تلافی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان


تلافی
نویسنده : سیمین شیردل




24 فصل 311 صفحه فصل اول
مامان می خواد ازدواج کنه ...
نمی دونم در آیینه بود یا خودم بودم که حرف می زدم . هر چه بود خیلی سمج بود . مدام ، در فضای ساکت اتاق تکرار می شد تا حقیقت تلخ را بر سرم بکوبد که در شرف انجام شدن بود . دلم می خواست از جلوی ایینه بلند شوم ؛ اما قدرت اینکار را نداشتم و همانطور پریشان ، به چشمان خیره ام زل زده بودم.
به یاد صبح افتادم . چه قدر به مادر التماس کردم . چه قدر خواهش کردم ؛ اما او ناراحت و سردرگم بود . از اعتراض های من خسته شده و به ستوه آمده بود ، از مخالفت هایم ، از لج بازی ها و تلاش هایی که در این مدت انجام دادم تا شاید بتوانم او را از تصمیمی که گرفته منصرف کنم ، به شدت دلگیر و نا امیدانه نگاهم می کرد .
مادر با چشمان زیبایش ، که با وجود چهل و پنج سال ، چروک های ریز در اطراف آن خودنمایی می کرد ، به عمق چشمانم خیره شد تا شاید برای رسوخ به قلب و مغزم که مثل آهن سخت و سرد شده بود ، روزنه ای پیدا کند . گفت : حمیرا ، دست از لجاجت بردار . به خدا اون مرد بدی نیست . خودت خوب می دونی . غریبه ای نیست که از راه رسیده باشه . ما سالهاست که می شناسیمش . تو که دوستش داشتی ؛ چطور یک دفعه با تمام وجودت از اون متنفر شدی؟
_ از اولم اون ادا و اصول ها رو می ریخت که خودش رو جا کنه . شما خیلی ساده اید . با حیله گری تمام اومده تا ... تا جای پدر رو بگیره
_ هیچ کس جای پدرت رو نمی گیره . با این فکر ها خودت رو آزار نده
_ واقعیت همینه ( با التماس گفتم : ) به خاطر من و حوری بیشتر فکر کنید . نذارید آرامش زندگیمون به هم بخوره
_ حرف دیروز و امروز نیست . پنج ساله که منتظرش گذاشتم . حوری قبول کرده ، اما تو با وجودی که از اون بزرگ تری اون قدر مساله رو برای خودت بزرگ کردی که فکر می کنی آخر دنیا شده.
با اعتراض گفتم : چه توقعی دارید . فکر آبروی من و نمی کنید ؟ شما که می خواستید ازدواج کنید زودتر از این به فکر می افتادید ، وقتی که هنوز عقل ما نمی رسید.
_ اشتباه کردم به پاتون نشستم . اشتباه کردم جوونیم و گذاشتم تا بد و خوب زندگی رو بفهمید . عوض دستت درد نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم . چند ماه خونم و کردی تو شیشه . میخواهی حرف ، حرف خودت باشه . نه منطق حالیت میشه نه تلاشی برای درک اطرافیانت می کنی.
_ حرف منطق و درک اینه که شما ازدواج کنین ؟ اگه قبول کنم آدم با منطقی بنظر می رسم ؟
_ بحث ازدواج نیست . بحث سر اینه که تو با خود خواهی تمام حرف می زنی و تصمیم می گیری . من بچه نیستم که بخوام از روی احساس کاری رو انجام بدم . سالهاست دارم راجع به اون فکر می کنم و با ده تا بزرگتر مشورت کردم . نه کاری خودسرانه است و نه جرمه
_ مگه هر چی بزرگترا بگن درست از آب در میاد؟ شما باید صلاح ما رو در نظر بگیرید
_ در نظر گرفتم که تصمیم به اینکار دارم . فکر می کنی تو و حوری رو ول می کنم می رم دنبال زندگی خود > من فقط میخوام از تنهایی در بیام. زمانی که تو و حوری نیستید لااقل کسی باشه که دو کلام باهاش درد و دل کنم.
پوزخدنی زدم و گفتم : درد شما من و حوری هستیم . اگه ما نباشیم خیلی راحت تر می تویند به کارهاتون برسید.
_ حمیرا ، بهتره بفهمی چی میگی . خوب داری دستمزد من و میدی ...
با فریاد گفتم : شما خودتون دارین همه چیزو لگد مال می کنید . با این کارتون هر چی رشته بود پنبه کردید . شما دنبال هوس بازی ....
مادر مهلت نداد تا حرفم تمام شود و با خشم سیلی ای به صورتم زد و گفت : گاهی لازمه که ادبت کنم ( و از من رو برگرداند و بیرون رفت )
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریه سر دادم . بی امان ، ناله می کردم ، از کار مادر ، از توهینی که به او کرده بودم و از دست دنیا و قسمت بدی که برای ما رقم زده بود.
****
سیزده ساله بودم و حوری فقط شش سال داشت که پدر از دنیا رفت . ما اشک ریزان در کنج حیاط به رفتن غمبار و ناگهانی پدر در میان جمعیت نگاه می کردیم و به طنین رعب انگیز لا اله الا الله گوش می دادیم که همواره احساسی دوگانه در انسان برمی انگیزد ؛ ترس از خدا و حس نمودن کسی که بار سفر ابدی بسته و به دنیای باقی میشتابد. هر دو حالت هشدار برای زندگان و بیداران روزگار است . خاله مرضیه دست روی شانه هایمان گذاشته بود و گریه کنان ما را دلداری می داد . مادر ضجه می زد تا همسرش را نبرند ، چرا که طاقت دوری نداشت ؛ سرم را بر زمین گذاشتم و درد آلود نالیدم و از خدا خواستم هر انچه می دیدم خواب باشد و پدر هنوز در کنارم باشد . اما افسوس که تمام آنچه می دیدم حقیقت بود . حقیقتی تلخ که چون جام شوکران ناگزیر به نوشیدن ان بودم . پدر شتابان ف در فضایی بین زمین و آسمان از زیر درختان سیب و خرمالوی حیاط گذر کرد و همراه نسیم شکوفه های درختان برای همیشه خانه ، همسر و فرزندان خود را تنها گذاشت و رفت . معمولا انسانها وقتی به عقب بر می گردند همه چیز روشن و زیبا و خاطره انگیز است اما برای من هر بار که به عقب بر می گردم سیاهی و دود است و تیرگی ... تمام خاطراتم با مرگ پدر سوخت و از بین رفت و گذشته فقط برای من غم است و غم است و غم
نوجوان بودم و پر امید . در اوج شناخت خود و دنیای اطراف ناگهان از بلندی پرتاب شدم و خود را تنها و شکسته بال دیدم . تنها و بدون پدری که بعد از خدا همه چیز من بود...
مادر را دوست داشتم و پدر را می پرستیدم . آن قدر برایش عزیز بودم که اطرافیان ، حاج محمود را تنها پدری می دانستند که تا این اندازه عاشق فرزند خود بود و از این بابت غبطه می خوردند . رشته عاطفی بس عمیق و ریشه دار میان ما برقرار بود . هر زمان که پدر به من نگاه می کرد با حسرت می گفت : حمیرا کاش زمان متوقف می شد و تو همیشه دختر کوچولوی من باقی می ماندی
آن زمان معنای حرف او را درک نمی کردم ؛ اما حالا می فهمم که می خواست تا من همیشه در کنارش بمانم چرا که طاقت دوری ام را نداشت . چه کسی باور می کرد که خداوند آن قدر عمر به پدر نمی دهد و او بود که برای همیشه مرا تنها می گذاشت و سایهه ی پر مهرش را تا اید از من محروم کرد
پدر رفت و خیلی چیزها را با خود برد . به نظر اطرافیان ، حاج محمود فروزان فر همه چیز برای ما گذاشته بود ؛ اما من می دانستم آن چه گذاشته در برابر انچه برده بود به اندازه گندمی نمی ارزید
کاش من و مادر ان اندازه عاشق پدر نبودیم . کاش واقعا خاک آن قدر سرد بود که بر احساساتم زود غلبه می کردم و فقط به یاد پدر بودم ، اما سال های طول کشید تا برای همیشه باور کنم و به خودم بقبولانم که پدر در دنیایی دیگر در انتظار من است و باید تا ان زمان صبر پیشه کنم
حاج محمود از خانواده ای متول و متدین بود . حجره طلا فروشی در بازار بعد از چند پشت به او و عمو مهدی رسیده بود . مادر را در یک روز بهاری که همراه مادر بزرگ برای خرید النگو به انجا پا می گذارد می بیند و یکدل نه صد دل عاشق می شود . بعد از رفتن آنها پدر شاگرد مغازه را به دنبال آنها می فرستد تا آدرس محل زندگی مادر را پیدا کند . بعد از ساعتی شاگرد مغازه با دست خالی بر می گردد ، زیرا در ازدحام جمعیت آنها را گم می کند . پدر روزها انتظار می کشد و دعا و نذر و نیاز می کند تا شاید دوباره مادر را ببیند . و بالاخره بعد از چند ماه این اتفاق می افتد . مادر برای تعمیر النگوی شکسته اش به مغازه پدر می رود . اینبار پدر از هول آن که مبادا دوباره فرصت را از دست بدهد ، بی رو در بایستی از مادر بزرگ نشانی خانه شان را برای امر خیر می گیرد.
وقتی به پدر می گفتم مامان چه شکلی بود ؟ می خندید و می گفت : شبیه به تو کمی جوون تر . صورتش مثل ماه از زیر چادر پیدا بود . چشم و ابروی سیاهش من و جادو کرد . عین چشم های تو .
من با شوقی بچگانه در جوای می گفتم : خوش بحال مامان که شما عاشقش شدید!
و او می گفت : همین دیگه ببین چه پدری از من در اورده ؟
مادر بسیار زیبا بود. پوستی روشن ، بینی قلمی و لبانی چون شکوفه گل داشت . عجیب آنکه من نیز بی هیچ کم و کاستی شبیه مادر بودم.
طایفه پدرم ام آنقدر در بازار اسم و رسم داشتند که کسبه بازار حاضر بودند فقط به نام انها خیلی کارها انجام دهند و هیچ گاه این اعتماد خدشه دار نشد و سالهای سال است که از اعضای هیئت امنا و اصناف بازار هستند.
مادر از خانواده ای متوسط و البته فرهنگ دوست پا به دنیا نهاده بود . پدر بزرگ او از علمای بنام زمان خود بود و به واسطه همین مساله دیگران با دیده احترام به آنها می نگریستند . پدر بزرگ من دبیری برجسته بود و در کل بیشتر اعضای خانواده مادر فرهنگی بودند که این مسئله در زمان خود از اهمیت زیادی برخوردار بود . مذهب در دوخانواده پدر و مادر ریشه دار و عمیق بود و سرمایه ای عظیم به حساب می امد که با رعایت اصولی پذیرفته شده انجام می شد و همه چیز سر جای خود بود ؛ جر پدر که رفته بود ....
پدری که هیچ گاه تبسم از لبانش دور نمی شد و خلق و خوی آرام و نجیبش زبانزد اقوام و دوستان بود. منشی خاص در رفتار و کردار او به چسم می خورد که احترام همگان را بر می انگیخت . و دست روزگار خواست گلی بچیند و چه گلی زیبا تر و خوش بو تر از پدر...
بعد از فوت پدر مادر بزرگ مادری ام همراه ما در خانه ویلایی و نسبتا بزرگ که درمرکز شهر قرار داشت زندگی می کرد اکثر اقوام پدری ام در همان حوالی سکونت داشتند .
من 22 سال داشتم و حوری پانزده سال . چندان شباهتی به یکدیگر نداشتیم . مادر چهره او را به جوانی عمه فخری شبیه می دانست . حوری تقریبا کوتاه قد و سفید رو بود و موهایی صاف و لخت و چشمانی برنگ میشی داشت و من برخلاف او موهایی مجعد با فرهای درشت که بنظر اطرافیان آرایشی خدایی داشت و انقدر پرپشت بود که گاه از مهار آن عاجز می شدم . مادر زیبایی مرا مانند زنان عرب می دانست !
آش نذری مادر بزگ که شب اربعین پخته میشد و شله زردو سمنوی مادر و طعم خوشمزه آن در محله و فامیل معروف بود . نذر پدر که پذیرایی از هیئت عزاداری امام حسین بود و قربانی کردن گوسفند هنوز پا بر جا بود و مادر با وسواس و به نحو احسن انها را برگذار می کرد . شب هایی پر خاطره در حیاط خانه شکل می گرفت . دیگ های بزرگ بار می شد و تا سپیده صبح همه به دعا و نیایش می پرداختند و هیچ گاه فراموش نمی کنم . در شب سمنو پزان بود که عورس عمه فخری بعد از چند سال نازایی حاجت خود را گرفت . مینو بعد از دعا و نیایش به خواب می رود و در عالم خواب خانمی را رویت می کند که صورتی نورانی داشته که از شدت نور نمی تواند چهره او را ببیند . آن بانو نورانی دستی به شکم او میکشد و می ورد . مینو از خوب پرید و زار زار گریه کرد . همه دور او جمع شدند ، مینو از هیجان زیاد قادر نبود خواب خود را تعریف کند .
بعد از چند هفته مینو باردار شد و این خبر مثل بمب همه جا صدا کرد ؛ الته مادربزرگ می گفت هر کس نان قلب خود را می خورد و اعتقاد داشت مینو مهربان و خوش قلب است که خداوند به او نظر کرده
اکثر دختران و پسران فامیل به خواست خود زود ازدواج می کردند . اغلب پسر ها در بیست سالگی و دختر ها از هفده سالگی آماده پذیرش این مسئله بودند و ترجیح می دادند بعد از تشکیل خانواده به تحصیلات خود ادامه دهند ، اما من نمی خواستم رویه آنها را در پیش بگیرم تا آینده ای بهتر برای خود رقم بزنم .
رضا پسر عمو مهدی یکی از خواستگارانم بود. ان سال تازه دیپلم گرفته بودم . شبی که قرار بود هیئت عزاداری امام حسین به خانه ما بیاید همه در تکاپوی برگزاری مراسم بوند . حیاط چراغانی بود . گوسفندی در گوشه حیاط در انتظار ذبح ناله می کرد و پرچم های سیاه سر در خانه اویخته شده بود .
به ایوان رفتم تا پیغام مادر را به عمو مهدی برسانم که نگاه رضا بر من خیره ماند . بی توجه به نگاه خیره او گفتم : آقا رضا به عمو جان بگید مادر کارشون دارن
رضا شرمسار سرش را پایین انداخت و گفت : چشم الان میگم
بعد از ماه سفر عمومهدی به مادر پیغام داده بود که با کسب اجازه برای خواستگاری بیایند . مادر با من صحیت کرد و من قاطعانه جواب رد دادم
رضا اولین و آخرین خواستگار من نبود و من مغرورانه دست رد به سینه انها می زدم . چند ماه قبل رضا با یکی از اقوام دور مادرسی اش ازدواج کرد ، اما همچنان نگاهی حسرت بار بر من می انداخت .
من اصولا رو گرفتن رو دوست نداشتم . ترجیح می دادم رو بنده بیاندازم ، مثل زنان قدیم که دیگر چندان باب نبود ، تا اینکه بخواهم با چادر صورتم را بپوشانم . چادر را برای حفظ بهتر حجاب سر می کردم نه رو گرفتن . مادر همیشه می گفت : حمیرا تو خوشگلی و جوان. مسلمه که همه نگات می کنن و تو باید خودت و حفظ کنی تا نتونن از زیباییت بهره ببرن
از اینکه چادرم روی زمین کشیده شود وسواس داشتم و آن را تا مچ پا می دوختم . کفش هایی انتخاب می کردم که قد متوسطم را بلند تر نشان دهد . دختر های فامیل با حسرت نگاهم می کردند و سلیقه و پوشش مرا تحسین می کردند . چرا باید فکر کنند دختری که چادر سر می کند نمی تواند امورزی و شیک پوش باشد ؟ من برای مبارزه با این افکار موفق و مطرح بودم.
هنگام ورود به دانشگاه مادر مرا در انتخاب پوشش آزاد گذاشت اما من عاشق چادر بودم و احساس غرور میکردم ازا ین که در محیط دانشگاه با دیدن من لحظه ای جا می خوردند . دختران گاه با متلک می خواستند حسادت خود را فرو بنشانند و پسر ها با دیده احترام و تحسین نگاه می کردند . البته در محیط دانشگاه دختران محجبه فراوانی هستند ، اما من طوری به خودم می رسیدم که باعث غبطه و رنج دخترانی می شدم که تا می توانستند خود را رها می کردند که شاید به توفیقی برسند!
از کودکی ، به حالت خانمها در مجالس توجه می کردم ، خانم هایی که با پوشش کامل وارد می شدند و بعد از دقایقی با لباس های فاخر و زیور آلات و آرایش های زیبا وارد سالن می شدند.به نظرم نوعی شعبده بازی بود و مادر نیز دست کمی از انها نداشت ، اما با مرگ پدر کمی از حال و حوصله افتاده بود . شاید آرایش نمی کرد اما همواره تمیز و خوش پوش و خوش بو بود . از لباسها و رنگهای روز استفاده می کرد و بهترین عطر ها را به خود می زد
حاج آقا صادقی همکار پدر در بازار و یکی از دوستان صمیمی او نیز محسوب میشد و عجیب اینکه حاج آقا صادقی بسیار به پدر شباهت داشت . عمو مهدی که چندان شباهتی به پدر نداشت همیشه به شوخی می گفت : وقتی بچه بودیم ما رو با هم عوض کردن و حاج آقا صادقی باید برادر حاج محمود می شد.
شاید همین اشتباه ظاهری باعث شد مادر چنین تصمیمی بگیرد . بعد از مرگ پدر با هر بار دیدن او دلم می ارزید . سعی میکردم در جایی قرار بگیرم تا بتوانم او را خوب نگاه کنم و کتر برای پدر دلتنگ شوم . انگار خود او نیز فهمیده بود و با مهربانی و تبسمی دلنشین نگاهم می کرد و با حوری بازی می کرد . بیشتر اوقات در مراسم های عمو مهدی و گاه سایر اقوام شرکت می کرد و من با هر بار دین او حس خوبی پیدا می کرم و دلم می خواست ساعتها نگاهش کنم . قبل از فوت پدر نیز او را می دیدم و هیچ وقت نفهمیدم چرا تنها به جمع خانواده ما رفت و امد می کند.
مدتی بود که حرف حاج آقا صادقی در خانه ما بود و من از همان ابتدا علاقه ام به نفرت تبدیل شد . بحث های من با مادر تمامی نداشت . مدام قهر می کردم و به هر بهانه ای گریه می کردم . مادر با صبوری می خواست مرا رام کند و تنها عکس العمل او ، سیلی امروز بود که فکر میکنم مستحق آن نیز بودم.

