داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

yasser_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شاید همین باشد

زندگی شاید همین باشد

هی فلانی زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

آری آری زنگی شاید همین باشد...:cry:
 

yasser_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنج وارونه

پنج وارونه

پنج وارونه چه معنا دارد !؟

خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم :biggrin:

کمی آزرده و حیرت زده گفت :

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم :D

گفت دیروز خود دیدم پسر همسایه

پنج وارونه به مینو میداد
-----------------
آنقدر خنده برم داشت که تفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعدها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد:cry:

بی گمان میفهمی

پنج وارونه چه معنا دارد :heart:
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشعل
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»
فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز موفقيت در زندگي
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد! استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود . استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد ! سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود . وقتي مسابقات به پايان رسيد ، در راه بازگشت به منزل ، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت : " دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود. و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي ! ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است
 

.Hooman

عضو جدید
روز تبلیغات

روز تبلیغات

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هرحال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...
[/FONT] [FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]امروز دیگر تو رای داده‌ای».[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پنجره هاي طلايي ....

پسر كوچكي در مزرعه اي دور دست زندگي مي كرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به كارهاي سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا كمي استراحت كند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي كرد و با خود فكر مي كرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيك و مدرني كه بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود . با خود مي گفت : " اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود . بالاخره يك روز به آنجا مي روم و از نزديك آن را مي بينم "
يك روز پدر به پسرش گفت به جاي او كارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم كه فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد .
راه بسيار طولاني تر از آن بود كه تصورش را مي كرد . بعد از ظهر بود كه به آن جا رسيد و با نزديك شدن به خانه متوجه شد كه از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شكسته ديد . به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال كرد كه آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟ پسرك پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي كه آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري كه طي كرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد كه با پنجره هاي طلايي مي درخشيد.:gol:
 

sima.niki

عضو جدید
لحظه تلخ جدایی

لحظه تلخ جدایی

دو ماه و نه روز بود که همدیگه رو ندیده بودن.هیجان واضطراب و عشق تو چشم هر دو تا شون دیده میشد.قرار بود امروز رو مال خودشون کنن یا شایدهم این روز ساگرد عشقشون بود و میخواستن از زمین و زمان دل بکنند واین یه روز رو با هم باشند. صبح یمکشنبه تو پارک بودن و فقط وفقط به هم خیره میشدند.ظهر ساعت 12 یه جای بلند تو کوههای دربند بودند و ساعت هلوهشه 3 توی ماشین...دختر:اگه من رازمو بهت بگم قول میدی فقط توی دل خودت بمونه؟...پسر:قول!به هیچکس نمیگم.دختر:می دونی... خیلی دوستت دارم.توی این مدتها خیلی دلم برات تنگ شده بود.کاش تا آخر عمر فقط فقط مال من باشی مال خود خودم....

بعد از چهار سال این اولین باری بود که دختر از احساساتش با پسر حرف میزد. پسر یهو ساکت شد.خیره شده بود تو چشمای دختر...باور این حرف واسش ممکن نبود. پسر: اگه بدونی چقدر دلم می خواست اینو از تو بشنوم!! باورش واسم سخته...منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم...خت میدونی که فقط فقط مال توام .مال خود خودت، تا آخر عمر. ولی یه شرطی داره...تو هم باید قول بدی فقط فقط مال من باشی تا آخر عمر... بعد پسر و دختر نگاه خیلی عمیقی بهم انداختند وبهم خیره شدند و بعد پسر تو گئوش دختر یه چیزی زمزمه کرد....

ساعت 6:40 تو اتوبان امام علی (ع) سرعتشون رفته بود بالا.یه ماشین از راست ازشون سبقت گرفت.سپر به سپر شدند،پسر نتونست ماشینو کنترل کنه که یه دفعه خوردند به گارد ریل وماشین پرت شد رو هوا. هنوز به خودشون نیومده بودند که یهو یه ماشین با سرعت خورد بهشون و هر دوتا شون از هوش رفتند...

بعد از سه روز دختر به هوش اومد ولی هشت روز از اون اتفاق می گذشت که پسر هنوز به هوش نیومده بود.روز نهم وقتی مه دختر با سِرُمی که تو دستش داشت می اومد به ملاقات عزیزترینش، دید پرستارها دارن می دوند سمت اتاق پسر.

