یکی بود...یکی نبود...زیر گنبد کبود،پشته اون کوه بلند،کنار اون رودخونه،زیر اون درخت سرو،دخترک نشسته بود...
دخترک نایی نداشت...حالو احوالی نداشت...خسته ی راه شده بود...خسته ی این روزگار...
دخترک: ای روزگار
چرا هر چی گل زرده...ماله منه؟
چرا هر چی که بده...ماله منه؟
چرا آسمونه این دله کبود بارون داره؟... بارون که نه... تگرگ داره... آخه بارونم واسه خودش یه نعمته...نعمت دلایه پاک...
روزگار چرا؟
فقط جونه اون قناری های مهربون...اونایی که عشقایه پاک براشون مقدسه...جونه اونا بهم نگو یه قسمت...
منی که حتی به اون گل های سرد تو باغچمون آب می دم تا نمیره ،اون گلایی که واسه دله من ،زجرو غمه،منی که حتی در قلبمو رو تگرگ باز می زارم که مبادا به اونم بر بخوره...
آخه این حقه منه...روزگار خودت بگو...که چرا مرگه این ثانیه ها برای من خیلی کمه؟... چرا این دله من پر از غمه؟...زبونه من حرفاش کمه؟...
تو بگو... تو که حرفای دلت برای من یه مرحمه...
اصلا بی خیال...حتما اینم زندگیه قشنگمه........
دخترک نایی نداشت...حالو احوالی نداشت...خسته ی راه شده بود...خسته ی این روزگار...
دخترک: ای روزگار
چرا هر چی گل زرده...ماله منه؟
چرا هر چی که بده...ماله منه؟
چرا آسمونه این دله کبود بارون داره؟... بارون که نه... تگرگ داره... آخه بارونم واسه خودش یه نعمته...نعمت دلایه پاک...
روزگار چرا؟
فقط جونه اون قناری های مهربون...اونایی که عشقایه پاک براشون مقدسه...جونه اونا بهم نگو یه قسمت...
منی که حتی به اون گل های سرد تو باغچمون آب می دم تا نمیره ،اون گلایی که واسه دله من ،زجرو غمه،منی که حتی در قلبمو رو تگرگ باز می زارم که مبادا به اونم بر بخوره...
آخه این حقه منه...روزگار خودت بگو...که چرا مرگه این ثانیه ها برای من خیلی کمه؟... چرا این دله من پر از غمه؟...زبونه من حرفاش کمه؟...
تو بگو... تو که حرفای دلت برای من یه مرحمه...
اصلا بی خیال...حتما اینم زندگیه قشنگمه........