abdolghani
عضو فعال داستان
رمان توسهم منی
نویسنده : ماندانابهروز
15 فصل
367 صفحه
مقدمه :
آرام اما محکم قدم برمی دارد، درجاده ای که درفراسوی آن دربی نهایت گم می شود ونه آغاز آن پیداست ونه پایان آن راراهیست. ذهن خسته وآشفته اش باهجوم افکاری چنان مغشوش گشته که حس می کند نمی تواند به راحتی وبی دغدغه قدم بردارد. به آنهایی که ازکنارش عبورمی کنند،می نگردوچه بسیار کسانی رامی بیندکه باچشمهایی بسته این راه را می پیمایند.
عده ای درهمان ابتدای راه متوجه خطایشان می شوند،می ایستندوباچشمانی بازباقی راه راطی می کنند،گروهی دیگرنیزدرمیان راه، اما افسوس برای آن دسته که هرگزچشم نمی گشایندتا راه به پایان برسد ودیگرپلی برای بازگشت نداشته باشند. راهی که پل عبئراززمین به آسمان است.پلی که یگانه معبود ومعشوق آسمانی فراروی همگان گسترده تاراهی باشد برای وصال او.
ناگهان روزنه ای از روشنایی پیش رویش می بیند ولبخندی محوبرلبانش نقش می بنددگویاراهش رایافته است،همان راهی که اورا ازآن همه افکاربرهاندوذهن وروح پرعطش اوراسیراب گرداند.
نگاهی به اطراف می افکند وکوله بارش رابرزمین می گذارد،قلمی ازآن خارج می کند وآرام می نویسد.برصفحه روزگاری که چه بسیارحکایتها درطوماردلش پنهان دارد. می نویسد ازعشق،آری! بازهم ازعشق.ساده وبی ریا، هما موهبتی آسمانی که اگرباسیاهی گناه،آلوده نشود مقدس وستودنی است. همان مرواریدی که پروردگار یکتادردل همگان نهادتاباتجربه پاک خاکی اش پلی بسازند برای لمس آسمانی آن.
گویی تازه متولدشده ودرمی یابد که همان راه آرام گرفتن روح تشنه وقلب بی قرارش نوشتن است. نوشتن ازعشقی که ازازل بوده وتاابدهم خواهدبود.همان که اجداد ونیاکان ماباآن زندگی کردندونسل به نسل آن رامستقل کرده وحالا به ماسپرده اند. واین مسئولیت برماست که آن راخالص وپاک به نسلهای آینده برسانیم. نگوییم عشق وجودندارد. نگوییم عشق گرمی بازارقصه هاست. به عشاق نخندیم،زیراهمه عاشقند!هرمدعی هم که ادعا داشت هباشد عشقی به دل ندارد،بالاخره عاشق خودش که هست ،درغیراین صورت برای بقای خودش تلاش نمی کرد!پس نگوییم عشقی وجودندارد.چه بهترکه ازنوع پاک وآسمانی اش باشد وبه قول خواجه شیراز:
دست ازمس وجود چومردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابی وزرشوی
******
فصل اول
چشمهایم راکه گشودم بی اختیار نگاهم به صفحه ی ساعت روی دیوارافتاد،بادیدن عقربه ها که 9 صبح رانشان می دادند،کش وقوسی به بدنم دادم وازجا برخاستم.
مامان ومهدی، همچنان خواب بودندومهتاب درآشپزخانه،سیب زمینی های آب پزرارنده می کرد.کنارش رفتم،بالبخندنگاهش کردم وگفتم:
- سلام مهتاب خانم، خسته نباشی.
به طرفم برگشت وبالطافت طبع خاص خودش گفت:
- سلام خانم خانما!شماهم خسته نباشید!
چشمهایم راتنگ کردم وباقیافه ی حق به جانبی گفتم:
- نمی خواد طعنه بزنی!چرابیدارم نکردی خودم به فکرغذاباشم؟
باهمان حالت جواب داد:
- منم وهمین یکدونه خواهر!دلم نیومدیه صبح جمعه که داره استراحت می کنه بیدارش کنم.