دختره رنگش پرید،بدنش یخ کرد،سرش داغ شد، پاهاش سست شد. خودشو رسوند به اتاق پسر ولی پسر...شاید خدا نمی خواست...رفت توی اتاق پسر، گریه اش بند نمی اومد. برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه ی پسر.برای اولین بار پسر رو محکم بغل کرد.خاطره ها یکی یکی از جلوی چشماش میگذشتن...باورش نمی شد که خدا اون دو تا رو با هم نمی خواست.برای اولین بار پیشونیه زخمی پسر رو بوسید و برای آخرین بار در کمال ناباوری با بدن بی جون عشقش خداحافظی کرد.می خواهید بدونید پسر روز آخر چی تو گوش دختر زمزمه کرد:

ز مرگم من نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد
از این میترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد...
_________________
 

بارون

کاربر فعال
:gol:سر قبر شخصي نوشته شده بود : کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم:gol:
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی خدا انسان را آفرید

وقتی خدا انسان را آفرید

داستان حرص و طمع انسان که از همون اول آفرینشش شروع شد.
به نظر من که جالب اومد.
شما هم نگاه کنین، شاید خوشتون بیاد.
 

پیوست ها

  • God.rar
    272.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

یاکاموز

عضو جدید
دوستان این داستانو خودم نوشتم امیدوارم بخونیدش ....با تشکر



به نام او
از آدما خسته شده بود. یه روز تصمیم میگیره که بره و از همه ی آدما دور بشه آخه پیش هر کی میشینه و دردو دل میکنه ازش خسته میشن.دیگه تنها شده بود دور از همه ی آدما بود کسی دوروبرش نمیومد دیگه انگار که کسی دوسش نداشت خلاصه اینکه با خودش گفت میرم،میرم و از آدما دور میشم.میرم همنشین سنگا میشم درسته که اونا حرفای منو نمی فهمن ولی حداقل دیگه ازم فرار نمیکنن منم میشینمو تا هر وقتی که دلم بخواد واسشون درد و دل میکنم کوله بارشو جمع کردو رفت ، رفت و رفت و رفت... تارسید به یه جایی که غیر از تخته سنگای بزرگ چیز دیگه ای نبود.
با خودش گفت آهان این جا همون جاییِ که دنبالش بودم خلاصه بساطشو همون جا پهن کرد یه چایی خوردو بعدش یاد حرفاش افتاد،شروع کرد به حرف زدن و درد و دل کردن همین طور گفتو گفتو گفت،اون قدری گفت تا اینکه خوابش برد.صبح روز بعد بیدار شد و دید که همه جارو آب گرفته هیچ خبری از اون همه تخته سنگای بزرگ نبود خیلی تعجب کرد کلی سعی کرد تا بلکه بتونه خودشو نجات بده اما افسوس که همون یه ذره جایی که روش خوابیده بود هم زیر آب رفت و اون دیگه نتونست خودشو نجات بده...و مهلت نشد که بفهمه چی شده مهلت نشد که بفهمه حرفاش اون قدر واسه این تخته سنگها سنگین و دردناک بود که از غصه ی این دل آب شدن...دل رفت به ته آب و هیچ کس نفهمید که اون کی رفت،کجا رفت و چه جوری رفت فقط تا چند روز بعد از اون ماجرا همه به هم میگفتن دیدی چه بی خبر رفت؟؟؟؟!!!!
23/3/1388
شنبه 5 بعد از ظهر
 

n1990

عضو جدید
اعتراف

مرد برای اعتراف نزد کشیشرفت.
«
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«
مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«
اما من ازش خواستم برای ماندن در انبار من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»
«
خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی،بنابر این بخشیده می شوی»
«
اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد.. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«
چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«
به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نوحه نوح

