داستان مرغان كمال جوي عطار نيشابوري راکه شنیده اید :
مرغها از زندگي روز مره خسته شده بودند از اينكه كاري ندارند جز اين كه هر روز بالا و پايين بروند و تخم بگذارند و دانه بخورند.
براي همين نزد هد هد رفتند و از او راهنمايي خواستند كه چه كنيم. هدهد گفت در كوه قاف مرغي است به نام سيمرغ. پيش او برويد و از او بپرسيد. او راه كمال را به شما خواهد آموخت ولي راه سخت است و هفت دريا و هفت كوه و ... در میان راه است ، هر كسي نميتواند طاقت بياورد.
مرغان رفتند و در بين راه برخي خسته و برخي زخمي از ادامه راه باز ماندند. در نهايت فقط 30 مرغ توانست برسد. آنان هر چه گشتند سيمرغ را نيافتند و عاقبت گفتند نكند سيمرغ خود ما 30 مرغي هستيم كه توانسته ايم از بندهاي مختلف راها شده و به اينجا برسيم
و بدین سان بود که مرغان که باهم در پی کمال بودن را تاب آورده بودند به سیمرغ افسانه ای دست یافتند ...
انگار قصه ی ماست ، تا از "من " نگذریم و "ما" نشویم به جایی نمی رسیم .
هر آنچه گرفتارمان کرده است از "من" و گرفتاری های "منیت " است .هر کس در اندازه ی خود .
آنجا است "من " شاخص می شود برای حق و باطل .
آنجا که "من " شاخص می شود برای درستی و نا درستی دیگر مجالی برای کمال و ره یافتن به کمال باقی نمی ماند . هر مرغی تنهاست و از سیمرغ خبری نیست .
در زیر می توانید نگاهی به این داستان عرفانی ایران زمین بیاندازید :
داستان سيمرغ در منطق الطير - که يکی از زيباترين نمونههای داستانسرائی عرفانی و يکی از شاهکارهای ادبيات تمثيلی و زبان سمبليک در ادبيات فارسی است- از اين قرار است که مرغان جهان مجمعی میکنند تا برای خود پادشاهی برگزينند، و هدهد يا شانه بسر که در واقع پير طريقت است، با توجه به اينکه نامه بر سليمان و مورد اعتماد نوح بوده است، و از اين روست که دانای اَسرار است و افسر حقيقت را بر سر دارد، به مرغان میگويد که او پادشاه را میشناسد. وپادشاه مرغان، همان سيمرغ است که پری از او در کشور چين افتاده است و از اين روست که عالم همه از جلوه پر او پر نقش و نگار است و اگر مرغان میخواهند که اين پادشاه را که جهان از او پر افسانه است ببينند، بايد با او به سوی« قله قاف»، که جايگاه سيمرغ است، پرواز کنند. سپس با آنها از سختیهای راه میگويد و هشدار میدهد که هر سالکی نمیتواند به حقيقت نائل شود و چه بسا مرغان که در مراحل مختلف طی طريق از پا میافتند. وهرگز به انتهای راه نمیرسند. اين هشدار مرغان را میترساند و هر يک عذری برای ماندن میآورد: بلبل مست میگويد:
"...
من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خويش محو مطلقم
...
طاقت سيمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی"
و طاووس میگويد:
...
گر چه من جبريل مرغانم وليک رفته برمن از قضا کاری نه نيک
يار شد با من بيک جا مار زشت تا بيفتادم بخواری از بهشت
چون بدل کردند خلوت جای من تخته بند بال من شد پای من
عزم آن دارم کزين تاريک جای رهبری باشد بخلدم رهنمای
من نه آن مرغم که در سلطان رسم بس بود اينم که در دربان رسم
کی بود سيمرغ را پروای من بس بود فردوس اعلی جای من
من ندارم در جهان کار دگر تا بهشتم ره دهد بار دگر
و مرغان ديگر هرکدام عذری ديگر.
اما هدهد همه را پاسخ میگويد و مرغان را مجاب میکند که با او به جستجوی سيمرغ بروند.
پس از آن مرغان برای داشتن رهبری قرعه میزنند و:
...
قرعه افکندند و بس لايق فتاد قرعهشان بر هدهدعاشق فتاد
و به اين ترتيب است که:
صد هزاران مرغ در راه آمدند سايبان ماهی و ماه آمدند
و سرانجام پس از سالها طی طريق، از آن همه مرغ، تنها سی تن جان سالم به در می برند و به قله قاف می رسند:
...
