توفیق خدا

الهام3

عضو جدید

افسوس که بیگاه شد و ما تنها/در دریائی کرانه‌اش ناپیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم/در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
 

الهام3

عضو جدید
چرا ما را آفریدی؟

می خواهم در لذت وشادی و رضایت زندگی کنید.

می خواهم دست مهر و محبت سرتان بکشم.

می خواهم غرق نعمت هایم بشوید.

می خواهم وقتی اشتباه کردید به سوی من باز گردید وصدایم کنید

تا شما را در آغوش بگیرم.

می خواهم سر به دامان من بگذارید و گریه کنید تا به آرامش برسید.

می خواهم در برابر عظمت و قدرتم به خاک بیفتید تا با دست خودم بالا ببرمتان.

می خواهم صدای خنده هایتان را از ته دل بشنوم.

می خواهم با غرور شما را به فرشتگان معرفی نمایم.

می خواهم همگی سر سفره ی من بنشینید.

می خواهم همگی با من خرید وفروش کنید.

می خواهم همگی به صدایم گوش کنید.

می خواهم همگی برایم آواز بخوانید.

می خواهم همگی برایم برقصید.

می خواهم همگی مرا در آغوش بگیرید.

می خواهم برایم گریه کنید تا بخندانمتان.

می خواهم از من بخواهید تا به شما بدهم.

می خواهم فقط به یاد من باشید و فقط مرا صدا بزنید.

من یگانه کسی هستم که شما را آفریده است.


من : من هستم . فقط همین . بودن برایم کافی است تا دنیا را تکان دهم

..زندگی یک انتخاب است و من شادی و مثبت اندیشی را انتخاب می کنم ..
 

گلبرگ سفید

عضو جدید
توفیق خدا برای نماز شب یعنی چه؟
گاهی انسان براساس باور نادرست، فعّالیت خود را آغاز می‌كند و موفّق نمی‌شود. شكست در این مرحله سبب می‌شود كه در باور خویش تردید كند، شكست‌های دیگری كه پس از شكست اوّل رخ می‌دهد، باور را از میان برمی‌دارد، در این مرحله شخص گرچه تصوّر درستی از سود و یا زیان دارد امّا نمی‌تواند آن‌را تصدیق كند و به آن باور ندارد. در نتیجه از آموزه‌های عقل و شرع روی می‌گرداند. برای نمونه همه مؤمنان از برکاتِ نمازِ شب و شب‌زنده‌داری آگاه هستند. امّا چرا بسیاری به این مهّم موفَق نمی‌شوند؟ یكی از عوامل محرومیّت از بركات سحر، بی‌توفیقی‌های پی‌درپی است. یكی از دوستان به خدمت یكی از علمای اصفهان رسید و از ایشان پرسید: «توفیق خدا برای نماز شب یعنی چه؟» فرمود: یعنی این كه انسان بداند نماز شب چند ركعت است. پرسید: دیگر چه؟ فرمود: این كه فرد مسلمان باشد و شیعه دوازده امامی هم باشد. پرسید: دیگر توفیق به چیست؟ فرمود: دیگر این‌كه جهت قبله را بداند و بیدار هم باشد. گفت: آقا این همه را داریم. پس چرا نماز شب نمی‌خوانیم؟ فرمود: «یك جو غیرت هم می‌خواهد. این به دست خود توست، تنبلی نكن و اراده داشته باش، می‌توانی نماز شب بخوانی».
 

گلبرگ سفید

عضو جدید
شکر گویم که به توفیق خداوند جهانبر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامه‌ی والاست «قران السعدین»کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران راداد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درشپرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شدسراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانکنقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتشآیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظمهست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست دروشجره‌ی طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگشاز پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئیریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرقوامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دیکه شب و روز بود شمع دل و میوه‌ی جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدرگشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آبکه بود عرصه‌ی رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاههم بر آن‌سان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغکه بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاهبزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشیدآن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاهچون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاهبرگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز اوبر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاهگنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گویدکه زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمایی که به بازوی شه استنیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ستسخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیه‌اندر سر شاهگشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهارراندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغلهمچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاهابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بودتیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویشسوی یاقوت روان گشتن خونابه‌ی کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدرقصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزمپیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مراپیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیزماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدرشربت آب حیات از پی‌سوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووسبر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا گیومرت و به تو زک عارضبرشه شرق بی‌کجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدینچرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتیموج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدرهم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخولنتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجرنزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراضدر زمان چاک زند پرده‌ی ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو اونبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلهاکه همه کار گزار فلک‌اند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعودکه گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادشبی سوادیش بخوان نسخه‌ی آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رزشیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک رادرگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خونخون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان رابه یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانشموی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچه‌ی دستکه دران کاسه‌ی خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن اوکله‌ی مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پایصحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرفکه بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشتچاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیره‌ی تنبول که نزد همه خلقبه ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گری‌های زنان مطربکه بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاهآن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بودواز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیزکه شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپیدرفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمه‌ی خورشید به دریای سپهرکه کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاهوز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشکمردم دیده همی‌رفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاهجانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظهست اول صفتش «ما خلق‌الله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دلآن سیاهی دلش مایه‌ی علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلمسیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگه‌ی شهرهمچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذرکه بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردناز پی اختره‌ی صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ستتا ابد باقی او باد مبادش پایان
 

Similar threads

بالا