داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه استاد تیزهوش

داستان کوتاه استاد تیزهوش

داستان کوتاه استاد تیزهوش

چهار دانشجوی خوشگذرون شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خنده و تفریح گذرانده بودند و کاملا مشخص است که هیچ آمادگی برای امتحانشون نداشتند
فردا که روز امتحان بود به فکر چاره ای برای گمراه کردن استاد افتادند و نقشه ای کشیدند به این صورت که سر و رو شون رو با روغن سیاه کردند و با پاره کردن قسمت هایی از لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند که ماشینشان خراب شده است و در راه مانده اند!
سپس عازم رفتن به دانشگاه شدند و یک راست به پیش استادی که امتحان را قرار بود برگزار کند رفتند
مشکل خود رو با استاد به این صورت مطرح کردند :
که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودند و در راه برگشت در کمال بد بیاری یکی از لاستیک های ماشین پنچرمی شه
و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین اونرو به یه جایی رسوندنش واین بوده که نتونستن برای امتحانشون درس بخونن !
دانشجوها با کلی اصرار و التماس استاد را گول می زنن و آخر سر قرار می شه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این چهار دانشجو برگزار بشه
دانشجوها بشکن زنان بعد از این موفقیت بزرگ سه روز تمام به درس خوندن مشغول می شن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به نزد استاد می رن تا استاد امتحان رو برگزار کنه
استاد عنوان می کنه به دلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند
و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند
سوالات امتحان به شرح زیر بود :
1) نام و نام خانوادگی ؟ 2 نمره
2) کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ 18 نمره

  • الف ) لاستیک سمت راننده جلو !
  • ب ) لاستیک سمت راننده عقب !
  • ج ) لاستیک سمت شاگرد جلو !
  • د ) لاستیک سمت شاگرد عقب !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان واقعی ابو علی سینا[/h]در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند
همه متعجب می شوند چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند
گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز ابوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه به خدا اعتماد کن[/h]در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود .
با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد .
او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد .
و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود .
روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت :
ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد : بله همین گونه بوده که می گویی …
خدمتکار جوان دوباره پرسید :
آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب ثروتمند پاسخ داد : بله همینطور خواهد بود …
خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
به او اعتماد کن وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود
هیچ وقت اعتمادتون رو نسبت به خدا از دست ندید جایی که انتظارشو ندارید دستتون رو می گیره …
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه مناره کج

داستان کوتاه مناره کج

[h=3]داستان کوتاه مناره کج[/h]روایت شده است در حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت مسجدی عظیم در اصفهان بودند …
در روزهای پایانی اتمام بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت : فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه !
کارگرها خندیدند و گفتند نه مادر جان این مناره را بهترین معماران ایران ساخته اند …
اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید!
چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بدهید…
فششششششااااررر دهید دارد صاف می شود …
در حال فشار روی مناره مدام از پیرزن میپرسید : مادر ببنید درست شد؟
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله الان درست شد دیگر فشار ندهید !!!
پیرزن بخاطر اینکه حرفش را قبول کردند تشکر کرد و دعایی کرد و رفت …
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند ؟
معمار گفت : اگر این پیرزن راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت
این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه درخت مشکلات[/h]نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد
آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد
بعد با دو دستش شاخه های درخت را گرفت چهره اش بی درنگ تغییر کرد
خوشحال و خندان وارد خانه شد همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند
برای فرزندانش با صبوری خاصی قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند
از آنجا می توانستند همان درخت جلوی درب خانه را ببینند
دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد
و کمی خجالت دلیل رفتار نجار را پرسید
نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من است
موقع کار مشکلات فراوانی پیش می آید
اما این مشکلات مال من و کار من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد
وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم
روز بعد وقتی می خواهم سر کار بروم دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم
جالب ترین نکته در این کار این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلات روز قبل را بردارم
خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه منطق از نگاه استاد