آورده اند که نوح روزی به سگی برگذشت و به زبان وی برفت که چه زشت است این سگ و چه ناخوش و ناپسند است صورت او ! تازیانه عتاب از سوی خداوند آمد که ای نوح ار آفریده ما عیب مگیر . آیا تو از او بهتری؟ نوح از سیاست این خطاب بگریست و روزگار دراز از این عتاب بر خود نوحه کرد تا نام وی را نوح نهادند (نام اصلی او ساکت بود ) از جانب آفریدگار وحی آمد که ای نوح تا چند گریه کنی ؟ نوح با درازی عمر یکبار کلمه ای گفت که پسند خداوند نبود بنگر که بسیار زاری کرد و بگریست ؟ پس تو را با این گناهان بسیار و معصیت بی شمار خود چه باید کرد و حال تو گوئی چون بود ؟ و سرانجام به کجا رسد؟در صورتی که نوح پیر پیغمبران و نواخته جهان بود با این همه مایه حسرت و کان درد و معدن اندوه بود ! نوح نهصدوپنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش شکیبایی همی کرد و خدای شکر همی گفت نه از آن بلا و رنج از وی کاست نه او از سر آن صبر و بردباری برخاست . دانست که بلا بستر پیغمبران است و همدم دوستان و هرکه در آن بلا صبر کند و دوستی حق را سزا است . رسول اکرم (ص) فرمودند : چون خداوند بنده ای دوست بدارد بلاها بدو فرستد تا پروای دیگرانش نبود و چون بر بلا صبر کند از خاصگیان حضرتش کند . نوح آن همه بار و بلای قوم خود همی کشید که او را گفته بودند هر که جامه جوانمردی پوشد ناچار تیر جفای ناجوانمردان خورد و در راه ریاضت زخمهای زهر آلود چشد و ننالد .
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]در دل عیسی روح الله:[/FONT]​

[FONT=&quot]گویند روزی حضرت عیسی گفت:همه مورچه‌ها لانه دارند ومرا ویرانه‌ای نیست.
[/FONT]

[FONT=&quot]ندا آمد از پروردگار که من قرارگاه بی قرارانم و جایگاه بی خانمان.[/FONT]
 

.Hooman

عضو جدید
رضا شاه

رضا شاه


یك آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته بود و راهى آن دنیا شده بود . در آن دنیا ، در پیشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شایسته ى آن دانستند كه به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه كبریایى ، دستش را گرفت تا او را به بهشت ببرد .
این آقاى اهل دل ، وقتیكه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد كه یك آقاى پیر مرد سپید مویى ، دم دروازه ى بهشت نشسته است و شباهت غریبى به رضا شاه دارد .
با خودش گفت : این آقا چقدر شبیه رضا شاه است !
فرشته گفت : خود رضا شاه اس
پرسید : مى توانم چند كلمه اى با او حرف بزنم
فرشته گفت : چرا كه نه ؟
آقاى اهل دل ، خودش را به رضا شاه رساند و سلامى كرد و گفت :
-ببخشید كه مزاحم تان میشوم قربان ! شما توى بهشت چیكار میكنید ؟
رضا شاه گفت : والله ! ما تا همین چند سال پیش توى جهنم بودیم ، اما از بس ملت ایران گفته اند ' خدا پدر شاه را بیامرزد ' به امر الهى ما را به بهشت آورده اند .
آقاى اهل دل پرسید : خب ، چرا دم در نشسته اید ؟
رضا شاه گفت : والله ! از خدا كه پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، بیست سال پیش وقتیكه ما وارد بهشت شدیم ، یك دل نه صد دل عاشق یكى از فرشتگان بهشتى شدیم ، اما قانون بهشت این است كه بدون ازدواج نمى توان به وصال هیچ فرشته اى رسید . حالا بیست سال است كه من اینجا ، دم در ، نشسته ام ، و هیچ آخوندى وارد بهشت نمى شود كه صیغه ى عقد مان را جارى كند
 

.Hooman

عضو جدید
سنجش عملکرد

سنجش عملکرد

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]
[/FONT]



[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را بهمن بسپارید؟[/FONT]
[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد ![/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می دهد انجام خواهمداد![/FONT]
[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهیدداشت.[/FONT]
[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] مجددا زن پاسخش منفی بود.[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.[/FONT]
[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] مغازه دار كه به صحبت های اوگوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>] پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می سنجیدم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند[/FONT]

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]
[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
موقعیت ها

موقعیت ها


در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است !
تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .
مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم

 

kopoll

عضو جدید
قلب جغد پیر شكست

قلب جغد پیر شكست


جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست
 

kopoll

عضو جدید
گوش کن، خدا صدات می کنه!

گوش کن، خدا صدات می کنه!


یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.
او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید.
 

zahra aram

عضو جدید
مصیبت!

مصیبت!

هیچوقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود ضربان قلبش تند شده بود و احساس میکرد بدنش خیس عرق شده است، صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد و درست همانجا نشست.لحظات به سختی می گذشت،مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود.می خواست با دختر جوان سر صحبت را باز کند اما ترجیح داد ساکت باشد،زمان میگذشت و او هر لحظه اضطرابش بیشتر می شد!
در بلاتکلیفی عجیبی به سر می برد نه می توانست با بغل دستی اش حرفی بزند نه حتی به او نگاه کند!
با خود گفت عجب مصیبتیه این مراسم عقد....!!!
 

zahra aram

عضو جدید
شلیک!

شلیک!

دیوانه وار به همه شلیک می کرد.
عابران...درخت ها...لاستیک ماشین ها...با این که گلوله هایش در حال تمام شدن بود اما باز هم ادامه می داد.
یک باره تفنگ را به طرف کارگردان پرت کرد و فریاد زد:مردک!چرا دیگه کات نمیدی؟؟ سرم رفت!!!
 

ترانه ی مهر

عضو جدید
پیرمرد، خسته ازاین همه هیاهوی فرزند ونوه و همسر، درآرزوی یه خواب راحت بود.ناگهان فکری به ذهنش رسید، ترسید، اما رفت...

هوای قبرستان لطیف بود. چلچله، باد و پرندگان جون می دادن برای خواب ! یه خواب راحت...

راحت راحت...

کنار یک قبر دراز کشید. غروب،نگهبانان جنازه یک پیرمرد رو دیدن که اونقدر راحت خوابیده بود که گویی "فراموش کرده زندگی هم هست...!"
 

kopoll

عضو جدید
داستان عشاق در زمان ملاصدرا

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
 

.Hooman

عضو جدید
میکل آنژ

میکل آنژ



[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]می گویند زمانهای دور پسری بود به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت . روزی شاهزاده ای از کنار کلیساعبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید . ازاطرافیان در مورد پسر پرسید . به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید . شاهزاده دلش برای پسرک سوخت . کنار او آمد و آهسته به او گفت : " جوان ! به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ ! بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی ! " و پسرک در مقابل چشمان حیرت زده پرنس مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد :" من همین الان در حال کار کردن هستم ! " و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد .
[/FONT] [FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]پرنس از جا برخاست و رفت . چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است . مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید . نام آن پسر " میکل آنژ" بود ![/FONT]
 

.Hooman

عضو جدید
آهنگر

آهنگر


لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر پاسخ داد:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايمان
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند

خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد
زادگاه خویش طوس شد . سراغدوست دانای دوران کودکی
خویش را گرفت مردم گفتند
او حکیم شهر ماستاما یک سال است تنها نفس سرد
از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی
در وجودش رخنه نموده است . خواجه به دیدار دوست
گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره هایامید به
آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو
دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ،
دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را
در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت
اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور
باشی ،و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :
اندیشه و انگاره ای که نتواند
آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است .
می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی
بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سه روایت نا فلسفی دیگر داستان کوتاه


روایت اول:

ابوموسی الشعری به عمر نوشت نامه هایی که از تو به ما میرسد، تاریخ ندارد.
عمر از همراهان پرسید: تاریخ نهادن چیست؟ یکی برخاست و گفت: چیزی
است که عجمان (ایرانیان) کنند و نویسند در ماه فلان از سال فلان. عمرگفت:
چیزی نکو است. بعضی گفتند: به تاریخ رومیان بنویسید. گفته شد که آن ها از
روزگار ذوالقرنین آغاز کنند و این دراز است. بعضی دیگر گفتند: به تاریخ پارسیان
بنویسید. چنین بود که سال را از هجرت نبوی آغاز کردند. (تاریخ طبری جلد سوم)



روایت دوم:

نامه ای به عمر رضی اله عنه رسید، مورخه ی شعبان. عمر به تردید اندر شد
که کدام شعبان مقصود است. پس وجود صحابه را به شور در این کار دعوت کرد
و اصحاب چنین رای دادند که باید از ایرانیان که بر هر چیزی عالم و ماهرند، امداد
جوییم و راه ضبط اوقات و تقسیم اموال در مواقع معینه و توقیف مکاتبات را از آنان
فرا گیریم. آن گاه از هرمزان پارسی ارایه ی طریق طلب کردند و از حفظ اوقات و
شماره ی ماه و سال را به ایشان آموخت وعمر از روی گفته های هرمزان، تاریخ
هجری را وضع کرد که از آن وقت تاکنون میان ما مسلمانان دایر است.



