خاطره...بدو بیا اینجا

Atishpare_Shahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها هر کی خاطره قشنگی داره بیاد اینجا بگه...


اول من میگم...:w42:


سال سوم دبیرستان که بودم با یکی از هم کلاسی هام بعد از مدرسه کلاس خصوصی میرفتم.یه روز که داشتیم از کلاس برمی گشتیم که یه پسر گدا که حدودا 8 سال داشت اومد جلوی دوستم ازش پول خواست.این دوستم چادری هم بود این پسره هم همش چادرشو میکشید میگفت پول بده.من داشتم از تو کیفم پول میگرفتم بدم به پسره که بره دیدم دوستم وقتی رفت پسره رو از خودش جدا کنه پسر چادرشو کشید افتاد.دوستمم که تعادلشو از دست داده بود روش افتاد.با هم دیگه نقش بر زمین شدن.پسر که افتاده بود پایین سرش کمی زخمی شده بود برا همین تا یه مدت بعد از اون روز هر وقت دوستمو تو اون مسیر میدید با چند تا بچه قد ونیم قد دیگه دنبالش راه میافتاد میگفت سرمو شکوندی پولشو بده...


یه روز تو کلاس استاد داشت جزوه میگفت بچه هام هم داشتن مینوشتن.منم که فقط یه برگه سفید رو صندلیم بود داشتم با دوستم که کنارم نشسته بود حرف میزدم.استاد وقتی متوجه شد من جزوه نمینویسم دارم حرف میزنم صدام کرد گفت چرا جزوه نمینویسی؟منم گفتم دارم مینویسم استاد گفت جزوه رو ببینم منم با اعتماد به نفس کامل برگه سفید رو بالا اوردم.استاد که از اون جلو دید چیزی تو برگه نوشته نیست گفت این برگه که سفیده.من گفتم استاد اون طرف برگه نوشتم پر شده بود الان میخوام ادامه مطالب رو تو این طرف برگه بنویسم.استاد هم که داشت جلو خندشو میگرفت گفت ادامه بده...


(این خاطره برای خودم نیست.برای یکی از دوستام)
این دوستم وقتی دبیرستان بود پدر و مادرش میخواستن یه هفته برن مسافرت برا همین اومدن مدرسه که اجازه بگیرن تا دوستم این یک هفته رو مدرسه نیاد ولی مدیر اجازه نداد.از اون روز که پدر و مادرش رفتن دوستم پودر داخل کپسول خوراکی رو میاورد مدرسه توی بخاری میریخت.این پودر که حرارت میدید یه بوی بدی مثل بوی گاز میداد.معلمم که فکر میکرد بخاری مشکل داره کلاسو عوض میکرد ولی تو اون کلاس هم همین اتفاق میوفتاد.از طرف مدرسه وقتی به اداره گاز زنگ میزدن و میومدن مامورها نمیتونستن بفهمن مشکل از کجاست. خلاصه این داستان تا یه هفته که پد ر ومادر دوستم برگردن ادامه داشت و کل اون هفته کلاس تشکیل نشد...


حالا نوبت شماست...:w12:
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
(این خاطره برای خودم نیست.برای یکی از دوستام)
این دوستم وقتی دبیرستان بود پدر و مادرش میخواستن یه هفته برن مسافرت برا همین اومدن مدرسه که اجازه بگیرن تا دوستم این یک هفته رو مدرسه نیاد ولی مدیر اجازه نداد.از اون روز که پدر و مادرش رفتن دوستم پودر داخل کپسول خوراکی رو میاورد مدرسه توی بخاری میریخت.این پودر که حرارت میدید یه بوی بدی مثل بوی گاز میداد.معلمم که فکر میکرد بخاری مشکل داره کلاسو عوض میکرد ولی تو اون کلاس هم همین اتفاق میوفتاد.از طرف مدرسه وقتی به اداره گاز زنگ میزدن و میومدن مامورها نمیتونستن بفهمن مشکل از کجاست. خلاصه این داستان تا یه هفته که پد ر ومادر دوستم برگردن ادامه داشت و کل اون هفته کلاس تشکیل نشد...
وای خدا مردم از خنده چقد خبیث
راستشو بگم من از بچگی میگفتن خاطره بگو هیچی
به عنوان خاطره تو زندگیم ندارم
الانم چیزی خاطرم نیست
اومدم بگم اون آخری ته خنده و شیطنت بوده.
سپاس
 