سالها رفتند در شيب و فراز صرف شد در راهشان عمر دراز
...
آخرالامراز ميان آن سپاه کم کسی ره برد تا آن پيشگاه
زآنهمه مرغ اندکی آنجا رسيد زآن هزاران کس يکی آنجا رسيد
...
عالمی مرغان که میبردند راه بيش نرسيدند سی آنجايگاه
سی تن بی بال و پر رنجور و سست دلشکسته تن شده جان نا درست
حضرتی ديدند بی وصف و صفت برتر از ادراک عقل و معرفت
و آنگاه که اين مرغان به درگاه راه می يابند، خود را سيمرغ، و سيمرغ را خود می بينند:
هم ز عکس روی سيمرغ جهان چهره سی مرغ ديدند آن زمان
چون نگه کردند اين سی مرغ زود بيشک اين سی مرغ آن سيمرغ بود
... خويش را ديدند سيمرغ تمام بود خود سيمرغ سی مرغ تمام
چون سوی سيمرغ کردندی نگاه بود خود سی مرغ در آن جايگاه
ور بسوی خويش کردندی نظر بود اين سی مرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم هر دو يک سيمرغ بودی بيش و کم
بود اين يک آن وآن يک بود اين در همه عالم کسی نشنود اين
... چون ندانستند هيچ از هيچ حال بی زبان کردند از آن حضرت سئوال
کشف اين سر قوی در خواستند حل مائی و توئی در خواستند
بی زبان آمد از آن حضرت جواب کائينه است آنحضرت چون آفتاب
هرکه آيد خويشتن بيند درو جان وتن هم جان وتن بيند درو
چون شما سيمرغ اينجا آمديد سی درين آئينه پيدا آمديد
گر چل و پنجاه و شصت آيند باز پرده از خويش بگشايند باز
گر چه بسياری بسر گرديدهايد خويش را ديديد و خود را ديدهايد
هيچکس را ديده بر ما کی رسد چشم موری بر ثريا کی رسد
...
ما بسی مرغی بسی اوليتريم زانکه سيمرغ حقيقت گوهريم
محو ما گرديد در صد عز و ناز تا بما در خويش را يابيد باز
محو او گشتند آخر بر دوام سايه در خورشيد گم شد والسلام
مرغها از زندگي روز مره خسته شده بودند از اينكه كاري ندارند جز اين كه هر روز بالا و پايين بروند و تخم بگذارند و دانه بخورند.
براي همين نزد هد هد رفتند و از او راهنمايي خواستند كه چه كنيم. هدهد گفت در كوه قاف مرغي است به نام سيمرغ. پيش او برويد و از او بپرسيد. او راه كمال را به شما خواهد آموخت ولي راه سخت است و هفت دريا و هفت كوه و ... در میان راه است ، هر كسي نميتواند طاقت بياورد.
مرغان رفتند و در بين راه برخي خسته و برخي زخمي از ادامه راه باز ماندند. در نهايت فقط 30 مرغ توانست برسد. آنان هر چه گشتند سيمرغ را نيافتند و عاقبت گفتند نكند سيمرغ خود ما 30 مرغي هستيم كه توانسته ايم از بندهاي مختلف راها شده و به اينجا برسيم
و بدین سان بود که مرغان که باهم در پی کمال بودن را تاب آورده بودند به سیمرغ افسانه ای دست یافتند ...
انگار قصه ی ماست ، تا از "من " نگذریم و "ما" نشویم به جایی نمی رسیم .
هر آنچه گرفتارمان کرده است از "من" و گرفتاری های "منیت " است .هر کس در اندازه ی خود .
آنجا است "من " شاخص می شود برای حق و باطل .
آنجا که "من " شاخص می شود برای درستی و نا درستی دیگر مجالی برای کمال و ره یافتن به کمال باقی نمی ماند . هر مرغی تنهاست و از سیمرغ خبری نیست .
