داشتم با عجله سر كلاس مي رفتم كه ماشيني جلو راهم سبز شد تا خواستم از بغل رد كنم ، به
سرعت در سمت راست ماشين حسابي خط انداخت . يه خورده از شدت سرعت و بي توجهي ايشان
ناراحت شدم..اومدم پائين اعتراض كنم ديدم سرش گذاشته رو فرمان و با حالت ناراحتي انگاري تو فكر
فرو رفته....برگشتم تو ماشيم كه برم...شيشه را زدم پائين گفتم خانم محترم قبول داريد كه
مقصريد؟ ..سرش بالا كرد گفت..اره شرمنده ام ...گفتم دشمنت شرمنده...يه خورده با احتياط رانندگي
كن حالا هم ماشينت يه كم بكش كنار تا من برم ديرم شده پياده شد اومد دم در ماشين گفت ..استاد
ببخشيدم اجازه بدهيد شما را برسونم دانشگاه..ماشين هم ببرم صافكاري..
ديدم تا حدودي ظاهرا منو شناخته بود و من با كمال احترام به ايشان عرض كردم كه خودم بعدا مي برم
فراموش كنيد و مواظب خودتان باشيد...اون لحظه خيلي دلم خواست بگم خواهرم حداقل سعي كنيد
پشت ماشين اين رو بنده را برداريد تا مزاحم ديد شما نشود اما بعد حيا بهم اجاز نداد و ديدم اصلا
ارتباطي به من هم ندارد...
ظهر كه كلاس تموم شد ديدم يكي از دانشجو ها اومد پيشم و از من پرسيد تونستيد ماشينتون ببريد
صافكاري؟ خواهشا اگر امكانش هست بگذاريد هزينه هاش من پرداخت كنم...
من واقعا متعجب شدم ...گفتم ببخشيد شما از كجا خبر دار شديد؟..گفت يادتون رفت استاد...صبحي با
ماشين من تصادف كرديد ..گفتم اون فردي كه راننده ماشين بود با شما نسبتي دارند ؟ ايشان لبخندي
زدند و گفتند خودم بودم استاد ...ديگه اين حرف ايشون حسابي منو در يك شك عجيبي برد...ارامي
خداحافظي كردم اومدم....اما تو راه داشتم به اين فكر مي كردم...الان در اين فاصله ايشان چطوري چادر و
روبنده را گذاشت كنار و تبديل شد به خانم مانتو كوتاه ارايش كرده صف اولي كلاس ما؟!.................
این است حکایت انسان های دو زیست جامعه ما .
تو دوزیست نباش...!!!!!!!!!!