#حامد عسکری

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




حامد عسکری متولد 10 خرداد 1361 در بم، ترانه سرا و شاعر است

فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد

تاکنون دو کتاب از وی به نام های حال و خوایی از ترنج و بلوچ و خانومی که شما باشی + مجموعه غزل هایی بنام سرمه ای از وی منتشر شده است.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست
مرتع درمنه ها دهکده ی آهو هاست

این طرف کوچه ی بن بست نگاه آبی ها
آن طرف کوچه ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریخته ی هندوهاست

غزلم گردش کاشی است در اسلیمی ها
غزلم تابش خورشید بر اسکیمو هاست

باد می آید و انجیر مقدس مست از
روسری های به رقص آمده در هو هو هاست

هر چه که بر سر من رفته از این قافیه ها
از به رقص آمدن باد میان موهاست

تلخ مردن وسط هاله ای از ابر و عسل
سرنوشت همه ی هسته ی زرد آلو هاست

کار سختی است _ ببخشید _ ولی می گویم ....
اینکه ... بوسیدنتان .... دغدغه ی .... کم روهاست


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آميزه ای از بهار و تابستانيد
سبزيد پر از شکوه سروستانيد
تنهاييم از مرز جنون رد شده است
خانم خودتان که خوب در جريانيد

لبخند بزن دو چشم بارانی را
تجويز کنی نگاه درمانی را
يک شعله بخند تا به آتش بکشی
دانشکده ی علوم انسانی را

باران که گرفت غربتم را شستم
دلتنگی تلخ عزلتم را شستم
يک شب تو به خواب من مرا بوسيدی
يک هفته ی بعد صورتم را شستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها
مثل من فلک زده پیرند لحظه ها

مثل من فلک زده مثل من غریب

در جای جای هفته اسیرند لحظه ها

انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها

حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها

((بگذار تا مقابل روی تو بگذریم))
پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبخند زدن معجزه ی لب رطبی هاست
دنيا به خدا تشنه ی گيلاس لبی هاست

يک شاخه گل سرخ در آغوش گرفتن ....

اين اوج تمنای قوطی ها حلبی هاست

تشبيه شما به غزل و ماه و ستاره

همسايه ببخشيد اگر بی ادبی هاست

ناخن بجوی بغض کنی قهوه بنوشی
اين عادت هر روزه ی آدم عصبی هاست

گفتی غزلت تازه شده ..... - دست خودم نيست

از لطف خراميدن چادر عربی هاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر بار خواست چای بريزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

تنها دلش خوش است به اينکه يکی دوبار

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلويش چپانده ای

ديشب تمام شهر پر از جوجه فنچ بود

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

خواهند مرد بعد تماشای رقص تو
مشتی نهنگ که لب ساحل کشانده ای

بدبخت من فلک زده من بدبيار من

امروز عصر چای ندارم تو مانده ای


 

Coronaa

کاربر فعال
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باد می آید و از قافیه ها می گذرد
از غزل های من زخم نما می گذرد

باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر
نرم می آید و از بغض خدا می گذرد

بوی آویشن کوهیست که می آید یا...
باد از خرمن موهای رها می گذرد؟

زنده رودیست پریشان وسط پیچ و خمش

شب جدا می گذرد... شعر جدا می گذرد


چند قرن است که یلدای من کهنه چنار
به غزلخوانی چشمان شما می گذرد


باد می آید و «رخساره برافروخته است»
شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پوشیده بودی برایم آبی ترین دامنت را
باد کولر تازه می کرد گلهای پیراهنت را

بی روسری، بی گل سر، می آوری روی ایوان

در دست سینی چای، بر گونه خندیدنت را

حالا گپ و حال و احوال، حالا کنارت نشستم

دل داده ام با سکوتم احوال پرسیدنت را

با این بهانه که باید از باغ نعناع بچینی

رفتی و من یک دل سیر دیدم خرامیدنت را

بعد از گل و چای و نعناع، یک دسته ماهی قرمز

چشم انتظارند در حوض باز استکان شستنت را

باغی غزل نذر کردم یک بار دیگر ببینم

لبخندهای عجین با نارنج و آویشنت را¨
 

Coronaa

کاربر فعال
مرگ بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟​
 

Coronaa

کاربر فعال
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می‌تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت‌پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماه‌رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کِشد، زیره به کرمان ببرد

دودلم این که بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آن گاه که از درد به خود می‌پیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه‌ی کوه
باید این غائله را «آه» به پایان ببرد

شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده‌گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

برای زلزله بم

داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كني
م
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد

"عاشقی شيوه‌ی رندان بلا كش باشد "

چند قرن است كه زخمی متوالی دارند

از كويــر آمده‌ها بغض سفالـــــــی دارند

بنويسيد گلــــو هــــای شما راه بهشت

بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت

پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود

"دوش مــی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد

هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ

شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خورديم

دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خورديم

بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمين نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی كه دل چلچله‌ای می‌شكند

مرد هـــم زير غــــم زلزله‌ای می‌شكند

زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش

هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــی‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر!

که در اين شهر ِ پر از دود سرم می‌سوزد

چاره‌ای نيست گلم قسمت من هم اين است

دل بـــــه هـــر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غـــــم دنيــا گله‌ای نيست عزيز!

گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم

آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم

بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و

پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم

مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر

پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم

مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!

تبــری همنفس باغ نبينيد قبول!

هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود

سايه‌ی لطف خدا از سر ما كم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد

داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد

بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "

 

Coronaa

کاربر فعال
به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی‌ست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش

باد ها عطر که دادند ...خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانی‌ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام مثل یتیمی که از او فرفره‌ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک سینه حرف هست ، ولی نقطه‌چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم ... همین بس است

یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران ؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم ، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلور ! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتــی بهشت عـزوجل اختــراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد‌‌

در چشمهای خسته‌ی مردی نگاه کرد
لبــخند زد و قنــــــد بدل اختـــراع شد

آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هالــــه‌ای به دور زحل اختــــــراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیـــج‌ فارس
رقصید و درحجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت
نزدیک ظهر بود غــــــــزل اختراع شد

آدم وسعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختـــــراع شد

"یک دست جام باده و یکدست زلف یار"
این گونـــه بود ها ! کـه بغل اختراع شد

یک شب میـــان شهـــر خرامیـد و عطســـه زد
فرداش .... پنج دی ...... و گسل اختراع شد!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی


یکبار شده بر جگرم زخـــم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی


از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی





 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با منِ برنـــــو به دوشِ یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه

آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای دلبری‌ات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره‌ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسۀ تنبور و سه‌تاری بتراشم

هر ماهِ ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم

گاهی غزلم! گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است
حتی وسط ایل خودش در وطنش: بم

ناچاری از این فاصله‌هایی که زیادند
ناچاری از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم... که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده، تو گل سرخ
تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باد می آید و می کاهد از آه لب تو
آه از تر شدن گـاه بـه گـاه لب تـو

اوج یک خواهش تر در دل تابستان است
خنکــای سبد تــــوت سیــــاه لب تـــــو

«بختیاری» شده ام ایل به راه اندازم
رمه ای بوسه بیارم لب چاه لب تو

پـــرده در پـرده غــــزل مست «مرکب خـوانی»
می چکد نت به نت از«شور» و«سه گاه» لب تو
***
غیر من که غَزَلام یک به یک ارزونی تُست
جیگرش پاره بشه هـــرکی بخواهه لب تو

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گریه نمی‌کنم، نه این‌که سنگم
گریه غرورم رو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه


گریه نمی‌کنم، نه این‌که خوبم
نه این‌که دردی نیست، نه این‌که شادم
یه اتفاق نصفه ـ نیمه‌ام که،
یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم، ولی بی‌ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره

اگر یکی باشه مَنو بفهمه
براش غرورم رو به هم می‌زنم
گریه که سهله، زیر چتر شونه‌ش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم



 

Coronaa

کاربر فعال
چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد
آواره آن مـــاه دهاتــــی شده باشد

چـــوپان شده در جنگــل بادام بچـــرخد
تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض
منجر به غزلواره آتـــی شده باشد

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که
جز با نفس گرم تـــو قاطــــی شده باشد

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست
در لیــــقه موهــــــات دواتـــــی شده باشد

تو... چایی...بی‌ قند...و یک عالمه زنبور
شاید لب فنجان شکلاتـــی شده باشد​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزه‌های اصفهان برداشته

حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را
از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته

بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش
از غزل‌های من آتش به جان برداشته

عشق مدت‌هاست این روح سراسر درد را
برده بر بام جنون و نردبان برداشته

فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد
جفت معصوم تو را از آشیان برداشته

بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت
کیسه باروت از ستارخان برداشته


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان

نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

سپرده روسری‌اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان

دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

بر آن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان

غزل رسید به آخر، هنوز اول وصفم
همین‌قدر بنویسم فرشته‌ای‌ست به قرآن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شانه ات رادیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد



 

Coronaa

کاربر فعال
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟

خانه برای بی سر و سامان چه فایده؟

بر ساقه های سوخته از زخم رعد و برق

رنگین کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟

بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد

گیرم رسید بر در کنعان...چه فایده؟

وقتی که چشم های کسی می کُشد تو را

چاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟

با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه...

هی گوش دادن « شجریان » چه فایده؟


 

Coronaa

کاربر فعال

شربت توت سیاه است آنچه بر لب ریخته
تشنه‌ها را تشنه تر کرده لبالب ریخته


میرعماد امشب چلیپایی به رقص آورده یا
گیسویی بر شانه لختی مورب ریخته؟


جان فدای خالقی که در دهان کوچکت
چند مروارید غلتان مرتب ریخته


خالقی که چشم هایت را پدید آورده و
قطره ای از آن میان کاسه شب ریخته


من اتاقم را همین دیشب مرتب کردم و
اسمت آمد ... گوشه گوشه یاس و کوکب ریخته


 
آخرین ویرایش:

Coronaa

کاربر فعال

اصلاً قبول، حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام


این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام


رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام


من از شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم!
من، این منِ غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟


بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر، که سرشکستۀ نامهربانی‌ام


کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام


شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام


این بیت آخر است، هوا گرم شد، بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام


 

Coronaa

کاربر فعال
سلام سوژه ی نابم برای عکاسی
ردیف منتخب شاعران وسواسی


سلام هوبره ی فرش های کرمانی
ظرافت قلیان های شاه عباسی


تجسم شب و باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم و الماسی


و ذوالفنون شب چشم تو را سه تار زد
به روی جامه دران با کلید سُل لا سی


دعا دعای همان روزگار کودکی است
"خدا تُنَد ته دُباله تو مال من باسی"​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش



مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش



کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟



اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش



تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش



قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش



رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
 
بالا