دانلود کتاب کتابفروشی کوچک بروکن ویل نوشته ی کاتارینا بیوالد

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
1712507107837.png

معرفی کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل​

کتاب‌ فروشی کوچک بروکن ویل یا همیشه برای هر کسی کتابی هست و برای هر کتاب کسی اثر جذاب از کاتارینا بیوالد، نویسنده سوئدی است.

درباره کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل​

سارا لیندکوئست، دخرتی منزوی که وقتش را در یک کتاب‌فروشی کوچک در سوئدمی‌گذراند، به دعوت دوستش، ایمی، به یک کشور کوچک و نسبتا متروک در ایالت آیووای آمریکا می‌رود. ایمی در نامه‌هایی که برای سارا نوشته تصویری از شهر بروکن‌ویل، همان شهر کوچکی که سارا به آنجا می‌رود، برایش شرح داده است. از آدم‌های اندکی که در شهر مانده‌اند نوشته و افرادی را برایش توصیف کرده است. سارا با توصیفات ایمی از بروکن‌ویل، مایل می‌شود آنجا را از نزدیک ببیند و بلاخره راهی می‌شود.

سارا فرزند بزرگ خانواده است که پیوسته با خواهر کوچکترش که دانشگاه رفته، مقایسه می‌شود و این موضوع برایش دردناک است؛ اما مسافرت پر رمز و رازش به این شهر کوچک هم برای او و هم آدم‌های اطرافش تغییراتی بزرگ به همراه دارد. سفری که باعث می‌شود او هم خودش را بهتر و بیشتر بشناسد و هم قدرت سازگاری‌اش را با دنیای پیرامونش بیشتر کند و از مهم‌ترین نقطه عطف زندگی، یعنی عشق، درک بیشتری بدست آورد...

یک داستان شگفت‌انگیز درباره تحولی که کتاب‌ها در زندگی مردم این شهر کوچک ایجاد می‌کنند. این داستان درباره ایمان به معجزه‌‌های همیشه کارساز پنهان شده در میان کتاب‌ها می‌پردازد.

خواندن کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم​

اگر شما هم مثل سارا از دنیای کتاب‌ها بیش از دنیای واقعی خوشتان می‌آید، این داستان جذاب را از دست ندهید.

درباره کاتارینا بیوالد​

کاتارینا بیوالد در سال ۱۹۸۳ در سوئد متولد شده است. او در دوران نوجوانی به صورت پاره‌وقت در یک کتابفروشی کار می‌کرد. کاتارینا عاشق کتاب است و یک کتابخانه بزگ در خانه‌اش دارد. مطالعه یکی از بزرگترین لذت‌های زندگی او است.

بخشی از کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل​

بعضی از اهالی بروکن ویل دیگر داشتند به کتاب‌فروشی جدید عادت می‌کردند و نیز به آن توریست سوئدی عجیبی که تمام روزش را آنجا می‌گذراند. کسانی که سارا را می‌شناختند حالا فقط برای صحبت با او به آنجا می‌رفتند. اما اکثریت مردم بروکن ویل و منطقهٔ اطراف جا خورده بودند که چطور یکهو آن کتاب‌فروشی و آن توریستبینشان ظاهر شده بود؟ از میان همهٔ مغازه‌هایی که ممکن بود نیاز داشته باشند، چرا یک‌نفر باید تصمیم بگیرد کتاب‌فروشی باز کند؟ و چرا باید برای این کار این‌همه راه را از سوئد به آنجا سفر کند؟

بیشترشان در حال رد شدن فقط سر تکان می‌دادند؛ بدون اینکه بدانند داشتند به دیدن یک ویترین جدید در خیابانشان عادت می‌کردند و نیز به این زن غریبهٔ بیکار که پشت پیشخوان می‌ایستاد. بعضی از آنها حتی متوجه شدند که داشتند با سردرگمی برایش سر تکان می‌دادند. او همیشه با شیوهٔ بشاش عجیبش به لبخندشان پاسخ می‌داد.

اما آن روز بعدازظهر، سارا روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و کتاب خواندنش باعث شد دو تا از بچه‌های شهر پشت پنجره بایستند. آنها از اتوبوس مدرسه پیاده شده و در مسیر خانه‌هایشان بودند و هیچ عجله‌ای برای شروع تکالیف درسی‌شان نداشتند.

از توی خیابان خود سارا هم بخشی از ویترین به نظر می‌رسید. اسم کتاب‌فروشی با رنگ روی شیشه نوشته شده بود و سارا درست نشسته بود زیر قوس پهن حروف زردِ روشن کلمات کتاب‌فروشی درخت بلوط.