روایت سوم:

ابوالفدا، در «تقسیم البلدان» و ابن خلدون در مقدمه ی کتاب خود گفته اند،
وقتی سعدبن ابی وقاص بر مداین دست یافت، در آن جا کتاب های بسیار دید.
نامه به عمربن خطاب نوشت و در باب این کتاب ها دستور خواست. عمر در
پاسخ نوشت: آن همه را به آب افکن که اگر آن چه در آن کتاب ها هست، سبب
راهنمایی است، خداوند برای ما قرآن را فرستاده است که از آن ها راهنماتر است
و اگر در آن کتاب ها، جز مایه ی گمراهی نیست، خداوند ما را از شر آن ها در
امان داشته است. از این سبب، آن ها همه کتاب ها را در آب یا در آتش افکندند .




 

"eli"

عضو جدید
بزرگي در حياط قدم ميزد که شنيد نوه ي کوچکش حروف الفبا را با صدايي شبيه به دعا خواندن تکرار ميکند...

از او پپرسيد:"چه ميکني؟"
نوه ی کوچولو توضيح داد:"دارم دعا ميکنم اما نميتوانم کلمات درستي مانند آنچه شما در دعاهايتان ميگوييد بيابم.پس تمام حروف الفبا را ميگويم، خداوند خودش آنها را براي من مرتب خواهد کرد.زيرا او ميداند چه در دل من ميگذرد".
 

.Hooman

عضو جدید
کمک

کمک


اي مومنان، صدقات خود را با منت نهادن و آزار دادن باطل نكنيد. همانا كسي كه مالش را براي نمايش دادن به مردم انفاق مي كند به خداوند و روز بازپسين ايمان ندارد........بقره-264

مادربزرگ هميشه ميگفت : ((اگر براي كسي كاري مي كني ، به رويش نياور . به رخ كشيدن يك جور منت گذاشتن است و اگر منت بگذاري كار قشنگت زشت مي شود.)) مادر بزرگ مي گفت :(( لازم نيست وقتي كار خوبي مي كني داد بزني . لازم نيست عالم و آدم را خبر كني.)) مي گفت : كار خوب مثلگل است . خودش منتشر مي شود.
وقتي كه اين آيه را خواندم ، فهميدم كه مادربزرگ حرفهاي تو را ميزد. حتما مادربزرگ اين حرفها را توي قرآن ديده است..
خدايا! اما من واقعا نمي توانم اين جوري باشم. وقتي كاري براي كسي مي كنم ، دوست دارم همه بفهمند ، دوست دارم يك طوري خودم را نشان بدهم.. خوشم مي آيد كه ديگران از من تعريف كنند.
مي دانم تو مي داني و همين بس است اما .........
خدايا! يواشكي خوب بودن چقدر سخت است.

بخشي از نوشته هاي عرفان نظر اهاري
 

Data_art

مدیر بازنشسته
قطاری به مقصد خدا

قطاری به مقصد خدا


قطاري به مقصد خدا مي رفت . لحظه اي در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت:

مقصد ما خداست. کيست که با ما سفر کند؟

کيست که رنج و عشق توامان بخواهد؟

کيست که باور کند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟

قرن ها گذشت اما از بي شمار آدميان جز اندکي بر آن قطار

سوار نشدند.

از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه که قطار مي ايستاد کسي کم مي شد.

قطار مي گذشت و سبک مي شد. زيرا سبکي قانون راه خداست.

قطاري که به مقصد خدا مي رفت به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت : اينجا بهشت است.

مسافران بهشتي پياده شوند. اما اينجا ايستگاه آخرين نيست.

مسافراني که پياده شدند. بهشتي شدند. امااندکي، باز هم ماندند. قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :

درود بر شما ، راز من همين بود.

آن که مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.

و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود

و نه مسافري.

کتاب پيامبري از کنار خانه ما رد شد

آري و ما هميشه فراموش کار

 

Similar threads

بالا