داستان کوتاه منطق از نگاه استاد

[h=3]داستان کوتاه منطق از نگاه استاد[/h]دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند
و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :
گوش کنید مثالی می زنم :
دو مرد پیش من می آیند
یکی تمیز ودیگری کثیف
من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند
شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه تمیزه چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها جواب دادند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه کثیفه چون او به حمام احتیاج دارد
و برای مرتبه چندم پرسید :
خوب پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه قاطر گران بها[/h]روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت
که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار بود یا شخم می زد
یک روز وقتی که همسرش برایش ناهار آورد
کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ی درختی در پشت سرش راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد
چند روز بعد در مراسم تشییع جنازه زن کشیش متوجه چیز عجیبی شد
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد
مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد
اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد
او بعد از یک دقیقه گوش کردن به حرف های مرد سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد
پس از مراسم تدفین کشیش نزد کشاورز رفت و از کشاورز در مورد قضیه ای که دیده بود سوال کرد
کشاورز با لبخند گفت : خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند
که چقدر خوب بود یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود بنابراین من هم تصدیق می کردم و سرم را به نشانه تایید حرف ها تکان می دادم
کشیش پرسید پس مردها چه می گفتند که مخالفت می کردی؟
کشاورز گفت : آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ؟!!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه بیل گیتس و جوان مسلمان

داستان کوتاه بیل گیتس و جوان مسلمان

[h=3]داستان کوتاه بیل گیتس و جوان مسلمان[/h]از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت : بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم
و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم
روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد
دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید
گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت
گفتم : آخه من پول خرد ندارم
گفت : برای خودت بخشیدمش
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم
دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .
گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی
تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش می‌بخشی؟
پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم می‌بخشم
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره
خلاصه دعوتش کردند اداره
از او پرسیدم : منو می شناسی؟
گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن
گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی
دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟
گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود
گفتم : حالا می‌دونی چه کارت دارم؟
می‌خواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌ گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟
- هر چی که بخواهی!
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام
به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم : یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت : می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه
اصلا جبران نمی‌کنه
با این کار نمی‌تونی آروم بشی
تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید : همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !!!
[h=3]داستان کوتاه بیل گیتس و جوان مسلمان[/h]از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت : بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم
و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم
روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد
دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید
گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت
گفتم : آخه من پول خرد ندارم
گفت : برای خودت بخشیدمش
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم
دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .
گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی
تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش می‌بخشی؟
پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم می‌بخشم
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره
خلاصه دعوتش کردند اداره
از او پرسیدم : منو می شناسی؟
گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن
گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی
دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟
گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود
گفتم : حالا می‌دونی چه کارت دارم؟
می‌خواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌ گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟
- هر چی که بخواهی!
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام
به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم : یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت : می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه
اصلا جبران نمی‌کنه
با این کار نمی‌تونی آروم بشی
تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید : همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !!!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه آرزوی باقالی پلو با ماهیچه[/h]چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها
افراد زیادی اونجا نبودن 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60 تا 70 سالشون بود
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد
البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم
بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن
و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که :
خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت :
این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن می خوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده
خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم
من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم
و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم
اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد
و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود
اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4 یا 5 ساله ایستاده بود تو صف
از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم
و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب می کنه
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو شونش
به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید
اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده
همینطور که داشتم صحبت می کردم پرید تو حرفم گفت : داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم
همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم
البته اونا نمی تونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن
پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم
الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم
پیر مرده در جوابش گفت : ببین اومدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه
اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود
من اگه الان خود هم بخوام ولخرجی کنم نمی تونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین
پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت
تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم می میرم
رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن
بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین !!!
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه احتیاج نداشتیم
گفت داداشمی : پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم
این و گفت و رفت …
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم
واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده …

 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه کاشتن گل صداقت

داستان کوتاه کاشتن گل صداقت

[h=3]داستان کوتاه کاشتن گل صداقت[/h]دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود
دختر گفت : او هم به آن مهمانی خواهد رفت
مادر گفت : تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا
دختر جواب داد : می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم
روز موعود فرا رسید و همه آمدند
شاهزاده رو به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!!!
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است
شاهزاده اینگونه توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند
او گل صداقت را پرورانده …
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه ازدواج با یک مرد ثروتمند[/h][h=4]یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :[/h]می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم
من 25 سال دارم و بسیار زیبا هستم
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم
شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار
خواست من چندان زیاد نیست هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟
سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم :
پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟
چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟
چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟
معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا خانم زیبا