خندیدم وگفتم:
- خب تاحالا هرکاری کردی دستت دردنکنه.حالا برودستاتوبشوروبشین سردرسات.چندباربهت گفتم که امسال سال آخری وباید حسابی درس بخونی؟
مهتاب بادلخوری ساختگی گفت:
- بیاوخوبی کن!من خواستم به توکمک کنم یه چیزی هم بدهکارشدم؟
با اخم گفتم:
- بسه دیگه،سخنرانی کافیه!
شیرآب رابازکرد ودرحال شستن دستهایش پرسید:
- حالا دکترمطمئنه که کلیه های مامان ازکارافتادن؟ شاید مورد دیگه ای باشه که با دارورفع بشه.
- نه،دکتربااطمینان حرفشو زدوگفت تنها راه نجات مامان پیوندکلیه ست وچون مادرحال حاضرهزینه این کار رونداریم تنها راهی که مادرکمتردردبکشه،استراحت مطلقه!
- مامان ازاین که توبه جاش به منزل اون دکترمی ری وکارهاشوانجام می دی ناراحته.
- ناراحتی مامان موردی نداره. من ازصبح تاظهرشرکتم وبعدهم که به اون جا می رم،کل کارم 2ساعت بیشترطول نمی کشه.
- می گل کاشکی من هم می تونستم کمکت کنم. توفقط دوسال ازمن بزرگتری اما بارزندگی چهارنفره مونوبه تنهایی متحمل می شی ومن فقط درس می خونم!
- ممنونم ک هبه این چیزافکرمی کنی،ولی من ازاین وضعیت شکایتی ندارم وتنها توقعم ازتواینه که درساتوبخونی وبس!
مهتاب به من نزدیک شد ولحظه ای نگاهم کرد،بعدصورتم رابوسیدوازآشپزخانه بیرون رفت.
اودختری شادومهربان والبته کمی شیطان بودکه اگرغافل می شدم اززیرباردرس خواندن شانه خالی می کرد،اما من اسرارداشتم حالاکه تاسال آخردبیرستان رسیده، لااقل دیپملش رابگیرد.
وقتی او رفت مشغول رنده کردن سیب زمینی ها شدم تا برای ظهرکتلت درست کنم.
ساعتی بعد همزمان باخارج شدن من ازآشپزخانه،مادرنیزازخواب بیدارشد.نگاهش کردم وبالبخندگفتم:
- سلام مامان،صبح بخیر.
چشمهایش متوجه من شدولبخندی محوبرلب هایش نشست:
- سلام عزیزم،صبح توهم بخیر.
برای آوردن صبحانه اش به آشپزخانه برگشتم.
نمی دانم چرااما شایدتخت تاثیر حرف های مهتاب احساس می کردم درنگاه مادربه من،حالت عجیبی نهفته است وخیلی زود فهمیدم احساس درستی دارم. وقتی سینی صبحانه را روبرویش نهادم،دستم را گرفت وبانگاه به چشمهایم گفت:
- بشین می گل.....می خوام باهات حرف بزنم.
بعد برادرکوچکم مهدی راکه تازه ازخواب برخاسته بود، برای بازی به حیاط فرستادوبانگاهی مضطرب وصدایی لرزان،خطاب به من ادامه داد:
- می گل!.......عزیزم،من نگران توام!ای کاش دیگه به خونه ی اون آقای دکترنمی رفتی!
لحظه ای نگاهش کردم وبعدبی آنکه چیزی بگویم چشمهایم رابه گل های رنگ ورورفته ی قالی دوختم.
- می دونی دخترم،توجوونی!من.....
درهمان حال که سربه زیرداشتم،حرف مادررابریدم:
- شما که می دونیدکل کارمن توخونه ی اون بیشترازدوساعت طول نمی کشه. تواین پنج روزی هم که به اون جارفتم اصلاً ندیدمش .مگه اقدس خانم به شمانگفته که اون هرروزتاساعت 5 بعدازظهرمحل کارشه؟
- بله عزیزم،همه ی این ها درسته ولی من بازهم نگرانم!
