یه موقع هایی یه حسی بهت دست میده
احساس میکنی فردا خیلی از چیزها قراره واست عوض بشه
انگار فردا با تمام روزهای زندگیت متفاوت تره...
نمیدونم چرا باید همچین حسی به منم دست بده !
حسی با مزه ترس و دلهره
حسی برگرفته از ندونستن و گیج و مبهوت شدن...
شاید فردا روز بهتری بشه
شایدم نه !
ولی چه من بخوام ، چه نخوام
فردا میاد...فردایی که هنوز برای من پر از ابهامه...
و فرداهای دیگه پشت سر اون...
فقط باید آماده بود...
آماده هر اتفاقی... چه ناگوار ، چه خوش...
=======================================
[FONT="]بنام خدا[/FONT]
[FONT="]و...[/FONT]
[FONT="]سلام

[/FONT]
[FONT="]سلام به تک تک شما عزیزانم ... سلامی به گرمی مهر و محبت بی حد خودتون و گرمای سوزنده ، شرمنده بودن من ... شرمنده گیم ازاین همه لطف و محبت شما نسبت به این حقیر ...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]وقتی واسه اولین بار بخاطر پروژه ام توی گوگل جستجو کردم و از طریق گوگل به [/FONT]http://www.www.iran-eng.ir/[FONT="][/FONT]
[FONT="]وارد شدم ... اص[/FONT][FONT="]لا فکر نمیکردم که بتونم دوستای مهربون و عزیزی مثل شما برای خودم داشته باشم...اصلا فکر نمیکردم دل بسته بچه های باشگاه بشم و جوری بشه که هر روز بیام به باشگاه... شاید بین هر کدوم از ما فاصله و مسافت خیلی زیادی باشه... شاید که نه ، حتما همین جوره ولی دل ، کِی به مسافت اهمیت داده .... که الان اهمیت بده ....از این رو دل پیر من هم ، نتونست خودشو پشت فاصله ها مخفی کنه ...[/FONT]
[FONT="] بچه ها خوشحالم ... خیلی خوشحالم که توی این سایت که یه باشگاه علمی هستش عضو شدم ( البته این رو هم خوب میدونم که عضو خوبی برای باشگاه نبودم ... ) [/FONT]
[FONT="]ولی نقطه قوت و پر رنگ ماجرا اینجاست که واسه من یه افتخار بزرگ شد عضویت توی باشگاه و آشنایی با شما عزیزان ...[/FONT]
[FONT="]بچه ها و دوستان عزیزم از اینکه باعث نگرانی شما شدم با تمام وجودم ازتون عذر میخوام و از این همه محبت و معرفت شما هم با تمام احساسم تشکر میکنم ... [/FONT][FONT="]ممنونم ... ممنونم ...[/FONT][FONT="] [/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]و حرف آخرم :[/FONT]
[FONT="]قبل از اینکه تصادف کنم ... یکی دو شب قبلش ، این اتفاق (تصادفم) رو وقتی خواب بودم ، را در خواب دیدم ... و فردای اون روز این متنی که اول صفحه نوشتم رو واسه یکی از بچه های باشگاه ( یکی از دوستای خوب و مهربونم) ارسال کردم... [/FONT]
[FONT="]شب قبل از تصادف هم با یکی از دوستای خوبم حرف زدم ... همش میخواستم به همه بگم که می ترسم ... می ترسم از اینکه مدام احساس میکنم قراره واسم اتفاقی بیفته ... ولی هرگز نتونستم این کار رو بکنم ... و چیزی به کسی بگم ...[/FONT]
[FONT="]روز تصادف هم از وقتی که نشستم پشت رل ، صدقه دادم ، کلی خدا خدا کردم ، همش ترس همرام بود ... میگفتم خدایا اگه هم قراره اتفاقی واسم بیفته ... اون اتفاق توی خوابم نباشه ... [/FONT]
[FONT="]همیشه موقع راننده گی رعایت میکنم و اهل سرعت این حرفها هم نیستم ... اون روز هم خیلی با احتیاط رانندگی کردم ... توی مسیر وقتی مشغول گوش دادن به آهنگی شدم تمام فکر و خیالهایی که داشتم از ذهنم بیرون شده بود که یهو متوجه شدم تریلری که در سمت چپم در حال حرکته با سرعت تمام از لاین خودش منحرف شده و داره بسمت من میاد ... خیلی تلاش کردم که ماشینم رو از مسیر برخورد با اون خارج کنم ... ولی نشد ... [/FONT]