برگرفته ازسایت www.forum.98ia.com

 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل دوم -1
از جلوی آینه به سنگینی برخاستم و بیرون رفتم . مادر بزرگ روی مبل حال نشسته بود و طبق معمول با تسبیح ذکر میگفت . با دیدنم آغوش گشود . به طرفش رفتم و سرم را روی پاهایش گذاشتم . در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت : حمیرا جان نمی خوای با مامانت آشتی کنی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم . اشک هایم سرازیر شد . با سر انگشت اشک هایم را پاک کرد و گفت : همیشه تو زندگی همه چیز به میل ما پیش نمیره . زندگی پستی و بلندی داره ، خوشی و ناخوشی داره ، قهر و آشتی داره
_ مگه مامان چی کم داره؟
مادر برزرگ آهی کشید و گفت : مادرت همه چیز داره ، جز پدرت . فکر نکن تصمیمی که گرفته تو این چند ماهه بوده . الان چند ساله که داره با خودش کلنجار می ره . خدا رو خوش نمیاد ناراحتش کنی و دلش رو بسوزونی . یه روزی می رسه که تو و حوری سر خونه و زندگیتون رفتید ، اون وقته که می فهمید مادرتون فکر این روزها رو می کرده . روزهایی که نه من هستم و نه تو و حوری ، باید بخوره ، تنها بشینه ، تنها بگرده و سرگرمیش نگاه کردن به در و دیوار خونه باشه ، اگه خدای نکرده غش کنه هیچ کس نیست یه نم گلاب روش بپاشه
_ من پیش مامان می موندم . تنهاش نمی ذاشتم.
_ اینا همه حرفه . وقتش که برسه مجبوری بری سوی زندگیت ، مثل همه دخترا
در چشمان مهربان او نگاه کردم و گفتم : نمیشه شما منصرفش کنین؟
_ باز رفتی سر خونه اول؟ مادرت بچه نیست که من بخوام راهنماییش کنم .خودش بهتر میدونه از زندگی چی میخواد . اون بنده خدام آدم بدی نیست . سالهاست همه به خوبی میشناسنش . از زن شانس نیاورده . وقتی پسرش کوچک بوده زنش میزاره میره و خودش به تنهایی پسرش رو بزرگ می کنه . حالا می خواد سر و سامونی به زندگیش بده . خیلی وقته مادرت و می شناسه و براش احترام زیادی قائله
با نفرت گفتم : اون میخواد جای پدرمو بگیره . ازش متنفرم
_ دست از لج بازی بردار . برو از دل مادرن در بیار . از صبح تا حالا لب به غذا نزده مترسم بلایی سرش بیاد.
مادر بزرگ صورتم را بوسید و گفت : پاشو دخترم . محض خاطر من !
سری تکان دادم و به سمت اتاق مادر رفتم . در زدم ، بعد از لحظاتی با صدای مادر که اجازه ورود داد ان را گشودم . با دیدنم در سکوت نگاهم کرد
_ معذرت می خوام مامان . اگه بی ادبی کردم من و ببخشید
_ بیا بشین
به کنار مادر رفتم . با مهربانی به صورتم دستی کشید و گفت : منم معذرت می خوام . نباید دست روی تو بلند می کردم
_ به قول خودتون گاهی لازمه
_ تو اون قدر برای من ارزش داری که هیچ وقت دلم نمی خواد حرف یا حرکتی ببینم که در حد و اندازه تو نیست . برای داشتن دختری مثل تو همیشه به خودم افتخار می کنم . تو بهترین الگو برای حوری و بهترین همدم برای من هستی
_ مرسی مامان ، فقط
_ فقط چی؟
_ حرفی مونده که می خوام بگم .
_ هر چی دوست داری بگو
_ من با شما نمی ام . می خوام با مادر بزرگ بمونم
مادر با شنیدن این حرف لحظه ای نگاهم کرد . تا معنای ان را بفهمد . سپس گفت : اما مادربزرگ میخواد بره سر خونه زندگیش . الان نه ساله ککه به پای ما نشسته . دوست داره تو خونه و محله خودشون باشه . پیش همسایه ها و دوستاش
_ می تونم تنها زندگی کنم
_ حوری چی؟ تو نباشی اون غصه می خوره
_ عادت می کنه
_ حمیرا تو من و سر در گم می کنی ، با حرفهایی که می زنی و تصمیم هایی که می گیری نمی دونم چی کار کنم
_ من 22 سالمه . می تونم از خودم مراقبت کنم . شما نگران من نباشید
_ مگه می تونم نگران نباشم ؟ چرا می خوای همه چی رو خراب کنی؟
در حای که بر می خاستم گفت : هر تصمیمی که می گیرید احساس و موقعیت من و در نظر بگیرید . این تنها خاوسته منه ( سپس به اتاقم رفتم و نفس راحتی کشیدم )
ساعتی بعد حوری امد و گفت : مامان میگه تو نمی خوای با ما بیای
_ درسته . من همین جا می مونم
_ منم با تو می مونم
حوری را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم : تو باید با مامان بری . باید مواظب مامان باشی . مفهمی چی میگم؟
حوری از من فاصله گرفت و در چشمانم نگریست و گفت : اما تو چی؟
_ من احتیاج به زمان دارم . باید فکر کنم . به همه چی ..
سپسس برای اطمینان ، به او لبخندی زدم و گفت م: نگران نباش . فقط مواظب مامان باش . ما هنوز نمی دونیم این آقا چه جوریه
_ به نظر که مرد خوبی میآد
با حالتی عصبی گفتم : کی اومده بود اینجا؟
_ دیروز بود. تو کلاس داشتی . ولی خیلی شبیه باباست مگه نه؟
با خشم گفت : دیگه این حرف و نزن . هیچ کس مثل بابا نیست .
حوری سرش را پایین انداخت و گفت : منظوری نداشتم
با کلافگی گفتم : اشکالی نداره . تو مقصر نیستی . مقصر اطرافیان هستن که می خوان این حرفها رو به ما دیکته کنن . حالا قراره کی برید؟
حوری با سادگی گفت : تا دو ، سه روز دیگه
_ مرتب با من تماس بگیر
_ روزی ده بار خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم : هر وقت که خونه خلوته زنگ بزن . نمیخوام کسی بفهمه
_ خیالت راحت باشه
حوری را بوسیدم "شب بخیر" گفت و به اتاق خود رفت
در آن چند روز با وجودی که می دانستم قرار است اتفاقاتی بیفتد تلاش می کردم در ظاهر خودم را بی تفاوت نشان دهم . از این که اطرافیان با دیدن من سکوت اختیار می کردند از حرص پر می شدم . خاله مرضیه و خاله عاطفه مدام به انجا می امدند و دایی ناصر مرتب سر می زد.
از قبل می دانستم که عمو مهدی نه تنها مخالفتی نداشت بلکه بیشتر از هر کس باعث و بانی این امر به قول خودش خیر شده بود . با وجود چنین پشتیبان هایی دست من از همه جا کوتاه بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد از خواب آشفته ای که دیدم خوشحال از اینکه بالاخره صبح شده و من از اسارت خواب هایم آزاد می شوم در حالی که اگر می دانستم آن روز همان روز موعود است هرگز به بیداری خوش بین نمی شدم و خواب هایم را به قیمت روز از دست نمی دادم . از جو حاکم بر خانه متوجه شدم که باید خبرهایی باشد.
مادر بزرگ با دیدن من گفت : حمیرا بیا صبحانه بخور
_ میل ندارم
_ میل ندارم چیه ؟ حداقل یه لیوان شیر بخور . این طوری پس می افتی
_ طوریم نمیشه . خداحافظ
_ حمیرا ... ( صدای مادر بود )
برگشتم و گفتم : صبح به خیر !
_ صبح به خیر ! چرا صبحانه نمی خوری؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم : دیرم شده . سر راه چیزی می خورم .
برگشتم تا بروم که مادر دستم را گرفت و گفت : حمیرا امروز قراره من و حوری بریم . تو تصمیمت عوض نشده؟
_ قرار بود دیگه راجع به این موضوع با هم بحث نکنیم
مادر بعد از مکثی کوتاه گفت : نمی خوای با من خداحافظی کنی؟
برای رنجاندن مادر با بیتفاوتی گفتم : چرا ... خداحافظ ! ( و به سرعت بیرون آمدم ) مادر باز صدا کرد ؛ اما بی توجه به او با بغض بیرون آمدم و به حیاط رفتم . در ماشین را باز کردم و کیفم را داخل آن انداختم . اتومبیل هدیه مادر به مناسبت ورودم به دانشگاه بود . لحظه ای ایستادم . پشیمان شدم ، کیف را برادشتم و دوباره در را قفل کردم و بیرون آمدم . در راه با خود فکر کردم که ( پیاده روی هم برای خود عالمی دارد !)
تا مسیری پیاده رفتم . مقداری از راه را با تاکسی پیمودم . تلفن همراه را که هدیه عمو مهدی بود خاموش کردم و وارد کلاس شدم . هیچ چیز از حرف های استاد نمی فهمیدم . بحثی شدید میان بچه ها صورت گرفته بود . من عاشق این مباحث بودم ؛ اما ان روز اصلا حوصله شرکت در گفت و گو ها را نداشتم
استاد ستوده به کنار میز من امد و گفت : خانم فروزان فر ، امروز خیلی ساکت هستید . از بحث پیش امده خوشتون نمی آد/
سرم را بلند کردم و به استاد ستوده نگاه کردم . به عادت همیشه یک دستش روی میز و دست دیگرش در جیب بود . استاد نگاهی گرم و گیرا داشت . اما بنظرم وقتی به او نگاه کردم دستپاچه شد و بی انکه منتظر جواب بماند سر میز خود برگشت .
ترانه به طرف من برگشت و آهسته گفت : باز هم طرف مغلوب شد!
البته این نظر ترانه و بچه ها بود که فکر می کردند استاد شیفته من است و حالتی عجیب در برخورد با من به او دست میداد
آن روز انقدر زهنم در گیر مسائل خانه بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت
استاد ستوده یکی از استادان مطرح دانشگاه بود و بیشتر بخاطر جوانی و خوش لباسی و چهره مطلوبش زبانزد بود.
بعد از اتمام کلاس همراه ترانه و سیما و رویا بیرون امدم
ترانه گفت : دیدی حدسم درست بود؟
سیما گفت : امروز خیلی دقت کردم . حق با تو بود
رویا گفت : استاد که خیلی وقته تابلو شده . همه پسرام فهمیدن
وقتی با سکوت من مواجه شدند هر سه با هم گفتند : نظر تو چیه؟
ایستادم و به چهره تک تک آنها نگاه کردم و گفتم : گیریم که اینطور باشه . چه استفاده ای برای شما ها داره ؟
ترانه گفت : خوب ، اگر زن استاد بشی پارتی ما هم کلفت میشه !
با خنده گفتم : تو می خوای تنبلیت و با بد بخت کردن من جبران کنی؟
رویا گفت : کی بهتر از استاد؟ خدایی خیلی خوش تیپه
گفتم : گذشته از شوخی بهتره حرف رو کش ندیم ممکنه برامون بد بشه
ترانه : هیچم شوخی نیست
سیما : خوب راست میگه . باید صبر کنیم ببینیم طاقت استاد کی طاق می شه !
در محیط دانشگاه همیشه از این حرفها و شایعات فراوان بود . بعد از دو سال تحصیل کاملا با برخورد ها و شایعه پراکنی دانشجویان آشنا شده بودم . موضوع استاد ستوده برای من در حد شوخی دوستانه بود و چندان وقت و حوصله این حرفها را نداشتم
همراه سیما ، از رویا و ترانه جدا شدیم و پیاده به سمت چهار راه به راه افتادیم.
سیما به پهلویم زد و گفت : ببین استاده ستوده تو اون ماشین مشکی نشسته
_ توجه نکن . شاید فکرکرده تو تنها میری
_ مسخره نکن . حالا این بنده خدا رو هر جا ببینید می خواهید بگید منتظر منه
_ تو نمی خوای بری خونه؟
_ نه میخوام برم سینما . امروز کسی خونه نیست . اگه کاری نداری با من بیا مهمون من
سیما فکری کرد و گفت : فقط سینما مهمونت باشم ؟
_ یه فلافل می خرم که از گشنگی نمیری !
_ زیادی ولخرجی نکن !
_ خیله خوب ، با من بیا ، باقیش و خدا بزرگه
فیلم ایرانی جالب و مطرحی بود ؛ اما من فقط تصویر مادر؛ حوری و حاج آقا صادقی رو روی پرده سینما می دیدم و هیچ چیز از موضوع فیلم نفهمیدم
در حالیکه از سینما خارج می شدیم سیما گفت : فیلم خوبی بود . خوشت نیومد؟
_ چرا خوب بود.
سیما در حال تجزیه و تحلیل کردن فیلم بود و بحث را درباره هنرپیشه ها و بازی انها و کارگردان یک طرفه پیش می برد
بدبختانه با سکوت من فکر می کرد با تمام نظریاتش موافقم و این بیشتر موجب تشویق او می شد و بی هیچ مکثی سخنرانی اش را ادامه می داد . عاقبت گفتم : سیما تو چرا منتقد سینما نمی شی؟
با غرور گفت : اتفاقا همین الان این مساله به ذهنم خطور کرد
_ چه جالب ! حداقل در این مورد به تفاهم رسیدیم.
در کنار رستورانی ایستادم و گفتم : اگه قول بدی دیگه راجع به فیلم حرف نزنی می برمت این رستوران
سیما با ناامدید نگاهم کرد و گفت : من فکر کردم خیلی خوب دارم تجزیه و تحلیل می کنم و حوصله ات رو سر نبرم
با خنده گفتم : حوصله ام رو سر نبردی . سرم رو بردی
سیما با دلخوری به داخل رستوران رفت و گفت : حالا می خواد یه ناهار بده کوفت کنیم هی متلک میندازه
_ ناهار که چه عرض کنم . شد عصرونه !
_ دیگه بدتر ساعت سه که ناهار منت نداره
_ خیله خوب جوش نیار . بیا سر میز بشین هر چقدر می خوای راجع به فیلم دو ساعته که فعلا چهار ساعته راجع به اون حرف زدی سخنرانی کن!
سیما با حرص پشت میز نشست . با خنده من شکلکی در اورد و گفت : حالا تعریف کن ببینم امروز چت شده ؟
_ می ترسم تعریف کنم اشتهات کور شه !
_ نترس جا برای غذا زیاد دارم
سیما همواره متوجه حالات من بود و بی انکه حرفی بزنم به خوبی می فهمید که مشکلی برایم پیش امهد
_ چرا ساکت شدی ؟ به چی فکر می کنی؟
آهی کشیدم و گفتم : به همه چی
_ هر چی دوست داری بگو . اینقدر غم باد نگیر
_ مامان رفت !
_ مبارکه بلخره کار خودش و کرد ؟ این که ناراحتی نداره . مادرت زن فهمیده ای بنظر می رسه . حتما می دونه که چی کار کرده
_ با تمام این حرفها قبول این موضوع برام دشواره
_ عادت می کنی
_ من با مامان و حوری نزفتم . قراره با مادر بزرگ بمونم
_ کار درستی نکردی . این حرکت به معنای قبول شکسته . باید می رفتی و پشت مامانت و حوری می ایستادی
_ که چی بشه ؟
_ یعنی چه ؟ حمیرا می فهمی چکار کردی؟ چطور دلت اومد اونا رو تنها بذاری؟ مادرت و حوری به تو احتیاج دارن . نباید معنای خانواده رو با ورود یک آدم دیگه به بی راهه می کشیدی . در هر حالی باید خانواده تو حفظ می کردی
در حالیکه اشک می ریختم گفتم : نمی تونم ... نمی تونم وجود اون و تحمل کنم
سیما با تاسف نگاهم کرد و گفت : برای چی گریه می کنی؟
_ دارم از تنهایی میمیرم
_ تو با اون همه بستگی که به مامانت و حوری داشتی چطور تونستی این تصمیم و بگیری؟ حمیرا نمی خوام سر کوفت بزنم اما این توقهع رو از تو نداشتم.
در حالیکه اشک روی گونه هایم را پاک می کردم با لجاجت گفتم : اصلا پشیمون نیستم . من بدون مادر و حوری می توانم زندگی کنم . به تنها موندنم عادت میکنم
_ امیدوارم موفق بشی . اما بدون شکنجه روحی با آرامش
پیش خدمت غذا ها را روی میز چید . و بدین وسیله رشته کلام ما نیز از هم بریده شد .
ساعتی بعد از سیما جدا شدم و به خناه رفتم . با وجودی که می دانستم کسی خانه نیست بی جهت زنگ زدم و دلم می خواست حوری آیفون را بردارد و بعد با شور و شوق همیشگی به استقبالم بیاید . با ناامیدی در را باز کردم و به حیاط پا گذاشتم . همه جا در سکوت بود . در ایوان نشستم و گریه یر دادم . گوشی همراهم مرتب زنگ می زد . آن را خاموش کردم و به کناری انداختم
بعد از ساعتی برخاستم و به اتاق ها سرک کشیدم . با دین سجاده چادر مادر آنها را بوسیدم و باز گزیه کردم . باورم نمی شد که مادر مرا تنها گذاشته و رفته بود.
بعد از دقایقی برخاستم و با بی حصولگی لباسهایم را عوض کردم و روی تخت افتادم . ساعتی از نیمه شب گذشته بود نوازش دست هایی مهربان را روی سرم حس کردم . در خواب نالیدم : مامان اومدی؟
صدای مادر بزرگ بود ک حمیرا جان منم مامان بزرگ
برخاستم و در آغوش گرم او فرو رفتم . او بوی مادر ، بوی خوبی ها ، بوی مهربانی و خاطرات مرا میداد .
_ تصذقت بگردم . چرا با خودت اینطور می کنی ؟ تک و تنها نشستی توی خانه به تلفنم جواب نمیدی . با این حال و روزی که دارم نفهمیدم چجوری اومدم . پاشو گریه نکن . پاشو قربون شکل ماهت
با حرف های مادر بزرگ بیشتر دلم گرفت و به سان کودکی که مادر خود را از دست داده در اغوش او ضجه زدم .
شبی وحشتناک بر من گذشت و چه صبح غمگینی پیش رویم بود ! خانه در سکوتی غزیبانه فرو رفته بود و تنها صدای آشنا صدای مادر بزرگ بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با چهره ای متورم از اشک در کنار مادر بزرگ ، صبحانه خوردم و بی آنکه به مادر بزرگ حرفی بزنم به بهانه کلاس از خانه بیرون آمدم . سوار اتومبیل شدم و با سرعت پیش رفتم . دسته گلی خریدم و بعد از ساعتی با دیدن مزار پدر خود را روی آن انداختم و گریه کردم . بعد از دقایقی سر از قبر پدر برداشتم و عاشقانه آن را لمس کردم . گل هایی تازه پر پر شده روی ان ریخته بود . فهمیدم که کار مادر است . انها را برداشتم و گلهای تازه را روی آن ریختم . با پدر حسابی درد و دل کردم . چند رهگذر در کنار قبر نشستند و بعد از خواندن فاتحه رفتند . لا اقل ما ایرانیان آن قدر حس همدردی داریم که در هر موقعیتی آن را ابراز می کنیم.
بعد از ساعتی برخاستم و با آرامشی مطبوع براه افتادم
به خانه رسیدم . مادر بزرگ در حال پختم غذا بود . سلام کردم و صورتش را بوسیدم.
_ سلام دخترم . چرا زود آمدی؟
_ کلاس نداشتم اومدم شما تنها نباشید
به حمام رفتم و دوش گرفتم . بعد از خوردن ناهار ساعتی خوابیدم . با صدای تلفن چشم گشودم . به ساعت نگاه کردم و گوشی را برداشتم . حوری بود.
_ سلام چطوری؟ مامان خوبه؟
_ سلام . ما خوبیم . شما چطورید؟
_ من و مادر بزرگ خوبیم . چه خبر؟
_ دیروز مامان مدام به تلفنت زنگ زد . مثل اینکه خاموش بود.
_ آره خاموش بود . خوش می گذره؟
_ راستش و بخوای آره . فقط تو نیستی نه
با خنده گفتم : بالاخره آره یا نه؟
_ هر دو . حمیرا خونشون خیلی بزرگه . یه خانمه هست کارها رو انجام میده . اسمش زری خانمه . فامیل هاشون هم مهربونن . اتاق منم خیلی خوشگله . اتاق تو پر کتابه . مامان می گه اسمشو نیار خودش اتاق تو رو دکوراسیون داده . مثل مدل مجله های خارجی . راستی یه چیز دیگه ، پسر اسمشو نیار خیلی پسر خوبیه . بخاطر ما از اینجا رفته . دیروز دیدمش . خیلی ...
_ خیلی چی؟
حوری به سرعت گفت : خیلی همه چی بود
_ خیلی مسخره حرف می زنی . حوری تو کی می خوای بزرگ بشی؟
_ وقت گل نی ! حمیرا کی می آی اتاقت رو ببینی؟
_ برام مهم نیست .
_ مامان گفت ( اگه منم دانشگاه قبول بشم " اسمشو نیار " مثل این اتاق و برام درست می کنه)
_ مامان درست گفته . اگه می خوای اتاقی پر از کتاب داشته باشی باید به درسهات بیشتر اهمیت بدی
حوری غمناک گفت : مامان بزرگ چی کار می کنه؟
_ مثل همیشه . کار خاصی نمی کنه
_ تو حوصلت سر نمی ره؟
_ جای تو خیلی خالیه ؛ اما چاره ای ندارم
_ حالا که اینطور شد خیلی زود میام دیدنت
بعد از دقایقی صحبت تلفن را قطع کردم . با وجود زندگی خوبی که داشتیم نمی دانم خانه حاج آقا صادقی چطور بود که تا ان اندازه برای حوری جالب توجه بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل سوم
سه روز بود که از مادر بی خبر بودم . حوری مرتب تماس می گرفت و حرفهای بی اهمیت می زد و گاه با حرف هایش کلافه ام میکرد : خوردم ؛ خوابیدم ، امدند ، رفتند ... من به دنبال نکته ای منفی در زندگی مادر بودم و از حرف های حوری چیزی دستگیرم نمی شد.
وقتی به خانه رسیدم اعظم خانم را در حال آب و جارو کردن حیاط دیدم. او هر چند وقت یکبار برای نظافت به آنجا می آمد . سلام و احول پرسی کردم و به داخل خانه رفتم.
میوه و شیرینی و وسایل پذیرایی روی میز چیده شده بود . با تعجب گفتم : مامان بزرگ مهمون داریم؟
مادر بزرگ خندید و گفت : آره و مامانت و حوری و ..
_ و ...؟
_ خوب ، به وقتش می فهمی
_ اگه اجازه بدید من می رم خونه خاله عاطفه
برگشتم تا بروم . مادر بزرگ با تحکم گفت : حمیرا! ...
برگشتم و گفتم : بله ؟
_ بیشتر از این خودت و سنگ رو یخ نکن . تو دیگه بچه نیستی . واسه خودت خانمی شدی . پس بمون و خانمی کن
دقایقی ایستادم . هیچ گاه به یاد نداشتم که روی حرف مادر بزرگ حرفی زده باشم . به ناچار و با دلخوری از کنارش گذشتم و به اتاقم رفتم . از طرفی دلم برای مادر و حوری تنگ شده بود و از طرفی از برخورد با آن مرد احساس بدی به من دست میداد . دلشوره داشتم و هر لحظه بر اضطرابم افزوده می شد.
ساعتی بعد زنگ در نواخته شد . از گوشه پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم . مادر بود و حوری و بعد آن مرد. ..
با دیدن او نفرتم به هیچ تبدیل شد و قلبم تیر کشید . اگر با چشمان خود جنازه پدر را نمی دیدم باور می کردم که او زنده است.
حوری به سرعت خود را به اتاقم رساند و بی توجه به حالم مرا در آغوش کشید و گفت : حمیرا خیلی دلم برات تنگ شده بود.
_ منم همینطور
کمی از من فاصله گرفت و گفت : چیزی شده ؟ از دیدنم خوشحال نیستی ؟
صورتش را بوسیدم و گفت : چرا خیلی خوشحالم
_ نمی خوای بیای بیرون؟
_ چرا می آم
چادرم را سر کردم و با چهره ای گرفته بیرون رفتم
مادر با دیدن من به طرفم امد و لحظاتی در آغوش یکدیگر باقی ماندیم . سپس دستم را گرفت و به سمت حاج آقا برد . او سراپا ایستاده بود و با تبسمی آشنا در انتظار من بود. آهسته سلام کردم
با صدایی آرام و متین گفت : سلام دخترم . مشتاق دیدار ! احوال شما ، خوب هستید ؟
با سردی گفتم : ممنون خوش امدید
در کناری نشستم . مادر عاشقانه نگاهم می کرد . حوری گل و شیرینی را به آشپزخانه برد . مادر بزرگ با حاج آقا صادقی احوالپرسی می کرد و از زحماتی که ان شب کشیده بود تشکرمی کرد.
زیر چشمی نگاهش کردم . با خود فکر کردم ( کاش می توانستم و او را در آغوش می گرفتم ) اما با یاد آوری آن که او فقط ششبیه پدر است و مادر را از من دزدیده باز احساس نفرت وجودم را پر کرد
مادر گفت : حمیرا با درسهات چطوری؟
نمی دانم مادر بزرگ چه گفت که حاج آقا گفت : خدا رحمتشون کنه . خوبی هاشون زبانزد خاص و عامه
مادر بزرگ گفت : خدا رفتگان شما رو بیامرزه
حاج آقا صادقی با همان تبسم به من و مادر نگاه کرد و گفت : حمیرا خانم شنیدم سال دوم رشته زبان هستید
با صدایی آرام گفتم : با اجازتون
_ انشالله موفق باشید !
می دانستم به دنبال حرفی برای گفتن است ، اما هیچ حرفی نمی توانست میان ما باشد. او مزاحمی بیش نبود.
حوری در حالیکه گل ها را در گلدان گذاشته بود امد و سپس شیرینی را که در ظرفی چیده بود به طرف مادر بزرگ گرفت و تعارف کرد
مادر با صدایی آهسته گفت : حمیرا جان نمی خوای چند روزی مهمان من باشی؟
وقتی سکوتم را دید گفت : فقط چند روز
_ اگه تصمیم گرفتم بیام خبرتون می کنم.
مادر زیبا شده بود. موهایش را به رنگی تازه در اورده بود و بسیار سر حال بنظر می رسید
حوری طبق معمول هیاهو براه انداخته بود و مثل گنجشک که از این شاخه به ان شاخه می پرد از این اتاق به آن اتاق می رفت و مرتب حرف می زد.
بعد از ساعتی آنها رفتند . وسایل پذیرایی را جمع کردم و به آشپزخانه بردم . مادر بزرگ روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و در حالیکه شیرینی ها را در جعبه می چید گفت : حمیرا جان ما که شیرینی خور نیستیم . یه جعبه از این شیرینی ها را بده اعظم خانم با خودش ببره
_ چشم حتما . مادر کمی لباس و برنج گذاشته میدم با اون ها ببره
در حالیکه فنجان ها را می شستم گفتم : مامان بزرگ انگار همیشه ما همینطور زندگی می کردیم . چه قدر زود آدم به همه چی عادت می کنه!
مادر بزرگ آهی کشید و گفت : ای ننه ! کجاش رو دیدی ؟ وقتی روزگار بخواد سر آدم بازی در بیاره خوب می چرخونه . همچین آدم زود به همه چی عادت می کنه که یادش میره قبلا کی بوده و چی بوده و کجا بوده
_ اره مامانی حق با شماست
_ حوری رو دیدی چه زود عادت کرده !
_ حوری سنی نداره . زود با همه چیز انس می گیره
مادر بزرگ کمی فکر کرد و گفت : به سن و سال نیست . تو از اولم لجباز بودی و زیر چشمی نگاهم کرد
در حالیکه دستانم را با حوله خشک می کردم گفتم : قرار نبود از من ایراد بگیرین !
_ ایراد نیست . اخلاقت این طوریه
سنجاق زیر گلوی مادربزرگ را باز کردم و چار قدش را روی سرش مرتب کردم و دوباره سنجاق را بستم و گفتم : من هر چی هستم به شما رفتم . اگه حرف منو قبول ندارین می تونین از دایی جون بپرسین
مادر بزرگ خنده ریزی کرد و گفت : ای ناقلا ! این و میگی تا ازت ایراد نگیرم؟
_ شما که گفتید ایراد نیست !
_ حالا که به من رفتی یه عالمه حسنه .سپس برخاست و گفت : نمازم مونده . پاشم ننه . این حرف ها نون و آب نمی شه
به راه رفتن مادربزرگ خیره شدم . تمام حرکاتش ظریف و با مزه بود . با خود فکر کردم مادر بزرگ در جوانی برای خود شهر آشوبی بوده ! و از تصور این موضوع با صدای بلند خندیدم
مادر بزرگ در حالیکه می رفت گفت : بسم الله . دختره واسه خودش می خنده ! حمیرا بیا سر نماز کم مونده قضا بشه
البته تا نماز قضا شود خیلی مانده بود اما همین یک ساعت تاخیر نیز از نظر مادر بزرگ که همیشه سر وقت نماز می خواند برای قضا شدن نماز کافی بود.
سراغ فریزر رفتم و بسته ای گوشت کبابی آماده بیرون گذاشتم . بعد از خوادن نماز تکه های گوشت مرغ را به سیخ کشیدم . مقداری سالاد درست کردم و با چند تکه نان به اتاق بردم
مادر بزرگ مشغول تماشای تلویزیون بود . گفت: حمیرا عجب دود و دمی راه انداختی
با دیدن سینی غدا ادامه داد : دستت درد نکنه . از ظهر غذا مونده بود
_ غذای مونده برای شما خوب نیست
_ کاش می دادم اعظم خانم می برد
_ مامان بزرگ شما زیاد توی آشپزخانه نایستید . براتون خوب نیست . شام با من ناهار هم حاضری می خوریم
_ حاضری چشه ؟ حیف قیمه و قورمه و فسنجون نیست ؟ لابد سوسیس و کالباس و می گی حاضری
_ می خواهید چلو کباب بگیرم ؟
_ نه ننه ولخرجی نکن._ کباب خالی بگیرم ؟
_ دیگه نگو میترسم برسی به تخم مرغ !
با صدای بلند خندیدم و گفتم : خوب من هر چی می گم شما قبول نمی کنید . چی دوست دارید؟
_ تو نگران غذا نباش . اگه اونم نپزم که حوصله ام سر می ره . یواش یواش واسه خودم می پزم سرم گرم میشه . ازروزی که مادرت رفته خونه سوت و کور شده . تو هم که صبح می ری یه وقت ظهر میای یه وقت بعد از ظهر . منم و این خونه . امروز اعظم خانم اومد کمی سرم گرم شد
از حرفهای مادربزرگ دلم گرفت . با اندوه گفتم : میدونم تقصیر منه
_ تقصیر تو نیست . من اگه خونه خودمم بودم حوصله ام سر می رفت . آدم پیر هر جا بره همینه . لااقل اینجا باز دلم خوشه تو درو باز می کنی و می آی . خونه خودم اونم که نیست
_ مامانی ، چرا حاج آقا صادقی از زنش جدا شد؟
_ وا ! یک دفعه می پری وسط حرف . از کجا به کجا رسیدی؟
با خنده گفتم : اون حرف ها که تموم شد . خیلی وقته که می خوام از کسی بپرسم
مادر بزرگ با زیرکی گفت : کی بهتر از من؟
- خوب راستش قبلا که می دیدمش برام مهم نبود چرا همیشه تنها می یاد . فکر نمی کردم به من ربط پیدا کنه ، اما حالا کنجکاو شدم و دلم می خواد خیلی چیزها بدونم
_ چرا تو این چند ماه نخواستی بدونی؟
وقتی سکوت مرا دید گفت : دیدی از سر لج و لج بازی گوشاتو گرفتی، حالا دوست داری بشنوی
_ مامان بزرگ شما مدام گوشه و کنایه می زنید . اصلا فراموش کنید.
با دلخوری به تلویزیون چشم دوختم
_ خیله خوب ، چه زود ترش می کنه ! می خواستم سر به سرت بزارم . بیا بشین اینجا تا برت تعریف کنم .
نزدیک نشستم و منتظر شدم تا مادر بزرگ صحبت کند.
_ حاج آقا صادقی مثل خیلی از جوونا عاشق زنش می شه
خانوادش که آدم های با خدا و مومنی بودن مخالف سر سخت این وصلت می شن . پری خانم از خانواده وزیر وزرا بود . خیلی امروزی می گشت و با خانواده حاج آقا صادقی که همه محجبه بودن زمین تا آسمون فرق داشت . جوونیه و عشق و عاشقی هم که این حرفها سرش نمی شه . خلاصه حاج اقا صادقی می گه یا پری خانم یا هیچ کس . به هر زحمتی بود خانواده شو راضی به این وصلت می کنه . یه چند سالی هم بعد از ازدواجشون با هم کنار می آمدن . تا اینکه انقلاب شد و طاقت پری خانم طاق شد و تصمیم گرفت همراه خانواده اش به خارج بره . حاج آقا صادقی مخالف صد در صد رفتن بود . پری خانم پاش و تو یه کفش می کنه که یا طلاقشو بده یا با هم برن . خلاصه حاج آقا صادقی می بینه که حریف زنش نمی شه مجبور میشه طلاقش بده . پری خانم رفت . این بنده خدام به پای تنها پسرش می شینه تا بزرگش می کنه
_ شما پری خانم و دیده بودید؟
_ آره اون وقت ها گاه گداری منت می ذاشت و بعضی مجالس شرکت می کرد . تو بچه بودی . یادت نمی آد . خیلی خوشگل بود . واسه زمان خودش کسی بود . مثل درباریها لباس می پوشید. خانمی از سر و روش می بارید اما خوب به حاج آقا صادقی نمی اومد . پشتش به پدرش و عموش خیلی گرم بود . دبدبه و کبکبه داشت . عروسی مادرت اومده بود . معلوم بود دو دنیای متفاوت هستند . بعد ها زیاد از اختلافاتشون می شنیدیم . همیشه حاج آقا واسه پدر خدا بیامرزت در و دل می کرد . از طرفی عاشق زنش بود و از طرفی نمی تونست قر و فر اون و جمع کنه . پری خانم خیلی راحت می گشت و اهل مهمونی و برو بیا بود . هر چی حاجی صادقی تو گوش زنش می خوند که کمی رعایت ظواهر و بکنه و موقعیت اونم در نظر بگیره تو گوشش نمی رفته که نمی رفته . دست آخر کار خودش و می کرده و مدام سر کوفت می زده که تو از اول من و این جوری دیدی و پسندیدی . آخر عاقبت هم که اینطور شد . زن هایی مثل پری خانم مثل پرنده می مونن که نمی شه تو قفس نگهشون داشت . به محض اینکه در قفس و باز کنی پرواز میکنن و می رن . پری خانم فکر می کرده شوهرش کم کم مثل اونا می شه و تغییر می کنه . آدم های با اصالتی مثل حاج آقا هیچ وقت نمی تونن رنگ عوض کنن و همیشه اصالتشون رو حفظ میکنن. مثا ترمه می مونه که هر چی بگذره اصیل تر و با ارزش تر می شن
سپس آهسته گفت : پیش خودمون بمونه . شنیده بودم زنش اهل کافه و قمار بوده
مادر بزرگ مثل اینکه گناه بزرگی مرتکب شده بود بلافاصله استغفار فرستاد و گفت : بی خودی نیست که می گن غیبت شیرینه . تو مجبورم کردی حرف بزنم . گناهش گردن اونهایی که می گن
باری انکه او را اذیت کنم گفتم : الان که شما گفتید
_ منم از این و اون شنیدم . بقیه اش گردن تو که حرف از دهنم بیرون کشیدی
_ خوبه گناهانتون و تقسیم کردید
_ تقصیر من چیه ؟ اگه جوابت و نمی دادم قهر می کردی
_ مامان بزرگ یه سوال دیگه ...
_ اینم جواب میدم . اون وقت باید تا صبح بشینم و دعا کنم ؛ بلکه خدا گناهم و ببخشه و از سر تقصیراتم بگذره
_ پسرش چی شد؟
_ پسرش امید خان و میگی؟ اون جور که شنیدم بنده خدا حاج آقا برای اون خونه جداگانه گرفته تا شماها راحت باشید
_ چه جوری دلش اومده؟
_ امید خان خودش پیشنهاد داده و گفته 28 سالمه بچه که نیستم و بالاخره دیر یا زود باید از شما جدا می شدم .
مادر بزرگ عادت داشت با اذان صبح بیدار شود ظهر چرتی بزند و به همین خاطر شب ها زود به رخت خواب می رفت . احساس کردم خسته شده و ساعتی از خواب او نیز گذشته بود. شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم . با ملاقات مادر و حوری بیشتر دلم گرفت . تصمیم گرفتم از فردا کمی بیشتر به درس و کارهای عقب مانده ام برسم تا کمتر به آنها فکر کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل چهار -1
با استاد ستوده کلاس داشتم . طبق معمول بحث و گفتگو میان بچه ها بر سر مقاله یکی از دانشجویان داغ بود.
بعد از اتمام کلاس همراه سیما برخاستم . استاد مشغول جمع کردن جزوه های خود بود . سیما به او گفت : خسته نباشید.
استاد نیم نگاهی به ما انداخت و گفت : متشکرم . خانم فروزان فر لطفا تشریف داشته باشید.
سیما با آرنج به پهلویم زد و باخنده ای موزیانه بیرون رفت . چند نفر در کلاس بودند که ان ها نیز رفتند . استاد همان طور که سرگرم کارش بود گفت : خانم فروزان فر مشکلی برای شما پیش امده؟
_ نخیر ، مشکلی نست
دست از کار کشید و با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت : چند وقت میشه که شما در کلاس حضور دارید اما در واقع غایبید
_ متاسفم استاد . جلسه بعد سعی می کنم بهتر باشم.
_ اگه فکر می کنین کمکی از دست من بر می آد به عنوان یه مشاور صدیق می تونم راهنمایی تون کنم.
_ از لطف و توجه شما ممنونم . فکر میکنم مشکلم به مرور زمان حل بشه
استاد ستوده با لبخند گفت : امیدوارم
خداحافظی کردم و بیرون آمدم . سیما به محض دیدنم گفت : چی کار داشت؟
_ می گفت چرا حواسم به کلاس نیست
_ تو چی گفتی؟
_ بیست سوالیه؟
_ حمیرا بدجنس نشو . چی مشه تعریف کنی ؟ ازت کم میاد؟
_ گفتم جلسه بعد جبران می کنم
_ همین ؟!
_ همین
_ اگه به من دروغ بگی خفت می کنم
با خنده گفتم : به جان تو همین بود . می خواستی پشت در گوش کنی !
_ جون خودت حرفت و باور میکنم
سیما اهل مشهد بود و در خوابگاه دانشجویی اقامت داشت . از سیما جدا شدم و به خانه رفتم . در راه مادر تماس گرفت و حالم را پرسید.
***
روز جمعه مادر و حوری از صبح به آنجا امدند . قرار بود خاله مرضیه و عاطفه نیز بیایند . از این که باز خانه مثل گذشته شلوغ می شد خوشحال بودم و خوشحال تر به خاطر اینکه آقای صادقی حضور نداشت.
هنگاهی که مهمانها برای رفتن اماده می شدند مادر متوجه حالت افسرده من شد و گفت : حمیرا اگه با هم باشیم همیشه همینطور دور هم هستیم و دلتنگ هم نمی شیم.
باز سکوت کردم . جوابی برای حرف مادر نداشتم.
***
دو هفته از رفتن مادر می گذشت . با وجود آنکه مرتب تماس می گرفت و سر می زد احساس تنهایی آزارم می داد . امدنش خوب بود و رفتنش افسرده ترم می کرد.
ان روز به محض رسیدن به خانه مادر بزرگ را با ساکی در کنارش آماده در انتظار خود دیدم . با تعجب گفتم : مامانی کجا میخواید برید؟
_ امروز مادرت زنگ زد و دعوت کرده بریم اونجا
_ قرار بود خودم وقتش رو بگم ..
_ دلش برات تنگ شده . بچه ام پشت تلفن بغض کرده بود خدا رو خوش نمیاد منتظرش بذاریم. قول دادم دو سه روزی بمونیم.
با حیرت گفتم : دو سه روز؟ مگه شهرستان میریم؟
_ توی خونه که خبری نیست . فکر کن سفر می ری
_ اگه شما خواستید می تویند برید من خونه کار دارم
_ باشه هر جور راحتی . من فکر کردم بدت نمیاد چند روز مهمون مادرت باشیم . اگه تو نمونی منم نمی مونم.
دلم برای مادر بزرگ سوخت . او مدام ملاحظه مرا می کرد . در صورتی که می دانستم تا چه اندازه وابسته مادر است و به ماندن در کنار او عادت دارد . علیرغم میل باطنی ام وآنکه برای خوشحالش کنم گفتم : مامانی ، شما می دونید که رو حرف شما حرف نمی زنم . اگه قول دادید نباید زیر قولتون بزنید . الان حاضر می شم و راه می افتیم.
_ الهی قربون تو دختر مهربونم بشم . که دل مادرت و نمی شکنی
البته می دانستم او بیشتر دل خود را می گفت تا مادر را!
کیف دستی کوچکی برداشتم و مقداری وسائل در آن ریختم . در و پنجره را بستم و براه افتادیم . ادرس محل زندگی مادر منطقه ای در شمال شهر در محله ای خوب و مدرن قرار داشت . از همان نزدیکی گل و شیرینی تهیه کردم . مادر بزرگ خانه را خوب می شناخت و با اشاره به دری بزرگ ان را نشان داد. جای پارک نبود به اجبار پشت اتومبیلی ایستادم که دو نفر مشغول بررسی موتور ان بودند . زیر بغل مادر بزرگ را گرفتم تا راحت تر راه برود . زمانیکه از کنار آن دو نفر می گذشتیم صدای یکی از انها به گوشم خورد مه عمدا بلند صحبت می کرد : چادری به این خوشگلی دیدی؟ جون من نگاه کن ...
به متلک پسر اعتنا نکردم و از کنارشنا گذشتم . دوست همراه او گفت ک هیش کارت و بکن
وقتی کنار در ایستادیم و زنگ را فشردم دوباره همان پسر گفت : ای وای امید ! مثل اینکه سوتی دادم . رفتن خونه شما !
در یک لحظه ان پسر که نامش امید بود سرک کشید و وقتی با نگاه من مواجه شد به سرعت سرش را دزدید
در باز شد داخل حیاط رفتیم ؛ حیاطی با باغچه های کوچک و بزرگ در اطراف که از گل های رنگارنگ پر شده بود و ویلایی سفید در انتهای آن که منظره ای دلفریب را پیش رویمان به نمایش می گذاشت . مادر بزرگ گفت : ببین چه خونه و زندگی داره ! آدم حظ می کنه
_ بله خیلی قشنگه
حوری دوان دوان خود را به ما رساند و بعد از روبوسی دست مادر بزرگ را گرفت . به اطرافم نگاه کردم و با خود گفتم : اینجا خونه مامانه؟ چه جوری سر از اینجا در آورده ؟
آهی کشیدم و به طرف ساختمان رفتم . با استقبال گرم مادر به خانه وارد شدیم . خانه ای بزرگ و زیبا که مادر به سان ملکه ای در آن می خرامید.روی مبل های بزرگ و نرم هال نشستیم . زنی میانسال با سینی چای وارد شد و سلام کرد . مادر گفت : حمیرا جان ایشون زری خانم هستن . به من تو کارها کمک می کنن . سپس رو به زری خانم گفت : دخترم حمیرا
زری خانم با شوق گفت : وای ! حمیرا خانم هستن ؟ خوش امدید . خانم خیلی از شما تعریف میک نن . ماشالله تعریفی هم هستید.
_ شما لطف دارید.
بعد از رفتن زری خانم مادر بزرگ گفت : زن نجیب و تمیزیه . از این لحاظ شانس اوردی
مادر گفت : خدا عمرش بده . من دست تنها نمی تونم از عهده کارها بر بیام ( سپس رو به من گفت حمیرا جان از اینجا خوشت وامد؟)
_ خونه قشنگی دارید
حوری گفت : بیا اتاق ها رو نشونت بدم
_ مرد که تو خونه نیست؟
مادر گفت : راحت باش هیچ کس نیست .
همرا حوری به اتاق ها سرک کشیدم . به طبقه بالا رفتیم و حوری اتاق خود را نشان داد . سپس در اتاقی را باز کرد و گفت : این هم اتاق حمیرا خانم
اتاقس بزرگ و زیبا با دکوراسیونی فوق العاده گرم و راحت . عکسی از من در کنار تخت خواب قرار داشت . ان را برداشتم و گفت : کار مامانه ×
حوری گفت : کار اسمشو نیاره !
قاب را سر جایش گذاشتم و به کتابخانه نگاه کردم . از کف اتاق تا نزدیکی سقف از کتاب های گران قیمت پر بود . حوری گفت : اسمش و نیار می گه این قسمت بالایی تاریخی و این قسمت فلسفی و تحقیقی و این قسمت هم رمانه ..
_ خیله خوب ، خودت و خسته نکن.
محو کتابها شدم . دستی به انها کشیدم تا خوب لمسشان کنم . خم شدم و فهرست وار قسمت پایین را خواندم . حوری گفت : تا تو نگاه کنی من اومدم
با خود زمزمه کردم : معرکه است . تا حالا کتابخانه شخصی به این زیبایی ندیده بودم . در حالیکه قسمت بالا را بررسی می کردم برگشتم تا حوری را صدا کنم ، اما در مقابل ، چشمانم از حیرت گرد شد . در باز بود و کمی انطرف تر پسری جوان ایستاده بود و با چشمانی شوخ و متحیر نگاهم می مرکد . ناگاهان متوجه شدم حجاب ندارم . به سرعت در را بستم و به ان تکیه دادم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-2
لحظه ای بیادم آمد که او همان پسری بود که در کنار اتومبیل ایستاده بود و دزدانه مرا نگاه می کرد . با چه جراتی ایستاده بود و باز نگاهم می کرد آن هم با وضعی که هیچ پوششی نداشتم ؟
بعد از لحظاتی آهسته لای در را باز کردم . کسی در راهرو نبود . به سرعت پایین رفتم . نفسم بند امده بود . مادر با دیدن حالم گفت : چی شده حمیرا؟
وقتی کمی از هیجان درونم کاسته شد گفتم : مامان شما که گفتید مرد تو خونه نیست...
_ آه امید خان و می گی؟ من فکر کردم تو اتاق حوری هستی . متشینش خراب شده رفت بالا وسائل برداره
سپس با نگرانی گفت : چیزی شده؟
_ نه چیزی نشده؟
صدای یاالله امد . با دیدن امید فوری چادرم را سر کردم . مادر به سوی او رفت .
_ ببخشید که بی موقع مزاحم شدم.
_ خواهش می کنم . شما مراحمید . تشریف داشته باشید
_ ممنونم . زنگ زدم تعمیر کار بیاد
مادر گفت : حمیرا جان یک دقیقه بیا
ناچار برخاستم و به کنار آنها رفتم . مادر گفت : حمیرا دخترم ( و رو به من ادامه داد : حمیرا جان ایشون امید خان پسر آقای صادقی هستن
با سردی آشکاری گفتم : حالتون خوبه؟
_ ممنونم . از آشنایی با شما خوش وقتم.
بی اختیار در چشمان او نگاه کردم تا شاید کمی خجالت بکشد اما خجالتی در کار نبود. بعد از لحظاتی گفتم : منم همینطور
_ با اجازه خداحافظ
مادر گفت : خدا به همراهتون
برگشتم و سر جای خود نشستم . از نگاه شوخ و پر از شیطنت او احساسی ناخوشایند به من دست داد . اگر یک نظر حالال نبود به این راحتی از حزکتی که انجام داده بود و دزدانه براندازم کرد نمی گذشتم . مادر بزرگ به مادر گفت : پسر آقاییه . خدا به پدرش ببخشه
من بی درنگ پرسیدم : همیشه اینجا میاد؟
_ تو این مدت امروز ناهار با حاج آقا اومد ؛ اون هم با دعوت قبلی . موقع رفتن ماشینش خراب شد ناچار شد برای درست کردنش بمونه
_ دم در با یه نفر دیگه بود
_ زنگ زد به یکی از دوستاش شاید اون سر در بیاره مثل اینکه اونم نتونسته کاری بکنه . حالام زنگ زده تعمیرکار بیاد
مادر بزرگ گفت : حالا دیگه وقت زن گرفتنشه
_ حاج آقا خیلی نگرانشه . مثل اینکه می خواد بره پیش مادرش . بعضی وقتها میگه میرم بعضی وقتها می گه می مونم و ازدواج می کنم . فعلا بلاتکلیفه . از طرفی صورت خوشی نداره تنها زندگی کنه . دوره و زمونه ای نیست که جوونا رو به حال خودشون رها کنیم . ( و با نگاهش فهماند که منظورش به من نیز هست)
گفتم : مادرشون کدوم کشور زندگی میکنن؟
_ فرانسه
_ تا حالا نرفتن اونجا؟
_ چرا . اوائل چند بار رفته ، الان مدتیه که مادرش و ندیده . اون جور که شنیدم خودش تمایلی نداره که به مادرش سر بزنه
_ چرا؟ بالاخره مادرشه
_ از وقتی پری خانم ازدواج کرده امید خان خودش اینطور خواسته
مادر بزرگ با افسوس گفت : چه زندگی هایی پیدا میشه ! حیف مملکت خودمون نیست ؟ هم شوهرش و اواره کرد هم بچه شو
مادر با حرکت سر حرف مادر بزرگ را تایید کرد
شب حاج آقا صادقی آمد. با دیدن من بیش از حد اظهار لطف کرد و مرتب از اوضاع درس و دانسگاه می پرسید و من ناچار با جملات کوتاه پاسخش را می دادم.
بعد از خوردن شام حاج آقا از من دعوت کرد تا برای قدم زدن به حیاط برویم ، علیرغم میلم پذیرفتم . مادر با لبخندی رضایتمند به ما نگاه می کرد.
حاج آقا صادقی از باغچه زیبایش و طرز نگهداری آن و علاقه بی حد وحصر خود به گل و گیاه حرف زد . مرا به دیدن گلخانه ی کوچکش برد و شاخه ای گل سرخ چید و به طرفم گرفت و گفت : شما مثل این گل هستید.
گل را گرفتم و تشکر کردم . بعد از لحظه ای سکوت گفت : حمیرا خانم اگه افتخار بدید و با ما زندگی کنید منتی بر سر ما گذاشتید . گل وجود شما برای مادر لازمه . بدون شما اون خیلی زود پژمرده می شه
_ واقعیت و بخواهید من هنوز نتونستم با ازدواج مادر کنار بیام و قبول کنم بنابرین در این شرایط برام مقدور نیست که به این موضوع جدی فکر کنم.
_ درک میکنم . شما تا هر زمان که خودتون صلاح بدونید فرصت دارید . مطمئنا هر روزی که این اتفاق بیفته به شخصه فداکاری شما را فراموش نمی کنم .
همان طور که گل را می بوئیدم به حرف های او فکر کردم . آقای صادقی به گل های رنگارنگش زل زده بود . نوعی ترحم در وجودم جوانه زد اما باز اطمینانی به گفته هایش نداشتم.
ان شب را در اتاقی که به من تعلق داشت گذراندم مثل مسافری بودم که ناچار است در جایی غریب و نا آشنا اتراق کند . مادر ساعتی نزد من ماند و از هر دری حرف زدیم . بعد از رفتن مادر کمی در رختخواب وول خوردم . به آنجا عادت نداشتم . ساعتی بعد به خواب رفتم و در خواب پدر را دیدم . من و او تنها دست در دست هم در حیاط قدم می زدیم و او به جای آقای صادقی گلی برایم می چید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-3
با صدای مادر از خواب بیدار شدم . چقدر خوب بود که هر روز با صدای گرم مادر چشمانم را باز می کردم . آماده شدم و پایین رفتم . همه سر میز نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند.
بعد از خوردن صبحانه به سرعت کیفم را برداشتم و مادر بزرگ را بوسیدم . او با لبخندی حاکی از رضایت مرا بدرقه کرد . با عجله بیرون امدم . مادر خود را به من رساند و گفت : حمیرا ظهر منتظرم جایی نری
_ باشه خداحافظ
از استنشاق بوی گل ها حال خوشی به من دست داد . شاخه ای از انها را چیدم و همان طور که می بوئیدم به کوچه پا نهادم . امید در کنار اتومبیل خود روی پل ایستاده بود. خیلی متواضع و مودب گفت : سلام صبح بخیر.
_ سلام صبح شما هم بخیر
همان طور که به طرف اتومبیلم می رفتم در فکر ان بودم که حتما امید از اینکه خانه و زندگی انها را قرق کرده ایم متنفر است و این حس خوشایندی نبود. لحظه ای خجالت کشیدم و دلم خواست بگویم که من نیز موافق این زندگی نیستم
هامن طور که حوری گفته بود امید همه چیز بود . چهره ای جذاب و دوست داشتنی و اندامی نسبتا ورزیده داشت و خوش لباس بود . مثل خیلی از پسران امروزی با موهایی نه کوتاه و نه بلند و خوش حالت . هر چه بود بنظر می رسید در ته چهره اش پسری شرور به حساب می آید و بر خلاف ظاهرش باطنی در تلاطم و شاید خطرناک دارد . خیلی علاقمند بودم احساس واقعی او را نسبت به خواهران ناتنی اش که یکباره پیدا شده اند بدانم
بعد از اتمام کلاس هایم به خانه برگشتم . حوری در را باز کرد و در حیاط خود را به من رساند و گفت : حمیرا ... و گریه کرد
با نگرانی گفتم " چی شده حوری ؟ چرا گریه می کنی؟
حوری همان طور که اشک می ریخت گفت : مامان بزرگ ، مامان بزرگ ...
دست روی شانه هایش گذاشتم و او را تکان دادم و گفتم : مامان بزرگ چی شده ؟ حرف بزن
حوری با هق هق گریه گفت : یک دفعه حالش بهم خورد . بردنش بیمارستان .
او را رها کردم و گفتم : چرا به تلفن همراهم زنگ نزدی؟
_ منم تازه رسیدم . زری خانم خبر داد . تلفن تو هم خاموش بود
آهی از حسرت کشیدم و یادم آمد از سر کلاس به بعد فراموش کردم آن را روشن کنم
به سرعت عقب گرد کردم و گفتم : کدوم بیمارستان بردن ؟
حوری هامنطور که به دنبالم می امد ادرس بیمارستان را داد و گفت : منم با تو می آم
به سرعت بیرون امدم . از اضطراب بیش از حد سویچ اتومبیل را در کیفم پیدا نمی کردم . با کلافگی می گشتم که صدای بوق اتومبیلی نظرم را جلب کرد
_ حمیرا خانم من می رسونمتون
در حالیکه سوزش اشک را روی گونه هایم حس می کردم امید را دیدم و گفتم : خودم میرم
امید به سرعت از اتومبیل پیاده شد و گفت : پدر سفارش کردند که شما تنها نباشید . ممکنه با اینحالی که دارید اتفاقی پیش بیاد
بی هیچ حرفی به دنبالش رفتم و سوار شدم . امید با سرعت از خیابان ها عبور می کرد . با صدایی بغض آلود گفتم : مادر بزرگ چش شده؟
_ نگران نباشید سپس آهسته گفت فکر می کنم سکته کردند
دستم را جلوی صورتم گرفتم و نالیدم . کاش تنها بودم و فریاد می زدم.
نمی دانم چه مدت زمانی طول کشید که با توقف اتومبیل با عجله خود را به بیرون انداختم تا هر چه زودتر به مادر بزرگ برسم . از محوطه بیمارستان گذشتم . نگهبان سد راهم شد و گفت : وقت ملاقات نیست
در حال خواهش و اصرار بودم که امید و آقای صادقی را در کنارم دیدم . با نگاهی که هزاران سوال در ان بود به او خیره شدم . وقتی سکوتش طولانی شد گفتم : مادر بزرگ
بعد از لحظاتی که بنظرم سال ها به طول انجامید گفت : حمیرا خانم بهتره بریم خونه
با وحشت گفتم : برای چی؟ من اومدم مادر بزرگ و ببینم
_ الان امکانش نیست
_ مادر کجاست
_ مادر پیش پای شما رفتند منزل و منتظر شما هستند
_ چرا حقیقت و نمی گید ؟ تو رو به خدا اگه چیزی شده به منم بگید !
_ چیزی نشده دخترم . ساعت ملاقات که شد می آییم . الان امکان رفتن تو بخش نیست
دلم میخواست حرف های او را باور کنم اما احساسم چیزی دیگر ندا میداد . در ان اوضاع ترجیح دادم گفته هایش را بوار و افکار منفی را از خود دور کنم.
هر سه در سکوت راه برگشت را در پیش گرفتیم، سکوت بدی که هر حرفی ممکن بود در ان وجود داشته باشد. حاج آقا صادقی و امید چند قدم از من فاصله گرفتند . برگشتم و دیدم امید سرش را با تاسف تکان می داد . ناگهان قلبم فرو ریخت . حرکات آنها مشکوک بنظر می رسید . وقتی متوجه من شدند سعی کردند خیلی معمولی باشند . خدایا برای مادر بزرگ چه اتفاقی افتاده ؟ مادر بزرگ کجا بود؟
کاش امروز دروغ بود و دیروز باز شروع می شد و مادر بزرگ شوق رفتن به خانه مادر را داشت . کاش فردا نمی امد و من مثل الان در بی خبری می ماندم . با تمام وحشتی که از شنیدن آن کلام اخر داشتم به خانه رسیدیم . نمی دانستم یا شاید می دانستم که چرا در خانه باز است و مثل آن روزهایی که مادربزرگ آش نذری داشت حیاط خانه شلوغ بود. هیچ کس به چشمم آشنا نبود . جمعیت موجود در حیاط را نمی شناختم انگار همه غریبه بودند . صدای فریاد مادر را شنیدم که از عمق وجود خود همدم روزهای تنهایی اش را می طلبید .
من کجا بودم و مادربزرگ کجا ...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل پنجم-1
مادر بزرگ را دفن کردند . خیلی راحت و معمولی . انگار سالها بود که قرار این روز را گذاشته بودند . قرار روزهای بی قراری مرا . چطور باید به همه کس می گفتم تمام ارزشهای زندگی و تمام لطف روزهایم به آسانی در دل خاک جای گرفه و مرا در وحشت آن چه فرارویم بود تنها گذاشته؟ دلم می خواست به او بگویم مامانی قرار بود تا هر وقت که من بگم پیشم بمونی . تو هم مثل پدر بی وفا شدی ؟ اما مادر بزرگ انقدر مهربان بود که می ترسیدم در دل خاک نگران شود و روح پاک او آزرده شود. آخرین تبسمش هنوز برایم گرم و زنده بود . وقتی سر بر مزارش نشستم خاک را بوئیدم . انگار تن نرم و گرمش خاک را مطبوع کرده بود. سرم را روی خاک گذاشتم و گقتم : مادربزرگ منزل نو مبارک ...
***
بعد از مراسم خاکسپاری در خانه مادر بزرگ باز شد . اقوام و آشنایان لحظه ای ما را تنها نمیگذاشتند . تا برگذاری مراسم شب هفت چند بار ختم قران گرفته شد و این بزرگ ترین و بهترین هدیه برای مادربزرگ خوب و مومنم بود.
***
برای رفتن به مسجد آماده شدیم . آقایان در سکوت و با احترام ایستاده بودند تا خانم ها را به مقصد برسانند . امید با ظاهری چشمگیر در کنار آقای صادقی ایستاده بود . کت و شلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت و عینکی دودی به چشم زده بود که او را متشخص و برازنده نشان می داد
دوستان و همکلاسی هایم برای ابراز همدردی به مسجد آمدند . در پایان مراسم استاد ستوده خود را به ما رساند و متواضعانه عرض ادب و احترام کرد . او را به مادر معرفی کردم و مادر از حضور او در مراسم ختم تشکر کرد.
***
بعد از مراسم شب هفت در خانه مادربزرگ اهسته بسته شد تا باز در خلوت روزها به یاد کسانی که سالها عمر خود ا در ان گذراندند در ارامش فرو رود ، رد پاسس از گذشته و یادگاری برای آینده.
همراه خاله مرضیه و خاله عاطفه و دایی جان به خانه برگشتیم . شب در حالی که خیلی خسته بودم و برای خواب آماده می شدم صدای خاله عاطفه را شنیدم که به مادر گفت : قراره تا کی اینجا بمونی ؟
مادر در جواب گفت : تا چهلم اینجا هستم . بالاخره رفت و امد هست . نمی شه در خونه رو ببندم . در ضمن باید حمیرا رو برای رفتن کم کم اماده کنم . اگه یک دفعه بخوام برای همیشه از اینجا دل بکنه می دونم قبول نمی کنه
_ خونه رو چی کار می کنی؟
_ میدم دست اعظم خانم و شوهرش . هم دعای خیر پشت سرمه ، هم این خونه بی صاحب نمی مونه
به رخت خواب رفتم و سعی کردم بخوابم ؛ خوابی که یک هفته بود از من گریزان بود و عذابم میداد و تنها کابوس بود و کابوس
صبح روز بعد هنگامی که برای رفتن به دانشگاه اماده می شدم مادر گفت : حمیرا می تونی حوری رو برسونی؟
_ من که ماشین ندارم !
_ آخر شب امید خان اون و اورد
_ سویچ من و از کجا اوردن ؟
_ مثل اینکه اون روز موقع رفتن به بیمارستان افتاده بود کف ماشین ، اونم پیداش می کنه
_ دستشون درد نکنه . به حوری بگید زود حاضر بشه
حوری را رساندم . کمی دیر شد و یک ربع از کلاس استاد ستوده را از دست دادم .
در پایان کلاس استاد ستوده گفت : خوشحالم که شما رو سر کلاس می بینم . امدیوارم کمی از آلام شما تسکین پیدا کرده باشه
تشکر کردم و گفتم : از این که زحمت کشیدید و در مراسم مادر بزرگ شرکت کردید باز هم ممنونم
_ انجام وظیفه کردم . در هر حال انسان ها در این گونه مواقع باید به همدردی هم بشتابند
سیما و ترانه و رویا کمتر سر به سرم می گذاشتند و به اصطلاح می خواستند به نوعی با من همدردی کنند
حلج آقا صادقی هر روز به آنجا می امد و بعد از صرف شام به خانه اش می رفت . از ملاحظه و شکیبایی او خوشم می امد . او خیلی سنگین و متین بود و کم حرف می زد و فقط می خواست نزد مادر باشد
هر شب جمعه سر خاک مادر بزرگ می رفتیم و خیرات می بردیم . دایی جان و خاله ها نیز ما را همراهی می کردند . به خواست مادر قرار شد مراسم چهلم در خانه ما برگزار شود . روزهای غمناک و گرفته ای داشتیم . تنها دلخوشی ما این بود که دور هم هستیم ؛ حتی عمه فخری نیز یک روز در میان سر می زد تا مادر احساس تنهایی نکند . در شلوغی خانه و رفت و آمد ها کمتر به نبود مادربزرگ فکر می کردیم و فقط شب ها فرصتی پیش می امد تا هر کدام در خلوت با اندیشیدن به دوری از مادربزرگ سر به بالین بگذاریم .
***
روز چهلم مادر بزرگ دیگ های غذا را از زیر زمین بیرون آوردند و باز در حیاط خانه گشوده شد . بوی حلوا و زعفران در فضا پیچیده بود . تنگ غروب همراه پری ناز دختر دایی ناصر به ایوان رفتم . به رفت و امد آشپز ها و مردهای فامیل که میخ واستند گوشه ای از کار را بگیرند نگاه می کردیم . حس غریبی داشتم . روز بعد باز خانه در سکوتی وهم انگیز فرو می رفت و من هنوز بلاتکلیف بودم.
صدای پریناز مرا به خود آورد : حمیرا اون پسره کیه که دم در ایستاده ؟
به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم ؛ امید را دیدم که در لباسی اسپرت ایستاده بود و پلیور مشکی و شولار جین به تن داشت .
به پریناز گفتم : چطور مگه؟
_ آخه یک ساعته که داره نگات می کنه . وقتی دید نگاش می کنم روش رو برگردوند .
_ من یک ربع نیست اومدم . چطور یک ساعته داره نگاه می کنه ؟!
_ مثلا گفتم . نگفتی کیه می شناسیش ؟
_ پسر حاج آقا صادقی امید خان
چریناز با حیرت گفت : آقا امید اینه ؟ خیلی ازش تعریف می کنن
به امید نگاه کردم . در یک لحظه نگاه ما تلاقی کرد و هر دو در یک زمان سلام کردیم .
دست پریناز را گرفتم و بلافاصله به داخل خانه رفتیم . ممکن بود بعد از پری ناز دیگران هم حرف هایی بزنند و من دوست نداشتم پشت سرم حرفی باشد و موضوع روز باشم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
5-2
با سر و صدای مستخدمان که در حال تمیز کردن حیاط و بردن وسائل به زیر زمین بودند . بیدار شدم . روز شنبه بود و نباید بی دلیل کلاسهایم را از دست می دادم
از مادر خداحافظی کردم و بیرون امدم . سر درد بدی داشتم نتوانستم کلاس زنگ اخر را تحمل کنم . اجازه گرفتم و بیرون امدم
مادر با دیدن من گفت : اتفاقی افتاده که زود امدی ؟
_ سر درد داشتم . نتونستم سر کلاس بشینم
مادر بلافاصله مسکنی آورد و گفت : امروز برات خورشت فسنجون پختم . تا کمی استراحت کنی ناهار اماده میشه
_ کارها تموم شد؟
_ آره فرش ها رو دادم قالی شویی . کمی خرت و پرت ها رو جمع کردم و بردم زیر زمین
_ خسته نباشید . اگه کاری از دست من بر میاد انجام بدم
_ کاری نمونده . فعلا برو استرحات کن .
لحظه ای ایستادم و گفتم : مامان وسائل مادر بزرگ و چی کار کردید
مادر اهی کشید و گفت : مادر بزرگ هر چی که داشت وقتی زنده بود بین ما تقسیم کرده بود ، تنها و با ارزش ترین چیزی که داشت به تو بخشیده .
با حیرت گفتم : به من ؟
_ آره چند سال پیش در حضور همه گفت
_ اون چیه ؟
مادر از روی میز ترمه قدیمی آورد و آن را به طرفم گرفت ، با قلبی مالامال از اندوه و لرزش دستانم آن را گرفتم و بوسیدم و آرام ترمه را به کناری زدم . قران خطی قدیمی که می دانستم ارزش زیادی دارد و همواره با افتخار از ان در خانواده یاد می شد درون ان بود . در حالیکه اشکهایم مهلت حرف زدن را از من گرفته بود به زحمت گفتم : چرا من؟
_ چرا تو نه؟
_ یعنی من لیاقت این هدیه با ارزش و دارم ؟
مادر اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت : حتما داشتی که تو رو لایق این هدیه دونسته ( اه مادر بزرک باز من و شرمنده کردی ) در آغوش مادر فرو رفتم و هر دو غریبانه گریستیم .
به اتاقم رفتم و ساعتی دراز کشیدم . بعد از خوردن ناهار خاله ها و زندایی ثریا که برای کمک آمده بودند رفتند . مادر چای ریخت و در کنارم نشست . حوری خواب بود . مادر بعد از کمی این دست و آن دست کردن گفت : حمیرا جان بعد از ظهر حاج آقا میآد دنبالمون . می خوای کمکت کنم وسائلتو جمع کنی؟
بعد از لحظاتی گفتم : مجبورم که بیام ؟
_ اجباری در کار نیست . دوست دارم با میل خودت بیای . بعد از مرگ مادر دیگه کسی نیست که بخوای اینجا بمونی
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد : اگه تو بخوای اینجا بمونی منم با تو می مونم . اما اگه قبول کنی و با من بیای به خدا کاری میکنم که پشیمون نشی . در این خونه هم همیشه به روت بازه
وقتی باز سکوت مرا دید گفت : حمیرا نمی خوای حرف بزنی؟
در حالیکه بر می خواستم گفتم " حرفی برای گفتن ندارم