مستاصل ودرمانده سربلندکردم وشمرده شمرده خطاب به مامان گفتم:
-مامان خوبم!....مامان عزیزم،ممنون که به فکرمنی ،منوببخش که این حرفومی زنم،ولی ما به پولی که اون درقبال کارتوی خونه اش بهمون می ده احتیاج داریم.مامان! من دلم نمی خواد شمازجربکشیدمی دونم که خیلی درددارید.می دونم هم که می دونید حقوق شرکت کمه وفقط کفاف زندگی مونومی ده،درحالی که اگرچندماهی توخونه ی اون کارکنم وبتونم وامی هم ازشرکت بگیرم،می توین زودترجراحی کنی وبه امیدخداخوب بشی.
حرف هایم که تمام شد،مامان به آرامی اشک هایش راپاک می کرد.
ازجابرخاستم وکنارش رفتم و اورا که دربستردرازکشیده بود،بوسیدم.
****
همان طورکه باعجله کفش هایم رامی پوشیدم نگاهی به ساعت انداختم. حسابی دیرشده بود.به مامان زمان داروهایش رایادآوری کردم وبه سرعت ازخانه خارج شدم.
سرقرارهمیشگی که رسیدم،سحرایستاده بودوباکلافگی به ساعتش نگاه می کرد.اودوست دوران دبیرستانم بودکه حالامدتی بودباهم دریک شرکت کارمی کردیم.جلورفتم وگفتم:
- سلام،صبح به خیر.
- سلام بهتره بگی ظهربه خیر!
خندیدم وگفتم:
- خیلی خوب حالا،ببخشید! زودباش بریم که حسابی دیرشده!
- اینوکه خودمم می دونم. فقط زودباش بگوببینم عشقت دیروزمهمونتون بوده؟!
اخم کردم وگفتم:
- اولاً که فرامرزعشق من نیست وقرارهم نیست که بشه. دوماًهم به خیر.اون دیروزپیش مانبوده.
- بله عنق!بیچاره فرامرزکه مجبوره توروتحمل کنه.
- خواهش می کنم حرف های تکراری نزن. به جای این حرف ها تندتر راه بیا،دیرشد!
برسرعت گام هایمان افزودیم وچند دقیقه بعد سواراتوبوس شدیم. به محض ورود به شرکت، چشمم به خانم صحرایی افتاد.اودختری زیبابودکه به عنوان منشی درشرکت کارمی کرد والبته به خاطرغروربیش ازاندازه باهیچ یک ازخانم های همکار،ارتباط خوبی نداشت. از کنارش که عبورکردیم،سحربالحن خاصی گفت:
- نمی دونی چه قدردلم می خوادسرازکاراین مارخوش خط وخال دربیارم!
متعجب پرسیدم:
- چه کاری؟!
- یعنی می خوای بگی نمی دونی چه خبره؟!فکرمی کنی اون بیخودهردقیقه می ره تواتاق مهندس؟!
- بازکه توسرخودقضاوت کردی.اصلاًتوکه تاحالا مهندس رو ندیدی،ازکجامی دونی اون جوونه؟
- یعنی توفکرمی کنی اگه اون پیروپاتال بودباراین عفریته هی می رفت اون جا؟!
سری تکان دادم وباعلم به این که دوست کنجکاوم،تاشب بحث راادامه خواهد داد حرفی نزدم.
آن روز،آن قدرسرگرم رسیدگی به کارهایم بودم که وقتی آبدارچی شرکت چای رامقابلم گذاشت،تازه متوجه غیبت سحرشدم،10دقیقه بعد،وقتی چایم رابه اتمام رسانده ودوباره مشغول رسیدگی به کارم شده بودم،سحربرگشت.یک راست به طرف من آمدوطوری که انگارمهم ترین موضوع دنیا راکشف کرده،گفت:
- دیدی حق بامن بود؟!
سربلندکردم وپرسیدم:
- درچه مورد؟
خندید:
-اونی که من دیدم وگفتند که مهندس شرکته،بیشتربه یک مانکن شبیه بود تایک مهندس!
- بهت تبریک می گم که چنین موضوع مهمی روکشف کردی!
سحرکه با شنیدن طعنه یمن ذوقش فروکش کرده بود،گفت:
- ماروباش که خواستیم اطلاعاتمونو به کی بدیم!
- آخه چه فرقی به حال مامی کنه دخترعاقل؟
- خب بابا،توهم که همه اش توذوق آدم می زنی!