[h=4]و اما جواب مدیر شرکت مورگان :[/h]نامه شما را با شوق فراوان خواندم
درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند
اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم
از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است :
آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است
اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود
در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه
از نظر علم اقتصاد ، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک سرمایه رو به زوال
به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی موقعیتی دارد
ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت
اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما
به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید
بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید
اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه بتوانید یک پولدار احمق را پیدا کنید
امیدوارم این پاسخ کمک تان کند
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک

داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک

[h=3]داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک[/h]استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح می کند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب می دهد
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید
در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می شود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید :
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخ ها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می خواند و طبق معمول سئوال اولی را می پرسد :
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟
این دانشجوی خبره می گوید : من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
دانشجو میگه : اصلا ً لخت مادر زاد میشم !!!
پروفسور گوشزد می کند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !!!
دانشجو به آرامی می گوید :
می دانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائی های نکره باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمی کنم !!!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان واقعی جایزه نوبل وصیت آلفرد نوبل مخترع دینامیت[/h]آلفرد نوبل از جمله افراد محدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن آگهی وفاتش را بخواند !!
حتما می دانید که آلفرد نوبل مخترع سلاح مرگبار دینامیت است
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف مخترع دینامیت مرده است
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول میخکوب شد :
آلفرد نوبل دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد !!!
آلفرد نوبل خیلی ناراحت شد
با خود فکر کرد : آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد
جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود …
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه توقع لاک پشت ها

داستان کوتاه توقع لاک پشت ها

داستان کوتاه توقع لاک پشت ها

[h=3][/h]یک روز خانواده لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند هفت سال نا قابل طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن !
در نهایت خانواده لاک پشت ها خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند
در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب را پیدا کردند
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند و سبد پیک نیک رو باز کردند و مقدمات رو آماده کردند
بعد از باز کردن سبد پیک نیک فهمیدند که نمک را نیاوردند !
پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همه آنها با این مورد موافق بودند
بعد از یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید اگر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود !
او قبول کرد که به یک شرط برود اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخورد
خانواده لاکپشت ها قبول کردن و لاک پشت کوچولو به سمت خانه به راه افتاد.
سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت
پنج سال …
شش سال …
سپس در
سال هفتم غیبت او پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بدهد
او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد
در این هنگام لاک پشت کوچولو فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید
وبا هیجان فریاد زد دیدید که منتظر من نمی مونید منم حالا نمی رم نمک بیارم !!!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه وکیل خسیس[/h]مسئولین یک مؤسسه خیریه بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهرمتوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا به این زمان حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکرده‌اید.
آیا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل : آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله
هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
زود قضاوت کردید !!!
مسئول خیریه : (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند
و زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
زود قضاوت کردید !!!
مسئول خیریه : (با شرمندگی بیشتر) نه نمی‌دانستم چه گرفتاری بزرگی انشالله حل شود …
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟
زود قضاوت کردید !!!
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید …
وکیل : خوب حالا وقتی من به اینها یک ریال هم کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید !!!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه و واقعی راننده باهوش انیشتن

داستان کوتاه و واقعی راننده باهوش انیشتن

داستان کوتاه و واقعی راننده باهوش انیشتن

انیشتین برای رفتن به محل سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه همیشه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.
راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط کامل پیدا کرده بود!
یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند و حوصله ی سخنرانی را ندارد …
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند
چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت
و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.
انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت …
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی در پایان سخنرانی تصور انیشتین درست از آب درآمد.
دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.
در این حین راننده باهوش گفت : سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد.
سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتیتمام حضار شد !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه حضرت داود و زن نیازمند[/h]زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت :
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود :
خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند سپس فرمود :
مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم
و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم
ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که …
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد

ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند :
این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم
ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم
و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم
و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود :
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه آخر و عاقبت پزشک طماع