به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم . حالا همه چیز اید آل مادر و آقای صادقی بود و تنها مانع خوش بختی آنها من بودم که با پای خود برای آسایش بیشتر آنها همراهشان می رفتم و باید خانه ای را رها می کردم که دوست داشتم و بوی عزیزانم را می داد . اگر مادر بزرگ زنده بود می توانستم به مبارزه ادامه دهم ؛ هر چند که ان زمان نیز مبارزه ام تاثیری در اوضاع نداشت . مادر برای همیشه به عقد حاج آقا صادقی در امده بود و حتی در صورت نداشتن تفاهم در سن و سالی نبود که چندان راه گریزی داشته باشد . با رفتار هایی که در این مدت از حاج آقا صادقی دیده بودم بعید می دانستم مورید برای نارضایتی باقی بماند و فقط در این بین من می ماندم که بی مادر و حوری افسرده بودم و طاقت دوری از انها را نداشتم . ساعتی مثل پازلی بهم ریخته تمام نکات منفی و مثبت را در کنار هم چیدم و آخرین راه رفتن در سکوت و احترام بود چرا که نمی خواستم با نرفتنم حرفی میان اقوام پیش بیاید.
برخاستم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم . لباسهایم را درون آن ریختم . عکس پدر را بوسیدم و در چمدان گذاشتم .
کتابهایم را بسته بندی کردم و در گوشه ای گذاشتم . خیلی از وسایلم هنوز باقی مانده بود. ترجیح دادم در فرصتی دیگر برای بردن آنها برگردم . صدای زنگ در بلند شد .حدس زدم آقای صادقی باشد . گوشم را به در چسباندم . صدای مادر را شنیدم که گفت : فعلا که حرفی نزده . رفته توی اتاقش
آقای صادقی گفت : اگه صلاح می دونید من با ایشون صحبت کنم
چادرم را سرم کردم و چمدانم را در دست گرفتم و بیرون امدم . مادر و آقای صادقی با دیدنم سکوت کردند .
سلام کردم و گفتم : من آماده ام . می توینم بریم
مادر لبخندی از سر شوق زد و حاج آقا صادقی با تکان سر کارم را تایید کرد
با کمک حوری وسادلم را در اتومبیل جای دادم . مادر حال بستن در و پنجره خانه بود و همه جا را کنترل می کرد .قرار بود تا چند روز آینده اعظم خانم و همسرش به انجا بیایند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 6 -1
با ورود به خانه جدید ، کمی روحیه ام بهتر شد . زندگی در خانه ای انباشته از خاطرات کودکی و بوی عزیزانی بود که حالا در کنارم نبودند و هر لحظه در و دیوار آن نقش روی انها را برایم تداعی می کرد رنج اور بود.
عکس پدر را در کنار عکس خود و قران و سجاده مادر بزرگ را روی میز تحریرم گداشتم . مادر مثل پروانه دور و بر من می گشت و حوری خوشحال از بودن من در آنجا مدام شیرین زبانی می کرد.
حوری کمی در درسهایش بی دقتی می کرد و من باید مرتب با او کار می کردم . زری خانم خیلی زرنگ و با سلیقه بود و چندان کاری برای کسی باقی نمی گذاشت .
باید اقرار کنم که اتاقم را دوست داشتم . کتابخانه ای که از کتابهای متنوع پر بود و آرامشی خاص به فضای آنجا می بخشید . تختی دو نفره و بزرگ داشتم ؛ با پرده و روتختی ساتن و قالی گران بهایی که وسط اتاق قرار داشت . تنها اتاق در بسته در خانه اتاق امید بود.
***
بعد از دو هفته روز جمعه مادر از امید و خواهر آقای صادقی برای صرف ناهار دعوت کرد . با وجودی که چندان حوصله اقوام او را نداشتم چاره ای جز تحمل ندیدم.
به آشپرخانه رفتم . همه چیز مهیای یک مهمانی کوچک بود . به زری خانم گفتم : کاری هست انجام بدم؟
زری خانم گفت : قربونت برم . اگه می شه سالاد درست کن . وسایلش توی یخچاله
بعد از شستن دستهایم به طرف یخچال رفتم . پنجره آشپزخانه رو به حیاط پشتی بود . در حال آوردن وسایل سالاد بودم که زری خانم گفت : ماشالله ، ما شالله ، چه مویی دارید ! مثل عروسک می مونید
با خنده دستی به موهایم کشیدم و گفتم : قابلی نداره !
_ این موها فقط برازنده خانمی مثل شماست . ماشالله از قد و بالا و خوشگلی یه سر و گردن از همه دختر هایی که دیدم بالاترید
_ نظر لطف شماست ...
ناگهان زری خانم با دستپاچگس گفت : ای وای ! خدا مرگم بده . آقا امید دارن تو حیاط ماشین می شورن
به طرف پنجره نگاه کردم و امید را دیدم . وقتی متوجه شد که حضور او را حس کردم خود را سرگرم شستن اتومبیل نشان داد . از جایی که بودم دور شدم و گفتم : چرا زودتر نگفتید ؟
_ به خدا الان دیدم
با دلخوری گفتم : اشکالی نداره
از این که امید باز مرا بی حجاب غافلگیر کرده بود خشمگین شدم . باید به او نشان می دادم که متوجه حرکاتش هستم و از این بابت معذبم و ناراحتم .
سالاد را درست کردم و چادر مهمانی را روی سرم انداختم و بیرون امدم . امید در حال احوالپرسی با مادر بود و با دیدن من گفت : سلام . حالتون خوبه ؟
با سردی گفتم : سلام .
و به اتاق پذیرایی نزد حاج آقا رفتم .
مادر با حیرت نگاهم کرد . بعد از دقایقی امید با چهره ای اخمو و در ظاهر بی توجه به من به سالن آمد و روی مبل لم داد.
از اعتماد به نفس و خود خواهیش پر از حرص شدم . مشخص بود امید از آن دسته پسرانی است که به تیپ و قیافه خود می بالد و مهمتر آن که همه کس را از بالا می بیند و این مساله از راه رفتن و بی تفاوتی رفتارش کاملا پیدا بود.
خواستم از جا برخیزم که آقای صادقی گفت : کجا حمیرا خانم ؟ ما تازه اومدیم بشینیم
ناچار گفتم : می رم براتون چایی بیارم
_ زحمت نکشید
_ زحمتی نیست
_ به آشپرخانه رفتم و چند فنجان چای ریختم و به اتاق بردم . به طرف آقای صادقی رفتم و به او تعارف کردم . حاج اقا فنجانی برداشت و تشکر کرد . سپس سینی را روی میز رو به روی امید گذاشتم با حرص سر جایم نشستم .
نگاه حاج آقا به فنجان خود بود و متوجه حرکت من نشد . امید با همان اخم گفت : شما دوره پذیرایی از مهمون و کجا دیدین؟
حاج آقا صادقی با تعجب گفت : مگه مهمانداری دوره می خواد؟
امید با تمسخر جواب داد : آخه حمیرا خانم آقندر قشنگ پذیرایی می کنن که حدس زدم جایی دورشو گذروندن!
دلم میخواست به او جوابی بدهم تا فکر نکند دختری احمق و ترسو هستم ؛ اما با وجود آقای صادقی چنین چیزی امکان نداشت .
با صدای زنگ تلفن برخاستم تا به آن جواب بدهم که آقای صادقی گفت : شما زحمت نکشید من جواب میدم و بیرون رفت
با خونسردی به امید نگاه کردم و گفتم : اتفاقا من می خواستم از شما بپرسم دوره نگاه کردن از راه دور و کجا گذروندید ؟ چون با تیزی تمام این کارو انجام می دید و از عهده هر کسی بر نمی آد !
امید که توقع چنین جوابی را نداشت کاملا پیدا بود که غافلگیر شده ، با خونسردی گفت : من چیز جالبی برای نگاه کردن نمی بینم.
در حالیکه بر می خواستم گفتم : خوشحالم که براتون جالب نبودم در غیر اینصورت باید منتظر خیلی عکس العملها می شدم !
به سرعت راه پله ها ی منتهی به اتاق خود را در پیش گرفتم .
می دانستم با جوابی که دادم تا مدتی به قول معروف حال او را گرفته ام . من چندان اهل حاضر جوابی نبودم اما اگر کسی می خواست شخصیت و احترام مرا زیر سوال ببرد خیلی تند و تیز می شدم و زبانی گزنده داشتم . از تصور ان که او مرا دختری بی دست و پا که امده ام تا مژه هایم را برایش مظلومانه تکان بدهم و ترحمش را برانگیزم متنفر بودم . من دختری بودم که برای خود ارزش زیادی قائل می شدم و تا آن لحظه به کسی اجازه نداده بودم در حق من ناروا سخن بگوید . آن قدر شجاعت داشتم که از عهده کارهایم برآیم و خیلی کم پیش می امد که مادر از کارهایم انتقاد کند چون می دانست که راهی سالم را طی می کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با سر و صدایی که از طبقه پایین می امد فهمیدم مهمان ها آمدند . حوری به اتاقم امد و گفت : مامان میگه بیا پایین
_ باشه الان میام
در مراسم مادربزرگ عمه سوری را دیده بودم ؛ اما در ان شلوغی چیز زیادی به خاطرم نمانده بود. مادر گفته بود عمه سوری دو دختر و یک پسر دارد و همسرش چندان اهل رفت و آمد نمی باشد
پایین رفتم . با ورود من مهمان ها از جا برخاستند . بعد از معرفی و روبوسی کناری نشستم . دختران عمه سوری چادر هایی زیبا روی سر انداخته بودند . آن دو چهره هایی به نسبت خوب اما بی نمک داشتند . تنها پسر عمه سوری فرخ بسیار مودب و متین در کناری نشسته بود و تبسم روی لبان خود داشت .
عمه سوری احوالم را جویا شد و باز مرا برای مرگ مادربزرگ دلداری داد . سپیده به کنارم امد و گفت : مامان از شما خیلی تعریف می کنه . امروز بیشتر برای دیدن شما اومدیم
با لبخندی از او تشکر کردم و گفتم : من هم مشتاق دیدارتون بودم
سحر گفت : شنیدم شما هم مثل من دانشجوی رشته زبان هستید.
امید با تمسخر جواب داد : فکر کنم دارن تخصصشون و می گیرن !
و لبخندی زد . تا بفهماند جسارت هر کاری را در حضور هر کس دارد.
سپیده گفت : چه جالب !
می دانستم امید تا چه اندازه از حرف من رنجیده بود که می خواست هر طور شده تلافی کند.
هنگاه خوردن ناهار امید گفت : حاج خانم دست پخت شما عالیه . خوشبحال پدرم !
زیر چشمی نگاهم کرد تا بفهماند که می داند تا چه اندازه از این وصلت ناخشنود هستم
مادر گفت : نوش جانتان ! چرا گوشت نمی خورید؟
امید گفت : من عاشق خوراک زبانم
عمه سوری با مهربانی گفت : قربونت برم عمه ! هر وقت خواستی بگو برت بپزم
_ حتما یه روز برای خوردن خوراک زبان مزاحمتون می شم
عمه سوری گفت : چه مزاحمتی خونه خودته
سپس لیوان نوشیدنی اش را برداشت و به من اشاره کرد و سر کشید
بی اعتنا به رفتار و کنایه هایش سر خود را با خوردن غذا گرم کردم . در واقع اصلا برایم اهمیتی نداشت
بعد از ناهار دختر ها به اتاق من آمدند و ساعتی را به گفت و گو گذراندیم . بعد از مدت ها امید در اتاق خود را باز کرد تا در آن استراحت کند.
بعد از ظهر برای خوردن عصرانه به طبقه پایین رفتیم. تلفن همراه امید به صدا در آمد . ظاهرا با دوستش صحبت می کرد و قرار جایی را می گذاشت . در حالی که حرف می زد عمدا از کنار من گذشت و گفت : همون جای همیشگی. باشه . ساعت شش خوبه . مهشید و فریبام هستن ؟ خیلی خوبه خداحافظ
تلفن را خاموش کرد و سر جای خود نشست . سحر و سپیده در گوش هم پچ پچ می کردند .
دقایقی بعد امید برخاست و خداحافظی کرد . سپس با خوش سر و زبانی از مادر تشکر کرد . مادر از رفتار های امید خوشش می امد . به خصوص که او کلمات خوبی برای عرض ادب نثار مادر می کرد که خوشایند هر زنی می توانست باشد . عمه جانش را با مهربانی بوسید و با تواضع بیرون رفت . نزدیک غروب خانواده عمه سوری نیز برخاستند و رفتند . با مادر خانه را مرتب کردیم . حوری هوس ساندویچ کرده بود و حاج آقا برای خریدن آن بیرون رفت . هنوز فکرم مشغول حرف ها و کارهای امید بود. تمام برخورد های من با اوبا تنش و ناراحتی به پایان می رسید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خوشبختانه تا یک هفته امید را ندیدم . اخر هفته وقت رفتن به دانشگاه اتومبیلم پنچر شد . ناچار با تاکسی خود را رساندم . بعد از اتمام کلاس همراه سیما از دانشکده بیرون امدم . سیما با اشاره به کنار خیابان گفت : حمیرا مثل اینکه این پسره با تو کار داره
به طرفی که سیما نشان داد نگاه کردم وامید را دیدم که در کنار اتومبیلش ایستاده بود . نزدیک آمد و سلام کرد. او را به سیما معرفی کردم . سیما با شیفتگی نگاهش می کرد و بعد از دقایقی به اجبار خداحافظی کرد و رفت .
خیلی جدی گفتم : بفرمائید . کاری با من داشتید؟
_ امروز ماشین نداشتی گفتم بیام دنبالت
خیلی راحت صحبت می کرد به طوریکه گویی از دیر باز ما با یکدیگر قو و خویش یا دوست بودیم .
_ احتیاجی به اینکار نبود.
_ بلخره گاهی باید به خواهر کوچولوم سر بزنم !
_ خیلی ممنون . اگه اجازه بدید خودم می رم .
امید با همان نگاه شوخ گفت : بابت اون روز معذرت می خوام . حالا افتخار میدی؟
لحظه ای تردید کردم اما بی اختیار لبخندی زدم و به دنبالش رفتم و سوار اتومبیل شدم و گفتم : مامان گفت بیایید؟
_ صبح رفتم دنبال پدر دیدم ماشینت توی حیاط پارکه
تلفن همراه امید به صدا در امد و با گفت ببخشید آن را جواب داد : سلام تویی ؟ آره نمی تونم بیام
سپس نگاهی به من کرد و گفت : آخه دارم خواهرم و می رسونم خونه . تا بعد خداحافظ
گفتم : چرا اصرار دارید من و خواهر خودتون بدونید؟
_ مگه غیر از اینه؟
_شما هیچ وقت برادر من نخواهید بود
_ چرا اینقدر از پدرم بدت میاد؟
_ من از آقای صادقی بدم نمیاد
_ خوشت هم نمیاد . اون طور که پیداست از این وصلت دل خوشی نداری ...
_ شما چطور؟
_ من دیگه به سنی رسیدم که برام چندان اهمیتی نداره . شاید زمانی مهم بود اما الان نه . خیلی دلم می خواد بدونم چرا این قدر مخالف ازدواج مادر بودی ؟
_ من عاشق پدرم بودم
_ منم عاشق مادرم بودم
_ یعنی الان نیستید ؟
_ بعد از بیست سال جدایی با چند دیدار کوتاه و عکس و نامه و تلفن چندان محبتی باقی نمی مونه . در واقع همه مردن ها مثل هم نیستند . برای من مادرم به نوعی مرده
_ اما اون زندس . چرا پیشش نرفتید ؟
_ به خاطر پدر . اون من و بزرگ کرده . اگه می رفتم دور از معرفت بود .
نمی دانم چرا دلم می خواست با امید حرف بزنم ، حرفهایی که مدتی بود در دلم تلنبار شده بود . شاید بخاطر آن که او نیز موقعیتی مشابه من داشت و شاید بدتر از من
وقتی سکوت مرا دید گفت : اوایل پدر ازت خیلی حرف می زد . از این که چه قدر مخالف ازدواج اون ها بودی . راستش می ترسیدم یه شب توی خواب از نفرت زیاد پدر و سر به نیستش کنی !
_ نفرتی در کار نبود . حساب زندگی بود
آهسته گفت : اون ها خوش بختند ....
بعد از دقایقی سکوت ادامه داد : به مادرت حسادت می کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم : من عاشق مامانمم . حسادت معنایی نداره
_ اتفاقا من درست برعکس تو فکر می کنم . وقتی آدم عاشق می شه کم کم حسود هم میشه
_ من 22 سالمه . به این نوع زندگی عادت کرده بودم . چطور می تونستم یک دفعه ببینم یه نفر از در بیاد و بشه پدر من ؟ دختر ها از نظر احساسی با پسر ها فرق دارند
_ برای منم سخت بود . همیشه عادت داشتم که پدر و تنها ببینم . بعد از 28 سال یک دفعه یک نامادری با دو تا خواهر از راه رسیدن
_ در این مورد کاملا شما رو درک می کنم
_ اما حالا چندان ناراحت نیستم چون می بینم تمام این سالها پدر اشتباه کرده و باید زودتر از این ازدواج می کرد و از تنهایی در می اومد.
_ اتفاقا منم به مامان همین و گفتم که باید زودتر از این ها دست به این کار می زد نه حالا
_ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست .
_ ولی این از آب گل الود ماهی گرفتنه !
امید با صدای بلند خندید و گفت ک منظورت به سن و سال اونهاست ؟
سپس گفت : همون روز اول که دیدمت فهمیدم دختر جسوری هستی که از اعتماد بنفس بالایی برخورداری . با نگاهت همه رو مغلوب می کنی و بعد با زبان تند و تیزت . برخلاف دختر های هم سن و سال خودت رفتار میکنی
_ می شه بپرسم دختر های همسن و سال من چجوری هستن ؟
_ اونا روش های دیگه ای دارن . بهتره زیاد وارد بحث نشیم
برای انکه به او بفهمانم کاملا با روش زندگی و افکارش آشنا هستم گفتم : معلومه تجربه زیادی دارید !
_ بر منکرش لعنت !
به در خانه رسیدیم . گفتم : ممنون که من و رسوندید
امید در حالیکه داخل داشبورد را می گشت گفت : هر وقت ماشین نداشتی بگو بیام دنبالت
سپس کارتی در آورد و ان را مقابلم گرفت و گفت : اینم شماره تماسم
بدون آنکه به روی خودم بیاورم و بی اعتنا به او که در انتظار گرفتن کارت چشم به من دوخته بود گفتم : هر وقت خواستم از حلج آقا می گیرم
امید با اعتماد به نفسی که در خود داشت و شکست چندان مفهمومی برایش در بر نداشت گفت : هر طور راحتی
خداحافظی کردم و به خانه رفتم . از دیداری که با امید داشتم به مادر حرفی نزدم . فکر کردم شاید باعث سو تفاهم شود و من این را نمی خواستم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 7
مادر اصلاع داد به مدت چند روز به مشهد می روند . آقای صادقی اصرار داشت تا من و حوری نیز با آنها برویم اما ما بین سال تحصیلی ممکن نبود .
چند روز بعد هنگامی که مادر و آقای صادقی راهی سفر شدند ، آقای صادقی گفت : به امید سفارش کردم سر بزنه . اگه کاری داشتین خبرش کنید.
***
هم زمان با اتمام کلاس تلفن همراهم به صدا در آمد و صدای امید را از آن سوی خط شنیدم : سلام
_ سلام . حالت خوبه ؟
_ ممنون . شما خوبید ؟
_ خوبم . جای مادر خالی نباشه ؟
_ تشکر . جای پدر شما هم خالی نباشه
_ ساعت چند کلاست تموم میشه ؟
_ تا یه ساعت دیگه
_ می آم دنبالت
_ وسیله دارم ...
_ می ودنم بعدا برمی گردیم و برش می داریم
_ برای چی زحمت می کشید ؟
_ دلم برای خواهرم تنگ شده !
خداحافظی و گوشی را قطع کردم
سیما بلافاصله گفت : کی بود؟
با تمسخر گفتم : برادرم !
_ خوش به حالت ! نه چک زدی نه چونه عروس اومد تو خونه !
_ حسودیت میشه ؟
_ آره اون پسری که من دیدم حسودی هم داره ! حالا نمیشه منو برای برادرت بگیری؟
سر تا پای سیما را نگاه کردم و گفتم : پیشنهاد می دم شاید اثری داشته باشه
_ گذشته از شوخی ، چه جور پسریه ؟
_ نمی دونم برای سر به سر گذاشتم خوبه
_ چقدر هم که تو حوصله سر به سر گذاشتن داری ؟!
_ وادارم می کنه
_ چه جالب ! چه منظوری داره ؟
_ فکر می کنم می خواد منو شکست بده
_ در چه موردی ؟
_ در مورد عقایدم
_ تا حالا کی برنده بوده ؟
_ فعلا مساوی هستیم . آخرش معلوم میشه چه منظوری داره و میخواد چی رو بفهمه
ساعتی بعد همراه سیما از دانشکده بیرون امدیم . از سیما خداحافظی کردم و امید را دیدم که ان طرف خیابان در اتوموبیل نشسته بود . از دور لبخندی زد و دستی تکان داد
در حالیکه سوار اتومبیل می شدم با نگاه خیره و متعجب استاد ستوده رو به رو شدم که هاج و واج ما را نگاه می کرد . وانمود کردم او را ندیدم .
_ سلام
_ سلام به خواهر مهربون !
_ از کجا فهمیدید من مهربونم ؟
_ از اون جایی که حالم و می پرسی !
_ نمی خوام مزاحمتون بشم .
_ با نبود پدر و مادر چه طوری ؟
_ یک روز بیشتر نیست که رفتند ! ...
_ پدر و مادرمون رفتن ماه عسل خیلی جالبه !
عمدا گفتم حسادت می کنید ؟
امید با صدای بلند خندید و گفت : من عاشق پدرمم . حسادت معنایی نداره !
از این که حرف های مرا کلمه به کلمه به خاطر داشت لبخندی زدم و گفتم : حالا با من چکار دارید ؟
_ فکر کردم زری خانم ناهار نذاشته . گفتم یه ناهار با برادرت مهربونانه بخوری
_ حوری تنهاست
_ می خوای بریم دنبالش ؟
_ نه تلفن می زنم
گوشی را از کیفم در اوردم و بعد از تماس با زری خانم سفارش حوری را به او کردم .
سر جهار راهی دو دختر ایستاده بودند . هر دو زیبا با آرایش کامل بودند و طوری لباس پوشیده بودند که جلب توجه می کرد. آنها به امید نگاه می کردند . امید سر خود را به سمت مخالف چرخاند.
به شوخی گفتم : حالا یه نیم نگاه به اونا می کردید !
_ می خوای از راه به درم کنی ؟
_ اگه من پیش شما نبودم مطمئنا از راه به در می شدید
_ این وصله ها به من نمی چسبه !
امید در کنار رستورانی لوکس ایستاد. پیاده شدیم و به داخل آن رفتیم . میزی دو نفره در گوشه سالن به چشم می خورد . بعد از این که نشستیم امید گفت : چی می خوری؟
به فهرست غذا ها نگاهی انداختم و گفتم : چلوکباب برگ با سالاد و ماست موسیر
_ دختر خانم ها ماست موسیر نخورن بهتره !
_ چلوکباب با ماست موسیر وگرنه غذا نمی خورم !
_ باشه منم مجبورم بخورم که توی ماشین خفه نشم !
امید با خنده به چشمانم خیره شد و بعد از لحظاتی نگاهش را دزدید.
_ هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز با خواهرم به رستوران برم
_ البته این شاید آخرین بار باشه ، چون ما به هم نا محرمیم . این موضوع فراموش نشه !
_ سخت نگیر . روابط سالم هیچ ضرری برای کسی نداره
_ عقاید جالبی دارید . من در روابطم اصولا جنس مخالف برام فرقی با هم جنسانم نداره اما این و دینی میگه که به اون اعتقاد داریم
_ پس چرا دانشگاه می ری؟
_ در محیط دانشگاه ما فقط همکلاسیم . صندلی ها جداست و گفت و گوها دسته جمعی و روابط اگه خودت بخوای حساب شده
_ وقتی پسری از تو خوشش بیاد دیگه حسابی در کار نیست
_ باز بستگی به رفتار دختر داره . اگه اون هم تمایلی داشته باشه چه بهتر . چه فرقی می کنه که دختری را می پسندید که در مهمانی باشه یا دانشگاه ؟
_ من چندان اعتقادی به این مسائل ندارم . خانواده پدر و مادرم دو قطب مخالف هم هستن . من وسط هر دو مثل پاندول ساعت تکون خوردم .
_ کدوم و بیشتر قبول دارید؟
_ وقتی با خانواده پدرم هستم فکر می کنم بی نقصن . همه چی حساب شده ست . وقتی در خانواده مادرم هستم از سر زندگی و شور و نشاط اون ها خوشم میاد . چندان حساسیتی به این مسئله ندارم .
_ این خیلی خوب نیست
_ چرا خوب نیست ؟
_ برای اینکه شما هنوز خودتونم نمی دونید از زندگی چی می خواین . یا رومی روم یا زنگی زنگ
_ به نظرت کدوم رومیه و کدوم زنگی؟
_ بستگی به نوع تفکر و ایده ها داره . در این مورد نمی تونم کمکتون کنم
_ شاید اینطور باشه . تا حالا که بهم بد نگذشته
_ من به اعتقاداتم پایبندم و دوستشون دارم
_ منظورت چادر سر کردنه ؟
_ این نمادی از اونه
_ نماد زیباییه ؛ از این لحاظ به تو تبریک می گم
_ اما تو دنیای به این بزرگی فقط من چادر سر نمی کنم
_ فقط تو سر نمی کنی اما با رفتارت اون و تبلیغ می کنی و به همین خاطر به نظرم با بقیه فرق داری
_ متشکرم . اما من واقعا هدفم این نیست
_ همین طوره ، اگه هدفت این بود مطمئنا چندان جذابیتی نداشت
غذا را روی میز گذاشتند . هر دو با اشتها شروع به خوردن کردیم . در همان حال امید گفت : می خوای برای حوری غذا بگیریم ؟
_ اون تا حالا غذاشو خورده
_ حمیرا اسمتو دوست داری؟
_ تا حالا راجع به اون فکر نکردم
_ بنظرم اسم خاصیه به هر کسی نمیاد
_ به من می آد؟
_ خیلی زیاد ! برای اولین باره که تو اطرافیانم به این اسم بر می خورم . در واقع چندان تکراری نیست .می دونی معنی اسمت چیه ؟
لحظه ای فکر کردم و گفتم : مگه میشه معنی اسمم و ندونم ؟
در حالیکه با لیوان نوشابه اش بازی می کرد گفت : من نمی دونستم . دیشب پیداش کردم
_ همیشه دنبال معنی اسم آدما می گردید؟
_ معنی اسم خواهرم برام مهمه
_ ممنونم از حسن نیتتون ( سپس آهسته گفت ) حمیرا یعنی کسی که موهای شرابی داره ! و لبخندی زد
_ اگه می خواید بدونید موهای من شرابیه یا نه باید بگم متاسفم !
تلفن همراه امید مدام زنگ می زد و او بعد از خواندن شماره ها آن را قطع می کرد . به مقصد رسیدیدم . پیاده شدم و گفتم : ممنون از ناهار خوشمزه ای که مهمونم کردید
_ من ازت ممنونم که همراهیم کردی . راستش گاهی فکر میکنم خیلی تنهام
به یاد پیشنهاد سیما افتادم و میل به خنده به سراغم آمد و گفتم : شاید مقصر ما بودیم که مجبور شدید از این خونه برید
_ این خونه اون قدر بزرگه که بدتر حال آدم و می گیره
حرفی برای گفتن نداشتم . خداحافظی کردم و به طرف اتومبیلم رفتم . امید تا زمانی که از او دور شوم منتظر ماند .
شب ؛ حوری آن قدر بهانه گرفت که مجبور شدم او را به گردش ببرم . هوس پیتزا کرده بود . برای زری خانم نیز شام گرفتیم .
قبل از خواب مادر زنگ زد و جویای حالمان شد . خاله عاطفه و مرضیه نیز تماس گرفتند تا جا خالی نباش مادر را بگویند
آن شب تا سرم را روی بالش گذاشتم از خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد از ظهر امید تلفن کرد و اصرار داشت تا من و حوری را بیرون ببرد . حوری مدام شکلک در می اورد و التماس می کرد تا قبول کنم . وقتی موافقت کردم کم مانده بود بال در بیاورد .
ساعت هشت امید زنگ زد و بیرون خانه منتظر ماند .
از زری خانم خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم . هوا سرد بود و داخل اتومبیل گرم و راحت . به محض نشستن حوری گفت : مرسی امید خان . خیلی به موقع بود . دلم توی خونه پوسید
با حیرت به او نگاه کردم و گفتم : من که دیشب بردمت بیرون ! ...
_ دیشب ، دیشب بود . امشبم امشبه
امید با خنده گفت : افرین حوری خانم ! هر شب برای خودش شبیه
بعد از لحظاتی پرسید : اجازه هست موزیک خیلی ملایم بذارم ؟
حوری بلافاصله گفت : اشکالی نداره
امید در آیینه به حوری نگاه کرد و سری تکان داد و خندید .
حوری گفت : شما همیشه آهنگ های آروم گوش می دید؟
_ همیشه که نه . بعضی وقتها
_اتفاقا من داشتم به این فکر می کردم که شما باید آهنگ های پر سر و صدا گوش بدید
_ چرا همچین فکری کردی؟
_ آخه به قیافتون این طوری میاد
_ مگه موزیک باید به قیافه بیاد؟
حوری خنده ای ریز کرد و گفت : نه . منظورم این نبود.
_ حمیرا خانم ، شما نمی خواهی کمکی بکنی تا من منظور حوری خانم و بفهمم ؟
_ منظور خاصی نداشت . چون می دونه شما اهل موزیک هستین می خواست نظرتون و بدونه
امید از حوری پرسید : حالا از این آهنگ خوشت اومد؟
_ خیلی قشنگه . سلیقتون مثل حمیراست
برگشتم و حوری را نگاه کردم و چشم غره ای به او رفتم . امید با دیدن عکس العمل من گفت : می دونستم . حمیرا مثل من خوش سلیقه است
با تمسخر گفتم : شما اعتماد بنفستون عالیه
حوری برای آنکه اوضاع را بهتر کند گفت : البته حمیرا به خاطر رشته تحصیلی که داره بیشتر اوقات آهنگهای گروه های مطرح و صاحب سبک و ترجمه می کنه این جزوی از درسشونه
امید گفت : مرسی حوری خانم . توضیح جالب و بحث انگیزی دادید در فرصت مناسب حتما از وجود حمیرا برای ترجمه کارهام استفاده خواهم کرد چون زبان انگلیسی من ضعیفه
گفتم : در عضو زبن فرانسه تون خوبه
_ شما از کجا می دونید ؟
_ این بار پدرتون توضیح جالب و بحث انگیزی دادند تا در فرصت مناسب برای کارهام از وجود شما استفاده کنم
_ من صادقانه و بی ریا حاضرم تمام اطلاعات و تجربیاتم را در اختیار شما قرار بدم .
امید کنار رستورانی توقف کرد . پیاده شدیم . جای شلوغی بود و صندلی خالی کم به چشم می خورد . در گوشه ای دنج جایی برای نشستن بود. به محض جا به جا شدن حوری گفت : من پیتزا نمی خورم دیشب خوردم
گفتم : حوری هر چی دوست داری بخور . لازم نیست بگی چی خوردی
امید گفت : حوری خانم غذای دلخواهت و انتخاب کن
حوری به منو غذاها خیره شد و گفت : استیک با سس قارچ
امید گفت : سلیقه خوبی داری
سپس به من نگاه کرد و پرسید : شما چی میل داری؟
_ شنیسل مرغ می خورم
_ منم مثل حوری استیک می خورم . چه طوره ؟
حوری گفت : عالیه !
_ یک کم هم به غذای حمیرا خانم دستبرد می زنم !
_ اجازه نمی دم از غذای من بخورید ، چون خودم خیلی گرسنه ام
غذا ها را روی میز چیدند . در حال خوردن غذا تلفن زنگ زد . مادر بود . جواب تلفن مادر را می دادم که متوجه شدم حوری می خندد . امید با اشاره گفت : هیس !
بعد از خداحافظی با مادر به امید نگاه کردم که به حالت تسلیم دستان خود را بالا برد و گفت : فقط یه تیکه بود . حاضرم به جاش از غذای خودم ...
در همان لحظه کسی گفت : سلام سرم را بلند کردم و پسری قد بلند و خوش چهره دیدم با موهای بلند و صاف که آن را پشت سر بسته بود و همراه دو دختر ایستاده بود . امید برخاست و با هر سه دست داد و ما را معرفی کرد و از انها دعوت به نشستن کرد . آنها گفتند : مزاحم نمی شیم .
یکی از دختر ها با صدایی کشدار و شل گفت : امید چرا دیشب نیومدی ؟ تازگی ها یاد گرفتی همه رو قال بذاری ؟
امید با لحنی صمیمی گفت : به جون تو گرفتار بودم.
_ جون خودت !
پسری که فریبرز نام داشت با نگاهی به من و حوری گفت : تو که همیشه سرت شلوغه
از طرز بیان آن پسر که انگار می خواست بودن ما را در کنار امید گوشزد کند از امدنم پشیمان شدم .
فریبرز ادامه داد : امید جان بعدا می بینمت . فرصت کردی اون ورا سر بزن
_ حتما . خداحافظ
انها خداحافظی کردند و رفتند . امید نشست و گفت : فریبرز بچه شوخیه . از دوستای قدیم هستیم .
حوری گفت : چه خانم خوشگلی بود !
_ می دونی حوری خانم به اینجور آدم ها چی میگن ؟
حوری با علاقه سر خود را جلو آورد و گفت : چی میگن؟
_ خروس بی محل
حوری خندید و گفت : اتفاقا رنگ موهای اون خانمه عین خروس بود!
شب خوبی بود . حوری به امید علاقه داشت و احساس می کرد برادری را که هرگز ندارد در وجود او پیدا کرده است
امید ما را به مقصد رساند و خود بلافاصله رفت . وقتی به داخل حیاط رفتیم زری خانم خود را دوان دوان به ما رساند و گفت : الهی قربونتون برم خانم کجا بودید ؟
_ چیزی شده ؟
زری خانم به ساختمان اشاره کرد و گفت : از ساعتی که رفتید ترس برم داشته . انگار صداهایی میاد
حوری خود را به من چسباند . به ساختمان نگاه کردم و لحظه ای ترسیدم . از زری خانم پرسیدم : چه صدایی می آد؟
_ نمی دونم
گوشی را از کیفم در آوردم و گفتم : زری خانم شماره امید و بلدید ؟
زری خانم به سختی ان را به یاد اورد و گفت . شماره را گرفتم بعد از چند بوق ممتد امید آن را برداشت و گفت : الو حمیرا خودتی؟
_ سلام کجایید؟
_ سر چهار راه . نکنه دلت برام تنگ شده ؟
_ ممکنه برگردید؟
صدای امید رنگ نگرانی گرفت و پرسید : اتفاقی افتاده ؟
_ چیزی نیست . فقط یه سر بیایید .
_ باشه الان خودمو می رسونم
چند دقیقه بعد امید امد و با عجله از اتومبیل پیاده شد.
_ چی شده ؟
زری خانم گفت : آقا انگار کسی تو خونست . یه صداهای عجیب و غریبی میاد
حوری گفت : حتما دزد اومده !
_ خیله خوب . شماها اینجا باشید تا من یه سر و گوشی آب بدم
امید به طرف ساختمان رفت و من نیز به دنبال او رفتم . برگشت و گفت : تو برای چی می آی؟
_ حداقل می تونم داد بزنم
داخل خانه رفتیم . همه جا را نگاه کردیم و به اتاق های بالا سرک کشیدیم . امید تمام زوایای اتاق مرا گشت و برای شوخی زیر تخت را نیز نگاه کرد و گفت : اصل کار این زیره . آقا دزده عادت داره زیر تخت قایم بشه
_ حالا چه وقت شوخیه؟
_ وشخی نمی کنم . میشه کمدت و نگاه کنم ؟
_ حوری و زری خانم الان نصف عمر شدن . اون وقت شما دارید من و دست می اندازید؟
_ نگران خواهرم هستم
امید با خنده ای که می خواست آن را پنهان کند بیرون رفت . هیچ چیز غیر طبیعی به چشم نمی خورد . به آشپزخانه رفتیم . صدای برگ های خشکیده به گوش می خورد . امید پنجره رو به حیاط پشتی را باز کرد و با خنده گفت : بیا ببین آقا دزده اینجاست !
به کنار پنجره رفتم . دو گربه ملوس بازی می کردند . نفس راحتی کشیدم . زری خانم و حوری را صدا زدم .
زری خانم گفت : امید خان نمیشه امشب اینجا بمونید ؟ می ترسم بلایی سر دختر ها بیاد . من به جهنم اینا امانتن
امید نگاهم کرد تا نظر مرا بداند
حوری گفت : من می ترسم
گفتم : نمی شه مزاحم کسی بشیم
امید گفت : باشه من حرفی ندارم . می رم ماشینو بیارم تو
در این فاصله زری خانم چای ریخت و مدام از صداهای عجیب و غریبی حرف می زد که شنیده بود.
امید گفت : زری خانم یه پتو بالش بده من همینجا می خوابم
_ نه آقا . اونقدر هم ترسو نیستیم . شما تشریف ببرید اتاق خودتون
_ پایین بخوابم بهتره . اگه آقا دزده بیاد حواسم جمع باشه
من و حوری برخاستیم و شب به خیر گفتیم
امید به حوری گفت : آسوده بخواب . شهر در امن و امان است !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح باران تندی می بارید . به کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم . در پارکینگ باز بود و امید اتومبیل خود را بیرون می برد . پایین رفتم . زری خانم صبحانه را آماده کرده بود
_ صبح به خیر . از آقا دزده چه خبر؟
_ خجالتم ندید . به خدا من آدم ترسویی نیستم . نمی دونم چرا دیشب خوف ورم داشت
_پیش می آد . توی خونه ای به این بزرگی معلومه که آدم از تنهایی می ترسه
_ طفلک امید خان . صبح زود رفتند
_ مگه همیشه کی می رفت ؟
_ معمولا تا ساعت نه استراحت می کردن . به خاطر شما و حوری خانم زود رفتن . هر کاری کردم صبحانه هم نخوردن
_ زری خانم شما چند ساله اینجایید؟
_ده سالی میشه
_ ازدواج نکردید؟
_ تازه عروس بودم که شوهر خدا بیامرزم تصادف کرد و مرد . دیگه از اون خدا بیامرز دلم به هیچ مردی راضی نشد
_ از اینجا راضی هستید؟
_ خدا حاج آقا رو عمر با عزت بده . خیلی راضی ام . از چشام بدی دیم از ایشون ندیدم . قبل از اینکه اینجا بیام جای دیگه ای کار می کردم . آقای خونه آدم درستی نبود یا مست می کرد یا زن بیچارشو کتک می زد . بد نظر بود . از وقتی اومدم اینجا انگار اومدم خونه خودم . خیلی راحتم و خدا رو شکر می کنم
_ اگه یه مرد خوب پیدا بشه ازدواج می کنید؟
_ نه خانم . دیگه از ما گذشته . راستی خانم و آقا کی تشریف میارن ؟
_ امروز ظهر می رسن
_ انشاالله . از وقتی حاج خانم اومدن توی این خونه اگه یک ساعت هم برن بیرون دلم می گیره . خیلی خانمن . خیلی با خدان . خدا حفظشون کنه
_ مامانم شما رو دوست داره
حوری امد و صبحانه اش را خورد . گفتم : زود حاضر شو . الان سرویست میاد
از زری خانم خداحافظی کردم و بیرون امدم . باران سیل آسا می بارید . هوای کلاس نیز مانند آسمان غمزده بود. سیما غایب بود. از رویا شنیدم که سرما خورده و استراحت می کند .
نزدیک ظهر از دانشکده بیرون امدم و از ترس خیس شدن سریع خود را به اتومبیل رساندم . در همان لحظه کسی به شیشه اتومبیل زد . برگشتم و استاد ستوده را دیدم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم : شمایید استاد؟
_ امروز وسیله ندارم . اگه ممکنه من و تا مسیری برسونید
_ خواهش می کنم . بفرمایید
استاد ستوده چتر خود را بست و سوار شد.
_ مزاحم که نیستم ؟
_ اختیار دارید .
_ چه بارون قشنگی !
_ قشنگ و پر دردسر !
_ هر چیزی که قشنگ باشه مطمئنا دردسرش هم زیاده
_ ممنون می شم اگه مسیرتون و بگید
_ هر جا که شما خواستید بپیچید اگه به مسیرم نخورد پیاده می شم . مادر حالشون خوبه ؟
_ به لطف شما
_ خانم فروزان فر . ممکنه سوالی از شما بپرسم ؟ یه کنجکاوی کوچیکه
_ حتما بفرمایید
_ چند وقت پیش شما رو با آقایی دیدم . کمی برام عجیب بود
_ چه چیزش برای شما عجیب بوده؟
_ خوب ، اون آقا از نظر ظاهر به شما نمی خورد
_ اون آقا یه طوری برادر من هستند
استاد ستوده با شنیدن این حرف نفسی از سر راحتی کشید و با لبخند گفت : خوشحالم
_ برای چی خوشحالید؟
_ برای حدسی که زدم و خوشبختانه اشتباه بود
_ چه حدسی می زدید؟
_ فکر کردم شاید ایشون نامزد شما باشن
_ و شاید هم ...
_ نخیر بنده چنین جسارتی نمی کنم
_ کنجکاوی زیاد باعث انحراف فمر هم میشه
_ فکر میکنم من هم از مسیرم دور شدم!
_ اگه اجاره بدید می رسونمتون
_ سر راه باید دنبال کاری برم . به اندازه کافی زحمت دادم
_ اختیار دارید . زحمتی نبود.
در کنار خیابان ماشین را نگه داشتم . استاد ستوده همان طور نشسته بود و خیال پیاده شدن نداشت . بعد از لحظاتی گفت : اگه اجازه بدین می خوام خانواده ام با شما آشنا بشن
لحظه ای جا خوردم . فکر همه چیز را می کردم جز این مسئله را
_ خانم فرزوان فر حرف بدی زدم ؟
_ کمی غیر منتظره بود !
_ برای شما شاید ، اما برای من نه چیز تازه ای هست ؛ نه غیر منتظره
_ اجازه بدید با خانواده ام صحبت کنم . بعد خدمت شما اطلاع خواهم داد
_ بی صبرانه منتظر جواب شما هستم . روزتون بخیر
پیاده شد و در را بست و مجددا از پنجره اتومبیل خم شد و با لبخندی اطمنیان بخش گفت : به امید دیدار
استاد ستوده رفت و من مدتی همان طور کنار خیابان زیر ریزش باران به نقظه ای چشم دوختم و به همه چیز فکر کردم . به موقعیت و زندگی ام . به مادر و حوری ، به استاد ستوده که محبوب دانشجویان بود و از من خواستگاری می کرد به همه چیز ...
با صدای زنگ تلفن همراه به خود آمدم . مادر رسیده و نگرانم شده بود . می پرسید چرا دیر کرده ام ...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 8-1
بعد ظهر را با کسالت گذراندم . پیشنهاد استاد ستوده فکرم را مشغول کرده بود . حس برخاستن نداشتم . صدای باران که یکنواخت به پنجره می خورد گوش نواز بود . مادر به اتاق امد و در کنارم نشست و گفت : حمیرا چیزی شده ؟ چرا تو اتاقت کز کردی وبیرون نمیای؟
نیم خیز شدم و گفتم : خوبم . فقط کمی خسته ام
دلم می خواست با مادر راجب پیشنهاد استاد ستوده صحبت کنم اما هنوز احساس واقعی خود را نمی دانستم
_ امشب خونه عمو مهدی دعای کمیل . اگه حال نداری خونه بمون واستراحت کن
_ ساعت چند راه می افتید؟
_ ساعت هفت میریم
_ یه دوش بگیرم حالم بهتر میشه . دلم می خواد بیام . خیلی وقته که به اینجور مجالس نرفتم . حوری کجاست ؟
_ پایین نشسه آخه امید اومده بود دیدن ما ، موتجه نشدی؟
_ نه موتجه نشدم
_ اومده بود زیارت قبولی . نیم ساعت نشست و رفت
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : تا تو آماده بشی منم عصرونه درست می کنم
دوش گرفتم کمی سرحال شدم. تلفنم به صدا در امد .شماره امید بود . برداشتم و گفتم : سلام
_ سلام خوبی؟
_ ممنون شما خوبید؟
_ بد نیستم . اومدم اون جا مادر گفت داری استراحت می کنی . چون ندیدمت خواستم حالت و بپرسم
_ شما لطف داریئ
_ مادر گفت قراره بدن دعای کمیل . اگه موفقی بیام دنبالت شام بریم بیرون
_ ممنونم . قراره منم با وان ها برم
_ اگه فکر می کنی حوصله اونجا رو نداری قرارت و به هم بزن
_ نه خودم به این مراسم احتیاج دارم
_ بنابرین مزاحم نمی شم . به قول خودتون التماس دعا
_ محتاجیم به دعا
_ خداحافظ
جمعیت زیادی به خانه عمو مهدی امده بودند . بعد از مدتها اقوام و آشنایان را می دیدم .مراسم های عمو جان همیشه عالی برگذار می شد . پذیرایی خوب و مرتب بود و چند مداح به نام گرمی خاصی به محفل می دادند . نهگامی که به خانه بر می گشتیم حوری در گشوم گفت : فردا تولد مامانه
_ فردا جمعه است . می تونیم بریم خرید؟
_ حتما هر جور شده باید کلک بزنیم و جیم بشیم .
_ من عاشق پلیش بازیم .
_ حوری میشه بگی پلیس کیه و دزد کیه ؟
_ دزد ماهستیم و پلیس ململن
_ اما من دزد نیستم
_ وقتی یواشکی در میریم دزدیم
_ باشه قبول منتها دزدی مصلحتی
_ وای خیلی هیجان داره
_ تو فقط از خونه برو بیرون اون وقت همه چی برات هیجان انگیز میشه
_ حمیرا تو خوب مون شناختی . واسه خاطر همینه که خیلی دوستت دارم .
حوری را در اغوشم فشردم . مادر به عقب برگشت و گفت : چی شده دو تا خواهر پچ پچ می کنین ؟
باخنده گفتم : یاد خاطرات می کردیم .
***
بعد از خوردن صبحانه حوری به مادر گفت : امروز می خوام به سلیقه حمیرا مانتو بخرم
_ تو که تازه مانتو خریدی . نباید بی خودی اسراف کنی
گفتم : حوری مانتو رو بهونه کرده که تا بیرون یه دوری بزنه . می دونید که عاشق ماشین سواریه . حاج آقا کجا هستن؟
_ رفته تو حیاط قدم بزنه . بعد از بارون دیشب هوای بیرون برای تنفس عالیه
بعد از ظهر حاضر شدیم و بیرون رفتیم . آقای صادقی با دیدن ما گفت : کجا با این عجله ؟
حوری گفت: به مامان حرفی نزنید . امروز تولدشه
_ بله اطلاع دارم . اتفاقا می خواستم این روز فرخنده رو به ایشون تبریک بگم.
_ نه تو رو خدا ! یادش نندازید . من و حمیرا می خواهیم غافلگیرش کنیم .
آقای صادقی سر خود را جلو آورد و گفت : چقدر حق السکوت می دید تا به مادر حرفی نزنم ؟
_ هر چی شما بگید ، ما قبول می کنیم
_ مبلغش و حمیرا خانم بگه
_ هر چقدر که شما می دید تا ما به مامان نگیم شما چه هدیه ای خریدید !
حاج آقا صادقی ابروانش را بالا برد و گفت : شما از کجا فهمیدید؟
_ جزو اسراره ! ...
_ باشه موافقم . شما من و لو ندید . من هم شما رو . تا شب ...
خداحافظی کردیم و از او دور شدیم . حوری با تعجب گفت : تو از کجا فهمیدی که برای مامان هدیه خریده ؟
_ یه دستی زدم . معلومه که حاج آقا دست خالی پیش مامان نمی ره
_ چقدر زرنگی حمیرا ! اون فکر کرد تو واقعا از هدیش خبر داری
بعد از ساعتی به مجتمع تجاری رسیدیم که فروشگاه های زیبا داشت . حوری بلوزی شرابی رنگ برای مادر خرید و از من پرسید : تو چی می خری؟
_ دنبال عطر فروشی هستم که آدرسش و ترانه داده . فکر می کنم طبقه بالاست
با دیدن نام فروشگاه مورد نظر داخل شدیم . من و حوری به مارک عطر ها چشم دوخته بودیم و فروشنده با مشتریان سرگرم بود . به سمت دیگر ویترین نگاه کردم و امید را دیدم که به پیشخوان تکیه داده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد . سلام کردیم . گفت : اینجا چیکار میکنید؟
حوری گفت : شما اینجا چیکار می کنید؟
دختری جوان به طرف ما آمد و گفت : امید نمی خوای خانم ها رو به من معرفی کنی؟
دختر جوان بلند قد و لاغر اندام بود . پالتویی زیبا به تن داشت و شالی ضخیم سر کرده بود ، آرایش ملایم او چندان به چشم نمی آمد .
امید گفت : ایشون ویدا دختر خاله ام ( و رو به دختر جوان گفت : ) حمیرا خانم و حوری خانم خواهر های بنده
ویدا دستان سفید و لاک زده خود را جلو آورد و دست داد و گفت : امید نگفته بودی خواهر های به این خوشگلی داری ؟ اتفاقا دیروز به مامان می گفتم یه روز برای دیدن فامیل های جدید بریم . در هر حال از آشنایی با شما خوشوقتم
با گشاده رویی گفتم : منم همینطور
ویدا با عشوه گفت : امروز به زور امید رو گیر انداختم که بیام خرید ؛ آخه امید خیلی خوش سلیق اس !
حوری محو تماشای ویدا بود و من معذب ایستاده بودم.
ویدا ادامه داد : مزاحمتون نمی شیم . فعلا با اجازه سپس به جای خود بازگشت
امید گفت : حمیرا می خوای برای خودت خرید کنی؟
_ امروز تولد مامانه
_پس امروز تولد مادره ، یادم باشه از پدر گله گی کنم
به طرف فروشنده رفتم و چند نمونه از عطر ها ی موجود را در خواست کردم . امید به کنارم آمد و گفت : میخوای کمکت کنم ؟
_ ممنون سلیقه مامان و خودم می دونم
ویدا امید را صدا زد و گفت : امید بیا ببینم این چه طوره ؟
امید به طرف ویدا رفت . به سرعت خرید کردم و بی آنکه بر سر قیمت ان چانه بزنم و فقط برای آنکه زودتر از انجا دور شویم مبلغ آن را پرداخت کردم وبه سرعت از انها خداحافظی کردم و بیرون امدیم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 8-2
حوری گفت : چرا عصبانی شدی؟
_ عصبانی نیستم
_ آخه قیافت یه جوری شد . از ویدا خانم خوشت نیومد ؟
برای آنکه روز حوری را خراب نکنم گفتم : نه عزیزم . مطمئن باش عصبانی نیستم و برام مهم نیست دیگران ما رو چه جوری می بینن
حوری با نوعی حسادت بچگانه گفت : ویدا خانم خیلی خوشگل بود . هر کی با آقا امید می گرده خوشگله
می بایست بیشتر مواظب حوری باشم . او در سنی بود که به همه چیز گرایش داشت و امید و دوستانش الگوی خوبی برای حوری نبودند.
ساعتی در پارک قدم زدیم . حوری راجع به مدرسه و دوستانش حرف می زد و گاهی از من راهنمایی می خواست . او دختری ساده بود و کمتر از سنش مسایل را درک می کرد
سر راه گل ، کیک خریدیم و به خانه رفتیم . مادر با دیدن ما گفت : امروز چه خبره دو تا خواهر با هم رفتید گردش ؟ من که دل ندارم ! ...
گل را به دست مادر دادم و او را در آغوش گرفتم و گفتم : قربون دلتون برم . تولدتون مبارک
مادر کمی از من فاصله گرفت و با خوشحالی گفت : حمیرا باز من و غافلگیر کردی؟
حوری مادر را بوسید و تبریک گفت و کیک و هدیه را به او داد
چشمان مادر از اشک پر شد و گفت : شما برای من بهترین هدیه هستید . چه احتیاجی به اینکارهاست ؟
آقای صادقی با لبخند جلو آمد جعبه ای به مادر داد و گفت : قابل شما رو نداره
هامن طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : مامان الان کادو ها رو باز نکنید . بذارید بعد از کیک و چای
و رو به زری خانم گفتم : زری خانم بی زحمت چای تازه دم کنید
صدای زنگ در بلند شد . زری خانم برای باز کردن آن رفت و بعد از چند لحظه برگشت . گفتم : کی بود؟
_ آقا امید اومدن
بعد از دقایقی کیک را به اتاق بردم . امید با دیدن من برخاست و سلام کرد.
آقای صادقی با خوشحالی به پسرش نگاه می کرد و آهسته گفت : تو از کجا فهمیدی؟
_ خواهر های مهربونم من و در جریان گذاشتند.
مادر گفت : امروز همه تون من و شرمنده کردید . نمی دونم چه جوری تشکر کنم . دیگه سن و سالی از من گذشته
گفتم : مامان تولد که سن و سال نداره
حاج آقا صادقی گفت : البته برای خانم ها تولد کمی سنگین تموم میشه
مادر گفت : اتفاقا برعکس . هر سال که خدا به عمرم اضافه می کنه با افتخار به عقب نگاه می کنم و خوشبین تر به آینده
حاج آقا گفت : بنابرین شما یک مورد استثنایی هستید .
از طنز کلام او خنده ام گرفت . مادر کیک را برید و برای هر کس تکه ای در بشقاب گذاشت . زری خانم نیز چای اورد و مادر از او دعوت به نشستن کرد . سپس کادو ها را باز کرد . اول بلوز حوری ، بعد عطر من و بعد سینه ریز حاج آقا و سپس سکه طلا هدیه امید را . در آخر از همه تشکر کرد . امید مدام در چهره من خیره می شد و انگار می خواست حرفی بزند و یا چیزی بپرسد
بعد از دقایقی مادر برای جواب دادن به تلفن بیرون رفت . حوری با حاج آقا صادقی گفتگو می کرد . امید نزدیک ترین مبل را برای کم کردن فاصله با من انتخاب کرد و نشست و گفت : ویدا از تو خیلی خوشش اومده بود.
_ نظر لطفشونه
_ من با ویدا خیلی صمیمی هستم . بیشتر اوقات همراهیش می کنم
_ من از شما توضیح نخواستم
_ خواستم سو تفاهمی پیش نیاد
در چشمان امید نگاه کردم و گفتم : کار ها و زندگی خصوصی شما به من یا هیچ کس دیگه ربطی نداره و برای کارهاتون احتیاجی نیست به کسی توضیح بدید
_ اگه زبطی نداره و می خوای کار های من و کمرنگ و بی اهمیت جلوه بدی چرا ناراحت شدی ؟
_ ناراحت ؟من خیلی عادی هستم . کسی که ناراحته شمایید
_ من اعتراف می کنم که اصولا آدم ناراحتی هستم ؛ اما مونده به طرفم که کی باشه
_ اگه من باعث ناراحتی شما هستم چرا بحث می کنید؟
_ عادت کردم با خواهرم سر و کله بزنم !
بعد از لحظاتی گفت : فردا ماشین نبر میام دنبالت
انگار امید نمی خواست متوجه شود چه اندازه برای من بی اهمیت بود . با خشم او را نگاه کردم و گفتم : برای چی؟
امید شانه هایش را بالا انداخت و گفت : فکر کردم خوشحالت می کنه
از غرور و بی پروایی او احساس بدی به من دست داد . امید می خواست تمام حرف ها و روابطی که فکر می کردم از روی اگاهی و سلامت اخلاق است طوری دیگر به رخ من بکشد
برخاستم و بیرون امدم تا ساعتی که مادر مرا صدا کرد . فکر می کردم امید رفته ؛ اما هنوز نشسته بود. مادر گفت : حمیرا حاضر شو بریم بیرون . حاج آقا می خواد شام مهمون کنه
در سکوت به جمع نگاه هرکردم . تبسم آقای صادقی و شور و اشتیاق مادر باری روز تولدش باعث شد بی بهانه برای رفتن اماده شوم . همگی در اتومبیل امید نشستیم . او در کنار رستورانی سنتی توقف کرد . امید در انتخاب رستوران تخصص داشت و وقت هر جا و مکانی را درست تشخیص می داد . پیاده شدیم در حالیکه هنوز اخم های من باز نشده بود. مادر و حاج آقا در حال گفتگو به طرف رستوران می رفتند و حوری بند کفش خود را می بست
امید به کنارم امد و گفت : فکر نمی کردم این قدر بد اخلاق باشی
_ من که حرف بدی نزدم ! ...
_ حرف شما از نظر خودتون بد نبود
_ اشکالی نداره که من و تو مثل دو تا دوست با هم باشیم ؟
_من از حرفهای شما سر در نمی آرم . یا من خیلی کودنم یا شما خیلی زرنگ هستید
در این بین حوری گفت : حمیرا بریم
هرسه وارد رستوران شدیم . حاج آقا و مادر روی تختی به پشتی تکیه داده بودند و به فضای سنتی آن جا نگاه می کردند
حوری گفت : حیف شد این جا پیتزا نداره
امید گفت : در عوض آبگوشت خوشمزه ای داره
_ وای ! شب که نمی شه آبگوشت خورد ! ...
در دل با خود گفتم : زهر مار بخورم بهتر از این شامیه که باید رو به روی امید بخورم ...
در کنار مادر نشستم . موسیقی سنتی نواخته می شد و صدای تار ان آرامشی خاص به فضای انجا میداد . کاش امشب امید نبود تا بیشتر لذت می بردم
تا ساعتی که به خانه برویم هیچ صحبتی میان ما نشد و امید نیز ترجیح می داد با حوری سر به سر بگذارد و گاهی نیز با مادر و حاج آقا حرف بزند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 9-1
استاد ستوده با هر بار دیدارمان با نگرانی نگاهم می کرد که هزاران سوال در ان نهفته بود . انتظار پاسخی از طرف من داشت ، اما هنوز جوابی برای او نداشتم .
***
سیما را برای ناهار به خانه دعوت کردم . از دیدن خانه حیرت کرده بود . مرتب از بزرگی و زیبایی ان تعریف می کرد . وقتی به اتاق من پا گذاشت سوتی کشید و گفت : عجب اتاقی داری ! مثل شاهزاده خانم ها شدی
_ قبلا هم چیزی از شاهزاده خانم ها کم نداشتم !
_ آره ، اما فکر نمی کردم خونه جدیدتون به این شیکی باشه
_ ببینم اومدی خونه رو ببینی یا من و ؟
_ حالا چه اشکالی داره که از هر دو مستحفیظ بشم ؟
در حالیکه به کتابخانه نگاه می کرد گفت : راستی کی می خوای جواب استاد ستوده رو بدی؟
_ هنوز نمی دونم چه تصمیمی بگیرم
_طفلک استاد خیلی بهم ریخته . مثل همیشه نیست . اضطراب جواب تو آخر اون و میکشه
_ راستش هنوز جرات نکردم با مادر در میون بزارم
_ این دیگه جرات نمی خواد ...
_ اگه مطرح کنم باید تا آخرش برم
_ اجباری نیست که تا آخرش بری
_ اخرش همون اولشه که همه می فهمن و موضوع جدی میشه
_ مگه تو این و نمی خوای؟
_ هنوز امادگیشو ندارم . دوست داشتم من هم عاشق بودم ؛ اما هنوز اون احساس و در خودم پیدا نکردم
_ عشق یه طرف مایه دردسره شاید به خاطر اینکه برخوردی جدی با استاد نداشتی و همیشه به این مساله با شوخی نگاه می کردی . کمی راجع به اون جدی فکر کن. اجازه بده بیان خواستگاری . چند جلسه صحبت کن ؛ شاید نظرت عوض شد
_ اگه نظرم عوض نشد چی؟
_ خوب بگو نه
_ برای گفتن همین نه معذبم
_ به هر حال باید به مادرت بگی و نظر اونم بدونی . راستی از این برادر خوش تیپت چه خبر ؟ کی می اد؟
_یه هفتس ازش خبر ندارم . از شب تولد مامان ، مثل این که دلخوره
_ به جهنم . معلوم نیست تو فکرش چی میگذره
_ باور کن برام مهم نیست . امید راجب دخترا خیلی راحت فکر میکنه . باید کاری کنم که بیشتر از این احساس صمیمیت نکنه
_ خیلی دوست دارم سر در بیارم چه هدفی داره
_ چه اهمیتی داره ؟
_ اگه یه چشمه ازش ببینم تا آخر می گم که چی شده و چی میشه
_ از کی تا حالا رمال شدی ؟
_ خوب دیگه حس ششممه
_ حس ششمت و برای کارهای مهمتری نگه دار
_ اون حس هفتمه که هنوز کشف نشده
با خنده گفتم : امان از این زبون چند متری تو که از جواب دادن وا نمی مونی !
سیما زبانش را بیرون آورد و گفت : چند متره ؟
_ وقتی اومدم مشهد اونجا اندازه می گیرم که بابا و مامان جونتم باشن . می خوام بدونم پیش اونا هم همین قدره!
_ از تهران که راه می افتم نزدیکای مشهد آب میره و لال میشه!
ساعتی بعد سیما رفت و تا دمدمای رفتن از دکوراسیون خانه حرف می زد و نظر می داد و به به و چه چه می کرد . راستش حوصله مرا سر برد . بدی سیما در آن بود که زیاد تحت تاثیر محیط قرار می گرفت و ابراز احساسات می کرد .
شب به اتاق مادر رفتم او در حال نماز خواندن بود . نشستم تا نماز خود را تمام کند
_ قبول باشه
_ قبول حق باشه
مادر دعایی خواند و به اطراف خود فوت کرد . چادرش را تا کرد و سجاده را جمع کرد و گفت : حمیرا عجب اومدی توی اتاق من !
_ مامان فکر می کنم شما تازگیها یادتون می ره من و دعا کنید
_ من همیشه همه رو دعا می کنم و بعد تو و حوری رو مفصل تر . البته اگه خدا دعای آدمی مثل من و قبول کنه . حالا چی شده که این حرف و می زنی ؟
_ تازگی ها احساس می کنم گره توی کارم افتاده . فکر کردم شاید فراموشم کردید و من و به حال خودم گذاشتید
_ کاش می دونستی حس مادری چیه که حتی توی گور هم دلواپس اولادی
_ خدا اون روز و نیاره
_ حالا چه گره ای توی کارت افتاده ؟
_ خودم اینطور فکر می کنم
_ حتما اتفاقی افتاده که اینطور فکر می کنی
دلم می خواست از امید حرف بزنم ؛ اما منصرف شدم و با تردید گفتم : من یه خواستگار دارم
مادر با لبخندی حاکی از حیرت گفت : به به ! مبارکه . حالا این مرد خوشبخت کی هست ؟
_ استاد زبان شناسیم
_ اسمشون چیه ؟
_ استاد ستوده . همون که روز ختم مادر بزرگ امده بود یادتون هست ؟
مادر لحظه ای فکر کرد و گفت : همون آقایی که ... یادمه جوان مقبولی بنظر می رسید . تا چه حد شناخت داری؟
_ دو ساله که با اون کلاس دارم . ظاهرا خیلی آقاست . توی دانشگاه جزو بهترین استادان محسوب میشه . چند وقت پیش از من خواست تا با شما صحبت کنم
_ خودت چی ؟ دوستش داری؟
_ نمی دونم . ولی ازش بدم نمی آد
مادر اهی کشید و گفت : حمیرا دوست داشتم چیز دیگه بشنوم
_ مثلا چی ؟
_ این که تو آقای ستوده رو دوست داری و با احساسی غیر از خواستگار می خوای به اون فکرک نی
_ چه فرقی می کنه؟
_ خیلی فرق می کنه . عشق چیز قشنگیه . وقتی در خونه ادم و می زنه با تمام وجودت در رو باز می کنی و به استقبالش میری . من با پدرت چهارده سال زندگی کردم و هر روز به جای اون که علاقه ام کم بشه بیشتر می شد . چهارده سالی که تمام روز ها و ساعت هاش برام عزیزه و لحظه ای نتونستم فراموشش کنم . اون هم همین طور بود و شاید بدتر از من . با وجودی که به پدرت رسیدم اما بعد از مرگش مثل انسانی ناکام باقی موندم ، چون هنوز سیراب نشده بودم . حمیرا جان تمام این ها آزمایش الهیه . آدم هایی که در اوج خوشبختی نابود می شن . در واقع من با پدرت مردم و فقط به خاطر تو وحوری خودم و حفظ کردم
_ حالا چی؟
_ حالا هم راضی ام به رضای خدا . از اینکه تونستم آرامشی به زندگی این بنده خدا بدم چندنا ناراضی نیستم و خودم کمتر از نبود نبود پدرت آزار می بینم . انسان ها تا زنده ان محکوم به زندگی هستن . شاید درست نباشه بگم اما بیشتر انتخاب من برای ازدواجم شباهت ظاهری و رفتاری بود که حاج آقا به پدرت داشت . دلم می خواست از این همه دلتنگی که به پدرت داشتم یه طوری آزاد بشم .
مادر لحظاتی مکث کرد و سپس گفت : هر وقت خودت مایلی بگو بیان .من حرفی ندارم
از مادر تشکر کردم و از اتاق بیرون امدم . حوری موزیکی با صدای نسبتا بلند گذاشته بود که قبلا شنیده بودم . در را باز کردم . حوری با دیدن من گفت : خوشت اومد ؟
_از کجا اوردیش؟
_ از دوستم گرفتم . یادته اون شب آقا ماید گذاشته بود ؟
_ به جای این کارها به درست برس
در را بستم و به اتاق خود رفتم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 9-2
سر میز صبحانه آقای صادقی گفت : زری خانم زنگ بزن آژانس بیاد
مادر گفت :مگه امید خانم نمیاد دنبالت ؟
_ امید دیشب رفته شمال
_ توی این فصل ؟
_ جوونا که این چیزا حالیشون نیست
حوری گفت : خوش بحالشون!
آقای صادقی تبسمی کرد و گفت : هر وقت دوست داشتی می برمتون
مادر گفت : توی این فصل هوای شمال جالب نیست
_ خانم عقاید بچه ها با ما فرق داره. کمی هم باید به دل اون ها راه بریم
گفتم : حوری درس هاش ضعیفه . اگه امتحاناشو خوب داد برای عید می تونیم بریم
حوری با دلخوری به من نگاه کرد
***
در پایان کلاس استاد ستوده گفت :خانم فروزان فر لطفا چند لحظه تشریف داشته باشید
هنگامی که کلاس خلوت شد استاد گفت : اگه ممکنه شماره مبایلتون و بدید چون اینجا موقعیتی پیش نمی آد که حرف بزنیم
روی تکه ای کاغد شماره را نوشتم و خداحافظی کردم
سیما با دیدن من گفت : بالاخره کار خودت و کردی؟
_ تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟
_ فعلا که جای تو نیستم . از امید خان چه خبر؟
_ خبری ندارم . پدرش می گفت رفته شمال
_ نکنه امید خان عاشق تو شده ؟
_ کدوم عشق ؟ حتما با چند نفر مثل خودش رفته
_ از کجا اینقدر مطمئنی ؟اون قیافه ای که من دیدم با اون همه شور و حال وقتی عاشق بشه چی می شه ؟! ....
_ مثل نقد فیلم هات می مونه . خیال بافی نکن . اون با این همه مشکلات اخلاقی که داره حالا حالا ها عاشق کسی نمیشه
_ تو که بهتر از من نقد فیلم می کنی! عیب تو بد بینیته . بالاخره پسر ها توی مقطعی خسته می شن و پی به اشتباهاتسون می برن . زمانی این اتفاق می افته که عاشق می شن
_ حرفهای خنده دار می زنی ! تو که امید و نمی شناسی . نه با موقعیت اون ، نه با طرز زندگیش آشنایی .اگه یه چشمه می دیدی واسه خودت تجزیه تحلیل نمی کردی
_ یه روز به حرفام می رسی . تا حالا که پیش بینی هام حرف نداشته . حالا منتظر این یکی باش
به کنار اتومبیل رسیدیم . به شوخی گفتم : از الان برای رسیدن اون روز لحظه شماری می کنم !
_ حالا بخند عیب نداره . سال دیگه کنار همین جوی قرار می ذارم که همدیگرو ببینیم. پس فعلا تا سال بعد...