در زیر می توانید نگاهی به این داستان عرفانی ایران زمین بیاندازید :
داستان سيمرغ در منطق الطير - که يکی از زيباترين نمونههای داستانسرائی عرفانی و يکی از شاهکارهای ادبيات تمثيلی و زبان سمبليک در ادبيات فارسی است- از اين قرار است که مرغان جهان مجمعی میکنند تا برای خود پادشاهی برگزينند، و هدهد يا شانه بسر که در واقع پير طريقت است، با توجه به اينکه نامه بر سليمان و مورد اعتماد نوح بوده است، و از اين روست که دانای اَسرار است و افسر حقيقت را بر سر دارد، به مرغان میگويد که او پادشاه را میشناسد. وپادشاه مرغان، همان سيمرغ است که پری از او در کشور چين افتاده است و از اين روست که عالم همه از جلوه پر او پر نقش و نگار است و اگر مرغان میخواهند که اين پادشاه را که جهان از او پر افسانه است ببينند، بايد با او به سوی« قله قاف»، که جايگاه سيمرغ است، پرواز کنند. سپس با آنها از سختیهای راه میگويد و هشدار میدهد که هر سالکی نمیتواند به حقيقت نائل شود و چه بسا مرغان که در مراحل مختلف طی طريق از پا میافتند. وهرگز به انتهای راه نمیرسند. اين هشدار مرغان را میترساند و هر يک عذری برای ماندن میآورد: بلبل مست میگويد:
"...
من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خويش محو مطلقم
...
طاقت سيمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی"
و طاووس میگويد:
...
گر چه من جبريل مرغانم وليک رفته برمن از قضا کاری نه نيک
يار شد با من بيک جا مار زشت تا بيفتادم بخواری از بهشت
چون بدل کردند خلوت جای من تخته بند بال من شد پای من
عزم آن دارم کزين تاريک جای رهبری باشد بخلدم رهنمای
من نه آن مرغم که در سلطان رسم بس بود اينم که در دربان رسم
کی بود سيمرغ را پروای من بس بود فردوس اعلی جای من
من ندارم در جهان کار دگر تا بهشتم ره دهد بار دگر
و مرغان ديگر هرکدام عذری ديگر.
اما هدهد همه را پاسخ میگويد و مرغان را مجاب میکند که با او به جستجوی سيمرغ بروند.
پس از آن مرغان برای داشتن رهبری قرعه میزنند و:
...
قرعه افکندند و بس لايق فتاد قرعهشان بر هدهدعاشق فتاد
و به اين ترتيب است که:
صد هزاران مرغ در راه آمدند سايبان ماهی و ماه آمدند
و سرانجام پس از سالها طی طريق، از آن همه مرغ، تنها سی تن جان سالم به در می برند و به قله قاف می رسند:
...
سالها رفتند در شيب و فراز صرف شد در راهشان عمر دراز
...
آخرالامراز ميان آن سپاه کم کسی ره برد تا آن پيشگاه
زآنهمه مرغ اندکی آنجا رسيد زآن هزاران کس يکی آنجا رسيد
...
عالمی مرغان که میبردند راه بيش نرسيدند سی آنجايگاه
سی تن بی بال و پر رنجور و سست دلشکسته تن شده جان نا درست
حضرتی ديدند بی وصف و صفت برتر از ادراک عقل و معرفت
و آنگاه که اين مرغان به درگاه راه می يابند، خود را سيمرغ، و سيمرغ را خود می بينند:
هم ز عکس روی سيمرغ جهان چهره سی مرغ ديدند آن زمان
چون نگه کردند اين سی مرغ زود بيشک اين سی مرغ آن سيمرغ بود
... خويش را ديدند سيمرغ تمام بود خود سيمرغ سی مرغ تمام
چون سوی سيمرغ کردندی نگاه بود خود سی مرغ در آن جايگاه
ور بسوی خويش کردندی نظر بود اين سی مرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم هر دو يک سيمرغ بودی بيش و کم
بود اين يک آن وآن يک بود اين در همه عالم کسی نشنود اين
... چون ندانستند هيچ از هيچ حال بی زبان کردند از آن حضرت سئوال
کشف اين سر قوی در خواستند حل مائی و توئی در خواستند
بی زبان آمد از آن حضرت جواب کائينه است آنحضرت چون آفتاب
هرکه آيد خويشتن بيند درو جان وتن هم جان وتن بيند درو
چون شما سيمرغ اينجا آمديد سی درين آئينه پيدا آمديد
گر چل و پنجاه و شصت آيند باز پرده از خويش بگشايند باز
گر چه بسياری بسر گرديدهايد خويش را ديديد و خود را ديدهايد
هيچکس را ديده بر ما کی رسد چشم موری بر ثريا کی رسد
...
ما بسی مرغی بسی اوليتريم زانکه سيمرغ حقيقت گوهريم
محو ما گرديد در صد عز و ناز تا بما در خويش را يابيد باز
محو او گشتند آخر بر دوام سايه در خورشيد گم شد والسلام