داستان کوتاه آخر و عاقبت پزشک طماع

[h=3]داستان کوتاه آخر و عاقبت پزشک طماع[/h]
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد
و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید
ماشین بهش زد و فرار کرد …
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید
پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم
خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب فراهم می کنم و براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت :
این قانون بیمارستانه اول پول بعد عمل …
باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می اندیشید
واقعا پول اینقدر با ارزشه … ؟
 

sina.....69

عضو جدید
[FONT=&quot]قطاري که به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست.کيست که با ما سفر کند؟ کيست که رنج و عشق را توأمان بخواهد؟ کيست که باور کند دنيا تنها ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]قرنها گذش اما از بي شمار آدميان جز اندکي بر آن قطار سوار نشدند[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه که قطار مي ايستاد کسي کم مي شد. قطار مي گذشت و سبک مي شد. زيرا سبکي قانون خداست[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]قطاري که به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت : اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخرين نيست[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]مسافراني که پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندکي،باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما، راز من همين بو. آن که مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]و آن که قطار به ايستگاه آخر رسيد، ديگر نه قطاري بود و نه مسافري و نه پيامبري[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT]​
 

sina.....69

عضو جدید
1

1

[FONT=&quot]کودکي ده ساله که دست چپش در يک حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد[/FONT][FONT=&quot] !
[/FONT][FONT=&quot]استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني کل باشگاهها ببيند . در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي کودک کار کرد و در عوض اين شش ماه حتي يک فن جودو را به او تعليم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسيد که يک ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود . استاد به کودک ده ساله فقط يک فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حريفان خود را شکست دهد[/FONT][FONT=&quot] !
[/FONT][FONT=&quot]سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات کشوري ، آن کودک يک دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري انتخاب گردد[/FONT][FONT=&quot] .
[/FONT][FONT=&quot]وقتي مسابقات به پايان رسيد ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پيروزي اش را پرسيد ، استاد گفت[/FONT][FONT=&quot] : [/FONT][FONT=&quot]دليل پيروزي تو اين بود که اولا به همان يک فن به خوبي مسلط بودي ، ثانياً تنها اميدت همان يک فن بود و سوم اينکه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود که تو چنين دستي را نداشتي ! ياد بگير که در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کني ، راز موفقيت در زندگي داشتن امکانات نيست ، بلکه استفاده از « بي امکاني » به عنوان نقطه قوت است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

hasan 69

عضو جدید
عاشق واقعی

عاشق واقعی

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
دخترک مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود
 

majid.izadi

عضو جدید
دو مساله‌ي رياضي

دو مساله‌ي رياضي

مي‌گويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود
 

majid.izadi

عضو جدید
دو راهب

دو راهب

[h=2][/h]

دو راهب در باران می‌رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همان‌طور که آرام آرام از خیابان می‌گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد.
بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، سر راهب مسن‌تر فریاد کشید و گفت:
- چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری
 

mahsa jo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
بـــازیـــگـــر...

بـــازیـــگـــر...

مرد هر روز دیر سرکار حاضر میشد،وقتی میپرسیدند چرا دیر میایی؟ جواب میداد:یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!
یک روز زئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سرکار نیاید..

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه خبر میداد تا شاگرده آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود! یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...



مرد هر زمان که نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت،در مدتی که آنها میخواهند تحویل دهد،سفارش را قبول نمیکرد وعذر میخواست! یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم شده اند...


مرد دستی به موهای بلند و کم پشتش کشید.
به فکر فرو رفت... باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد!


ناگهان فکری به ذهنش رسید. او میتوانست بازیگر باشد..


از فردا صبح ، هر روز به موقع سرکارش حاضر میشد،کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همه ی سفارشات مشتریان را قبول میکرد!
او هر روز ۲ ساعت سرکار چرت میزد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتمادبه نفس بالامیگفت:خوب بچه ها درس جلسه ی پیش را مرور میکنیم!!!



سفارش های مشترین را قبول میکرد، اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیر تحویل دهد،چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...



حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ،مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مانند روز اول زیاد شده اند!!!!


اما او دیگر با خودش «صادق» نیست..

