- امید
چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساکت بود که مي شدصداي صحبت آنها را شنيد.اولين شمع گفت: « من صلح هستم، هيچکس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فکر مي کنم که به زوديخاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: « من ايمان هستم، واقعا انگار کسي به من نيازي ندارد براي همين من ديگر رغبتي ندارم که بيشتر از اين روشن بمانم . حرف شمع ايمان که تمام شد ،نسيم ملايمي وزيدو آن را خاموش کرد. وقتي نوبت به سومين شمع رسيد با اندوه کفت: « من عشق هستم توانايي آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديکترين کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد . کودکي وارد اتاق شد و ديد که سه شمع ديگر نميسوزند. او گفت: « شما که مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد،پس چرا ديگر نمي سوزيد؟» چهارمين شمع گفت: « نگران نباشيد، تاوقتي من روشن هستم، به کمک هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن کنيم. من اميد هستم. » چشمان کودک درخشيد، شمع اميد رابرداشت و بقيه شمع ها را روشن کرد
چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساکت بود که مي شدصداي صحبت آنها را شنيد.اولين شمع گفت: « من صلح هستم، هيچکس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فکر مي کنم که به زوديخاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: « من ايمان هستم، واقعا انگار کسي به من نيازي ندارد براي همين من ديگر رغبتي ندارم که بيشتر از اين روشن بمانم . حرف شمع ايمان که تمام شد ،نسيم ملايمي وزيدو آن را خاموش کرد. وقتي نوبت به سومين شمع رسيد با اندوه کفت: « من عشق هستم توانايي آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديکترين کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد . کودکي وارد اتاق شد و ديد که سه شمع ديگر نميسوزند. او گفت: « شما که مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد،پس چرا ديگر نمي سوزيد؟» چهارمين شمع گفت: « نگران نباشيد، تاوقتي من روشن هستم، به کمک هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن کنيم. من اميد هستم. » چشمان کودک درخشيد، شمع اميد رابرداشت و بقيه شمع ها را روشن کرد