داستان تامل برانگیز

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
- امید


چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساکت بود که مي شدصداي صحبت آنها را شنيد.اولين شمع گفت: « من صلح هستم، هيچکس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فکر مي کنم که به زوديخاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: « من ايمان هستم، واقعا انگار کسي به من نيازي ندارد براي همين من ديگر رغبتي ندارم که بيشتر از اين روشن بمانم . حرف شمع ايمان که تمام شد ،نسيم ملايمي وزيدو آن را خاموش کرد. وقتي نوبت به سومين شمع رسيد با اندوه کفت: « من عشق هستم توانايي آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديکترين کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد . کودکي وارد اتاق شد و ديد که سه شمع ديگر نميسوزند. او گفت: « شما که مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد،پس چرا ديگر نمي سوزيد؟» چهارمين شمع گفت: « نگران نباشيد، تاوقتي من روشن هستم، به کمک هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن کنيم. من اميد هستم. » چشمان کودک درخشيد، شمع اميد رابرداشت و بقيه شمع ها را روشن کرد
 

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره:
This poem was nominated poem of 2005 Written by an African kid, amazing thought
When I born, I Black, When I grow up, I Black
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black
When I sick, I Black, And when I die, I still black
And you White fellow
When you born, you pink, When you grow up, you White
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue
When you scared, you yellow, When you sick, you Green
And when you die, you Gray
And you call me colored
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟
 

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل صداقت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت که او هم به مهمانی خواهد رفت. مادر گفت:توبختی نداری نه ثروتمندی نه خیلی زیبا. دختر جواب داد:میدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را ازنزیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت:به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید. دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد:این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند.گل صداقت...زیرا همه دانه هایی که به شما دادم سنگریزه بود. امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.
 

Similar threads

بالا