Atishpare_Shahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای خدا مردم از خنده چقد خبیث
راستشو بگم من از بچگی میگفتن خاطره بگو هیچی
به عنوان خاطره تو زندگیم ندارم
الانم چیزی خاطرم نیست
اومدم بگم اون آخری ته خنده و شیطنت بوده.
سپاس
البته اخرش نگفته بودم این کارو به بقیه بچه ها تو مدرسه های دیگه هم یاد داده بود همه هم این کارو انجام دادن.اون سال اموزش چرورش منطقه برا اینکه بفهمه داستان چیه جلسه برگذار کردن...:w25:
 

saeed878

عضو جدید
البته اخرش نگفته بودم این کارو به بقیه بچه ها تو مدرسه های دیگه هم یاد داده بود همه هم این کارو انجام دادن.اون سال اموزش چرورش منطقه برا اینکه بفهمه داستان چیه جلسه برگذار کردن...:w25:[
دیگه قرار نشد خالی ببندیاi:mad:
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب من یکی از خاطرات وحشتناکی که دارم این بود که یه گربه رو تو انبار گیر اوردم و انقد اون گربه رو زدم که تمام بدنش خونی شده بود و تمام دیوارهایه انبار خونی شده بود البته نکشتمش ولی نزدیک شش ماه زخماش مونده بود و وقتی بابام فهمید خیلی تنبیهم کرد.
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب من یکی از خاطرات وحشتناکی که دارم این بود که یه گربه رو تو انبار گیر اوردم و انقد اون گربه رو زدم که تمام بدنش خونی شده بود و تمام دیوارهایه انبار خونی شده بود البته نکشتمش ولی نزدیک شش ماه زخماش مونده بود و وقتی بابام فهمید خیلی تنبیهم کرد.


اوخي
چه خاطره خوبي
 

Atishpare_Shahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب من یکی از خاطرات وحشتناکی که دارم این بود که یه گربه رو تو انبار گیر اوردم و انقد اون گربه رو زدم که تمام بدنش خونی شده بود و تمام دیوارهایه انبار خونی شده بود البته نکشتمش ولی نزدیک شش ماه زخماش مونده بود و وقتی بابام فهمید خیلی تنبیهم کرد.
:w45:
 

terajedi21

عضو جدید
خاطره که بی شمار دارم!
تابستان سال 78 سر یه مسابقه فوتبال؟!:surprised:من تنها بودم طرف مقابل برادرم و رفیقش همین که شروع کردیم بازی رو این دوتا من رو زدن افتادم زمین دستم درست رفت تو یه چاله البته نفهمیدیم اخر سر شکست یا در رفت فقط یه کم کج جوش خورد!نزدیک پاییز هم بود دستمون رو دوبار شکستن و سر جاش انداختن منم با این بهانه نمی خواستم برم مدرسه که چی دستم درد میکنه دست چپمم بود:D یه بار که تو حیاط با برادرم فوتبال بازی کردیم لو رفتم چون من دروزاه بان بودم البته خودم رو لو داده بودم هیچیم نبود رفتم نمی دونم چی شد کی بود مدرسه یه خانوم معلم اومد من رو ببره کلاس!تو راه پرسید میتونی این همه که عقب موندی جبران کنی!منم که تسو بودم و سوسول هیچی نگفتم با سرم اشاره کردم اوکی یه هفته بعد امتحانات ثلث اول بود!:surprised:یا نمی دونم موقع امتحانات بود اخه وقتی رفتیم سر کلاس یه ورقه دادن به نظرم امتحان بود خلاصه بعد یه هفته اسمم رو نوشتن به عنوان شاگرد دوم!یادمم نمیره همیشه اون دوران من تو ابتدایی همیشه اول یا دوم بودم ولی کسی که مدیر پروندش رو گذاشته بود زیر بغلش میترسوندش جا مدادی میگرفت ولی من نه!البته میدونستم پدر مادرشون واسشون میگیرن!واقعا جا مدادی قشنگی بود شبیه یخچال کتابی بود!عالی بود حیف شد من یکی نتونستم داشته باشم هرجا گیر بیارم باید یه دونه بخرم خیلی رویایی بود اون موقع ها!:gol:
 

Similar threads

بالا