موهایش مثل پرده‌ای روی صورتش را گرفته بود و با کتابی روی پایش آنجا چمباتمه زده بود. یک دستهٔ بزرگ کتاب روی میز کنارش بود. انگشتان لاغر کشیده‌اش چنان سریع صفحات را ورق می‌زد که دو پسر از سرعت خواندنش به حیرت افتاده بودند.

این باعث شد هردو همان جا بایستند. اولش آنجا ایستادند به این امید که او سری برایشان تکان دهد یا آنها را براند، اما حالا یک ساعت گذشته بود و او حتی متوجه حضورشان هم نشده بود. وقتی سروکلهٔ جورج پیدا شد، برادر بزرگ‌تر خودش را با شکلک درآوردن برای سارا مشغول کرده بود؛ بینی‌اش چسبیده بود به شیشه.

اما حتی آن هم باعث نشد خجالت بکشند یا خسته شوند تا بگذارند بروند. چه عجیب!

جورج پرسید: «دارین چیکار می‌کنین؟» او وقتی چیزی به سارا مربوط می‌شد، کمی بیش از اندازه مراقب بود.

پسر بزرگ‌تر گفت: «می‌خواییم ببینیم چقدر می‌تونه یه‌ضرب کتاب بخونه.»

پسر کوچک‌تر گفت: «اون حتی متوجه ما هم نشده.»

جورج خم شد جلو و با دقت از پشت شیشه نگاه کرد؛ کنجکاوانه، برخلاف ذات خوبش. «شماها از کی اینجا ایستادین؟»

«یه ساعته.».

«و اون حتی یه بار هم سرش رو بلند نکرده؟»

«نُچ.»

پسر بزرگ‌تر گفت: «با اینکه من براش شکلک درآوردم.» جورج اخم کرد و از شیشه فاصله گرفت، مبادا سارا همان لحظه سر بلند کند و فکر کند او هم بخشی از این جریان بوده.
پسر کوچک‌تر جسورانه گفت: «ما این‌قدر اینجا می‌مونیم تا سرش رو بلند کنه. می‌خوایم زمان بگیریم. درسته استیون۱۹۲؟»

پسر بزرگ‌تر به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. «من که به‌هرحال این کار رو می‌کنم. تو اگه می‌خوای برو خونه.» او این را با همان لحن بی‌تفاوتی گفت که همهٔ برادرهای بزرگ‌تر به آن متوسل می‌شدند تا خواهربرادرهای کوچک‌ترشان را به تقلید از خودشان وادارند.

اگر آنها خبر داشتند که سارا تازه با کتاب همهٔ خانواده‌ها دیوانه‌اند، اثر داگلاس کاپلند آنجا جا خوش کرده، شاید روز دیگری را برای آزمایششان انتخاب می‌کردند؛ مثلاً روزی که سارا مشغول خواندن یک زندگینامهٔ سنگین بود، یا چیز دیگری که ضرورت وقفه در آن بیشتر بود. تحت این شرایط او فقط می‌خواند و هر چند وقت یک‌بار با خودش می‌خندید یا لبخندی می‌زد.

همان‌طور که بعدازظهر به کندی می‌گذشت، جمعشان مرتب بزرگ‌تر می‌شد. زمانی‌که جِن و شوهرش از راه رسیدند، ده نفر آنجا ایستاده بودند. شوهر جِن تصمیم گرفته بود همراهش برود تا توریستی را ببیند که زنش مدام درباره‌اش حرف می‌زد و جِن با وقارِ تمام شوهرش را با خودش آورده بود. جِن از اینکه فهمید جمعیتی راهش را به کتاب‌فروشی سد کرده‌اند اصلاً خوشش نیامد. وقتی بچه‌ها همه‌چیز را برایش تعریف کردند، تهدید کرد که می‌رود داخل و با گفتن به سارا، کاسه‌کوزه‌شان را برهم می‌زند.

جِن گفت: «این رفتار درستی نیست.» معلوم نبود منظورش بیرون ایستادن بود یا تماشای سارا مثل یک حیوان سیرک، یا سدّ معبر برای ورودش به کتاب‌فروشی.

جورج موافق بود؛ اما نتوانست دست از این شک بردارد که بخشی از سرخوردگی جِن از این حقیقت ناشی می‌شد که این فکر به ذهن خودش نرسیده بود. شوهرش اعلام کرد که او هم قصد داشت آنجا بایستد و تماشا کند.
 

پیوست ها

  • کتابفروشی کوچک بروکن ویل.zip
    33.2 مگایابت · بازدیدها: 0
بالا