***
شب استاد ستوده تماس گرفت
_ سلام خانم فروزان فر . من ستوده هستم
_ سلام حالتون خوبه ؟
_ ممنون شما خوبید؟
_ می خواستم بپرسم با مادر حرف زدید ؟ چون هر چی منتظر شدم از شما خبری نشد
_ اتفاقا می خواستم راجع به این موضوع با شما صحبت کنم
_ چه بهتر حالا من پیش قدم شدم. خوب نتیجه؟
_ هر وقت مایلید می تونید تشریف بیارید
_ با شوخی آشکار گفت : پنج شنبه همین هفته خوبه ؟
از عجله ای که به خرج می داد خنده ام گرفت و گفتم : باشه . هر طور مایلید
_ میشه آدرس و لطف کنید؟
آدرس دادم و خداحافظی کردم
وقتی به مادر خبر دادم که پنج شنبه خانواده آقای ستوده برای خواستگاری می آیند دستپاچه گفت : چرا با این عجله ؟
_ پیشنهاد خودش بود . اتفاقا منم تعجب کردم
_ امروز چند شنبه است ؟
_ مامان چرا هل شدید ؟ امروز سه شنبه است
_ حمیرا این اتفاق کوچکی نیست . خوب معلموه که هل می شم . باید به حاج آقا خبر بدم . هنوز فرصت نکردم راجع به این موضوع حرف بزنم
مادر با همان دستپاچگی سراغ حاج آقا صادقی رفت . از رفتار مادر خنده ام گرفت .
هنگام خوردن شام مادر از حاج آقا پرسید : آقا امید اومدن ؟
_ تلفن کرده بود . سلام رسوند . فردا بر می گرده
_ انشاالله به سلامتی . یواش یواش باید براش دستی بالا بزنیم
آقای صادقی با همان تبسم همیشگی خود گفت : اول حمیرا خانم و جا به جا کنیم ؛ بعد نوبت امید هم می رسه
از شرم سرم را پایین انداختم
حوری پرسید : مگه قراره حمیرا جایی بره ؟
مادر جواب داد : بالاخره هر دختر و پسری باید ازدواج کنند
_ حتما یه چیزی هست که به من نمی گید
حاج آقا گفت : نترسید . اگه چیزی بشه حتما اول به شما اطلاع می دیم
حوری با اطمینان به حرف آقای صادقی لبخند زد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 10-1
مادر همه چیز را برای مراسم خواستگاری مهیا کرده بود و آقای صادقی آماده در انتظار مهمان ها نشسته بود . حوری به خانه دایی جان رفته بود .
آقای ستوده همراه پدر و مادر وتنها خواهرش به خانه پا گذاشت و مثل همیشه خوب و مرتب لباس پوشیده بود . سبد گل را به مادر تقدیم کرد و به اتفاق در اتاق پذیرایی نشستیم . زری خانم چای اورد و شیرینی تعارف کرد . مادر آقای ستوده حدودا شصت ساله و پدرش هفتاد ساله بنظر می رسیدند . خواهر او نیز جوان بود و با مانتو و روسری شیکی سنگین نشسته بود و چهرهای دلنشین داشت . آقای صادقی و مادر با تک تک انها احوالپرسی کردند و خوش امد گفتند . آقای ستوده رو به روی مادر نشسته بود . از حالت معذبی که داشت خنده ام گرفت . در کلاس او بسیار راحت و خوش صحبت بود و با حالت امروزش تفاوت داشت .پدر آقای ستوده از کار خود که بازنشسته وزارت دارایی بود و از دو پسر دیگرش که در امریکا به تحصیل و زندگی مشغول بودند صحبت کرد . تنها دخترش فرشته به تازگی ازدواج کرده بود و همسرش شغل آزاد داشت . مادر آقای ستوده ساکت نشسته بود و به حرف های همسرش گوش می داد .
آقای صادقی با اشاره به آقای ستوده گفت : آقا زاده هم که مدرس دانشگاه هستن و افتخار آشنایی با ایشون برای ما سعادتی بود
پدر آقای ستوده گفت : کوچیک شما هستن
_زنده باشن . پسرم کمی از خودت حرف بزن
آقای ستوده گفت : والا حاج آقا چه عرض کنم ؟
_می گن درخت هر چی پربارتر باشه سر به زیر تر میشه
_ اختیار دارید قابل این حرفها نیستم . من در هفته به سه دانشگاه مختلف می رم . اون دو تا دانشگاه آزاد هستند . کارم و دوست دارم و توقع چندانی از زندگی ندارم .
_ ماشاالله با این همه استعداد ، احتیاج به هیچ چیز ندارید
_ نظر لطفتونه
_حمیرا خانم دختر بزرگمونه . حساسیت حاج خانم در مورد ایشون یک کم زیاده در واقع حق دارن . شناختی که حمیرا خانم در طول این مدت از شما داشتن برای ما سند . خوانواده محترموتن هم که جای خود دارن
پدر و مادر آقای ستوده از گفته آقای صادقی تشکر کردند . آقای صادقی رو به مادر گفت : حاج خانم شما سوالی ندارید ؟
_ به نظرم حالا که دو خانواده تا حدودی با هم آشنا شدن بهتره این دو تا جوون بیشتر همدیگرو به غیر از محیط دانشگاه ببینن تا بیشتر با نقطه نظرات هم آشنا بشن
پدر آقای ستوده گفت : کاملا صحیح می فرمایید . اگه اجازه بدید مجلسی خودمانی برگذار کینم تا صحبت های اولیه انجام بشه خودمانی به خاطر اینکه شنیدیم متاسفانه به تازگی خانم والده به رحمت خدا رفتن . صیغه محرمیت می خوانیم تا بعد محرم و صفر
حاج آقا صادقی گفت : صیغه محرمیت به منزله عقد می فرمایید؟
_ نه خیر عموی حمید جان یه صیغه محرمیت مدت دار می خونن تا این دو تا جوون در معذورات اخلاقی نباشن
مادر به من نگاه کرد و گفت : نظر تو چیه حمیرا؟
آقای ستوده برای اولین بار در طول مجلس مرا نگاه کرد تا نظرم را بداند . به آقای صادقی رو کردم و گفتم : با اجازه حاج آقا و مادر فرصت می خاوم تا بیشتر در این مورد فکر کنم .
آقای صادقی با خشنودی گفت : هر طور مایلی
بعد از اتمام گفت و گو ها مهمان ها برخاستند و رفتند . به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم . تلفن زنگ زد . امید بود
_ سلام . حالت خوبه ؟
_ ممنونم . شما خوبید؟
_ ای ... بد نیستم . خیلی منتظر شدم تماس بگیری . فکر کردم سرت شلوغه . تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم
_ شما لطف دارید
_ حوری چه طوره ؟
_ اون هم خوبه
عمدا جواب امید را کوتاه می دادم تا زودتر تلفن را قطع کند
_ فردا جمعه است .می تونی یه بهونه بیاری بریم سینما ؟
_ خیلی گرفتار درسام هستم . از پیشنهادتون ممنونم
_ با حوری بیا
_ گفتم نمی تونم
_ دوست داری بریم کوه؟
_ من هیچ جا دوست ندارم برم
_ می تونی اونجا درسم بخونی
_ شما نگران درس خوندن من نباشید .
_ حمیرا میدونی چیه؟
_ نه خیر بفرمایید تا بودنم
_ من عاشق موش و گربه بازیم
_ نه من موشم و نه شما گربه ! کمی در گفته هاتون رعایت ادب و بکنین !
_ اوایل راحت تر با هم کنار می اومدیم
_ اول و آخر ، من و شما فقط با هم خویشاوندیم
_ اتفاقا بخاطر همین مسئله خویشاوندی می خوام با هم بریم بیرون
کم کم داشت کلافه ام می کرد . با حرص تلفن را قطع و آن را روی تخت پرت کردم
بعد از ساعتی با بی حوصلگی پایین رفتم . مادر و آقای صادقی گرم گفت و گو بودند . در کنار انها نشستم . مادر گفت : حمیرا جان به نظر ما خانواده با شخصیت و خوبی بودن
آقای صادقی گفت : دخترم ، از احترامی که برای من قایل شدی ممنونم .
برای اولین بار خواستم احساس قلبی خود را به او بگویم : در بنود پدر شما بزرگ تر و پدر ما هستید
مادر مرا در آغوش گرفت و از شوق بوسید . از احساس گرم مادر اشک به چشمانم آمد . آقای صادقی گفت : خانم از الان اینطور می کنی و دل حمیرا خانم و می لرزونی فردا که عروسی کرد و رفت می خواهی چکارکنی؟
_سال ها بود که آرزوی چنین روزی رو داشتم . چطور جلوی احساسم و بگیرم ؟
البته من می دانستم که نیمی از احساس رضایت و خشنودی که مادر را در بر گرفته بود بخاطر ازدواج من و نیم دیگر ان بخاطر علاقه ای بود که به حاج آقا ابراز کردم
***
تمام تردید ها و اما ها هرروز و هر شب در ذهنم شکل می گرفت و گاه راه را باز می کرد و گاه آنها را می بست . ازدواج ریسک بزرگی بود و انتخاب خوب در درجه اول اهمیت داشت . حمید نجیب و سنگین بود و جذاب . از نظر موقعیت خانوادگی و فرهنگی تقریبا هم تراز بودیم . از نظر رفتاری و عقاید ، همواره پر شور و خواستنی بود . تنها همان کشش جذاب عشق و دوست داشتن بود که در من وجود نداشت وبه اما ها و چراهایم دامن می زد. حمید مرا می خواست و شاید من نیز با تکیه بر همین موضوع می توانستم او را از ته قلب بپذیرم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 10-2
بعد از تلفن احمقانه امید فکر کردم تا مدتی از جانب او آسوده ام اما اشتباه می کردم . صبح وقتی پنچری اتومبیل را دیدم کلاف شدم. نمی دانستم چرا لاستیک اتومبیلم مرتب پنچر می شد . باید آن را تعویض می کردم . ناچار پیاده به راه افتادم و ظهر هنگامی که همراه سیما از دانشکده بیرون می آمدیم امید جلو راهم سبز شد . من و سیما به او سلام کردیم
امید بعد از احولپرسی گفت : سلام این طرفا کار داشتم دیدم پیاده هستی گفتم برسونمت
_ زحمت نکشید . می تونید به کارتون برسید . سیما قراره بیاد خونمون با هم می ریم
_ زحمتی نیست . کارم تموم شده
امید به طرف اتومبیل رفت . سیما گفت:من که قرار نیست بیام خونتون؟!...
_حالا مجبوری بیای
سیما فکری کرد و گفت: باشه . بدم نمیاد کمی با آقا امید سر به سر بذارم
هر دو سوار شدیم . سیما گفت : چه جالب ! هر وقت حمیرا ماشین نداره شما مثل سوپرمن می رسید!
امید از آیینه به سیما نگاهی کرد و گفت : از لقبی که به من دادید متشکرم
_ قابل شما رو نداشت ، من که از اتوبوس و تاکسی متنفرم . به موقع بود.
باز امید آهنگ آشنا را گذاشته بود . یاد حوری افتادم . آهسته گفت : چه خبر ؟
_خبری نیست . سلامتی
_ معلومه دوست شوخی داری
به طرف سیما برگشتم و گفتم : سیما ، امید خان می گن شما خیلی شوخید!
_حالا کجاش و دیدن ؟! ...
_ تا همین جا که دیدم کافیه !
امید با لحن شوخ خود گفت : بنظر نمیاد جزو کسانی باشید که زود جا خالی میکنن
_ با دختر خانم هایی مثل شما امکان مبارزه نیست
_مرسی که اقرار کردید .اغلب آقایون حاضر به اعتراف نیستند.
_ در مقابل شما این حداقل کاریه که می تونم انجام بدم
هر از گاهی امید نیم نگاهی به من می انداخت . به نظر آرام تر از همیشه می رسید
_راستی ویدا گفت یه روز قرار بذاریم بریم بیرون
_ هر وقت مایل بودن می تونن تشریف بیارن منزل
_ حتی بخاطر ویدا هم حاضر نیستی بیرون بیای؟
به او پاسخی ندادم . امید به سیما گفت : حمیرا خانم خیلی سخت گیرن . با شما هم همین طورن ؟
_ حمیرا توی دانشگاه یک دونه ست . مثل برق سه فاز همه رو می گیره !
_ پس باید مراقب باشم
_ گفتم : سیما به من لطف داره
امید گفت : کاش منم دوستی مثل شما داشتم تا تعریفم و می کرد
_ آقای با کمالاتی مثل شما احتیاج به تعریف کردن نداره . من راجع به حمیرا حقیقت و گفتم
_ ممنون از حسن نیت شما
_ خواهش می کنم
_ حمیرا خواهر منه . هر تعریفی باعث افتخار بنده ست
به خانه رسیدیم . هر دو تشکر کردیم و پیاده شدیم . در لحظه اخر امید گفت : حمیرا کارت دارم
سیما چند قدم فاصله گرفت . از شیشه اتومبیل خم شدم و گفتم : بفرمایید؟
امید از داشبورد ، بسته ای بیرون آورد و گفت : این و برای مادر گرفتم . لطفا بهشون بده
بسته را گرفتم و خداحافظی کردم . به محض انکه به حیاط پا گذاشتیم تلفنم زنگ زد . شماره امید بود. سیما گفت : چرا جواب نمیدی؟
شماره را نشان دادم و گفتم : امید خان هستن !
سیما پوزخندی زد و گفت : خوب جواب بده . شاید کارت داره
_ اون که الان من و دید!
به ناچار گوشی را روشن کردم و گفتم : بفرمایید ؟
امید به سرعت گفت : بسته مال خودته ( و بلافاصله ، ارتباط را قطع کرد)
سیما پرسید : چی گفت ؟
بسته را بالا گرفتم و گفتم : گفت این مال منه
_ عجب ! چه رمانتیک ! خیلی هواتو داره
_بی خود کرده . من نمی دونم چه فکری می کنه . اصلا مناسبتی نداره که بخواد به من کادو بده
_ چقدر سخت میگیری ! حالا خواسته یه لطفی در حق خواهرش بکنه
_ تو هم مسخره بازیت گل کرده ؟
_ شماره امید را گرفتم و بی درنگ گفتم : لطفا برگردید و بسته تون و بگیرید
_ اون مال توست . هدیه رو پس نمی دن
_ آقای محترم هدیه باید مناسبتی داشته باشه . من مناسبتی برای گرفتن هدیه نمی بینم . اون و براتون پس می فرستم .
_پس بفرستی باز برات می فرستم . اگه دوستش نداری بنداز بیرون . هر کاری می خوای بکن
_ فکر می کنم سو تفاهم شده. خیلی دوست دارم بدونم راجع به من چه جوری فکر میکنید . من با اون دختر هایی که دورت ریختن فرق می کنم . حدس می زدم تا حالا متوجه این مساله شدید ، اما مثل اینکه اشتباه شده . تو ... تو ارزش هیچ چیز و نداری
تماس و قطع کردم . سیما با دیدن عصبانیتم گفت : خیله خوب ، آروم باش . هر چی دلت خواست گفتی . به قول معروف ترمز بریدی
بسته را در باغچه انداختم و با حرص و خشم به داخل خانه رفتم . سیما بسته را برداشت و به دنبالم امد
_ حالا بذار ببینیم چی خریده . بعدا بندازش بیرون
جوابش و ندادم . مادر از دیدن سیما خوشحال شد . از میان دوستان انگشت شمارم به سیما علاقه بیشتری داشت و او را قابل اعتماد می دید.
به مادر گفتم : تا ناهار حاضر بشه من لباسم و عوض می کنم
_ ناهار حاضره . تا یخ نکرده بیاین
همراه سیما به اتاق رفتم . سیما جعبه را باز کرد و گفت : وه ! عجب چیزی خریده !
کنجکاو شدم و به جعبه نگاهی انداختم . سیما آن را در دست گرفت و گفت : ببین چه قدر قشنگه ! خیلی خوش سلیقه است
زنجیری سفید همراه نام خدا که به شکلی زیبا طراحی شده بود
_ بندازش بیرون
_ حمیرا چطور دلت می اد گردن بندی به این خوشگلی رو بندازی بیرون ؟ در ضمن اسم خداست
زنجیر را از دست سیما گرفتم و در جعبه گذاشتم و گفتم : فعلا باشه تا بعد فکری به حالش بکنم
سیما به شوخی گفت : اگه خواستی بندازی بیرون من حاضرم فداکاری کنم و ازت قبول کنم .
_باشه . راجع به پیشنهادت فکر می کنم
شب در سکوت اتاق ناخود اگاه به طرف جعبه رفتم . در آن را گشودم و به آن خیره شدم . نمی دانستم با این هدیه چکارک نم . امید می دانست که من حسرت این چیز ها را ندارم ؛ پس چه دلیلی برای کار خود داشت ؟ آیا می خواست عکس العمل مرا ببیند ؟ اگر خود را به حماقت نمی زد می فهمید من آب پاکی را روی دستش ریختم . تا حد امکان طوری حرف زدم و رفتار کردم که باعث عذاب وجدانم نشود ؛ اما او با هر وسیله ای می خواست خود را به من نزدیک کند .. زنگ خطر در گوشم به صدا در امد و مرا مجبور کرد تا به تصمیماتی زود هنگام دست بزنم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 10-3
طبق معمول از دانشکده بیرون امدم تا مسیر خانه را در پیش بگیرم که امید جلو راهم سبز شد . نا خود اگاه ایستادم . نزدیک شد و با خشم و ناراحتی گفت : فکر نکن اومدم معذرت بخوام ؛ چون دیگه جایی برای عذر خواهی نمونده . فقط اومدم این و بگم که بازی بدی رو شروع کردی . مواظب آخر و عاقبتش باش.
_ من بازی رو شروع نکردم . این تصور شماست
پوزخندی زد و گفت : اتفاقا این تصور خودته و می خوای من و به این بازی بکشونی . می دونی چی آزارم میده ؟
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد : این که فکر می کنی خیلی خوشگلی و خیلی بهتر از دیگرونی ؛ اما من بهت نشون میدم هیچی نیستی
_ تو حق نداری به من توهین کنی
_ گفتم که فکر می کنی کسی هستی
و با تحقیر سر تا پای مرا برانداز کرد و از من دور شد . سوار اتومبیل شدم و سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه سر دادم . از رفتار و توهین های امید پر از خشم و کینه شدم. بعد از دقایقی سرم را بلند کردم و سیما را در کنار اتومبیل دیدم . سوار شد و گفت : می دونی از کی دارم نگات می کنم ؟

بعد به چشمان من نگاه کرد و گفت : چی شده؟
_ هیچی!
_ برای هیچی گریه می کنی؟حداقل بگو اگر گریه دار بود منم برای هیچی گریه کنم
در عین ناراحتی از حرف او خنده ام گرفت . دستمال کاغذی برداشت و به دستم داد . اشک هایم را پاک کردم و گفتم : امید ...
_ خوب؟
_ از نظر روحی و روانی آزارم میده
_ چی از جونت می خواد ؟ فکر می کنه ارث باباش و می خوای بالا بکشی؟
_چند دقیقه پیش اومد و هر چی دلش خواست گفت و رفت
_ دیدی این نقش خواهر و برادر جور دیگه ای از آب در اومد؟
_ اون یه پسر هوسباز و آزاده ...
_ و پولدار . مامانت می دونه؟
_ نه . نمی خوام نگران بشه . خودم از عهدش بر می ام
_ تو چی ؟ دوستش داری؟
_ من ؟
_آره تو
_ به عنوان یک دوست یا شاید همان حس خواهر و برادری اما ارزش دوستی رو نداشت
_ اگه این طوریه که میگی ازش فاصله بگیر. بنظر خطرناک میآد . چرا به پیشنهاد استاد ستوده بیشتر فکر نمیکنی؟ هم اون از بلاتکلیفی در می آد . هم خودت
_ اون قدر فکرم و به هم می ریزه که ناخود آگاه فرصت هر کاری رو از من می گیره
_پس داره به هدفش نزدیک میشه
_چه هدفی؟
_ همین که تو رو درگیر خودش کنه.
_ به نظر منم همین طوره . بد جوری داره من و به اون بازی که خودش می گفت می کشونه
_ حتما از بابت هدیه و حرف هایی که زدی دلخور شده
_باید چه کار می کردم. هدیه رو قبول می کردم و تشکر می کردم بعد چه اتفاقی می افتاد . حتما فکر می کرد تقاضای دوستی اون و قبول میکنم
_ اما اون میگه ما خواهر و برادریم
_ سیما تو چقدر ساده ای . اون با این حرفا می خواد راحت ترین راه رو انتخاب کنه تا بی دردسر به خواسته اش برسه
سیما کمی فکر کرد و گفت : اگه عصبانی بوده و حرف هایی زده که تو رو رنجونده مطمئنا پشت تمام این کارها یه چیزی هست و گرنه باز با زبان بازی و تملق نظر تو رو جلب می کرد نه با رنجوندنت
_ اگه آسمون هم به زمین بیاد فرقی برام نمی کنه از نظر من فقط پسری هوس باز و بی قید و بند
_ تو دختر فوق العاده قوی و مثبتی هستی . قرار بود شکستش بدی
لبخند تلخی زدم و گفتم : ممنونم سیما . اومدنت به موقع بود
_ قابلی نداشت ! اگه کاری داشتی با خوابگاه تماس بگیر
سیما صورت مرا بوسید و رفت
به محض رسیدن به خانه به مادر گفتم با خانواده آقای ستوده تماس بگیرد
مادر گفت : حمیرا خوب فکراتو کردی؟
نفسی بلند کشیدم و گفتم : حتما فکرامو کردم که چنین تصمیمی گرفتم . خیالتون راحت باشه . این تصمیم از روی عقله و بعد احساس.
_ باشه دخترم ، خبر خوبی بود . من به انتخابت آفرین می گم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 11-1
حمید تماس گرفت . بعد از ده روز صدای او آرامش بخش و مطمئن بود . با اضطرابی که در ان چند روز با آن دست به گریبان بودم انگار به شنیدن صدای مردی احتیاج داشتم که بتوانم به او اعتماد کنم و تشویق های خود را دور بریزم . حمید با صدایی گرم و گیرا گفت : سلام . حالت خوبه؟
_خوبم . شما چه طورید؟
_ من هم خوبم و الان و این ساعت از همیشه بهترم
_ به چه علت ؟
_ با جواب مثبتی که شنیدم من و به عرش رسوندی
_ خبرها زود می رسه !
_ خبرهای دست اول و داغ معمولا زود به گوش آدم می رشه . مادرم تماس می گیره تا هر چه زودتر قرار بله برون و بذاره
_عجله کار شیطونه!
_ و شیطون این جور مواقع خیلی خوبه . به امید دیار
گوشی را گذاشتم و نفس راحتی کشیدم . قدم اول را محکم و با اطمینان برداشته بودم و در کنار ان از شر خیلی مسائل راحت می شدم .
مادر خبر داد که اخر هفته را برای برگزاری مراسم بله برون انتخاب کرده اند. ان شب به ان چه قرار بود اتفاق بیفتد فکر کردم و به نتیجه ای مطلوب رسیدم و با اطمینان چشمان خود را بستم و به خواب رفتم.
***
باز حوری برای بیرون رفتن بهانه می گرفت . مادر گفت : بریم یه دور بزنیم . منم دلم گرفته
به آقای صادقی تعارف کردیم . تشکر کرد و گفت استراحت می کند . در راه حوری پیشنهاد داد به رستورانی برویم که قبلا با امید رفته بودیم . گفتم : این همه رستوران . چرا می خوای بریم اونجا؟
_ اخه غذاهاش خیلی خوش مزه بود.
قبول کردم و بعد از دقایقی به آنجا رسیدیم . مادر و حوری در مقابل رستوران منتظر من ایستادند . اتومبیل را قفل کردم و پیاده شدم . نگاهی به داخل رستوران انداختم . در کنار پنجره امید را همراه چند پسر و دختر دیدم که در حال خنده و شوخی بودند . امید با فندک روی میز بازی می کرد و حواسش به دوستانش نبود.
نمی دانم چرا به او خیره ماندم . امید لحظه ای سر خود را برگرداند و نگاهش بر من میخکوب شد. حوری مرا صدا کرد . نزد مادر رفتم و گفتم : اینجا خیلی شلوغه . بهتره جای دیگه ای بریم.
حوری گفت " چه عیبی داره ؟
_ حوصله شلوغی ندارم
بی انکه منتظر آنها بمانم به طرف اتومبیل رفتم . مادر و حوری غرغر کنان به دنبال من امدند و سوار شدند . چند خیابان بالاتر در کنار رستورانی نسبتا خلوت ایستادم . حوری گفت : مامان زود پیاده شیم . الان حمیرا پشیمون میشه !
گفتم : تا من ماشین و قفل می کنم یه جای خوب انتخاب کنید.
در همین هنگام تلفن زنگ زد شماره امید را دیدم
خیلی جدی گفتم : بله بفرمایید؟
امید با صدایی آرام گفت : ممنونم
_به خاطر چی؟
_ به خاطر مادر و حوری
_ مهم نیست
_ خداحافظ
نگاهی به گوشی انداختم و تماس را قطع کردم . آن شب تمام ذهنم به کارهای امید مشغول بود ؛ غمی که در چهره او دیدم و به دوستان آن چنانی اش
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 11-2
استاد ستوده در کلاس خیلی معمولی رفتار می کرد ؛ طوریکه انگار قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد و من از این بابت خشنود بودم.
بعد از دو روز امید امد و زمانی از راه رسید که همگی در اتاق نشیمن نشسته بودیم و من هیچ راه گریزی نداشتم . امید خیلی جدی و سنگین رفتار می کرد و در واقع انتظاری جز این نداشتم و فکر می کردم به آن چه می خواستم رسیدم و حرفها و توهین هایش ارزش آن را داشته و حالا برای همیشه دور مرا خط می کشد.
زری خانم وسائل پذیرایی آورد . مادر گفت : آقا امید کم پیدا شدید ؟
_ هر جا باشیم زیر سایه شما هستیم
آقای صادقی گفت : خوب شد اومدی امید جان . دلم می خواست این خبرو در جمع به تو بگم . حالا بهترین فرصته
سپس رو به مادر گفت : خانم شما بفرمایید
مادر با لبخند گفت : اخر هفته مراسم بله برون حمیراست
لحظه ای نگاه امید در چهره ام میخکوب شد . بعد از دقایقی گفت : خبر غیر منتظره ای بود.
آقای صادقی گفت : همین طوره . خودمون هم فکر نمی کردیم حمیرا خانم به این زودی بخواد ما رو تنها بذاره
مادر گفت : انشاالله جمعه شما هم تشریف بیارید
امید آشکارا عصبی و کلافه شد . از این که او را به اینحال می دیدم از خودم شرمسار شدم در حالیکه جایی برای خجالت نبود.
امید رو به من گفت : تبریک میگم . مثل اینکه من اخرین نفری بودم که این خبر و شنیدم
مادر گفت : برای خود ما هم ناگهانی بود ؛ الته اینها همه قسمت و سرنوشته . فکر نمی کردم یه روز استاد حمیرا خواستگارش بشه
امید به ساعت خود نگاهی کرد و گفت : اصلا یادم نبود با یکی از دوستان قرار ملاقات دارم . با اجازتون رفع زحمت می کنم
مادر گفت : کجا با این عجله ؟
_ فرصت زیاده . خدمت می رسم
امید به سرعت خداحافظی کرد و بیرون رفت
مادر متعجب به آقای صادقی نگاه می کرد ؛ طوری که می خواست دلیل رفتار امید را جویا شود . آقای صادقی به فکر فرو رفته بود و خوشی دقایق پیش از او رخت بر بسته بود. ساعتی بعد حوری مرا صدا کرد و گفت : حمیرا گوشی تلفنت سوخت ! خیلی وقته که داره زنگ میزنه
به سرعت بالا رفتم و آن را روشن کردم . صدای امید بود که بی مقدمه گفت : بیا بیرون کارت دارم
_ من با شما کاری ندارم . این و صد دفعه گفتم
_ یه بهونه بیار بیا پایین . دمه در منتظرم
به ساعت نگاه کردم و گفتم : نمی تونم . دیروقته . اگه کارتون واجبه می تونید حرف بزنید.
_پشت تلفن نمیشه
_آقای محترم من دختر آزادی نیستم که هر لحظه اراده کنم بتونم بیام بیرون برای کارهام باید دلیل موجهی داشته باشم
_ فردا دم در دانشگاه منتظرم باش
امید این را گفت و بی انکه منتظر جواب بماند تماس را قطع کرد . لحظه ای تصمیم گرفتم تا نزد مادر بروم و از امید و کارهای او حرف بزنم ؛ اما تردید مانع رفتنم شد . اگر دو روز صبر می کردم همه چیز تمام میشد و نیازی نبود تا مادر را نگران کنم . دلم نمی خواست خدشه ای به روابط خوب انها وارد کنم . من مهمان چند روزه بودم و این مادر بود که باید با انها زندگی می کرد و می ماند . ساعت ها در اتاق راه می رفتم و به دنبال روزنه ای بودم تا با امید روبه رو نشوم . لحظه ای اندیشیدم تا به دانشگاه نروم و در خانه بمانم ؛ اما دیدم که چندان فرق نمی کند و امید خیلی راحت باز مرا به خیابان می کشاند . از طرفی هم نسبت به تعهدی که داده بودم عذاب وجدان داشتم . ناچار خوابیدم و با خود گفتم : هر چه پیش اید خوش آید
***
تا ظهراز نگرانی و دلهره ای که داشتم چیزی کم نشد . کاش حداقل می دانشتم چه کار داشت یا چه می خواست بگوید و چرا مرا راحت نمی گذاشت . بعد از پایان کلاس بلافاصله از دوستان خداحافظی کردم و بیرون آمدم . امید با چهره ای در هم و گرفته در جای همیشگی ایستاده بود . سلام کردم و او بی هیچ عکس العملی همان طور خیره به خیابان گفت : سوار شو
در را گشودم و نشستم. در سکوت به راه افتاد و بعد از دقایقی که بنظرم به اندازه سالها طول کشید در کنار پارک کوچک محلی ایستاد و بدون توجه به حضور من پیاده شد و دست به سینه به اتومبیل تکیه زد . ناچار پیاده شدم و کنارش ایستادم . هر دو به منظره پارک چشم دوخته بودیم . بعد از لحظاتی گفت : می خوای چیکار کنی؟
سکوت کردم و دوباره پرسید : می خوای چه کار کنی؟
_ منظورتون چیه؟
_ خبری که دیشب شنیدم درست بود؟
_ با غرور گفتم : بله درست شنیدید . می خوام ازدواج کنم
_ برای چی؟ این هم جزو قوانین بازیته؟
_ من هیچ وقت با سرنوشتم ؛ با اون معنایی که شما می کنید بازی نمیکنم
امید پوزخندی زد و گفت : تو محیط دانشگاه همه با هم دوست هستن ... می بینم که دوست های خوبی داری!
_ از این حرفها چه نتیجه ای می خوای بگیری؟ فکر کن تمام حرف های من دروغ بود
_ اگه برای لج بازی این کارو می کنی قول می دم برای همیشه بزارم برم
_ متاسفم که نمی تونی حرف من و بفهمی . مساله یک عمر زندگی نمی تونه لج بازی بچگانه باشه
_ چرا ؟ چی تو استاد محترمت دیدی؟
_ مجبورم جواب بدم ؟
_ با خسم گفت : آره . اگه جواب ندی مجبورت می کنم
یک ان از نگاهش ترسیدم . چاره ای نداشتم آهسته گفتم : فکر میکنم شخصیت خوبی داره و می تونیم با هم به تفاهم برسیم
_ چه جالب . هنوز به تفاهم نرسیدید ؟
_ چی می خوای بدونی ؟ من تو انتخاب آزادم و انتخابم و کردم
امید بعد از لحظاتی همان طور که به روبه رو خیره بود گفت : با من ازدواج کن
با شنیندن این حرف مثل کسی که به او شوک وارد شده مات ماندم . برگشت و به نیم رخ من خیره شد . نگاهش کردم . او واقعا جدی بود و هیچ تمسخری در نگاهش نبود
_ راه بهتری برای شکستن من به نظرت نرسید؟
_ جدی گفتم
_ ممکن نیست
_ چرا؟
_ تو دنیای خودتو داری منم توی دنیای خودم هستم . چطور همچین فکری به مغزت خطور کرد؟
امید آرام گفت : تو می تونی دنیای منو بسازی
_ من هیچ علاقه ای به تو ندارم . به حرفهاتم اعتمادی ندارم
_ به استاد گرامیت علاقمندی؟
_شاید !
با فریاد گفت : به من دروغ نگو . تو هیچ احساسی به اون احمق نداری
باخشم گفتم : چطور به خودت اجازه میدی درباره همه قضاوت کنی؟ مگه تو کی هستی؟
_ من کسی هستم که به تو پیشنهاد ازدواج می دم . تصمیم گرفتم با پدر حرف می زنم . تا اون موقع تو هم می تونی فکراتو بکنی
با همان خشم سوار اتومبیل شد . من نیز به دنبالش رفتم . در راه کلمه ای حرف نزد و در سکوت مرا رساند پیاده شدم بدون خداحافظی به سرعت از من دور شد.
چه اتفاقی داشت می افتاد؟ امید از جان من چه می خواست ؟ احمقانه تر از این پیشنهاد در عمرم نشنیده بودم . پسری هوس باز که هر دم و ساعت با کسی بود چه طور می توانست پایه های عشق و تفاهم را گذارد؟ من و او در حد و اندازه هم نبودیم و اگر عشقی به من داشت حتما هوسی بیش نبود. سر در گم و پریشان به خانه رفتم . خوشبختانه مادر به حمام رفته بود و صدای آهنگ آشنااز اتاق حوری به گوش می رسید . دلم می خواست گریه کنم . برای همه چیز . احساس کسی را داشتم که در چاهی عمیق در حال فرو رفتن است و هیچ راه گریزی برای او باقی نمانده
ساعتی بعد حمید زنگ زدو بالحنی خودمانی گفت : سلام حالت خوبه ؟
_ خوبم شما خوب هستید؟
_ شما نه تو . در ضمن اسم من حمیده ، خاطزتون هست ؟
_ بله نمی شه فراموش کرد.
_ میشه اسممو بگی؟
آهسته گفتم : حمید ...
_ و تو حمیرای من
بعد از لحظاتی سکوت گفت : برای اخر هفته آماده ای؟
برای آنکه سر به سر او بگذارم گفتم : مگه آخر هفته چه خبریه ؟
_ خیله خوب. وقتی نمره منفی گرفتی حواست و بیشتر جمع میکنی
_ یادم اومد...
_ نترس شاگرد زرنگ من همیشه بهترین نمره رو میگیره !
_ این بخاطر استاد بسیار محبوب بچه هاست !
_ من علاقه ندارم محبوب بچه ها باشم . فقط می خوام محبوب تو باشم
سکوت کردم . ادامه داد : برای اخر هفته روز شماری می کنم . خداحافظ و شب بخیر
آهسته گفتم : خداحافظ
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 12-1