حالا او یک بازیگر است. مانند بیشتر مردم!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


عذر زیبا

آورده اند:پادشاهی عده ای از نزدیکان خود را به مهمانی دعوت کرد.
وقتی سفره گستردند، یکی از غلامان خواست ظرف غذا را داخل سفره
بگذارد ، همین که خواست از کنار پادشاه بگذرد هیبت پادشاه او را
فرا گرفت و دستش لرزید و مقدارکمی غذا بر لباس پادشاه ریخت.
پادشاه فرمان قتل او را صادر کرد.
غلام که چنین دید عمدا بقیه ی غذا را بر سر و روی پادشاه ریخت.
پادشاه گفت : وای بر تو ! چرا چنین کردی ؟
غلام گفت : من این کار را برای حفظ آبروی توانجام دادم، چون اگر مرا
به خاطرریختن غیرعمدی اندکی غذا بر لباست می کشتی ، مردم تو را به
خاطر این کار سرزنش می کردند و تو را ستمگر می دانستند و از تو به
بدی یاد می کردند ، از این رو این کار را کردم تا تودر کشتن من معذور
و از سرزنش مردم به دور باشی ، چون در این صورت گناه من دیگر
کوچک نیست.
پادشاه اندکی فکر کرد و سپس گفت :ای غلام ! کار تو زشت است ،
ولی عذر تو زیباست ، ما نیز به خاطر زیبایی عذرت تو را می بخشیم و
آزاد می کنیم.
 

l-mohajeri

عضو جدید
تصویری از ققنوس خیالی
 

l-mohajeri

عضو جدید
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:​
در را شکستی !​
بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای​
که خیلی پریشان بود ،​
به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !​
و در حالی که نفس نفس میزد​
ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !​
مادرم خیلی مریض است . دکتر​
گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من​
برای ویزیت به خانه کسی نمیروم​
. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.​
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر​
شد . دل دکتر​
به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .​
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،​
جایی که مادر بیمارش در​
رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه​
و توانست با آمپول​
و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .​
او تمام شب را بر بالین​
زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .​
زن به سختی​
چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری​
که کرده بود تشکر کرد .​
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .​
اگر او نبود حتما میمردی !​
مادر با تعجب گفت :​
ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !​
و به عکس بالای تختش اشاره کرد .​
پاهای دکتر از دیدن عکس روی​
دیوار سست شد . این همان دختر بود !​
یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو راهب و یک دختر زیبا




دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.




از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.

سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .

راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "

و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آورده اند عابدي را كه همه عمر ذكر خدا گفتي و سر از سجده برنداشتي .
لاجرم روز رستاخيز در رسيد .
و منزلتي نازل يافت .
شكوه برآورد خدا را كه عمري تو را عبادت همي كردم و اكنون مرا جايگاهي حقير بخشيدي ؟

ندا آمد .
مگر گرسنه اي سير كردي ؟ برهنه اي پوشاندي ؟ غم زده اي را شاد كردي يا گره اي از كار خلق گشودي كه چنين دعوي كني ؟ حاصل دسترنج ديگران خورده اي و سر برطاعت من نهاده اي . پاداش چه مي خواهي ؟
كه
عبادت بجز خدمت خلق نيست / به تسبيح و سجاده و دلق نيست
 

venus4164

عضو جدید
گفتم خدای من!! دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را
که پرازدغدغه های دیروز بود و هراس فردا ، برشانه های صبورت بگذارم ،
آرام برایت بگویم و بگریم...

درآن لحظات شانه های تو کجا بود؟

ندایی آمد که : عزیزتر ازهرچه هست! تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی ، که در
تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو
دریغ نکرده است.

پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد با شوق تمام لحظات
بودنت را به نظاره نشسته است.

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت : عزیزتر از هر چه هست! اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود
آید عروج می کند. اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر
زنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نور باشی و از احوال آسمان. زیرا
تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟

گفت : بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی و
اما تو هرگزگوش نکردی...

و آن سنگ بزرگ فریاد پروردگار بود که : عزیزتر از هر چه هست! از این راه نرو
که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید....

گفتم : پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی...

پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی...

آخرتو بنده من را چاره ای نبود جز نزول درد

... و تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی.

گفتم : پس چرا همان باراول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی؟

گفت : اول بار که گفتی خدا...من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر
خدای تو را نشنوم.

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر...

من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه
همان باراول دردت را دوا میکردم.

گفتم : مهربان ترین خدا دوست دارمت....
گفت : عزیزتر از هر چه هست دوست تر دارمت
 

Similar threads

بالا