پشت میزکارش برگشت وروی صندلی نشست چنددقیقه بعدپرسیدم:
- ناراحت شدی؟
نویسنده : ماندانابهروز
15 فصل
367 صفحه
مقدمه :
آرام اما محکم قدم برمی دارد، درجاده ای که درفراسوی آن دربی نهایت گم می شود ونه آغاز آن پیداست ونه پایان آن راراهیست. ذهن خسته وآشفته اش باهجوم افکاری چنان مغشوش گشته که حس می کند نمی تواند به راحتی وبی دغدغه قدم بردارد. به آنهایی که ازکنارش عبورمی کنند،می نگردوچه بسیار کسانی رامی بیندکه باچشمهایی بسته این راه را می پیمایند.
عده ای درهمان ابتدای راه متوجه خطایشان می شوند،می ایستندوباچشمانی بازباقی راه راطی می کنند،گروهی دیگرنیزدرمیان راه، اما افسوس برای آن دسته که هرگزچشم نمی گشایندتا راه به پایان برسد ودیگرپلی برای بازگشت نداشته باشند. راهی که پل عبئراززمین به آسمان است.پلی که یگانه معبود ومعشوق آسمانی فراروی همگان گسترده تاراهی باشد برای وصال او.
ناگهان روزنه ای از روشنایی پیش رویش می بیند ولبخندی محوبرلبانش نقش می بنددگویاراهش رایافته است،همان راهی که اورا ازآن همه افکاربرهاندوذهن وروح پرعطش اوراسیراب گرداند.
نگاهی به اطراف می افکند وکوله بارش رابرزمین می گذارد،قلمی ازآن خارج می کند وآرام می نویسد.برصفحه روزگاری که چه بسیارحکایتها درطوماردلش پنهان دارد. می نویسد ازعشق،آری! بازهم ازعشق.ساده وبی ریا، هما موهبتی آسمانی که اگرباسیاهی گناه،آلوده نشود مقدس وستودنی است. همان مرواریدی که پروردگار یکتادردل همگان نهادتاباتجربه پاک خاکی اش پلی بسازند برای لمس آسمانی آن.
گویی تازه متولدشده ودرمی یابد که همان راه آرام گرفتن روح تشنه وقلب بی قرارش نوشتن است. نوشتن ازعشقی که ازازل بوده وتاابدهم خواهدبود.همان که اجداد ونیاکان ماباآن زندگی کردندونسل به نسل آن رامستقل کرده وحالا به ماسپرده اند. واین مسئولیت برماست که آن راخالص وپاک به نسلهای آینده برسانیم. نگوییم عشق وجودندارد. نگوییم عشق گرمی بازارقصه هاست. به عشاق نخندیم،زیراهمه عاشقند!هرمدعی هم که ادعا داشت هباشد عشقی به دل ندارد،بالاخره عاشق خودش که هست ،درغیراین صورت برای بقای خودش تلاش نمی کرد!پس نگوییم عشقی وجودندارد.چه بهترکه ازنوع پاک وآسمانی اش باشد وبه قول خواجه شیراز:
دست ازمس وجود چومردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابی وزرشوی
******
فصل اول
چشمهایم راکه گشودم بی اختیار نگاهم به صفحه ی ساعت روی دیوارافتاد،بادیدن عقربه ها که 9 صبح رانشان می دادند،کش وقوسی به بدنم دادم وازجا برخاستم.
مامان ومهدی، همچنان خواب بودندومهتاب درآشپزخانه،سیب زمینی های آب پزرارنده می کرد.کنارش رفتم،بالبخندنگاهش کردم وگفتم:
- سلام مهتاب خانم، خسته نباشی.
به طرفم برگشت وبالطافت طبع خاص خودش گفت:
- سلام خانم خانما!شماهم خسته نباشید!
چشمهایم راتنگ کردم وباقیافه ی حق به جانبی گفتم:
- نمی خواد طعنه بزنی!چرابیدارم نکردی خودم به فکرغذاباشم؟
باهمان حالت جواب داد:
- منم وهمین یکدونه خواهر!دلم نیومدیه صبح جمعه که داره استراحت می کنه بیدارش کنم.
