داستان بادکنک فروش

fatemezeynali

عضو جدید
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می‌کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را‌‌ رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می‌کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله‌‌ رها کرد. بادکنک‌ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم‌‌ رها می‌کردید آیا بالا می‌رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می‌شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدم‌ها می‌شود رنگ و ظاهر آن‌ها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاه‌شان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمند‌تر باشند، جایگاه والا‌تر و شایسته تری نصیب آدم می‌شود.
 

Similar threads

بالا