چهارشنبه بود ، مراسم بله برون . وقتی به خانه رسیدم مادر و آقای صادقی در حال گفتگو بودند و با ورود من سکوت کردند . از پله ها بالا رفتم . لحظه ای ایستادم و آهسته چند پله پایین امدم . صدای آقای صادقی بود : نمی دونم چرا امید همچین پیشنهادی داده ؟
مادر گفت : می خواهید با حمیرا در میون بذارید؟ آخه اصلا امید و حمیرا به هم نمی خورن . حمیرا ایده های خاصی داره و امید هم همین طور . فکر نمی کردم حمیرا مورد پسند اون باشه
_ می فهمیم چی میگید . خودمم موندم . در هر حال وظیفه خودم می دونم با حمیرا در میون بذارم . برام سخته ؛ چون جوابش و از قبل می دونم .
به اتاقم رفتم . بالاخره امید کار خود را کرده بود و می خواست در این آشفته بازار ، خود را مطرح کند. مادر به در اتاق زد و وارد شد و گفت : حمیرا جان حاج آقا کارت داره . می خواد بیاد تو اتاقت . اشکالی نداره ؟
_ نه می تونن تشریف بیارن
بعد از دقایقی آقای صادقی آمد . در حالیکه به اطراف اتاق نگاه می کرد گفت : مزاحم که نشدم ؟
_ خواهش می کنم . شما مراحمید
به طرف کتابخانه رفت و به ان چشم دوخت . گفتم : هیچ وقت فرصت نشد بابت کتابخونه از شما تشکر کنم
_ احتیاجی به تشکر نیست . شما لیاقت بیشتر از اینها رو دارید
_ ممنونم در هر حال گرمی و ارامش اتاقم با وجود این کتابهاست
آقای صادقی روی صندلی کنار میز تحریر نشست . صندلی میز آرایش را برداشتم و در جایی رو به روی او گذاشتم و نشستم . آقای صادقی پس از کمی سکوت گفت : می تونم راحت صحبت کنم ؟
_ حتما
_ حمیرا جان گاهی حرف هایی پیش می آد که آدم می مونه از کجا و به چه شکلی پیش اومده . بستگی به برخورد ادم ها هم داره . اگر منطق حکم فرما باشه هیچ وقت به مشکل بر نمی خوریم . شما برای خودتون خانمی شدید و می دونم هر جوابی که دید از روی اگاهی کامله
_ امیدوارم همین طور باشه که گفتید
_صبح امید تقاضایی از من کرد که بنا به وظیفه ام با شما در میون می زارم . اون بعد از شنیدن خبر نامزدیتون از من خواست تا پیشنهاد خواستگاری از شما رو بدم . البته نا گفته نمونه که من امید و روشن کردم و تمام قضایا و آقای ستوده که مردی با شخصیت و محترم هستند را گوشزد کردم ؛ اما باز اصرار کرد و مجبور شدم با خودتون مطرح کنم . این هم اضافه کنم اگر امید زودتر گفته بود محال بود که دختری مثل شما رو از دست بدم
_ متشکرم . شما بیش از حد در حق من لطف دارید . در مورد امید خان باید بگم باعث افتخاره که از ایشون چنین پیشنهادی به من رسیده ؛ اما من انتخابم و کردم و برام قابل قبول نیست که بخوام لحظه ای به شخص دیگه ای فکر کنم . من به آقای ستوده قول دادم و سر قولم خواهم بود . ارزو می کنم امید خان همسری ایده ال خودشون پیدا کنن و خوشبخت بشن
چهره آقای صادقی گرفته و مغموم شد ؛ اما می دانستم که او درک میکند و حرفهای مرا قبول دارد.
_ من هم برای شما آرزوی خوش بختی می کنم . ازدواج قسمته . امید تنها پسر من و تنها همدمم بده . زندگی سردی که برای اون درست کردم باعث شد هیچوقت نتونم بهش سخت بگیرم . اون هر کاری دلش می خواست و می خواد انجام میده . نمی دونم شاید من مقصر بدم ؛ اما این رو هم میدونم که قلب رئوفی داره و مهربوته . وابستگی که به من و مملکتش داشت باعث شد تا بهترین شرایط و برای رفتن به اروپا قبول نکنه و پیش من بمونه . هیچ وقت ازش دلکیر نشدم . هیچ وقت بی احترمای ندیدم . شاید پایبند یه سری ارزش ها نباشه اما مطمئنم به وقتش اونا رو قبول میکنه و سر به راه میشه . خانواده مادری اش با وجودی که دور بودند تسلط خوبی روی اون داشتند ؛ من چندان سخت نمی گرفتم و نمی گیرم ، چون فکر میکنم نیاز داره و باید خودش ببینه و انتخاب کنه . همیشه آرزو داشتم همسری انتخاب کنه و من با تمام وجودم پیش قدم بشم . امروز با آوردن نام شما لحظه ای مات شدم . بعد خیلی فکر کردم . از طرفی خوشحال بودم و از طرفی غمگین ؛ خوشحال چون انتخابی مثل شما داشته و غمگین برای انکه این مسئله عملی نبوده و در حد حرف می توانست مطرح بشه . می دونی حمیرا جان من هنوز هم احساس شادی میکنم . با انتخاب شما هر چند جوابتون مشخص بود در واقع به من نشون داد که دنبال ارزشهایی در زندگی هست و تقریبا به سنی رسیده که میخواد با خودش کنار بیاد ؛ خیلی از مسائل و کنار بزاره و خیلی از اونا رو بپذیره . منتظر فرصته ، فرصتی که اگه به دست بیاره من و به آرزوم می رسونه
_ انشاالله همینطور خواهد شد
آقای صادقی در حالیکه برمی خواست گفت : از اینکه وقتتون و گذاشتید و به حرف های من توجه کردید ممنونم
_من هم از شما ممنونم که من و قابل دونستید و با من در میون گذاشتید
بعد از رفتن آقای صادقی دلم گرفت در حالیکه می دانستم حرفهایم را قبول کرده و توقع نظر مساعد از طرف من نداشته باز افسرده شدم .نگرانی آقای صادقی برای تنها فرزندش قابل درک بود اما من امیدی به سر به راه شدن او نداشتم و از این بابت برای آقای صادقی متاسف بودم
در حال مطالعه بودم که امید زنگ زد . حدی می زدم که می خواهد سر صحبت را راجع به جواب قاطع من باز کند
_سلام
بدون مقدمه گفت : این بود جوابت؟
وقتی سکوت من طولانی شد گفت : حمیرا با اینده ات بازی نکن . چرا زندگی رو به شوخی گرفتی؟ چرا میخوای با دست خودت خرابش کنی؟
_از کجا اینقدر مطمئنید که من دارم آینده ام رو خراب میکنم ؟
_ من تو رو بهتر از خودم می شناسم . تو نمی تونی با اون احمق زندگی کنی
_ می تونم بپرسم تا کی باید حرف های سراپا اهانت شما رو گوش کنم ؟
_تا وقتی بفهمی که داری اشتباه می کنی
_ ممکنه خودتون و تو زحمت نندازید؟ ازتون ممنون می شم
_ تو حتی نخواستی یک ساعت به پیشنهاد من فکر کنی
_ پیشنهاد احمقانه ای بود
_ حرف تو توهین نیست؟
_ هر طور دوست دارید قضاوت کنید . وقتی شما ازدواج من و احمقانه می بینید من پیشنهاد شما رو احمقانه تر از اون می بینم
_ حداقل دلیلش رو بگو
_ به خاطر رفتارهاتون ، به خاطر توهین هاتون ، به خاطر چیزهایی که توی این مدت دیدم و شنیدم
_ به نظرت این چیزهایی که تو این مدت شنیدی و دیدی خیلی بد و وحشتناکن؟
_ از دید من بله !
_ واقعا برت متاسفم . تو یک دختر ظاهر بین و سطحی هستس
_ چون واقعیت و می گم؟
_ این حرفهایی که زدی هیچ کدوم ارزشی برام نداره . من حاضرم به خاطر تو خیلی کارها بکنم و خیلی چیزها رو دور بریزم
_ شما زندگی خوبی دارید . چرا میخواید خرابش کنید ؟
با فریاد گفت : به خاطر اینکه دوستت دارم. گفتن این حرف برام سخته ؛ چون عادت به التماس و خواهش ندارم . می خوام طرف مقابلم خودش بفهمه و درک کنه ، اما تو نمی خوای بفهمی
_ من طرف مقابل شما نیستم . دوست داشتن و ابراز عشقتون دردی رو دوا نمی کنه
با صدایی بم و خسته گفت : می خوای دیگه چی کار کنم ؟ چه جور بگم که می خوامت و پای همه چی هستم ؟ ...
_ بهتره همه چی رو فراموش کنید . همه حرف ها و اتفاقات و ...
_ و تو ازدواج کنی؟
_ متاسفم . من تصمیم خودم و گرفتم
_ می خوای کاری بکنم که قول و قرارت یادت بره ؟
_ شما هیچ کاری نمی تونید بکنید
_ حمیرا اگه یه روز به اون چیزی که من فکر می کنم رسیدی کلمه تلافی رو فراموش نکن
تماس قطع شد . گوشی را به کناری انداختم و گفتم : از خود راضی مغرور . معلوم نیست ابراز عشق می کنه یا تهدید یا تلافی ....
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 12-2