خندیدم وگفتم:
- خب تاحالا هرکاری کردی دستت دردنکنه.حالا برودستاتوبشوروبشین سردرسات.چندباربهت گفتم که امسال سال آخری وباید حسابی درس بخونی؟
مهتاب بادلخوری ساختگی گفت:
- بیاوخوبی کن!من خواستم به توکمک کنم یه چیزی هم بدهکارشدم؟
با اخم گفتم:
- بسه دیگه،سخنرانی کافیه!
شیرآب رابازکرد ودرحال شستن دستهایش پرسید:
- حالا دکترمطمئنه که کلیه های مامان ازکارافتادن؟ شاید مورد دیگه ای باشه که با دارورفع بشه.
- نه،دکتربااطمینان حرفشو زدوگفت تنها راه نجات مامان پیوندکلیه ست وچون مادرحال حاضرهزینه این کار رونداریم تنها راهی که مادرکمتردردبکشه،استراحت مطلقه!
- مامان ازاین که توبه جاش به منزل اون دکترمی ری وکارهاشوانجام می دی ناراحته.
- ناراحتی مامان موردی نداره. من ازصبح تاظهرشرکتم وبعدهم که به اون جا می رم،کل کارم 2ساعت بیشترطول نمی کشه.
- می گل کاشکی من هم می تونستم کمکت کنم. توفقط دوسال ازمن بزرگتری اما بارزندگی چهارنفره مونوبه تنهایی متحمل می شی ومن فقط درس می خونم!
- ممنونم ک هبه این چیزافکرمی کنی،ولی من ازاین وضعیت شکایتی ندارم وتنها توقعم ازتواینه که درساتوبخونی وبس!
مهتاب به من نزدیک شد ولحظه ای نگاهم کرد،بعدصورتم رابوسیدوازآشپزخانه بیرون رفت.
اودختری شادومهربان والبته کمی شیطان بودکه اگرغافل می شدم اززیرباردرس خواندن شانه خالی می کرد،اما من اسرارداشتم حالاکه تاسال آخردبیرستان رسیده، لااقل دیپملش رابگیرد.
وقتی او رفت مشغول رنده کردن سیب زمینی ها شدم تا برای ظهرکتلت درست کنم.
ساعتی بعد همزمان باخارج شدن من ازآشپزخانه،مادرنیزازخواب بیدارشد.نگاهش کردم وبالبخندگفتم:
- سلام مامان،صبح بخیر.
چشمهایش متوجه من شدولبخندی محوبرلب هایش نشست:
- سلام عزیزم،صبح توهم بخیر.
برای آوردن صبحانه اش به آشپزخانه برگشتم.
نمی دانم چرااما شایدتخت تاثیر حرف های مهتاب احساس می کردم درنگاه مادربه من،حالت عجیبی نهفته است وخیلی زود فهمیدم احساس درستی دارم. وقتی سینی صبحانه را روبرویش نهادم،دستم را گرفت وبانگاه به چشمهایم گفت:
- بشین می گل.....می خوام باهات حرف بزنم.
بعد برادرکوچکم مهدی راکه تازه ازخواب برخاسته بود، برای بازی به حیاط فرستادوبانگاهی مضطرب وصدایی لرزان،خطاب به من ادامه داد:
- می گل!.......عزیزم،من نگران توام!ای کاش دیگه به خونه ی اون آقای دکترنمی رفتی!
لحظه ای نگاهش کردم وبعدبی آنکه چیزی بگویم چشمهایم رابه گل های رنگ ورورفته ی قالی دوختم.
- می دونی دخترم،توجوونی!من.....
درهمان حال که سربه زیرداشتم،حرف مادررابریدم:
- شما که می دونیدکل کارمن توخونه ی اون بیشترازدوساعت طول نمی کشه. تواین پنج روزی هم که به اون جارفتم اصلاً ندیدمش .مگه اقدس خانم به شمانگفته که اون هرروزتاساعت 5 بعدازظهرمحل کارشه؟
- بله عزیزم،همه ی این ها درسته ولی من بازهم نگرانم!
