بچه ها هر کی خاطره قشنگی داره بیاد اینجا بگه...
اول من میگم...
سال سوم دبیرستان که بودم با یکی از هم کلاسی هام بعد از مدرسه کلاس خصوصی میرفتم.یه روز که داشتیم از کلاس برمی گشتیم که یه پسر گدا که حدودا 8 سال داشت اومد جلوی دوستم ازش پول خواست.این دوستم چادری هم بود این پسره هم همش چادرشو میکشید میگفت پول بده.من داشتم از تو کیفم پول میگرفتم بدم به پسره که بره دیدم دوستم وقتی رفت پسره رو از خودش جدا کنه پسر چادرشو کشید افتاد.دوستمم که تعادلشو از دست داده بود روش افتاد.با هم دیگه نقش بر زمین شدن.پسر که افتاده بود پایین سرش کمی زخمی شده بود برا همین تا یه مدت بعد از اون روز هر وقت دوستمو تو اون مسیر میدید با چند تا بچه قد ونیم قد دیگه دنبالش راه میافتاد میگفت سرمو شکوندی پولشو بده...
یه روز تو کلاس استاد داشت جزوه میگفت بچه هام هم داشتن مینوشتن.منم که فقط یه برگه سفید رو صندلیم بود داشتم با دوستم که کنارم نشسته بود حرف میزدم.استاد وقتی متوجه شد من جزوه نمینویسم دارم حرف میزنم صدام کرد گفت چرا جزوه نمینویسی؟منم گفتم دارم مینویسم استاد گفت جزوه رو ببینم منم با اعتماد به نفس کامل برگه سفید رو بالا اوردم.استاد که از اون جلو دید چیزی تو برگه نوشته نیست گفت این برگه که سفیده.من گفتم استاد اون طرف برگه نوشتم پر شده بود الان میخوام ادامه مطالب رو تو این طرف برگه بنویسم.استاد هم که داشت جلو خندشو میگرفت گفت ادامه بده...
(این خاطره برای خودم نیست.برای یکی از دوستام)
این دوستم وقتی دبیرستان بود پدر و مادرش میخواستن یه هفته برن مسافرت برا همین اومدن مدرسه که اجازه بگیرن تا دوستم این یک هفته رو مدرسه نیاد ولی مدیر اجازه نداد.از اون روز که پدر و مادرش رفتن دوستم پودر داخل کپسول خوراکی رو میاورد مدرسه توی بخاری میریخت.این پودر که حرارت میدید یه بوی بدی مثل بوی گاز میداد.معلمم که فکر میکرد بخاری مشکل داره کلاسو عوض میکرد ولی تو اون کلاس هم همین اتفاق میوفتاد.از طرف مدرسه وقتی به اداره گاز زنگ میزدن و میومدن مامورها نمیتونستن بفهمن مشکل از کجاست. خلاصه این داستان تا یه هفته که پد ر ومادر دوستم برگردن ادامه داشت و کل اون هفته کلاس تشکیل نشد...
حالا نوبت شماست...
اول من میگم...

سال سوم دبیرستان که بودم با یکی از هم کلاسی هام بعد از مدرسه کلاس خصوصی میرفتم.یه روز که داشتیم از کلاس برمی گشتیم که یه پسر گدا که حدودا 8 سال داشت اومد جلوی دوستم ازش پول خواست.این دوستم چادری هم بود این پسره هم همش چادرشو میکشید میگفت پول بده.من داشتم از تو کیفم پول میگرفتم بدم به پسره که بره دیدم دوستم وقتی رفت پسره رو از خودش جدا کنه پسر چادرشو کشید افتاد.دوستمم که تعادلشو از دست داده بود روش افتاد.با هم دیگه نقش بر زمین شدن.پسر که افتاده بود پایین سرش کمی زخمی شده بود برا همین تا یه مدت بعد از اون روز هر وقت دوستمو تو اون مسیر میدید با چند تا بچه قد ونیم قد دیگه دنبالش راه میافتاد میگفت سرمو شکوندی پولشو بده...
یه روز تو کلاس استاد داشت جزوه میگفت بچه هام هم داشتن مینوشتن.منم که فقط یه برگه سفید رو صندلیم بود داشتم با دوستم که کنارم نشسته بود حرف میزدم.استاد وقتی متوجه شد من جزوه نمینویسم دارم حرف میزنم صدام کرد گفت چرا جزوه نمینویسی؟منم گفتم دارم مینویسم استاد گفت جزوه رو ببینم منم با اعتماد به نفس کامل برگه سفید رو بالا اوردم.استاد که از اون جلو دید چیزی تو برگه نوشته نیست گفت این برگه که سفیده.من گفتم استاد اون طرف برگه نوشتم پر شده بود الان میخوام ادامه مطالب رو تو این طرف برگه بنویسم.استاد هم که داشت جلو خندشو میگرفت گفت ادامه بده...
(این خاطره برای خودم نیست.برای یکی از دوستام)
این دوستم وقتی دبیرستان بود پدر و مادرش میخواستن یه هفته برن مسافرت برا همین اومدن مدرسه که اجازه بگیرن تا دوستم این یک هفته رو مدرسه نیاد ولی مدیر اجازه نداد.از اون روز که پدر و مادرش رفتن دوستم پودر داخل کپسول خوراکی رو میاورد مدرسه توی بخاری میریخت.این پودر که حرارت میدید یه بوی بدی مثل بوی گاز میداد.معلمم که فکر میکرد بخاری مشکل داره کلاسو عوض میکرد ولی تو اون کلاس هم همین اتفاق میوفتاد.از طرف مدرسه وقتی به اداره گاز زنگ میزدن و میومدن مامورها نمیتونستن بفهمن مشکل از کجاست. خلاصه این داستان تا یه هفته که پد ر ومادر دوستم برگردن ادامه داشت و کل اون هفته کلاس تشکیل نشد...
حالا نوبت شماست...