مادر تمام مهمانها را از چند روز قبل دعوت کرده بود و برای چهل نفر تدارک دیده بود . جای مادر بزرگ و پدر چه قدر خالی بود !
نمی دانستم حوری چرا حال و حوصله همیشگی را نداشت . به اتاق او رفتم . روی تخت دمر افتاده بود و روی کاغذ چیزی می نوشت با ورود من ان را زیر بالش خود پنهان کرد
_ چرا قائم کردی ؟ من که نیومدم فضولی
آرام آن را بیرون اورد و به طرف من گرفت . بی آنکه نگاه کنم گفتم : حتما برات مهم بود که قایمش کردی
_ خوب ، میتونی ببینی
_ اگه فکر میکنی خیلی خصوصیه به من نشون نده . اگه گفتم چرا قایم میکنی به خاطر این بود که اگر همین جوری روی تخت افتاده باشه من نگاش نمی کنم .
_ میدونم . برای همین خجالت کشیدم
_ خجالت نداره . دختر های هم سن و سال تو پر از احساس و شگفتی هستن . جالب اینکه فکر میکنن این اختراع خودشونه . در صورتی که قبل از اون ها خیلی های دیگه این کشف و کردن . خوب حالا بگو چرا بی حوصله ای؟
_ واسه خاطر اینکه تو میخوای ازدواج کنی
_ و بعد ...
_ بعدی نداره
_ تو برای ازدواج من که هنوز نه به باره نه به دار ناراحت نیستی
_درست فهمیدی . چرا ... چرا به امید خان جواب رد دادی؟
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ زری خانم یه چیزهایی بهم گفت
_ من و امید زمین تا اسمون با هم فرق داریم
_ فرقتون توی ظاهرتونه
_ فقط اون نیست . من علاقه ای به امید ندارم
وقتی سکوت حوری را دیدم گفتم : تو هنوز با حمید آشنا نشدی . حتما از اون خوشت میاد
_ اسمش حمید ؟
_آره حالا بلند شو . وقتی غمگینی منم حال و حوصله هیچی رو ندارم . زود حاضر شو بیا پایین
بعد از ظهر مادر به اتاقم آمد . رو به آیینه به موهای خود شانه می زدم . شانه را از دستم گرفت و خود شروع به شانه زدن کرد و گفت : حمیرا خیلی هیجان داری؟
در ایینه به مادر نگاه کردم و بعد بع قلب خود رجوع کردم و گفتم : نه خیلی معمولی ام
مادر از شانه کشیدن دست کشید و گفت : کاش گاهی دروغ های مصلحت امیز میگفتی!
با خنده گفتم : بخاطر شما خیلی هیجان زده ام !
مادر آهی کشید و گفت : شاید نسل شما با ما خیلی فرق کرده
_ مامان ، هیجان و عشق توی همه نسل های وجود داره و تغییر ناپذیره
_ اینم حرفیه . پس چرا تو انقدر خونسردی؟
_ من فعلا از حمید خوشم میاد و مطمئنم بعدا به اون علاقمند می شم
_ آره گفتی . در واقع اون مردی هست که ارزش ریسک کردن رو داشته باشه
بعد از لحظاتی پرسیدم : مامان امشب امید و دعوت کردید؟
_ آره دعوتش کردم . گفت کاری براش پیش اومده و عذر خواهی کرد ؛ البته این بهانه بود
از این که امید نمی امد احساس آرامش کردم . مادر شانه را روی میز گذاشت و از پشت سر مرا در اغوش کشید . در اینه به خودمان خیره شدیم و خندیدیم
_ مامان اگه یه کم جوونتر بودید فکر میکردن دو تا خواهریم
_ شاید هم دو قلو !
هر دو خندیدیم . مادر گفت : باید برم . هنوز خیلی از کارام مونده . خاله هات قراره زودتر بیان تا کمک کنن
تنگ غروب ، خانه شلوغ شد . همه مهمان ها آمده بودند . دایی جان و خاله ها و عمو مهدی همراه همسران و فرزندان ارشد خود ، عمه سوری و دختران و عروسش مینو نیز آمده بودند . خانواده حمید نیز همراه دو تن از عموها و دایی و عمه وارد شدند . به غیر از خواهر و زندایی حمید ، بقیه خانم ها با حجاب کامل بودند و از این لحاظ ، با ما تناسب داشتند . همه چیز خوب و مسالمت آمیز پیش می رفت . هیچ اختلاف نظری نبود . راجع به مسکن نیز حمید گفت آپارتمانی کوچک دارد و مشکلی از این نظر وجود نداشت . قرار شد بعد از ایام محرم و صفر جشنی خصوصی بگیرند و ما به عقد هم در آییم و بعد از سالگرد مادربزرگ مراسم عروسی را به پا کنیم . فرشته گردن بندی از طرف حمید به گردنم بست و مادر او نیز حلقه انگشتر و به رسم سنت چادر و پارچه و روسری نیز هدیه دادند . عموی بزرگ حمید صیغه محرمیت خواند . همه به یکدیگر تبریک می گفتند . حمید همان طور ساکت و سنگین نشسته بود . حالت گرفته آقای صادقی برای من و مادر که او نیز به این موضوع پی برده بود کمی عجیب بود . خانواده حمید بعد از پایان مراسم برخاستند و ما برای بدرقه انها به حیاط رفتیم . حمید در حالی که در کنار من راه میرفت به آرامی گفت : مبارک باشه خانم !
_ مبارک شما هم باشه !
_ حالا که به هم محرم شدیم کی میتونیم همدیگرو ببینیم؟
بعد از لحظه ای سکوت گفتم : فردا سر کلاس !
حمید ایستاد و گفت : اون که همیشه هست . به درد من نمی خوره . میخوام یه جایی بریم که فقط من و تو باشیم و تا دلمون می خواد حرف بزنیم
_بعد از کلاس با هم تماس می گیریم
مادر و خواهر حمید صورت مرا بوسیدند و خداحافظی کردند . هنگامی که به خانه وارد شدم خاله ها و عمه به طرف من آمدند و مرا غرق بوسه کردند و تبریک گفتند . عمو مهدی نیز مهربانانه مرا در آغوش گرفت و از انتخاب خوبی که کرده بودم اظهار خوشنودی کرد . دختران فامیل دور من جمع شدند و هر کدام از متانت و آقایی حمید حرفی می زدند . هنگام خواب حمید زنگ زد و با گذشت تنها چند ساعت باز ابراز دلتنگی کرد.
***
ترانه و سیما و رویا دور من جمع شده بودند و ان قدر مرا سوال پیچ کردند که نمی دانستم جواب کدام را بدهم . حمید از کنار ما گذشت و با تبسم سلام کرد . با دیدن او ساکت شدیم و سلام کردیم . وقتی از ما دور شد گفتم : فقط بلدید آبرو ریزی کنید
رویا : وای ! خیلی بد شد
ترانه : از بس فضولی !
_ چقدر مامانی شده بود !
سیما : دور استاد ستوده رو خط بکش . این قدر تو نخش نرو
ترانه : از بس نخش و کشید پاره شد !
رویا : ایش ! چرت و پرت نگو . من کاری با استاد ندارم . تازه کی بهتر از حمیرا که تورش کرده ؟
سیما : بریم سر کلاس . الان که استاد ستوده از این که نامزدش و ازش دور کردیم لج کنه و ما رو بندازه بیرون
با این حرف سیما همگی به طرف ساختمان شروع به دویدن کردیم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 12-3

آن شب برای اولین بار می خواستم با حمید بیرون بروم . کمی هیجان داشتم و خجالت می کشیدم . هنوز احساس غزیبی نسبت به او داشتم . قرار بود ساعت هفت به دنبال من بیاید . سر ساعت امد و از آیفون با مادر حرف زد و اجازه خواست . مادر اشاره کرد تا بروم و آهسته گفت : دیر نکنی
خداحافظی کردم و بیرون امدم . حمید هنوز با مادر صحبت می کرد . منتظر ایستادم تا حرف او تمام شود
_ سلام
_ سلام خانم خانما ! حالت خوبه ؟
_ خوبم . چرا نیومدی تو ؟
به ساعت خود نگاهی کرد و گفت : کمی دیر شد . گفتم شاید درست نباشه مزاحم بشم
سوار شدیم و حمید اتومبیل را به حرکت در اورد . برایم جای سوال بود که چرا حالا که نامزد بودیم باز احساس غریبگی میکردم ؛ اما در برخورد با امید از همان ساعات نخست این حس وجود نداشت . شاید دلیل ان خویشاوندی ما بود که در تمام ساعاتی که با او گذراندم نه تنها معذب نبودم بلکه فکر می کردم سالهاست که او را می شناسم ؛ مثل هم بازی دوران کودکی یا ... نمی دانم ؛ اما تمام حرف هایی که با هم می زدیم حتی بحث های ما و توهین های امید همه از روی صداقت بود و احساسی بود که از دورن ما برمی خاست . امید با تمام شیطنت هایش خیلی رک و یس پزده حرف می زد و در بیشتر مواقع حالت او طوری بود که من برایش فرقی با دوستانش نداشتم . حمید از خانواده اش ؛ از دانشگاه و درس از اینده حرف می زد . گاهی جوابی کوتاه میدادم و بیشتر گوش می کردم . در واقع نصف حر فهای او را نمی توانستم بفهمم . در تمام مدتی که حمید حرف می زد فکر می کردم امید است و از دست خود کلافه بودم . چرا حالا که انتخابم کرده بود به یادش می افتادم ؟ به عذاب وجدان دچار شدم . اخرین تلفن امید هنوز در گوشم بود و صدای اقرار به عشقش را می شنیدم که هیچ شوری برای من در بر نداشت . حتی فکر کردن به کسی که به اندازه هزاران سال با هم فاصله داشتیم ، کاری احمقانه می دانستم . صدای حمید مرا به خود اورد : حمیرا من تمام راه را حرف میزدم و تو گوش کردی . قرار بود دوتایی حرف بزنیم .
لبخندی زدم و گفتم : وقت برای حرف زدن زیاد
_پس منم از این لحظه حرف نمی زنم ؛ چون وقت زیاده !
_ من در حال حاضر شنونده خوبی هستم . اگه بیفتم به حرف زدن دیگه مهلتی به شما نمیدم
حمید با خنده گفت : پس تا فرصت هام و از دست ندادم حرف بزنم !
به رستورانی سنتی رفتیم . جای قشنگ و دنجی بود . گروه موسیقی اصیل ایرانی در گوشه ای می نواختند ، درست مثل شبی که تولد مادر بود . باز مقایسه روزها و نکته ها در مغزم شروع شد و می خواست مرا از واقعیتی که در کنارم بود دور کند . چای اوردند . حمید شام سفارش داد.
_ راستی ، حمیرا ، اون شب برادرت ... اسمش چی بود؟
_ امید
_ آره .. امید خان نبود ؟
_ کاری پیش اومده بود عذر خواهی کرد
_ شما دو تا از پدر و مادر جدا هستید؟
_ بله ما ناتنی هستیم
_ بخاطر همین اون با شما زندگی نمیکنه؟
_ بله . بخاطر همین مسئله است
حالا اگر هم میخواستم همه چیز را فراموش کنم حمید به انها اشاره می کرد .
_ در هر حال فرقی نمی کنه . بالاخره خواهر و برادرین
به آرامی گفتم : بله همینطوره ( با خودم فکر کردم اولین دروغ را به همسر آینده ام گفتم ) و این شورع خوبی نبود . اصلا از اولین ساعت بد بود . کاش حداقل حوری بود و کمی حرف می زد . همیشه فکر میکردم صادق ترین همسر برای شوهرم خواهم بود ، اما حالا امید در نبود خود ؛ ناخواسته مرا وادار کرد تا نتوانم حقیقت را بگویم و این حس خوشایندی نبود .
_ حمید چرا از بین این همه دختر من و انتخاب کردی ؟
_ چه سوال قشنگی !
_ شوخی نمی کنم
_ منم شوخی نکردم . خوب اولش وقتی دیدمت از زیباییت خوشم اومد . بعد از حجاب قشنگی که داشتی و بعد از خانمی و متانت و بعد از هوش سرشارت و بعد از اصالتت حمیرا اگه بخوام بگم تا صبح طول میکشه
_ تمام اینها در من جمع بودند و خبر نداشتم ؟
_خیلی بیشتر . تو برای من کامل ترین زنی هستی که خدا آفریده . اوائل چندان برام فرقی نمی کرد که همسر آینده ام چادر سر کنه یا مانتو بپوشه . شاید بیشتر به نوع دوم تمایل داشتم . بعد از دیدن تو ، همه ایده هام به هم ریخت و اون چه در تو می دیدم دیگه توی هیچ دختری نمی تونستم ببینم
_ اگه من اونی نباشم که تصور میکنی چه؟
حمید با اعتراض گفت : این چه حرفیه که می زنی ؟ من اصلا دلم نمی خواد تو رو جور دیگه ای تصور کنم
_ چرا زود بهم ریختی؟ با یه سوال ساده !
_ من از دیروز تا حالا تعصب خواصی روی تو پیدا کردم . دست خودم نیست
مقداری از غذا را خوردم . چندان میل نداشتم . بلافاصله بعد از خوردن شام به ساعت خود نگاه کردم و گفتم : بهتره برگردیم . مامان سفارش کرد دیر نکنم
حمید علیرغم میل خود پذیرفت . در واقع من هنوز وقت برای بودن با او داشتم ، اما دلم از حرفهایش گرفت . به جای انکه از صحبت هایش لذت ببرم و به خودم ببالم ترجیح دادم چیزی نشنوم . جو خوبی نبود و مرا بشتر عصبی می کرد . حمید مرا پیاده کرد و رفت . بی حوصله به طبقه بالا رفتم . مادر به دنبالم امد و گفت : خوش گذشت ؟
_ جای شما خالی
درچهره من دقیق شد و گفت : چی شده ؟ چرا بی حوصله ای ؟
_ کمی خسته ام
_ اولین روزی که با نامزدت بیرون رفتی خسته شدی ؟
کلافه روی تخت نشستم و گفتم : هنوز عادت به این رفت و آمدها ندارم .همه چیز برام تازست
_ همین طوره . تازه اول راهی . توقع نداشته باش که یک روزه همه چی همون طور که دوست داری پیش بره . باید حوصله به خرج بدی
_ حق با شماست .
_ حالا آقا حمید چی می گفت ؟ خوش صحبته ؟
_ حمید خوش صحبت و مهربونه . به من هم علاقه داره فقط من به زمان احتیاج دارم تا به اون عادت کنم
_ انشا الله که همین طوره . در ضمن هفته دیگه باید برم خونه برنامه هیئت و روبراه کنم
با خوشحالی گفتم : چه خوب ! خیلی دلم هوای خونه رو کرده
مادر لبخدنی زد و گفت: هر چقدر که دوست داشته باشی وانجا می مونیم
مادر را بوسیدم و گفتم : عالیه !
اینبار آقای صادقی نیز ساک بدست می خواست ما را همراهی کند . انگار که مسافرت می رفتیم .قرار بود یک هفته در خانه بمانیم و من چقدر به این تغییر مکان نیاز داشتم . در راه به یاد زری خانم افتادم و به حوری گفتم : حوری اصلا فکر کردی که زری خانم باز تو خونه تنها می مونه و ممکنه بترسه ؟
_ مگه خبر نداری ؟ قراره امید خان این یک هفته رو اونجا بمونه
_ نه . خبر نداشتم
_ از روزی که تو نامزد کردی ندیدمش . دلم براش تنگ شده
_ یکم که بگذره یادش می ره . نگران نباش .تو از حمید خوشت اومد ؟
_ راستش و بگم؟
_ البته که باید راستش و بگی
_ هنوز نه
_ چرا ؟
_ مامان میگه هنوز عادت نکردم. کم کم به بودنش در کنار تو عادت میکنم
_ امید وارم
از این که حوری خیلی رک از احساس خود حرف می زد دلگیر شدم . توقع داشتم حوری از حمید تعریف کند و موری قبول او باشد ؛ اما حوری بی هیچ رودربایستی ، نظر خود را بیان کرد
***
با ورود به خانه وسائل خود را جابجا کردیم . شب حمید به آنجا آمد و شام را در کنار ما خورد . حوری در حضور حمید اصلا حرف نمیزد و به شوخی های حاج آقا نیز جواب نمی داد . مادر برنامه ریزی کرده بود و از روز بعد می خواست برنامه های خود را اجرا کند . قرار بود خاله ها نیز به آنجا بیایند . این دور هم بودن ها خیلی جالب و پر شوذ و حال بود و همیشه مرا بیاد گذشته هایی می انداخت که پدر و مادربزرگ با مابودند.
***
طبق معمول هر سال حیاط چراغانی شد و پرچم های سیاه را بر در و دیوار آویختند . در حیاط آقایان در جنب و جوش بودند و در خانه خانم ها به کار و فعالیت مشغول بودند . حاج آقا روی ایوان ایستاده بود به کنار او رفتم . لبخندی زد و گفت : حمیرا خانم یاد اون سالها افتادم . یادش بخیر !
_ تمام زوایای این خونه پر از خاطراته . نه تنها برای من ، بلکه برای بقیه هم همین طوره
_ حق با شماست . من درک میکنم که چرا اینقدر به اینجا وابسته اید و خونه برای شما حکم مسافر خونه رو داره . اینجا بوی سنت ها و خوبی ها رو میده . جای پای آدم هایی که عاشقانه زندگی کردند و رد پاشون همیشه یادگار خواهد ماند
_ من هر دو خونه رو دوست دارم ؛ هر کدوم و به بهونه ای
_ امید وارم همین طور باشه . راستی که آدما بدون بهانه نمی تونن زندگی کنن ... آقای ستوده کی تشریف میارن ؟
_ تلفن کرد و گفت راه افتاده . فکر میکنم به زودی برسن
پری ناز مرا صدا کرد . عذر خواهی کردم و به داخل خانه رفتم . ساعتی بعد حمید همراه مادرش و فرشته امد . به حیاط رفتم تا او را ببینم وخوش امد بگویم . با دیدن من به طرف پله ها آمد . پایین رفتم و گفتم : چرا نمی آی تو ؟
_ مگه داخل مجلس خانم ها نیست ؟
_ فعلا که رسمی نشده و هر کی هر جا دلش میخواد میره
_ من اینجا راحتم . حالت خوبه ؟
_ خوبم شما چطورید ؟
_ شما یعنی تو ، خوبم
_ خدا رو شکر
حمید در چشمان من خیره شد و گفت : خیلی خوشگل شدی . چشات یه رق خاصی داره . اثر امشبه ؟
_ شاید
از او نگاه بر گرفتم . ناگهان تپش قلبم افزون شئ . حمید به مسیر نگاه من چشم دوخت و امید را در کنار در دید . آهسته گفتم : امید اومده . بیا تا با هم آشناتون کنم
امید با دیدن ما که به او نزدیک می شدیم چند قدم برداشت . انها را به یکدیگر معرفی کردم . هر دو دست دادند و ظاهرا از آسنایی هم اظهار خوش وقتی کردند . امید بی توجه یه من و بی احوال پرسی خیلی زود عذر خواست و نزد آقای صداقی رفت .
حمید گفت : خیلی دلم میخواست امید و از نزدیک ببینم
_ چه طور بود؟
حمید فکری کرد و گفت : مثل اینکه از من خیلی خوشش نیومد . اینوطر نیست ؟
برای انکه حمید را از ان حال و هوا بیرون بیاورم گفتم : نظر هیچکس برام مهم نیست .
حمید لبخندی زد و گفت : برای من هم همینطور . فقط نظر تو مهمه
از حمید جدا شدم و به خانه رفتم و تا پایان مراسم امید را ندیدم . آخر شب حمید همراه خانواده خود انجا را ترک کرد
نیمه شب هنگامی که برای خواب اماده می شدم چشمان خود را بستم و در قاب چشمانم نگاه خیره و سرد امید شکل گرفت . با وجود خستگی که داشتم چشمانم را باز کردم و انقدر از پنجره به اسمان ابری و گرفته چشم دوختم تا خواب مرا در ربود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 13-1
هر روز را با حمید می گذراندم . به خرید کتاب می رفتیم و گاه به سینما یا پارک . بیرون شام می خوردیم و اوقات خود را اینگونه سپری می کردیم . کمتر روزی پیش می امد که یکدیگر را نبینیم . بیشتر احساس دوستی نزدیک را به او داشتم تا نامزدی را که به زودی می خواستم با او پیوند زناشویی ببندم . می ترسیدم که حمید به احساسم و سردی رفتارم پی ببرد ، اما او تمام این حالات را به حساب نجابت و حجب و حیای من می گذاشت و چندان تلاشی برای از بین بردن این سردی نمی کرد. هنوز می خواستم به خود فرصت دهم تا آن حس زیبایی را که در وجود هر کسی جوانه می زند و بعد رشد میکند در خود پیدا کنم . حمید هر بار با شاخه گلی به دیدن من می آمد و همیشه حرفهای خوب و عاشقانه می زد . از زندگی و آینده می گفت هنوز محبوب دانش جویان بود ، اما به چشم من ، هنوز در حد همان دوست و بدتر از آن ، او را به چشم استاد خود می دیدفصل 13-1
هر روز را با حمید می گذراندم . به خرید کتاب می رفتیم و گاه به سینما یا پارک . بیرون شام می خوردیم و اوقات خود را اینگونه سپری می کردیم . کمتر روزی پیش می امد که یکدیگر را نبینیم . بیشتر احساس دوستی نزدیک را به او داشتم تا نامزدی را که به زودی می خواستم با او پیوند زناشویی ببندم . می ترسیدم که حمید به احساسم و سردی رفتارم پی ببرد ، اما او تمام این حالات را به حساب نجابت و حجب و حیای من می گذاشت و چندان تلاشی برای از بین بردن این سردی نمی کرد. هنوز می خواستم به خود فرصت دهم تا آن حس زیبایی را که در وجود هر کسی جوانه می زند و بعد رشد میکند در خود پیدا کنم . حمید هر بار با شاخه گلی به دیدن من می آمد و همیشه حرفهای خوب و عاشقانه می زد . از زندگی و آینده می گفت هنوز محبوب دانش جویان بود ، اما به چشم من ، هنوز در حد همان دوست و بدتر از آن ، او را به چشم استاد خود می دیدم . وقتی حرف می زد مثل آن بود که در کلاس بودم و باید نه از روی علاقه بلکه به اجبار گوش کنم . حس خوبی نبود . هر چه تلاش می کردم تا آن را از خود دور کنم چندان فایده ای نداشت . حمید نیز ملاحظه مرا می کرد و هیچ گاه حرکتی انجام نمی داد تا احساس مرا بسنجد و از این بابت ممنونش بودم . رفت و آمد های ما در حد یک دوستی ساده بود و حمید حتی به خود اجازه نمی داد دست مرا لمس کند ؛ دستی که می دانستم برای او چون کوه یخ است و هیچ گرمی در بر ندارد . از خدا خواستم مهر او را بر دلم بنشاند . آتش سوزنده ای را طلب می کردم تا مرا خاکستر کند . از انتخاب خود مطمئن بودم . از نجابت و پاکی و صداقتش . از عشقی که به من داشت و به قول خودش " قرار را از او گرفته بود " من دختری جوان بودم که تا کنون طعم عشق را نچشیده بودم . همیشه شنیده بودم دخترانی که در این سن عاشق شوند عشق حقیقی خود را پیدا کرده اند و با تمام قلب و روح خود عاشق می شوند و من مشتاقانه در پی یافتن آن حس جادویی بودم

