ترکش ولگرد ***بخونید بخندید

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم الله الرحمن الرحیم

تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

******************************************************
«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.

تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.

مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.

لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

*****************************************************
ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است

*******************************************************
نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد. شهيد بديعي

***********************************************************
عالم و آدم جمع ميشدند،دعا رو گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نوراني شده!
ـ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.

*********************************************************
بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نيمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند. شخصی ، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كردهاي؟(اشاره به تصوير امام)
ـ باتري است(نيرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمي كند!
**************************************************
گاهي مي‌شد آه در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن، شب پنير، صبح پنير، و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرفي نبود كه نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آن‌ها هم در چنين شرايطي لام تا كام نمي‌گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گل كرده بود، از جمله ما: «اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن» و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كم و كثر نداشت مي‌گفت: «دستم مي‌رسد جانم و ليكن نيست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چين بنداز، اگر خودم را مي‌خوريد بار بگذارم.»
***************************************************
بار اولم بود كه مجروح مي‌شدم و زياد بي‌تابي مي‌كردم. يكي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: «چيه، چه خبره؟» تو كه چيزيت نشده بابا! تو الآن بايد به بچه‌هاي ديگر هم روحيه بدهي، آن وقت داري گريه مي‌كني؟!
تو فقط يك پايت قطع شده، ببين بغل‌دستي‌ات سر نداره، هيچي هم نمي‌گه، اين را كه گفت، بي‌اختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده‌ي خدايي كه شهيد شده بود! بعد توي همان حال كه درد مجال نفس‌كشيدن هم نمي‌داد، كلي خنديدم و با خودم گفتم: عجب عتيقه‌هايي هستند اين امدادگرا.
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده‌ي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده مي‌كردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچه‌ها خسته و بي‌حال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد.
معاون فرمانده‌ي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان مي‌ديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي مي‌بودند بايد مي‌گفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژه‌ي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين مي‌كوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بي‌خيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيه‌ي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
**************************************
هر بار كه به مرخصي مي‌رفتم براي پسرم آن‌قدر از جبهه و صفا و صميميت، اخلاص و نورانيت بچه‌هاي رزمنده مي گفتم كه جبهه را نديده يك دل نه صد دل عاشق آنجا شده بود و يك بار پايش را توي يك كفش كرد كه من هم مي‌آيم و الا نمي‌گذارم برويد. در جبهه هم هر كس را مي‌ديدم توضيح مي‌دادم كه ايشان چند سال در منطقه است. برادر 2 شهيد است يا چند وقت به مرخصي نرفته و ... اما مرتب از نورانيت نيروها برايش مي‌گفتم. يكبار با يكي از برادران جنوبي برخورد كرديم كه سيه چرده بود و او با حساسيتي گفت: «بابا مگر فرمانده‌ها نبايد نوراني‌تر از بقيه باشند؟» من هم گفتم: «باباجون او از بس نوراني بوده صورتش سوخته!!»
***************************************************
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعددعاکه چراغاروروشن کردند
صورت همه سیاه بود
توعطرجوهرریخته بود...
************************************
هيچ چيز به اندازه‌ي ماندن در مقر و عدم شركت در عمليات، براي بچه‌ها ناخوشايند و عذاب‌آور نبود. در اين موقع بود كه به زمين و زمان بد مي‌گفتند. خصوصاً به دوستاني كه قرار بود به خط بروند و در عمليات شركت كنند. مثلاً با حرص و اشك و آه مي‌گفتند: «الهي برويد ديگر... برگرديد.» يعني اين‌كه الهي سالم بمانيد و شهيد و مجروح نشويد، تا دل ما خنك شود. اين صحنه‌ها، هم گريه‌دار بود و هم خنده‌آور!

*****************************************************
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن _ هيكل تداركاتي _ را مي‌كرد و غذايشان را يك كم چرب‌تر مي‌كشيد، يا ميوه‌ي درشت‌تري برايشان مي‌گذاشت، هر كس اين صحنه را مي‌ديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي‌كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره!» يعني داريد پارتي بازي مي‌كنيد، حواستان جمع باشد.
*********************************************
 

سه رتنور

عضو جدید
بسم الله الرحمن الرحیم

تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

******************************************************
«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.

تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.

مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.

لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

*****************************************************
ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است

*******************************************************
نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد. شهيد بديعي

***********************************************************
عالم و آدم جمع ميشدند،دعا رو گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نوراني شده!
ـ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.

*********************************************************
بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نيمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند. شخصی ، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كردهاي؟(اشاره به تصوير امام)
ـ باتري است(نيرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمي كند!
**************************************************
گاهي مي‌شد آه در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن، شب پنير، صبح پنير، و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرفي نبود كه نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آن‌ها هم در چنين شرايطي لام تا كام نمي‌گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گل كرده بود، از جمله ما: «اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن» و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كم و كثر نداشت مي‌گفت: «دستم مي‌رسد جانم و ليكن نيست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چين بنداز، اگر خودم را مي‌خوريد بار بگذارم.»
***************************************************
بار اولم بود كه مجروح مي‌شدم و زياد بي‌تابي مي‌كردم. يكي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: «چيه، چه خبره؟» تو كه چيزيت نشده بابا! تو الآن بايد به بچه‌هاي ديگر هم روحيه بدهي، آن وقت داري گريه مي‌كني؟!
تو فقط يك پايت قطع شده، ببين بغل‌دستي‌ات سر نداره، هيچي هم نمي‌گه، اين را كه گفت، بي‌اختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده‌ي خدايي كه شهيد شده بود! بعد توي همان حال كه درد مجال نفس‌كشيدن هم نمي‌داد، كلي خنديدم و با خودم گفتم: عجب عتيقه‌هايي هستند اين امدادگرا.
بله داداش يادش بخير دوران جبهه وجنگ چه زحمتها كشيديم وچه خاطرات تلخ وشيريني را تجربه كرديم .ولي افسوس حالا كساني دم از انقلاب ونظام ميزنند كه دران زمان درسوراخاي موش خودشان راقايم كرده بودندولي با كمال پر روي امروز همه مارا ضد انقلاب ومحارب ميدانند انگار كسي براي اسلام وانقلاب نجنگيده .خون نداده .شهيد نشده .شب بيداري نكشيده.اسير دشمن نشده .و ميگويند ملاك حال انسان است به خيالشان ما ازمادر زايده شده ايم كه فقط بجنگيم دفاع كنيم انوقت انه فقط بخورند چاپلوسي كند بچهاي بيگناه مردم را انواع تهمتها بزنند .به اسم انقلابي بودن به كوه دانشگاه حمله بكنند ووووووووو
 

Similar threads

بالا