[FONT="]خوابم صحت پیدا کرد اونم در موقع ایی که اصلا بهش فکر نمیکردم[/FONT][FONT="] ... [/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]این برای دوم بود که مرگ خودم رو به چشم خودم میدیدم ... چند سال قبل سعی کردم سربازی رو که توی رودخانه داشت غرق میشد... رو نجات بدم ... متاسفانه من نتونستم اونو نجات بدم ... اون سرباز اصلا شنا کردن بلد نبود و در حین شوخی با دوستاش به درون آب پرت شده بود ... اون هم با تمام لباس های تنش و پوتین به پا ... فاصله من تا اون خیلی زیاد بود ... هرچه تلاش کردم ...نشد و نتونستم خودمو بهش برسونم و توی همین حال متوجه شدم زانوم بدجوری با صخره های زیر آب برخورد کرده ... طوریکه شنا کردن واسم خیلی سخت شده بود... نا امید میشدم ، میموندم ... ولی بعدش آروم دست و پا میزدم و امیدوار ... اون روز به هر نحوی که بود خودمو از آب بیرون کشیدم ... ولی ای کاش بیرون نمیومدم ... هنوز نگاه سربازه رو بیاد دارم و التماسهای اون رو ... وقتی بیرون اومدم و فهمیدم که اون سرباز متاسفانه غرق شده ... نمیدونید تا مدتها چه حالی داشتم ... اون سرباز اهل استان خراسان بود ... و توی خوزستان جونشو از دست داد اونم به این طریق ... قسمت این بود که اینجور بشه ... شاید اگه پام ضرب نمیخورد میتونستم اونو نجات بدم ... شایدم نه ...[/FONT]
[FONT="]خلاصه بچه ها وقتی واقعا مرگ احساس میشه ... توی وجودت ترس و نگرانی واسه همه چیز به سراغت میاد.. غیر ترس و نگرانی برای خودت ... واسه یه لحظه همه چیزو پیش خودت تجسم میکنی و اونوقته که با تمام وجود میفهمی که خیلی خیلی ضعیف و کوچک هستی ... و ناتوان ...[/FONT]
[FONT="]بچه ها الان روی تخت افتادم ... مهم نیست که چقد صدمه دیدم ... فقط امیدوارم باز بتونم روی پای خودم بمونم و اگه تقدیرم اینه که واسه همیشه زمین گیر بشم ... عاجزانه از خدا میخوام که هرچه زودتر راحتم کنه ... مرگ و مردن اونقدا سخت نیست ... ولی اینکه خودتو سربار کسی ببینی ... مرگ و مردن در بدترین حالته ...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]همه شما رو همیشه دوست خواهم داشت و دلم برای همه شما تنگ میشه ... بازم ازتون ممنون و سپاسگذارم و همتون رو به خدای مهربون میسپارم ..........[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]خدا نگهدارتون...

[/FONT]
احساس میکنی فردا خیلی از چیزها قراره واست عوض بشه
انگار فردا با تمام روزهای زندگیت متفاوت تره...
نمیدونم چرا باید همچین حسی به منم دست بده !
حسی با مزه ترس و دلهره
حسی برگرفته از ندونستن و گیج و مبهوت شدن...
شاید فردا روز بهتری بشه
شایدم نه !
ولی چه من بخوام ، چه نخوام
فردا میاد...فردایی که هنوز برای من پر از ابهامه...
و فرداهای دیگه پشت سر اون...
فقط باید آماده بود...
آماده هر اتفاقی... چه ناگوار ، چه خوش...
=======================================
[FONT="]بنام خدا[/FONT]
[FONT="]و...[/FONT]
[FONT="]سلام



[FONT="]سلام به تک تک شما عزیزانم ... سلامی به گرمی مهر و محبت بی حد خودتون و گرمای سوزنده ، شرمنده بودن من ... شرمنده گیم ازاین همه لطف و محبت شما نسبت به این حقیر ...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]وقتی واسه اولین بار بخاطر پروژه ام توی گوگل جستجو کردم و از طریق گوگل به [/FONT]http://www.www.iran-eng.ir/[FONT="][/FONT]
[FONT="]وارد شدم ... اص[/FONT][FONT="]لا فکر نمیکردم که بتونم دوستای مهربون و عزیزی مثل شما برای خودم داشته باشم...اصلا فکر نمیکردم دل بسته بچه های باشگاه بشم و جوری بشه که هر روز بیام به باشگاه... شاید بین هر کدوم از ما فاصله و مسافت خیلی زیادی باشه... شاید که نه ، حتما همین جوره ولی دل ، کِی به مسافت اهمیت داده .... که الان اهمیت بده ....از این رو دل پیر من هم ، نتونست خودشو پشت فاصله ها مخفی کنه ...[/FONT]
[FONT="] بچه ها خوشحالم ... خیلی خوشحالم که توی این سایت که یه باشگاه علمی هستش عضو شدم ( البته این رو هم خوب میدونم که عضو خوبی برای باشگاه نبودم ... ) [/FONT]
[FONT="]ولی نقطه قوت و پر رنگ ماجرا اینجاست که واسه من یه افتخار بزرگ شد عضویت توی باشگاه و آشنایی با شما عزیزان ...[/FONT]
[FONT="]بچه ها و دوستان عزیزم از اینکه باعث نگرانی شما شدم با تمام وجودم ازتون عذر میخوام و از این همه محبت و معرفت شما هم با تمام احساسم تشکر میکنم ... [/FONT][FONT="]ممنونم ... ممنونم ...[/FONT][FONT="] [/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]و حرف آخرم :[/FONT]
[FONT="]قبل از اینکه تصادف کنم ... یکی دو شب قبلش ، این اتفاق (تصادفم) رو وقتی خواب بودم ، را در خواب دیدم ... و فردای اون روز این متنی که اول صفحه نوشتم رو واسه یکی از بچه های باشگاه ( یکی از دوستای خوب و مهربونم) ارسال کردم... [/FONT]
[FONT="]شب قبل از تصادف هم با یکی از دوستای خوبم حرف زدم ... همش میخواستم به همه بگم که می ترسم ... می ترسم از اینکه مدام احساس میکنم قراره واسم اتفاقی بیفته ... ولی هرگز نتونستم این کار رو بکنم ... و چیزی به کسی بگم ...[/FONT]
[FONT="]روز تصادف هم از وقتی که نشستم پشت رل ، صدقه دادم ، کلی خدا خدا کردم ، همش ترس همرام بود ... میگفتم خدایا اگه هم قراره اتفاقی واسم بیفته ... اون اتفاق توی خوابم نباشه ... [/FONT]
[FONT="]همیشه موقع راننده گی رعایت میکنم و اهل سرعت این حرفها هم نیستم ... اون روز هم خیلی با احتیاط رانندگی کردم ... توی مسیر وقتی مشغول گوش دادن به آهنگی شدم تمام فکر و خیالهایی که داشتم از ذهنم بیرون شده بود که یهو متوجه شدم تریلری که در سمت چپم در حال حرکته با سرعت تمام از لاین خودش منحرف شده و داره بسمت من میاد ... خیلی تلاش کردم که ماشینم رو از مسیر برخورد با اون خارج کنم ... ولی نشد ... [/FONT]
[FONT="]خوابم صحت پیدا کرد اونم در موقع ایی که اصلا بهش فکر نمیکردم[/FONT][FONT="] ... [/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]این برای دوم بود که مرگ خودم رو به چشم خودم میدیدم ... چند سال قبل سعی کردم سربازی رو که توی رودخانه داشت غرق میشد... رو نجات بدم ... متاسفانه من نتونستم اونو نجات بدم ... اون سرباز اصلا شنا کردن بلد نبود و در حین شوخی با دوستاش به درون آب پرت شده بود ... اون هم با تمام لباس های تنش و پوتین به پا ... فاصله من تا اون خیلی زیاد بود ... هرچه تلاش کردم ...نشد و نتونستم خودمو بهش برسونم و توی همین حال متوجه شدم زانوم بدجوری با صخره های زیر آب برخورد کرده ... طوریکه شنا کردن واسم خیلی سخت شده بود... نا امید میشدم ، میموندم ... ولی بعدش آروم دست و پا میزدم و امیدوار ... اون روز به هر نحوی که بود خودمو از آب بیرون کشیدم ... ولی ای کاش بیرون نمیومدم ... هنوز نگاه سربازه رو بیاد دارم و التماسهای اون رو ... وقتی بیرون اومدم و فهمیدم که اون سرباز متاسفانه غرق شده ... نمیدونید تا مدتها چه حالی داشتم ... اون سرباز اهل استان خراسان بود ... و توی خوزستان جونشو از دست داد اونم به این طریق ... قسمت این بود که اینجور بشه ... شاید اگه پام ضرب نمیخورد میتونستم اونو نجات بدم ... شایدم نه ...[/FONT]
[FONT="]خلاصه بچه ها وقتی واقعا مرگ احساس میشه ... توی وجودت ترس و نگرانی واسه همه چیز به سراغت میاد.. غیر ترس و نگرانی برای خودت ... واسه یه لحظه همه چیزو پیش خودت تجسم میکنی و اونوقته که با تمام وجود میفهمی که خیلی خیلی ضعیف و کوچک هستی ... و ناتوان ...[/FONT]
[FONT="]بچه ها الان روی تخت افتادم ... مهم نیست که چقد صدمه دیدم ... فقط امیدوارم باز بتونم روی پای خودم بمونم و اگه تقدیرم اینه که واسه همیشه زمین گیر بشم ... عاجزانه از خدا میخوام که هرچه زودتر راحتم کنه ... مرگ و مردن اونقدا سخت نیست ... ولی اینکه خودتو سربار کسی ببینی ... مرگ و مردن در بدترین حالته ...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]همه شما رو همیشه دوست خواهم داشت و دلم برای همه شما تنگ میشه ... بازم ازتون ممنون و سپاسگذارم و همتون رو به خدای مهربون میسپارم ..........[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]خدا نگهدارتون...