مستاصل ودرمانده سربلندکردم وشمرده شمرده خطاب به مامان گفتم:
-مامان خوبم!....مامان عزیزم،ممنون که به فکرمنی ،منوببخش که این حرفومی زنم،ولی ما به پولی که اون درقبال کارتوی خونه اش بهمون می ده احتیاج داریم.مامان! من دلم نمی خواد شمازجربکشیدمی دونم که خیلی درددارید.می دونم هم که می دونید حقوق شرکت کمه وفقط کفاف زندگی مونومی ده،درحالی که اگرچندماهی توخونه ی اون کارکنم وبتونم وامی هم ازشرکت بگیرم،می توین زودترجراحی کنی وبه امیدخداخوب بشی.
حرف هایم که تمام شد،مامان به آرامی اشک هایش راپاک می کرد.
ازجابرخاستم وکنارش رفتم و اورا که دربستردرازکشیده بود،بوسیدم.
****
همان طورکه باعجله کفش هایم رامی پوشیدم نگاهی به ساعت انداختم. حسابی دیرشده بود.به مامان زمان داروهایش رایادآوری کردم وبه سرعت ازخانه خارج شدم.
سرقرارهمیشگی که رسیدم،سحرایستاده بودوباکلافگی به ساعتش نگاه می کرد.اودوست دوران دبیرستانم بودکه حالامدتی بودباهم دریک شرکت کارمی کردیم.جلورفتم وگفتم:
- سلام،صبح به خیر.
- سلام بهتره بگی ظهربه خیر!
خندیدم وگفتم:
- خیلی خوب حالا،ببخشید! زودباش بریم که حسابی دیرشده!
- اینوکه خودمم می دونم. فقط زودباش بگوببینم عشقت دیروزمهمونتون بوده؟!
اخم کردم وگفتم:
- اولاً که فرامرزعشق من نیست وقرارهم نیست که بشه. دوماًهم به خیر.اون دیروزپیش مانبوده.
- بله عنق!بیچاره فرامرزکه مجبوره توروتحمل کنه.
- خواهش می کنم حرف های تکراری نزن. به جای این حرف ها تندتر راه بیا،دیرشد!
برسرعت گام هایمان افزودیم وچند دقیقه بعد سواراتوبوس شدیم. به محض ورود به شرکت، چشمم به خانم صحرایی افتاد.اودختری زیبابودکه به عنوان منشی درشرکت کارمی کرد والبته به خاطرغروربیش ازاندازه باهیچ یک ازخانم های همکار،ارتباط خوبی نداشت. از کنارش که عبورکردیم،سحربالحن خاصی گفت:
- نمی دونی چه قدردلم می خوادسرازکاراین مارخوش خط وخال دربیارم!
متعجب پرسیدم:
- چه کاری؟!
- یعنی می خوای بگی نمی دونی چه خبره؟!فکرمی کنی اون بیخودهردقیقه می ره تواتاق مهندس؟!
- بازکه توسرخودقضاوت کردی.اصلاًتوکه تاحالا مهندس رو ندیدی،ازکجامی دونی اون جوونه؟
- یعنی توفکرمی کنی اگه اون پیروپاتال بودباراین عفریته هی می رفت اون جا؟!
سری تکان دادم وباعلم به این که دوست کنجکاوم،تاشب بحث راادامه خواهد داد حرفی نزدم.
آن روز،آن قدرسرگرم رسیدگی به کارهایم بودم که وقتی آبدارچی شرکت چای رامقابلم گذاشت،تازه متوجه غیبت سحرشدم،10دقیقه بعد،وقتی چایم رابه اتمام رسانده ودوباره مشغول رسیدگی به کارم شده بودم،سحربرگشت.یک راست به طرف من آمدوطوری که انگارمهم ترین موضوع دنیا راکشف کرده،گفت:
- دیدی حق بامن بود؟!
سربلندکردم وپرسیدم:
- درچه مورد؟
خندید:
-اونی که من دیدم وگفتند که مهندس شرکته،بیشتربه یک مانکن شبیه بود تایک مهندس!
- بهت تبریک می گم که چنین موضوع مهمی روکشف کردی!
سحرکه با شنیدن طعنه یمن ذوقش فروکش کرده بود،گفت:
- ماروباش که خواستیم اطلاعاتمونو به کی بدیم!
- آخه چه فرقی به حال مامی کنه دخترعاقل؟
- خب بابا،توهم که همه اش توذوق آدم می زنی!
پشت میزکارش برگشت وروی صندلی نشست چنددقیقه بعدپرسیدم:
- ناراحت شدی؟