***
آن شب حمید مرا به خانه رساند و پیاده شد تا زنگ بزند . مادر از آیفون با او احوالپرسی کرد و تعارف کرد تا به داخل خانه برود . حمید تشکر کرد و گفت : دیر وقته . مزاحم نمیشم
خواستم شب بخیر بگویم و به خانه بروم که حمید گفت : حمیرا خواهشی دارم
ایستادم و گفتم : بفرمایید امرتون؟
_ یک کم چادرت و شل کن حداقل موهات و ببینم
_ ممکنه اون وقت من و نپسندی !
_ من در هر حالی که باشی تو رو می پسندم
_ اخه موهای جلوی سرم ریخته ! شاید خوشت نیاد
_ شنیدم چه موهای زیبایی داری . بگو می خوام قند تو دلم آب بشه
_ تند نرو ! از کی شنیدی ؟
_ مادر تعریف می کرد و دل من و با حرف هاش برد
_ به مادر سلام برسون و بگو لطفا از این تعریف ها نکنن که پسرشون کنجکاو بشه و بخواد بهونه گیری کنه
_ کدوم بهونه ؟
_ بهونه دم در ایستادن و نرفتن !
_ خیله خوب . من که دو ماهه تحمل کردم ؛ چند هفته هم روش . شب خوش
ایستادم تا حمید دور شد . با خود فکر کردم ؛ من حمید را می خواهم . این اشتباه است که به او علاقه ای در حد معمول دارم . امشب وقتی از اشتیاق چند هفته بعد حرف می زد دلم می خواست تا هر چه زودتر ان روز برسد و من بی هیچ مانعی متعلق به او باشم . تنها اشکال من در بیان احساسم بود که نمی توانستم ابراز کنم .شاید اگر کمی دست از غرور و سردی رفتارم بر میداشتم بهتر می توانستم با حمید کنار بیایم . در این مدت هر چه به حوری اصرار می کردم تا همراه ما بیرون بیاید قبول نمی کرد و درس هایش را بهانه می کرد . حوری که عاشق ماشین سواری و رستوران بود حالا چندان رغبتی به این مساله نداشت و ترجیح میداد در خانه بماند.

***
برای روز پنج شنبه به خانه حمید دعوت شدیم . این مهمانی برای آشنایی بیشتر دو خانواده بود و به همین دلیل خودمانی برگذار می شد . حوری با بی علاقگی با ما همراه شد . خانه پدر حمید آپارتمانی بزرگ و مرتب بود . از حداقل وسادل زندگی در آن استفاده کرده بودند . حمید اتاق خود را به من نشان داد ؛ اتاقی که همیشه در ان نبود و مواقعی که به قول خودش از غذای مجردی خسته می شد و شکمش به قار و قور می افتاد به ان پناه می برد ؛ در غیر اینصورت ترجیح می داد در آپارتمان کوچک خود سر کند تا راحت تر و بهتر مطالعه کند . فرشته نیز با همسر خود در آنجا حضور داشت . فرشته و محمد از نظر ظاهر زوجی مناسب بودند و به یکدیگر می آمدند . مادر حمید بسیار ساکت و خوش رو بود و همواره تبسمی شیرین روی لبان او نقش بسته بود.
در راه باز گشت مادر گفت : خانواده حمید خیلی خوب و آبرومند هستن
حاج آقا نیز حرف مادر را تایید کرد . حوری گفت : خیلی ساکتن . آدم حوصله اش سر میره
مادر گفت : عیب دیگه ای پیدا نکردی ؟
حاج آقا گفت : اگه یه دختر هم سال شما داشتن دیگه حوصله تون سر نمی رفت
از لحن حوری متوجه شدم که به دنبال بهانه است و می خواهد هر طور شده حس ناخوشایندی را که به حمید دارد بروز دهد.
***
با شروع امتحانات قرار گذاشتیم تا کمتر حمید را ببینم . از این بابت دلخور بود و از طرفی مایل بنود به درس هایم لطمه ای وارد شود. گاهی اوقات سر می زد و زود می رفت و بیشتر ارتباطمان با تلفن بود
از حوری شنیدم که امید ساعتی به دیدار مادر می امد که من در خانه نیستم . قرار بود بعد از پایان امتحانات با حمید برای خرید لوازم ضروری برویم . کمتر از ده روز دیگر برای همیشه به عقد حمید در می امدم و از افکار آشفته ای که در این مدت گریبانگیرم شده بود رها می شدم

***
هفته بعد همراه حمید برای خرید حلقه بیرون رفتیم . بعد از ساعتی گشتن بالاخره حلقه هایی ساده و در عین حال زیبا خریدیم . وقتی به خانه رسیدم حوری نبود . از مادر دلیل نیامدن حوری را جویا شدم . مادر گفت : با امید برای شام بیرون رفته .
با حیرت به اون نگاه کردم و گفتم : چطور اجازه دادید که تنها بره ؟
_ امید تنها نبود . با دختر خاله اش ویدا خانم بود . دیدم حوری حوصله اش سر رفته ، دلم نیومد اجازه ندم
_ ویدا رو دیدید ؟
_ اره . تو نیامدند . دم در احوالپرسی کرد . دختر خوشگل و خانمی بنظر می رسید.
حسادتی عمیق از رفتار حوری به من دست داد
ساعتی بعد حوری امد و به اتاق خود رفت . به دنبال او رفتم و گفتم : خوش گذشت ؟
_ خیلی خوب بود
_ تو که وقت نداشتی بیرون بری ، چطور امشب با امید و ویدا خانم رفتی ؟
حوری که متوجه حسادت من شده بود گفت : نمی خواستم برم .امید خان خیلی اصرار کرد
از سر کنجکاوی پرسیدم : چی میگفتید ؟
حوری با شوق گفت : مثل همیشه کلی خندیدیم . بعد ویدا خانم حال تو رو پرسید . سلام رسوند و تبریک گفت
بی آنکه حرفی بزنم از اتاق حوری بیرون آمدم و از حرص در را محکم بر هم زدم

***
مادر در تدارک جشن عقد بود . بنا به خواسته هر دو خانواده فقط نزدیک ترین اقوام در مراسم شرکت داشتند و به احترام مادربزرگ قرار شد سر و صدایی نباشد . در این فاصله من و حمید خرید های لازم را انجام می دادیم . لباسی کرم رنگ با چادر سفید و نازک برای مراسم عقد انتخاب کردم . حمید با بی قراری مرتب در رفت و آمد بود. حوری هیچ چیز از من نمی پرسید و به وسایلی که می خریدم توجهی نمی کرد و این برای من ناراحت کننده بود . تنها خواهرم اهمیتی به کارهایم نمی داد و خود را کنار کشیده بود.

***
آن شب بعد از خرید به خانه امدم . برای وضو گرفتن به دستشویی می رفتم که صدای گفت و گوی مادر و آقای صداقی را شنیدم:
_ چرا براش زن نمی گیرید ؟ ویدا خانم دختر خوبی بنظر می رسید
_ دوباره هلش بدم طرف مادرش که مثل خودم بدبخت بشه ؟ در ضمن اون ویدا رو مثل خواهرش دوست داره
_ در هر حال زمان شما فرق می کرد . حالا جوون ها دنبال چیزهای دیگه ای هستن و عقایدشون فرق کرده
_ چند باز بهش گفتم هر کی رو می خوای بگو برات بگیرم . یه دفعه می گه زوده ، یه بار می گه میخوام برم فرانسه . از دستش کلافه شدم . خودشم نمی دونه چی می خواد
_ بهونه گیری می کنه . زیاد سر به سرش نذارید
_ مثل اینکه کارهاش و انجام می ده بره
_ برای همیشه ؟
_ جوابم رو نمیده . میگه ببینم چی پیش می آد
می دانستم که کارم درست نبود اما کنجکاوی آزارم می داد و نا خود اگاه در پی شنیدن خبری از امید بودمم . وقتی حرف می زد مثل آن بود که در کلاس بودم و باید نه از روی علاقه بلکه به اجبار گوش کنم . حس خوبی نبود . هر چه تلاش می کردم تا آن را از خود دور کنم چندان فایده ای نداشت . حمید نیز ملاحظه مرا می کرد و هیچ گاه حرکتی انجام نمی داد تا احساس مرا بسنجد و از این بابت ممنونش بودم . رفت و آمد های ما در حد یک دوستی ساده بود و حمید حتی به خود اجازه نمی داد دست مرا لمس کند ؛ دستی که می دانستم برای او چون کوه یخ است و هیچ گرمی در بر ندارد . از خدا خواستم مهر او را بر دلم بنشاند . آتش سوزنده ای را طلب می کردم تا مرا خاکستر کند . از انتخاب خود مطمئن بودم . از نجابت و پاکی و صداقتش . از عشقی که به من داشت و به قول خودش " قرار را از او گرفته بود " من دختری جوان بودم که تا کنون طعم عشق را نچشیده بودم . همیشه شنیده بودم دخترانی که در این سن عاشق شوند عشق حقیقی خود را پیدا کرده اند و با تمام قلب و روح خود عاشق می شوند و من مشتاقانه در پی یافتن آن حس جادویی بودم

***
آن شب حمید مرا به خانه رساند و پیاده شد تا زنگ بزند . مادر از آیفون با او احوالپرسی کرد و تعارف کرد تا به داخل خانه برود . حمید تشکر کرد و گفت : دیر وقته . مزاحم نمیشم
خواستم شب بخیر بگویم و به خانه بروم که حمید گفت : حمیرا خواهشی دارم
ایستادم و گفتم : بفرمایید امرتون؟
_ یک کم چادرت و شل کن حداقل موهات و ببینم
_ ممکنه اون وقت من و نپسندی !
_ من در هر حالی که باشی تو رو می پسندم
_ اخه موهای جلوی سرم ریخته ! شاید خوشت نیاد
_ شنیدم چه موهای زیبایی داری . بگو می خوام قند تو دلم آب بشه
_ تند نرو ! از کی شنیدی ؟
_ مادر تعریف می کرد و دل من و با حرف هاش برد
_ به مادر سلام برسون و بگو لطفا از این تعریف ها نکنن که پسرشون کنجکاو بشه و بخواد بهونه گیری کنه
_ کدوم بهونه ؟
_ بهونه دم در ایستادن و نرفتن !
_ خیله خوب . من که دو ماهه تحمل کردم ؛ چند هفته هم روش . شب خوش
ایستادم تا حمید دور شد . با خود فکر کردم ؛ من حمید را می خواهم . این اشتباه است که به او علاقه ای در حد معمول دارم . امشب وقتی از اشتیاق چند هفته بعد حرف می زد دلم می خواست تا هر چه زودتر ان روز برسد و من بی هیچ مانعی متعلق به او باشم . تنها اشکال من در بیان احساسم بود که نمی توانستم ابراز کنم .شاید اگر کمی دست از غرور و سردی رفتارم بر میداشتم بهتر می توانستم با حمید کنار بیایم . در این مدت هر چه به حوری اصرار می کردم تا همراه ما بیرون بیاید قبول نمی کرد و درس هایش را بهانه می کرد . حوری که عاشق ماشین سواری و رستوران بود حالا چندان رغبتی به این مساله نداشت و ترجیح میداد در خانه بماند.

***
برای روز پنج شنبه به خانه حمید دعوت شدیم . این مهمانی برای آشنایی بیشتر دو خانواده بود و به همین دلیل خودمانی برگذار می شد . حوری با بی علاقگی با ما همراه شد . خانه پدر حمید آپارتمانی بزرگ و مرتب بود . از حداقل وسادل زندگی در آن استفاده کرده بودند . حمید اتاق خود را به من نشان داد ؛ اتاقی که همیشه در ان نبود و مواقعی که به قول خودش از غذای مجردی خسته می شد و شکمش به قار و قور می افتاد به ان پناه می برد ؛ در غیر اینصورت ترجیح می داد در آپارتمان کوچک خود سر کند تا راحت تر و بهتر مطالعه کند . فرشته نیز با همسر خود در آنجا حضور داشت . فرشته و محمد از نظر ظاهر زوجی مناسب بودند و به یکدیگر می آمدند . مادر حمید بسیار ساکت و خوش رو بود و همواره تبسمی شیرین روی لبان او نقش بسته بود.
در راه باز گشت مادر گفت : خانواده حمید خیلی خوب و آبرومند هستن
حاج آقا نیز حرف مادر را تایید کرد . حوری گفت : خیلی ساکتن . آدم حوصله اش سر میره
مادر گفت : عیب دیگه ای پیدا نکردی ؟
حاج آقا گفت : اگه یه دختر هم سال شما داشتن دیگه حوصله تون سر نمی رفت
از لحن حوری متوجه شدم که به دنبال بهانه است و می خواهد هر طور شده حس ناخوشایندی را که به حمید دارد بروز دهد.
***
با شروع امتحانات قرار گذاشتیم تا کمتر حمید را ببینم . از این بابت دلخور بود و از طرفی مایل بنود به درس هایم لطمه ای وارد شود. گاهی اوقات سر می زد و زود می رفت و بیشتر ارتباطمان با تلفن بود
از حوری شنیدم که امید ساعتی به دیدار مادر می امد که من در خانه نیستم . قرار بود بعد از پایان امتحانات با حمید برای خرید لوازم ضروری برویم . کمتر از ده روز دیگر برای همیشه به عقد حمید در می امدم و از افکار آشفته ای که در این مدت گریبانگیرم شده بود رها می شدم

***
هفته بعد همراه حمید برای خرید حلقه بیرون رفتیم . بعد از ساعتی گشتن بالاخره حلقه هایی ساده و در عین حال زیبا خریدیم . وقتی به خانه رسیدم حوری نبود . از مادر دلیل نیامدن حوری را جویا شدم . مادر گفت : با امید برای شام بیرون رفته .
با حیرت به اون نگاه کردم و گفتم : چطور اجازه دادید که تنها بره ؟
_ امید تنها نبود . با دختر خاله اش ویدا خانم بود . دیدم حوری حوصله اش سر رفته ، دلم نیومد اجازه ندم
_ ویدا رو دیدید ؟
_ اره . تو نیامدند . دم در احوالپرسی کرد . دختر خوشگل و خانمی بنظر می رسید.
حسادتی عمیق از رفتار حوری به من دست داد
ساعتی بعد حوری امد و به اتاق خود رفت . به دنبال او رفتم و گفتم : خوش گذشت ؟
_ خیلی خوب بود
_ تو که وقت نداشتی بیرون بری ، چطور امشب با امید و ویدا خانم رفتی ؟
حوری که متوجه حسادت من شده بود گفت : نمی خواستم برم .امید خان خیلی اصرار کرد
از سر کنجکاوی پرسیدم : چی میگفتید ؟
حوری با شوق گفت : مثل همیشه کلی خندیدیم . بعد ویدا خانم حال تو رو پرسید . سلام رسوند و تبریک گفت
بی آنکه حرفی بزنم از اتاق حوری بیرون آمدم و از حرص در را محکم بر هم زدم

***
مادر در تدارک جشن عقد بود . بنا به خواسته هر دو خانواده فقط نزدیک ترین اقوام در مراسم شرکت داشتند و به احترام مادربزرگ قرار شد سر و صدایی نباشد . در این فاصله من و حمید خرید های لازم را انجام می دادیم . لباسی کرم رنگ با چادر سفید و نازک برای مراسم عقد انتخاب کردم . حمید با بی قراری مرتب در رفت و آمد بود. حوری هیچ چیز از من نمی پرسید و به وسایلی که می خریدم توجهی نمی کرد و این برای من ناراحت کننده بود . تنها خواهرم اهمیتی به کارهایم نمی داد و خود را کنار کشیده بود.

***
آن شب بعد از خرید به خانه امدم . برای وضو گرفتن به دستشویی می رفتم که صدای گفت و گوی مادر و آقای صداقی را شنیدم:
_ چرا براش زن نمی گیرید ؟ ویدا خانم دختر خوبی بنظر می رسید
_ دوباره هلش بدم طرف مادرش که مثل خودم بدبخت بشه ؟ در ضمن اون ویدا رو مثل خواهرش دوست داره
_ در هر حال زمان شما فرق می کرد . حالا جوون ها دنبال چیزهای دیگه ای هستن و عقایدشون فرق کرده
_ چند باز بهش گفتم هر کی رو می خوای بگو برات بگیرم . یه دفعه می گه زوده ، یه بار می گه میخوام برم فرانسه . از دستش کلافه شدم . خودشم نمی دونه چی می خواد
_ بهونه گیری می کنه . زیاد سر به سرش نذارید
_ مثل اینکه کارهاش و انجام می ده بره
_ برای همیشه ؟
_ جوابم رو نمیده . میگه ببینم چی پیش می آد
می دانستم که کارم درست نبود اما کنجکاوی آزارم می داد و نا خود اگاه در پی شنیدن خبری از امید بودم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 13-2
سفره عقد کوچکی در گوشه ای از سالن پهن شد . تزئینات ان را فرشته که سلیقه خوبی داشت به نحو احسن انجام داد . بعد از اتمام کار حمید به دنبال فرشته آمد . برای بدرقه انها به حیاط رفتم همزمان امید نیز رسید و با ما احولپرسی کرد . هنگامی که حمید و فرشته رفتند گفتم : بفرمایید تو
_ همینجا خوبه . اومدم تو رو ببینم
باز امید می خواست شروع کند ؛ در حالیکه برای من همه چیز تمام شده بود
خیلی جدی گفتم : امرتون ؟
_ هنوز تصمیمت عوض نشده ؟
_ امید ، بهتره همه چی رو فراموش کنی . فکر کن من و هیچ وقت ندیدی . این قدر من و خودت و عذاب نده
_ یعنی تو عذاب میکشی ؟!
_ وقتی رفتارهای تو رو می بینم نگران میشم
_ نگران چی میشی؟
_ نگران تو ، خودم ، پدرت .
_ پس هنوز به یاد من هستی ...
با خونسردی گفت : معلومه که به یادت هستم . من و تو با هم خویشاوندیم
_نمی خوای با خودت رو راست باشی؟
_ من با خودم رو راستم . نمی خوام دیگران از دست من برنجن.
امید با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت : حمیرا هنوزم دیر نشده . هر کاری بخوای می کنم تا مراسم و به هم بزنی .من می تونم خوش بختت کنم .نمی تونم فراموشت کنم . نمی تونم خودم و قانع کنم که تو رو از دست بدم . نمی تونم . من ...
_ من و تو قسمت هم نبودیم . سعی کن بفهمی . تو می تونی هر دختری رو که بخوای خوش بخت کنی
_ اگه من دنبال دختر دیگه ای بودم اینقدر به تو التماس نمی کردم . غرور و شخصیتم و زیر پات نمی گذاشتم تا از تو خواهش کنم . این تو مرام من نبوده ؛ اما تو باعث شدی که به پات بیفتم . از خودم به خاطر رفتارم بیزار شدم . تنها آرزوم اینه که بتونم فراموشت کنم ؛ اما نمیشه . می تونم
_ کاش منم احساس تو رو داشتم اما ندارم
_ دروغ میگی . اگه زبونت دروغ بگه چشمات به من دروغ نمیگه
_ متاسفم
_چطوری میتونی به احساس یه انسان اینقدر بی تفاوت باشی ؟
_ تو از من چه انتظاری داری ؟ فردا من برایه همیشه به عقد حمید در میام ...
امید با خشم به میان حرف من دوید و گفت : اسم اون و جلوی من نیار
_ باشه . اسم اون و نمی آرم . من تمام راه و رفتم و تا آخرش هم هستم
_فقط بخاطر قولی که دادی می خوای سر حرفت بمونی؟
_ تنها بخاطر قولم نیست ، بخاطر همه چی ...
_ دور و برت رو نگاه کن ، چه اتفاقی داره می افته ؟ خبر داری یا چشمات و بستی
_ چرا می خوای به من تلقین کنی که دارم اشتباه میکنم ؟
_ تلقین نیست واقعیته . چطوری حاضر شدی خودت رو فدای هیچ و پوچ کنی ؟ کاش عاشق بودی وبا عشق قدم به این راه می گذاشتی
_ چطور باید بگم که اگر عشقی هم هست فقط خودم می دونم و بس .مگه باید روی صورتم اون رو نوشته باشم
_ تو اون و دوست نداری
_ چرا . من ...
_ بگو .تو چی ؟
_ من ...
قادر نبودم احساسم رو بیان کنم . مثل ان بود ک قفلی بزرگ به زبانم زده بودند و سنگین بود. امید پوزخندی زد و گفت : حالا من برای تو متاسفم و از در بیرون رفت
کنار باغچه نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم . چرا اینطور شد ؟ چرا نتوانستم به امید بگویم که حمید را دوست دارم و با جان و دل می خواهم همسر او باشم ؟ چرا با دیدن امید تمام چیزهایی را که در این مدت فکر می کردم در حال بدست اوردن آن هستم یک باره از دست دادم ؟ چه مشکلی در بین بود ؟ مطمئن بودم که امید را هم نمی خواهم . هر بار که به عشق خود اعتراف می کرد من مغرور تر و کله شق تر می شدم . اصلا در مغزم نمی گنجید که او انسانی است که عشق را طلب میکند تا لحظه ای به او ترحم کنم و بفهمم که چه دردی میکشد
حاج آقا به حیاز امد و گفت : کجایید حمیرا خانم ؟ مادر نگران شدن
برخاستم و چادرم را تکاندم و گفتم : داشتم فکر می کردم
حاج آقا با لبخند گفت : حق دارید . با اتفاقی که فردا قراره بیفته معلومه که احتیاج به تنهایی و تفکرات عاشقانه دارید!
لبخندی اجباری زدم . کاش اینطور بود که حاج آقا گفت . اما نمی دانست در حالیکه حمید را بدرقه می کردم امید آمده و چطور ملتمسانه ابراز عشق نموده و باز مرا در دو راهی انتخابی که کرده بودم قرار داد.
***
ساعت یازده حمید همراه فرشته به دنبالم امد . از مادر و حوری و زری خانم خداحافظی کردم و با کمک حمید وسایل لازم را برداشتم و بیرون آمدیم . آرایشگاه چندان فاصله ای با خانه نداشت . حمید بعد از پیاده کردنم گفت : تا ساعت چهار ، بی صبرانه منتظرم که ببینمت ، به امید دیدار
به داخل آرایشگاه رفتیم . تلفنم زنگ زد . وسائلی را که در دستانم بود گوشه ای گذاشتم و بی آنکه به شماره توجه کنم آن را جواب دادم : بفرمایید ؟
_ لطفا چند دقیقه بیا بیرون . کارت دارم
صدای امید بود . فرشته ایستاده بود و نگاهم می کرد . چند قدم از او فاصله گرفتم و آهسته گفتم : چی کار داری ؟ من نمی تونم بیام بیرون
_ بهتره این کار و بکنی وگرنه خودم می آم اونجا
به اطراف نگاه کردم . تلفن قطع شده بود . لحظه ای فکر کردم . از برخوردهای امید در هراس بودم . اگر تصمیم به کاری داشت حتما آن را انجام می داد . وسائل را به داخل سالن بردم . دوباره تلفن زنگ زد . به گوشه ای رفتم و ان را جواب دادم . باز صدای امید بود : فکر میکنی من نمی تونم بیام اونجا ؟
باز فرشته در من دقیق شده بود ناچار گفتم : بله . شما درست می گید . فعلا گرفتارم . شنبه با شما تماس می گیرم
_ نقش خودت و خوب بازی میکنی . من بیرون منتظرم
باز تماس را قطع کرد . از ترس آبرو ریزی که ممکن بود پیش بیاید به طرف فرشته رفتم و گفتم : تا شما جا به جا بشید من برمیگردم
_اتفاقی افتاده حمیرا؟
_ نه ! چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه
فرشته با نگرانی گفت : میخوای همراهت بیام ؟
_احتیاجی نیست . زود برمیگردم
بیرون امدم و به اطراف نگاه کردم . امید ان طرف خیابان ایستاده بود. به سرعت خود را به او رساندم و از شیشه اتومبیل گفتم : بفرمایید کارتون
امید عمانطور که به رو به رو نگاه میکرد گفت : سوار شو
_ نمی تونم . اگه کاری داری همین جا بگو
_ نترس کارم زیاد طول نمی کشه
در حالیکه سوار اتومبیل می شدم گفتم : من باید زودتر برگردم . کارت و بگو . اگه طول بکشه شک میکنن
به محض آنکه نشستم اتومبیل را به حرکت در اورد . دلهره به سراغم امد.با نگرانی نگاهش کردم و گفتم : قرار نبود جایی بریم . همین جا نگه دار
جوای نداد و در عوض قفل اتومبیل را زد و به سرعت خود افزود . با فریاد گفتم : چی کار میکنی
با خونسردی گفت : هیچی !
_ اگه هیچی نگه دار . الان خواهر حمید هزار فکر و خیال می کنه
_ به جهنم !
با ناباوری گفتم : زده به سرت ؟ الان تو آرایشگاه منتظر من هستن
پاسخی نداد و من بلند تر از قبل فریاد زدم : با توام . چرا جواب نمیدی ؟ میخوای چی کارکنی؟
برگشت و با تمام خشمی که در وجودش بود فریاد زد : خفه شو . اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی می کشمت
از فرط نا امیدی با دستانم صورتم را پوشاندم و گریه کردم . تلفن همراهم زنگ زد . دست به کیف بردم و آنرا بیرون اوردم . از دستم گرفت و خاموش کرد و جلو داشبورد پرتاب کرد
_ امید تو رو خدا ! بخاطر پدرت ، به خاطر مادر . به خاطر هر کی دوست داری
اما او با سرعت تمام اتوبان ها را طی می کرد و می خواست از تهران خارج شود . به یاد حمید افتادم و گریه ام شدید تر شد . خدایا امید می خواست چه کار کند ؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا