pedram1367
عضو جدید
یه بار خودمو گذاشتم جای خدا و یه مثنوی گفتم که آخراش اینه:
صبر تو در پای مردم پیر شد
مثنوی هم از غمم دلگیر شد
تا فرو بنشانم این اندوه را
می زنم یک فال باقصد خدا
باز حافظ دست من را باز کرد
پاسخم را این چنین آغاز کرد:
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم»
صبر تو در پای مردم پیر شد
مثنوی هم از غمم دلگیر شد
تا فرو بنشانم این اندوه را
می زنم یک فال باقصد خدا
باز حافظ دست من را باز کرد
پاسخم را این چنین آغاز کرد:
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم»