ترانه هاي نيمه شب | مريم جعفري

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
دور از هیاهوی شهری پس از سالها در دهکده ای ساحلی واقع در شمال کشور ساکن شدم.در خانه ای ساده که خشت خشتش بوی صمیمیت و مهر می داد.در آنجا خبری از زندگی خشک شهری نبود و آدمها یکدیگر را به بهای هیچ نمی فروختند.صبح ها با صدای غازها و اردکها دیده می گشودم و شبها با نوای دل انگیز باران پاییزی دیده بر هم می نهادم.چقدر دلم بی قرارچنان آرامشی بود.انگار سالیان درازی از غذای روحم غافل بودم و خودم را به معنای واقعی کلمه از یاد برده بودم.وقتی آدمی به خودش نیاندیشد پس فایدۀ زندگی چیست؟<o></o>
شبها در امتداد سکوت قبل از آنکه دیده بر هم گذارم به او می اندیشیدم و می کوشیدم در مدتی که آنجا هستم یاد عشق او را از ذهن پاک کنم.یاد آن نگاه که هزار معنا داشت و یاد آن عشق که فاصله های طولانی،قدرت بلوغ و باروری اش را سلب کرده بود.آنجا، در آن خانۀ ساده حتی تلفن هم نبود و چه خوب که نبود. حالتی داشتم که می خواستم از زمین و زمان بیخبر باشم.نمی دانم شاید از خودم قهر کرده بودم.صاحبان آن خانه به قدری با من مهربان بودند که گاه شرمنده می شدم.بی تکلف به سلامم پاسخ می دادند و بی ریا هم صحبتم می شدند. به خدا چنان انسانهای پاک و بی ریایی دیگر در هیچ نقطۀ کرۀ خاکی یافت نمی شدند.پسر کوچک صاحبخانه برایم خرید می کرد و زن صاحیخانه با صمیمیت هرچه نیاز داشتم در اختیارم می گذاشت.دلم می خواست تا آنجا هستم برای اینکه به انسان دیگری مبدل شوم تلاش کنم.گاهی ساعتها زیر باران قدم میزدم و گاه مدتها به جوش و خروش دریای خزر خیره می شدم و موجهای بلندش را شماره می کردم.چه شبها که اشک ریختم و از خدا قدرت فراموشی طلبیدم و چه روزها که به فاصلۀ میانمان اندیشیدم و خود را ملامت کردم.<o></o>
غروب یکی از اولین روزهای دی ماه که به قصد خرید و گردش به شهر رفته بودم خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم به خانه تلفن کنم.نمی دانم شاید هم صبرم سر آمده بود و کنجکاوی لزلرم می داد.وقتی شماره می گرفتم انگشتانم می لرزید و نفسم به سختی بالا می آمد اما آنقدر مغرور بودم که حتی به خودم هم دروغ می گفتم و دلیلش را به سردی هوا نسبت می دادم.هنگامی که ارتباطم برقرار شد با خود عهد کردم چنانچه نادری گوشی را برداشت صحبت نکنم، اما از آنجایی که خدا یاورم بود محبوبه به تلفنم پاسخ گفت:<o></o>
- بله؟<o></o>
- سلام محبوبه خانوم.<o></o>
تا آن روز ده روز بود که خانه را ترک کرده بودم.محبوبه با شنیدن صدایم با آهنگی شادمان گفت:<o></o>
- خودتی؟! الان کجایی؟<o></o>
من هم کمتر از او هیجان نداشتم.<o></o>
- شمالم.<o></o>
- پس چرا تلفن نمی زدی از حالت بگی؟<o></o>
- معذرت می خوام،به تلفن دسترسی نداشتم.حالام برای خرید اومدم شهر.<o></o>
- یعنی می خوای بگی جایی که هستی تلفن نداره؟<o></o>
- بله همین طوره ، رکسانا چطوره؟<o></o>
- حالش خوبه،اما ترجیح میدم نفهمه تلفن کردی چون بلوا به پا میکنه.خودت که می دونی چقدر بهت وابسته است.<o></o>
به سختی خود را راضی کردم بپرسم:<o></o>
-آقای نادری چطورند؟<o></o>
برای شنیدن پاسخش دیده بر هم فشردم.<o></o>
- یکی دو روز بعد از رفتنت بد عنق بود اما حالا.....خوبه.<o></o>
نفس عمیقی کشیده و گفتم:<o></o>
- متاسفم که زحمتم رو به دوش شما گذاشتم.<o></o>
- اصلا زحمتی نیست، اما قبول کن برای سفر وقت خوبی رو انتخاب نکردی.<o></o>
- ازتون معذرت می خوام،اما برای کارم دلیل قانع کننده ای دارم.<o></o>
- حتما همین طورهف ببینم اونجام برف میاد؟<o></o>
- نه، فقط بارون.<o></o>
- آقارو بگو که توی این هوا رفته سفر.<o></o>
- پس ایشون نیستند؟<o></o>
- نه دو روزه که رفتند سفر. هرچند مدت زیادی بود که همش خونه نشین بودند و اگه قراره ازدواج کنند باید تلاش کنند.<o></o>
- ازدواج کنند؟<o></o>
- آه معذرت می خوام، فکر کردم می دونی.<o></o>
با آهنگ ضعیفی پرسیدم:<o></o>
- چی رو؟<o></o>
- اینکه ازدواج آقا قطعی شد.<o></o>
- با همون دختر خانوم؟<o></o>
- بلهف بهتره زودتر خودتو برسونی.شیرینی این عروسی خوردن داره.<o></o>
- شما از کجا مطمئنید؟<o></o>
- خب ایشون دستور دادند مبلمان خونه رو عوض کنند،همینطور پرده ها و لوسترهارو. یکی دو روز قبل از سفرشون کلی پارچه و طلا و جواهر خریدند و مرتب تاکید کردند خونه باید برای همسرم آماده باشه.<o></o>
قلبم می سوخت اما بدان اعتنایی نداشتم.مگر نه اینکه باید فراموشش می کردم؟گوشم به سخنان محبوبه بود اما حواسم جاهای نامعلومی سیر می کرد.دیدی؟دیدی که علاقه اش به تو مقطعی و سرسری بود؟دیدی که تورا فقط برای فروکش کردن احساساتش می خواست؟دیدی که تو در نظرش بازیچه ای بیش نبودی؟اشکهایم به روی گونه هایم غلطید و به دیوار شیشه ای کیوسک تلفن تکیه کردم.دیگه نه سرما را حس می کردم و نه متوجه زمان بودم.زمانی به خود امدم که محبوبه گفت:<o></o>
- کی بر می گردی؟<o></o>
با آهنگی گرفته گفتم:<o></o>
- چند روز دیگه.<o></o>
- مثلا چند روز دیگه؟آخه می دونی؟رکسانا خیلی بهانه ات رو می گیره.<o></o>
- از قول من ببوسیدش و بگین به زودی میام.<o></o>
- بسیار خب.می دونم که نمی تونم زیاد پر حرفی کنم، پس به خدا می سپارمت.<o></o>
- به همه سلام برسونید.<o></o>
- مراقب خودت باش.<o></o>
- شما هم همینطور.....خداحافظ.<o></o>
وقتی گوشی را روی تلفن گذاشتم تازه متوجه باران سیل آسا شدم.انگار دل اسمان هم برای من گرفته بود.آن شب نمی دانم چه مدت زیر باران قدم زدم،همین قدر به یاد می آورم مثل موش آب کشیده به خانه برگشتم و ساعتها کنار بخاری لرزیدم و تا دو روز پس از آن به دلیل تب و لرز در بستر ماندم و به زن صاحبخانه بابت پرستاری ام زحمت دادم.حالم آنقدر وخیم بود که از همهمه و گفتگویی که بالای سرم صورت می گرفت متوجه هراسشان شدم و احتمالا در خواب کابوس می دیدم که به سکوت و آرامش دعوتم می کردند.در کابوسهایم همیشه مثل روحی سرگردان می دویدم و فریاد می زدم.هدفم نامعلوم بود اما همینقدر می دانستم که باید عجله کنم.تنم خسته بود ولی تسلیم نمی شدم.مثل شکاری که تا اخرین لحظه تن به تقدیر نمی دهد، مثل تشنه ای که رنج تشنگی در کویر را به امید نوشیدن قطره ای آب به جان می خرد. شگفتا که در پایان تمام آن کابوسها وحشتناک مه تیره و مبهمی در فضای پیش رویم شناور بود،درست مثل خوابی که تعبیر نداشته باشد،یامثل هشداری قبل از خطر.<o></o>
سه روز پس از آن شب بارانی همانطور که ناگهانی در بستر افتادم، ناگهانی به روی صبح دیده گشودم و بار دیگر تلاش همه جانبه ام را برای زنده بودن و زندگی کردن از سر گرفتم.<o></o>
<o></o>
********************<o></o>
<o></o>
وقتی سلامتی ام را به دست آوردم از اینکه به خاطر شنیدن حقیقت به چنان روزی افتاده بودم از خودم خجالت کشیدم.مگر نه اینکه برای حصول به همین هدف سفر کرده بودم؟پس چطور به محض شنیدنش دچار تنش های روحی شدم؟بیچاره صاحبخانه دکتر به بالینم آورده و مثل دوستی نزدیک پرستاری ام کرده و می گفت به قدری ترسیده بودند که نمی دانستند چه کنند.خب، این هم بخشی از زندگی من بود.بخشی که وقتی فکر می کنم متوجه می شوم روزگاری موقعیتهایی بدتر از این را هم پشت سر گذاشته ام.<o></o>
چهاردهم دی ماه عزمم را جزم کرده و برگشتم .آن روز را خوب به یاد دارم.برف شدیدی می بارید و طبیعت شکل دیگری به خود گرفته بود.وقتی به تهران رسیدم قلبم از رویارویی دوباره با او فرو ریخت و تازه فهمیدم هنوز شهامت کافی برای مقابله با مشکلات کسب نکرده ام.در باغ نیمه باز بود و حاج احمدفرو رفته در پالتوی بلندش مشغول پارو کردن محوطه جلوی ساختمانش بود.باغ فرو رفته در لباس سپید برف شکل دیگری به خود گرفته و حاج احمد آنقدر مشغول بود که متوجه حضور من نشد.برای آنکه اعلام حضور کنم با صدای بلند سلام کردم.پیرمرد با شنیدن صدایم به عقب برگشت و به محض دیدنم گفت:<o></o>
- شمائید خانوم؟<o></o>
با لبخندی صمیمی گفتم:<o></o>
- مثل همیشه مشغولی.خسته نباشید.<o></o>
به پارو تکیه کرده و پرسید:<o></o>
- چرا تلفن نزدید اومدنتون رو خبر بدید؟<o></o>
- یکدفعه تصمیم بازگشت گرفتم.<o></o>
او با مهربانی گفت:<o></o>
- بذارین ساکتون رو بیارم.<o></o>
مانعش شده و گفتم:<o></o>
- نه، اونقدر سنگین نیست که نتونم ببرمش.<o></o>
- پس برین خونه خانوم وگرنه سرما می خورید.<o></o>
از وضعیت خانه بی اطلاع بودم،پس برای آنکه زمینۀ رویارویی خود را با هر پیشامدی فراهم کنم بعد ازکلی این پا و آن پا کردن پرسیدم:<o></o>
- چه خبر حاج احمد؟<o></o>
- سلامتی خانوم.مثل همیشه.<o></o>
- کی خونه ست؟<o></o>
-آقارو که مطمئنم هستند چون یه ربع پیش دیدمشون.از بقیه هم بیخبرم.<o></o>
- کس دیگه ای نیست؟<o></o>
- کی مثلا خانوم؟<o></o>
انگار سوالم قدری بی معنا بود، پس برای آنکه کنجکاوش نکنم گفتم:<o></o>
- راس میگی حاجی!<o></o>
با لبخند گفت:<o></o>
- چرا یک خبر جالب هم دارم!<o></o>
قلبم فرو ریخت با این حال پرسیدم:<o></o>
- چه خبری؟<o></o>
گویی صدایم از اعماق چاه می آمد.پیرمرد که از احوالم بیخبر بود با خونسردی گت:<o></o>
- چه خبری از این مهمتر که شما دوباره برگشتید؟<o></o>
نفسم را آزاد کردم و به زور لبخند زدم.<o></o>
- انقدر غیبتتون طولانی شده بود که بعضی ها فکر می کردند دیگه بر نمی گردید.<o></o>
- حالا که برگشتم.<o></o>
- خدارو شکر.آقا هرروز که می آمدند اول سراغ شمارو می گرفتند.<o></o>
با آهنگ آرامتری افزود:<o></o>
- اگه به کسی نگین باید بگم هیچکس مثل شما از پس اون وروجک بر نمی یاد.من مطمئنم آقا هم می دونند که انقدر دلواپس برگشتنتون بودند.<o></o>
میان خنده پرسیدم:<o></o>
- مگه خیلی اذیت کرده؟<o></o>
- اذیت؟پدر همه رو در آورده.وقتی شما بودید انقدر نا آروم نبود.<o></o>
محبوبه خانوم علی رغم میلش مجبور شد یکی دوبار زندانیش کنه.<o></o>
با به یاد آوردن رکسانا دلتنگی ام شدت گرفت، پس از حاج احمد خداحافظی کرده و به طرف عمارت رفتم.رکسانا جلوی ساختمان سرگرم ساختن آدم برفی بود و به عنوان دستیار یکی از خدمتکارها را بکار گرفته بود.با دیدنش با آهنگی هیجان زده گفتم:<o></o>
- چطوری خانوم کوچولو؟<o></o>
او با عجله به محض شنیدن صدایم به طرفم برگشت و پس از چند فریاد پی در پی به طرفم دوید.وقتی در آغوشش گرفتم تازه متوجه کم شدن وزنش شدم.او چنان به من چسبیده بود که گویی می ترسید دوباره ترکش کنم.زمزمه کردم:<o></o>
- چرا انقدر لاغر شدی دختر خوب؟<o></o>
اومتقابلا گفت:<o></o>
- خودت هم لاغر شدی.<o></o>
به گفته اش خندیدم و گفتم:<o></o>
- اجازه میدی برم به اتاقم؟<o></o>
اخم کرده و گفت:<o></o>
- نه! چرا منو تنها گذاشتی؟<o></o>
- اگه معذرت بخوام میذاری؟<o></o>
- نه!<o></o>
- پس لابد می خوای از سرما یخ بزنم ،هان؟<o></o>
دستم را به دست گرفته و گفت:<o></o>
- با هم میریم.<o></o>
اعتمادش سلب شده بود، پس برای جلب دوباره اعتمادش گفتم:<o></o>
- باشه ، پس راه بیفت.<o></o>
خدمتکاری که به بازی با رکسانا مشغول بود نمی دانم به خاطر رهایی از بند رکسانا بود یا دیدار دوبارۀ خودم که با شادی آشکاری خوشامد گفت و جلوتر از من وارد ساختمان شد.پس از رفتن او من و رکسانا دست در دست هم به طرف ساختمان رفتیم و من حین رفتن از مدتی که تنها بود پرسیدم و او به اختصار گفت:<o></o>
- دایی جون که مثل همیشه بداخلاقه و محبوبه جون هم حوصلۀ بازی کردن بامنو نداره.نمی دونی چقدر برای اومدنت گریه کردم، آخه بعضی ها می گفتند شاید دیگه برنگردی.<o></o>
- اگه قرار بود برنگردم قبلا باهات خداحافظی می کردم.<o></o>
- من می دونستم بر می گردی.<o></o>
- پس چرا گریه می کردی؟<o></o>
- چون دلم برات تنگ شده بود.<o></o>
- دل منم برای تو تنگ شده بود.<o></o>
سرگرم خنده و گفتگو بودیم که در ورودی باز شد و نادری بیرون آمد با دیدن ناگهانی اش بر جا میخکوب شدم و سر به زیر افکندم.انگار او هم مثل رکسانا بابت آمدنم ناباور بودکه همانجا خشکش زد.برای شکستن سکوتمان پیش قدم شده و آرام سلام دادم و زیرچشمی براندازش کردم.صورتش گرفته بود و چشمانش از برق غریبی می درخشید و لبانش انگار برای گفتن مطلبی می لرزید ولی به سختی از به زبان آوردنش در حضور دیگران امتناع می کرد.گام دوم را هم خودم برداشتم و پرسیدم:<o></o>
- حالتون چطوره؟<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- مگه تو حالی هم برای آدم میذاری؟<o></o>
گوشۀ لبم را به دندان گرفته و تلاش کردم همچنان ه ظاهر آرام باشم.بار دیگر با آهنگی گله مند گفت:<o></o>
- چرا اومدنت رو خبر ندادی؟<o></o>
خیلی خلاصه گفتم:<o></o>
- همه چیز خیلی ناگهانی رخ داد.<o></o>
با خشمی آشکار گفت:<o></o>
- یعنی خیال داشتی دیرتر بیای؟<o></o>
رکسانا دستم را کشید و خطاب به دایی اش گفت:<o></o>
- دایی جون، شراره جون تازه از راه رسیده و خسته ست.<o></o>
نادری محکم گفت:<o></o>
- تو ساکت باش.<o></o>
گمانم انتظار داشت عذرخواهی کنم، پس علی رغم میلم گفتم:<o></o>
- ازتون معذرت می خوام.بابت این موضوع هر تصمیمی بگیریداعتراضی ندارم.<o></o>
او ابروانش را در هم گره کرده و با حالتی جدی گفت:<o></o>
- به محض اینکه جابجا شدید می خوام ببینمتون.همین امروز! باید بفهمید من بازیچه نیستم.<o></o>
رکسانا با آهنگی بغض آلود پرسید:<o></o>
- می خواین بیرونش کنید؟<o></o>
او بی آنکه حتی نگاهی به ما کند به سردی از کنارمان عبور کرد و من اندیشیدم،چه استقبال گرمی!هرچند انتظاری بهتر از این نداشتم!رکسانا میان گریه فریاد زد:<o></o>
- شما نباید این کارو بکنید،نباید.<o></o>
دخترک را در آغوش کشیدم و کوشیدم آرامش کنم،در حالی که احوال خودم بهتر از او نبود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هفدهم
آن روز تا غروب دل آزرده و مضطرب بودم و دائم خودم را سرزنش می کردم:دیدی بالاخره لجاجت کار دستت داد؟اگه عذرت رو بخواد چی؟چه می کنی؟آسمان گرفته بود و ساعت به کندی می گذشت.طفلک رکسانا!از وقتی متوجه شده بود ممکن است بیرونم کند حتی یک لحظه از کنارم دور نمی شد و بی وقفه اشک می ریخت.<o></o>
پس از صرف شام دل به دریا زده و به دیدنش رفتم و این در حالی بود که رکسانا قدم به قدمم حرکت می کرد و دستم را می فشرد.نادری طبق معمول روی صندلی راحتی اش مقابل شومینه نشسته بود و به آتش پیش رویش می نگریست و خانه در سکوت غریبی فرو رفته بود.با صدایی ضعیف سلام داده و منتظر ایستادم .نگاهش را متوجه ام نمود و به سردی گفت:<o></o>
- دلیلی برای حضور تو نمی بینم بچه!بهتره بری به اتاقت.<o></o>
رکسانا دستم را محکمتر فشرد و مصرانه ایستاد.به عنوان پادرمیانی گفتم:<o></o>
- اگه اجازه بدین......<o></o>
محکم گفت:<o></o>
- گفتم بره به اتاقش.<o></o>
با تکان سر به رفتن تشویقش کردم و خودم همچنان بعد از رفتن او ایستادم.نادری پس از گدشت چند لحظه از جا برخاست و ضمن برداشتن پالتوی گرم و بلندش گفت:<o></o>
- مایلید در قدم زدن توی باغ با من همراه شوید؟<o></o>
ناخودآگاه پرسیدم:<o></o>
- حالا؟!<o></o>
او به چهرۀ متعجبم نگریست و پرسید:<o></o>
- می ترسید سرما بخورید؟<o></o>
بلافاصله گفتم:<o></o>
- نه آقا، اتفاقا من از قدم زدن توی هوای برفی لذت می برم.<o></o>
در حال پوشیدن پالتواش گفت:<o></o>
- بسیار خب پس منتظر می مونم برین لباس گرم بپوشید.<o></o>
از او به خاطر داشتن چنان روحیه ای متعجب شدم، با این وصف به دستورش لباس گرم پوشیدم و بلافاصله پایین رفتم.پیاده روی بی موقع ما در امتداد باغ ساکت و خاموش بی هیچ کلامی آغاز شد.قدمهای او از همیشه کوتاهتر بود و آنقدر متفکر می نمود که اگر آن اندازه سرد نبود دربارۀ علتش می پرسیدم.نمی دانم برای پندمین بار بود که با دیدن نیمرخش با خود تکرار کردم:اون واقعا مرد جذابیه.<o></o>
بی هدف به آسمان نگریستم، کمی به قرمزی می زد.بدون شک آن شب باز هم برف می بارید ولی وقتی آنطور شانه به شانه اش گام برمی داشتم و زمین محکم و مهربان زیر پاهایم بود دیگر باریدن یا نباریدن برف چه اهمیتی داشت؟مهم آن بود که آن لحظه بار دیگر تکرار می شد و ممکن بود پس از آن دیگر هرگز تکرار نشود.آنقدر نزدیک به هم حرکت می کردیم که گاهی شانه هایمان به هم می خورد و من بوی خوش ادکلنش را کاملا حس می کردم.به جهت سردی هوا دستانم را در جیبهای عمودی پالتوام نمودم و صورتم را برای گریز از سوز سرد هوا به پایین متمایل کردم.آرام بی آنکه به طرفم برگردد پرسید:<o></o>
- سردتونه؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- سرماش طوری نیست که آدمو آزار بده.<o></o>
مکثی کرد و بی مقدمه پرسید:<o></o>
- نظرت دربارۀ تغییراتی که توی خونه انجام شده چیه؟<o></o>
تیر حسادت به قلبم نشست، بااین وصف با همان آرامش تصنعی گفتم:<o></o>
- چرا از من می پرسید آقا؟باید از خودشون بپرسید.<o></o>
یکی از ابروانش به هوا رفت و گفت:<o></o>
- خودشون؟مفصودت کیه؟!<o></o>
لب به دندان گرفتم و سکوت کردم.انگار زیاد پیش رفته بودم.مجددا پرسید:<o></o>
- مقصودت چیه؟<o></o>
مجبور شدم برای تکمیل حرفم بگویم:<o></o>
- همسرتون!<o></o>
او با خونسردی سری به علامت تایید تکان داده و گفت:<o></o>
- بله، فکر کنم حق با تو باشه.خب! حالا نظر خودتو بگو.<o></o>
گویی از پرسیدن آن سوالات هرف خاصی را دنبال می کرد.هدفی که به عقیدۀ من چیزی غیر از آزردن من نبود.آهسته گفتم:<o></o>
- همه چیز مرتب و زیباست.<o></o>
با بیرحمی گفت:<o></o>
- بله، مثل خودشه.<o></o>
قلبم فرو ریخت و زانوانم لرزید.پرسید:<o></o>
- راستی تو از کجا فهمیدی قراره ازدواج کنم؟<o></o>
- توی این خونه اخبارخیلی سریعتر از اونچه فکر کنید پخش میشه.<o></o>
سیگاری روشن کرد و گفت:<o></o>
- به هر حال دیگران باید آماده باشند.<o></o>
نگاهش با دقتی آشکارا متوجه من بود.برای آنکه پی به رنجم نبرد گفتم:<o></o>
- من هم پیشاپیش بهتون تبریک می گم آقا.<o></o>
دود سیگارش را بیرون داده و گفت:<o></o>
- ممنونم.<o></o>
ا سکوتی که میانمان حائل شده بود استفاده کرده و با ته مانده شهامتم پرسیدم:<o></o>
- میشه ازتون سوالی بپرسم؟<o></o>
با تکان سر تایید کرد وبا سخاوت گفت:<o></o>
- بله، امشب می تونی هرقدر بخوای سوال کنی.<o></o>
عزمم را جزم کرده و پرسیدم:<o></o>
- میشه بپرسم وضعیت من چه خواهد شد؟<o></o>
- به صورتم نگریست و گفت:<o></o>
- میشه بگی از چه بابت؟<o></o>
سربه زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- آیا می تونم همچنان به کارم ادامه بدم؟<o></o>
پاسخش بر جراحات قلم افزود:<o></o>
- این بستگی به میل همسرم داره.<o></o>
سکوت کردم.او در ادامه گفت:<o></o>
- اگر با موندن رکسانا توی این خونه موافق باشه میشه به آینده تو امیدوار بود.<o></o>
نگران از آیندۀ رکسانا پرسیدم:<o></o>
- اگر ایشون با حضور خانوم کوچولو مخالفت کنند چی؟<o></o>
او با خونسردی گفت:<o></o>
- اگه با حضورش مخالفت کنه می ذارمش توی یک مدرسه شبانه روزی.<o></o>
این رفتار از یک دایی بعید و غیر قابل باور بود،آنقدر که من با حیرت به نیمرخش خیره شده و تلاش کردم چیزی بگویم اما هر قدر می کوشیدم نتوانستم.حالا به انتهای باغ رسیده بودیم و برف ریز ریز می بارید و بغضی خفه آزارم می داد.او از سکوت میانمان بهره برده و گفت:<o></o>
- متاسفم که نمی تونم دربارۀ آینده ات قولی مطمئن بدم.<o></o>
مغرور گفتم:<o></o>
- مهم نیست آقا.<o></o>
- اما برای من خیلی سخته که تورو از دست بدم.<o></o>
دلم می خواست گریه کنم.همۀ تنم از داغی می سوخت و مقابل دیدگان سرمازده ام پردۀ اشک می رقصید.به سختی با آهنگی لرزان گفتم:<o></o>
- اما برای من آنقدر سخت نیست آقا.من سعی می کنم به چیزی دل نبندم.<o></o>
خونسرد گفت:<o></o>
- واقعا؟!<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- بله آقا.فقط مایلم بدونم تا کی وقت دارم.<o></o>
او مکثی کرده و گفت:<o></o>
- در حدود یک ماه و نیم دیگه.<o></o>
زمان کمی بود با این وصف با صدایی لرزان گفتم:<o></o>
- پس اگه اجازه بدین روزها برم دنبال کار.<o></o>
به صورتم نگریست و پرسید:<o></o>
-تو مطمئنی که حالت خوبه؟<o></o>
- بله آقا خوبم.<o></o>
ایستاد و مرا نیز به ایستادن وادار نمود.حالا برف شدیدتر شده و روی موهای نرمش برفی سپید نشسته بود و در نگاهش برق گنگی می درخشید.با دست راستش چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد و من نمی دانم متاثر از کدامین حس اشک به دیده آوردم.اخم کرده و با حالتی جدی گفت:<o></o>
- تو چته؟معلوم هست!<o></o>
سرم را کنار کشیده و در حالی که آشکارا می گریستم گفتم:<o></o>
- هیچی آقا.<o></o>
او عصبی گفت:<o></o>
- چرا هست.آیا ازدواج کردن من تا این درجه برات دردناکه؟<o></o>
بلافاصله گفتم:<o></o>
- نه آقا.<o></o>
محکم گفت:<o></o>
- پس چی؟می شه بگی چته که اینطور بی وقفه اشک می ریزی؟<o></o>
صورتم را با دست پوشاندم و سرم را از فرط استیصال تکان دادم.پرسید:<o></o>
- آیا می خوای کمکت کنم؟<o></o>
پاسخ منفی دادم.پرسید:<o></o>
- آیا مشکلی داری؟<o></o>
باز هم پاسخ منفی دادم و آرزو کردم بتوانم بر بغضم غلبه کنم.همانطور بی وقفه اشک می ریختم و لب بر هم می فشردم.ناگهان او با حرکتی عجولانه در آغوشم کشیده و مرا محکم میان بازوانش فشرد.خواستم بجنبم اما نتوانستم.چانه اش روی سرم قرار گرفته بود و دستان پر قدرتش مانع حرکتم می شد.شگفتا که قلبش هم به شدت می تپید و همۀ بدنش می لرزید، به نحوی که حس کردم خودش هم گریه می کند. برف شدید تر شده بود اما پناهگاه من امن و گرم بود.آهسته گفت:<o></o>
- جن کوچولو، همسر من تویی.کی می تونه مثل تو اینطوری منو شکار کنه؟<o></o>
اندیشیدم،خدایا دیوانه شده! به زحمت و پس از تقلای بسیار به عقب رفتم و به صورتش خیره شدم.نه! کاملا جدی بود و مهر غریبی در دیدگانش موج می زد.آهسته گفتمک<o></o>
- شما حالتون خوش نیست آقا.<o></o>
یک قدم جلو آمد.فریاد زدم:<o></o>
- نه! جلو نیائید.<o></o>
برای نخستین بار به اسم کوچک مرا نامید:<o></o>
- - جریان چیه شراره؟ تو چته؟<o></o>
سری به علامن ناباوری تکان داده و با آهنگی بغض آلود گفتم:<o></o>
- چطور؟چطور می تونید منو اینطور عذاب بدین؟مگه من چه بدی در حق شما کردم؟<o></o>
- شراره!<o></o>
- لطفا بس کنید آقا.مگه من بازیچۀ شما ام؟<o></o>
شانه هایم را به دست گرفته و با جدیت تکرار کرد:<o></o>
- بهت علاقه دارم.می خوام باهات ازدواج کنم. انقدر معنی حرفهام گنگه؟<o></o>
انگار جملاتش را در خواب می شنیدم و صورتش را در رویاهایم آنقدر نزدیک حس می کردم.به زحمت گفتم:<o></o>
- ولی همسرتون؟<o></o>
- کدوم همسر؟همسر من تو خواهی بود!<o></o>
تمام تنم می لرزید و صورتم سر شده بود.مرا به خودش نزدیکتر کرده و گفت:<o></o>
- بگو با چه کلامی می تونم اعتمادت رو به خودم جلب کنم؟<o></o>
- لطفا بس کنید آقا.<o></o>
اشکهایم بی وقفه می بارید و او به نرمی موهای مرطوبم را نوازش می کرد.حال خودش هم بهتر از من نبود.چطور به عشق و علاقه اش شک کرده بودم و او چطور می توانست عاشقم باشد و آنقدر سرد رفتار کند؟میان گریه گفتم:<o></o>
- بذارید خیال کنم علاقتون واقعیت داره.<o></o>
- واقعیت داره؟پس خیال کردی خونه رو برای کی آماده کردم؟<o></o>
- اون خانوم.......<o></o>
- کدوم خانوم؟<o></o>
- شب مهمونی.......<o></o>
- کی به تو گفته من خیال دارم با او ازدواج کنم؟<o></o>
- مگه شما به ایشون علاقه ندارید؟<o></o>
- یک زمانی داشتم،همون موقعی که ملاک ارزش افراد رو در ثروت می دیدم.<o></o>
- اما من که چیزی ندارم تا با شما برابری کنه!<o></o>
- من خودت رو می خوام،چون از هر ثروتی در عالم باارزشتری.<o></o>
به عقب رفته و تکرار کردم:<o></o>
- اینا همش فقط شعاره آقا.من با شما فرق دارم.<o></o>
- آره،فرق تو با من اینه که بیشتر می فهمی و خیلی انسانی.مغرور و مهربونی اما عشقت رو به راحتی نمی بخشی.<o></o>
با خنده ای از سر ناباوری گفتم:<o></o>
- آخه من؟من چی دارم که در نظر شماباارزشه؟من یک معلمۀ فقیر و بی کسم.<o></o>
- تو صداقت داری شراره، چیزی که هرکسی نداره.<o></o>
سرم را به دست گرفته و گفتم:<o></o>
- محض رضای خدا بیش از این منو رنج ندین آقا. مغز من به حد کافی به خاطر حوادث تلخ گذشته عذاب کشیده.<o></o>
دوباره شانه هایم را به دست گرفته و زمزمه کرد:<o></o>
- برای همینم ازت می خوام خودتو انقدر عذاب ندی . همه چیزو به من بسپار.<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- چی رو به شما بسپارم؟من که سالهاست به دست سرنوشت سپرده شدم.<o></o>
محکم گفت:<o></o>
- تو باید با من ازدواج کنی و این فاصله های احمقانه رو ندیده بگیری.<o></o>
آرامتر افزود:<o></o>
- من به حضورت در زندگیم احتیاج دارم شراره.تو چیزی هستی که من سالها دنبالش بودم و نمی دونستم چیه.حالا که به دستت آوردم نمی تونم به راحتی از دستت بدم.<o></o>
سرم را باناوری به چپ و راست تکان داده و به صورتش نگریستم.چطور تا آن روز از چنان موجود بی آزاری می ترسیدم؟نه! دربیان خواسته اش کاملا جدی بود.<o></o>
- تو تنها موجودی هستی که بی نصیب از مال دنیا با چنان مناعت طبعی زندگی می کنی که گاهی منو به حیرت وامیداری.می تونم به جرات بگم از همون روز اول شناختمت و تصمیم گرفتم به هر ترتیبی شده حفظت کنم.<o></o>
با دهان باز به اعترافات قشنگش گوش سپردم.<o></o>
- تو موجود کوچولوی ضعیف آنچنان روی من نفوذ داری که شاید خودت باور نکنی اگه بفهمی.خیال نکن این یک تصمیم ناگهانیه،مدتها زیر نظرت داشتم و روش فکر کردم و شاید باورنکنی اگه بگم اون مهمونی رو به خاطر تو ترتیب دادم.بله، به خاطر تو.تعجب نکن،می خواستم بسنجمت و ببینم اگر در چنان جمعی فرا بگیری چه واکنشی نشون می دی.وقتی دیدم با اون لباس ساده در جمعشون ظاهر شدی و خیلی سریع ترکشون کردی فهمیدم از قرار گرفتن در چنان جمعی معذبی و خودت رو به هیچ قیمتی نمی فروشی.<o></o>
عزیز من اونطور حیرت زده به من نگاه نکن.من از تفاوت لذت می برم.اونا همشون توی جواهر و زرق و برق غلت می زنند و تو مثل نگین میانشون از سادگی می درخشیدی.بعد غرورت بود ، چیزی که خودم روزگاری داشتم و خیلی زود از دستش دادم.اون روزی که ازت خواستم برای خودت چیزی بخوای و امتناع کردی به من ثابت کردی مناعت طبع داری و هرگز خودخواه نیستی .اون روز در شرایطی بودم که حاضر بودم هرچی بخوای فراهم کنم اما تو ترجیح دادی به خواهر زاده ام محبت کنی.گرچه از احتیاطت دربارۀ خودم رنج می بردم اما از اینکه خودتو مدیون مردی بیگانه نمی کردی لذت می بردم و قلبا تحسینت می کردم و ..... رفتنت به سفر. اون بدترین عملی بود که مرتکب شدی .چطور تونستی چشمت رو به روی قلب چاک چاک من ببندی؟آره من می دونم،چون خیال کردی در باور من مرتکب اشتباه شدی.<o></o>
تو رفتی خودت رو تنبیه کنی اما ناخواسته منو رنج دادی، چون دائم فکر می کردم باعث رنجت شدم.عزیز من ، من فهمیدم تو منو برای خودم می خواستی نه برای ثروتم،چون هیچوقت تلاشی برای جلب توجهم نکردی.اما قبول کن غیبت طولانیت تنبیه سنگینی بود.امروز که از راه رسیدی داشتم بال در میاوردم چون خیال می کردم دیگه برنمی گردی.روزی که محبوبه گفت تلفن زدی سراغت رو گرفتم، می دونی؟احمقانه است اما آرزو داشتم سراغی از من می گرفتی یا زمانی زنگ می زدی که خونه باشم.اما تو.......تو کله شق ترین و مغرورترین زنی هستی که دیدم.فلز تو از نوعی سخت و غیرقابل نفوذه.........<o></o>
روی سر هردویمان برف نشسته بود اما ترجیح می دادم آن گفتگو تا صبح بیانجامد.او با دستان سردش اشکهایم را از دیدگانم زدود و گفت:<o></o>
- و یادت باشه هر کاری می کنی فقط گریه نکنی.<o></o>
گریه ام شدت گرفت. خدایا استحقاق آن همه خوشبختی را نداشتم.مرا با اطمینان به خودش نزدیکتر ساخت و زمزمه کرد:<o></o>
- نیست دلی کز تو پر آشوب نیست اینهمه هم خوب شدن خوب نیست<o></o>
دستانم آرام میان دستانش خزید و متقابلا زمزمه کردم:<o></o>
هرکسی را سر چیی و تمنای کسی ست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر<o></o>
انگار ساعتها گذشته بود، نمی دانم چه مدت اما همین قدر می دانستم که مدت زیادی گذشته.به هر حال زمان چه اهمیتی داشت؟ برای من همان یک وجب جا نزدیک او کافی بود.آرام گفت:<o></o>
- بریم؟می ترسم سرمات داده باشم.<o></o>
مثل مسخ شده ها میان بازوان او حرکت کردم، آرام و بی کلام.او پالتوی بلندش را از تن در آورده و روی شانه هایم انداخت و با لبخند گفت:<o></o>
- کمی گرمت می کنه.<o></o>
کمی ؟ چطور می گفت کمی؟ حرارت بدنش کاملا با پالتو منتقل شده بود.امیدوارم هرگز بی پناه نشوید.آنکه بی پناهست می فهمد تکیه کردن به دیگری چقدر لذتبخش است.تکیه کردن به شانه های پرتوانی که حس کنی قادرست یک تنه به جنگ تقدیر برود.تکیه کردن به کسی که همه چیز را به او واگذار و دمی هرچند کوتاه بیاسایی.<o></o>
وقتی وارد خانه شدیم تازه احساس سرما کردم.درست مثل اینکه از خواب بیدار شده باشم.او وسط حال مقابلم ایستاد و در سکوت پالتوی مرطوبش را از روس شانه هایم برداشت.دستان سردم را به دست گرفته وبا حالتی جادویی به چشمانم خیره شد و گفت:<o></o>
- فورا برو لباست رو عوض کن.<o></o>
زمزمه کردم:<o></o>
- خودتون هم همینطور.<o></o>
خم شد و بر دستانم بوسه زد.خواستم چیزی بگویم که نگاهم متوجه عقب شد.محبوبه با حالتی حیرت زده به ما می نگریست و بر جا خشکش زده بود.دستم را از میان دستان نادری بیرون کشیده و به سرعت بالا رفتم و به محض اینکه وارد اتاقم شدم در را به روی خودم بستم و همانجا نشستم.قلبم به شدت می تپید و تنم از فرط هیجان و شرم می سوخت.با یادآوری محبوبه اندیشیدم، فردا درباره اش فکر می کنم. برف یه سرعت می بارید و نوای آرامبخش گیتار محبوبه به گوش می رسید.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هجدهم
فردای آن شب برف زیادی روی زمین نشسته بود و من که پس از مدتها خواب راحتی کرده بودم با به یاد آوردن خودم و او حس کردم باید به صحت حوادث شب گذشته شک کنم.وقتی با سر زندگی مقابل پنجرۀ رو به باغ ایستادم احساس کردم دریچۀ تازه ای به روی زندگی ام گشوده شده.از فرط مسرت لبخند زدم و به کارگرها در حال پارو کردن برفهای انبوه خیره شدم ولی چون ساعت از نه گذشته بود چند دقیقه بعد با عجله آماده شده و از اتاق خارج شدم.خانه در سکوت غریبی شناور بود و عجیب آن بود که رکسانا هنوز خواب بود.خواستم تا بیدار شدن او به اتاقم برگردم ولی دیری نگذشت که پشیمان شدم و تصمیم گرفتم برای دادن سلام و گفتن صبح بخیر نزد نادری بروم.انگار از وقتی که متوجهعلاقه و عشقش شده بودم کنترلی بر اعمال و رفتارم نداشتم.هنگامی که از پله ها پایین می رفتم با محبوبه روبرو شدم و سلام دادم که البته سردی کلامش برایم یادآور ماجرای دیشب بود.او پس از دادن سلام بی تفاوت از کنارم عبور کرد و من که سرخوشتر از آن بودم که برنجم اندیشیدم،وقتی از زبان نادری به حقیقت واقف شود آرام می شود.با این تصور به در پذیرایی چند ضربه زدم و پس از کسب اجازه وارد آنجا شدم.نادری پتویی روی خودش کشیده و کنار شومینه نشسته بود.سلام دادم و با نگرانی پرسیدم:<o></o>
- چه اتفاقی افتاده؟<o></o>
نادری با لبخند گفت:<o></o>
-چیزی نیست، فقط یه سرماخوردگی مختصره.بیا اینجا عزیز من، بیا اینجا جلوی آتش.<o></o>
اندوهگین بابت بیماری اش جلو رفتم و با آهنگی سرزنش بار گفتم:<o></o>
- چرا دیشب پالتوتون رو در آوردید؟<o></o>
دستانم را به دست گرفته و با آهنگی پر محبت گفت:<o></o>
- اگه اینکارو نکرده بودم که حالا تو به جای من بودی.<o></o>
اخم کرده و گفتم:<o></o>
- اگر من مریض می شدم بهتر از این بود که شما....<o></o>
دستانم را فشرد و با لبخند گفت:<o></o>
- اینجارو ببین! پس تا حالا این همه توجه کجا بود؟ منتظر بود از من حرف بکشه و بعد شامل حالم بشه؟<o></o>
روی صندلی مقابلش نشسته و به صورتش خیره شدم و فکر کردم، آیا کسی آن اندازه که من اورا دوست دارم، کسی را دوست دارد؟پرسید:<o></o>
- جریان چیه؟داری نقشۀ تازه ای می کشی یا داری فکر می کنی عاشقت چقدر پیره؟<o></o>
بلافاصله گفتم:<o></o>
- نه! این چه حرفیه؟من شمارو با دنیا عوض نمی کنم.<o></o>
- اینطوری باهام حرف نزن،خیال می کنم هنوز با هم خیلی فاصله داریم.اسم من جمشیده، نه بیشتر ، نه کمتر.<o></o>
سر به زیر افکندم.برایم خیلی سخت بود یک شبه آن همه سد را بشکنم.او از سکوتم استفاده کرده و گفت:<o></o>
- امروز یکجور دیگه شدی.می تونم به جرات بگم خوشگل تر شدی.<o></o>
گفتم:<o></o>
-شکسته نفسی می کنید آقا، چون من اساسا دختر زیبایی نیستم.<o></o>
بر دستانم بوسه زده و گفت:<o></o>
- این تو هستی که شکسته نفسی می کنی و خودت رو دست کم میگیری.زیبایی تو چیز خاصیه،چیزیه که فقط ممکنه یکی مثل من درکش کنه.<o></o>
با لبخند گفتم:<o></o>
- بله، این فقط شمائید که بر زشتی ها چشم می بندید.<o></o>
- مگه تو زشتی هم در نهادت داری؟!<o></o>
به محبتش لبخند زدم و باز هم به یاد آوردم بی نهایت دوستش دارم. او به عقب تکیه کرده و گفت:<o></o>
- تو به زودی میشی خانوم نادری و همه باید از کوچیک و بزرگ به همین اسم صدات کنند.می شی خانوم این خونه و حتی به من هم دستور می دی چی بپوشم، چی بخورم و چه بکنم؟ راستی چه بکنم؟هان؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- شما نباید کاری بکنید، باید دستور بدین.<o></o>
- پس دستور میدم هر روز از صبح تا شب روبروی من بنشینی و برام حرف بزنی و من.....دنیارو به پات می ریزم و هرچی در توان دارم به کار می گیرم تا خوشبختت کنم.<o></o>
- همین که در منار شما باشم خوشبختم.<o></o>
- آه فرشته کوچولوی من، تو قانع ترین موجود روی زمینی.حالا که اینطور شد هم وزنت طلا می ریزم به عنوان مهریه.<o></o>
- آه طلا نه آقا! من علاقه ای به این فلز زرد ندارم.<o></o>
متعجب گفت:<o></o>
- چطور؟تو اولین موجود مونثی هستی که می بینم از طلا بدش میاد.<o></o>
- طلا با درخشش سبب می شه آدما خودشونو از یاد ببرند.<o></o>
با صدای بلند خندید، آنقدر که به سرفه افتاد .از جا نیم خیز شدم و با نگرانی گفتم:<o></o>
- چی شد؟چه اتفاقی افتاد؟<o></o>
او با اشاره به لیوان آب مرا متوجه مقصودش کرد.لیوان روی میز را از آب پر کرده و به طرفش گرفتم و در همان حال گفتم:<o></o>
- شمارو باید دکتر ببینه.<o></o>
پس از خوردن آب گفت:<o></o>
- بهش تلفن زدم، حالاست که سر برسه.<o></o>
چون همانطور ایستاده بودم به نشستن دعوتم کرده و گفت:<o></o>
- بشین بازم حرف بزن. حرفهای قشنگی میزنی.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- متاسفم، باعث سرماخوردن شما من شدم.<o></o>
او دوباره دستانم را به دست گرفته و گفت:<o></o>
- نه، این منم که دارم پیر میشم.<o></o>
بلافاصله گفتم:<o></o>
- شما اصلا پیر نیستید.<o></o>
با لبخندی کمرنگ گفت:<o></o>
- چرا هستم، سی و هفت سالم می شه.می دونی برای چی غبطه می خورم؟<o></o>
- نه.<o></o>
با آهنگ حسرت باری گفت:<o></o>
- به اینکه چرا چند سال قبل ندیدمت که انقدر خوشبخت باشم.<o></o>
- امیدوارم واقعا لیاقت همسریتون رو داشته باشم.<o></o>
اخم کرده و گفت:<o></o>
- تو دیگه به من تعلق داری، پس بهت اجازه نمی دم به متعلقاتم توهین کنی.حالا پاشو برو.می دونم که الان اون وروجک کوچولو مثل جن سر می رسه.راستی بهتر نیست بعد از ازدواجمون بذارمش مدرسۀ شبانه روزی؟<o></o>
با لحنی رنجیده گفتم:<o></o>
- چطور می تونم به خاطر خودم اورو آزار بدم؟ اگر هم شما به میل خودتون این کارو بکنید اینجارو ترک می کنم.<o></o>
خندید و گفت:<o></o>
- مگه دیوانه ام که چنین کنم؟ از این به بعد اختیار همه چیز با توست.<o></o>
از جا برخاستم تا ترکش کنم اما ناگهان با به یادآوردن محبوبه ابر اندوه به صورتم نشست.پرسید:<o></o>
- جریان چیه؟<o></o>
به صورتش نگریستم و تصمیم گرفتم با او درمیان بذارم.پس خیلی مختصر از اینکه او در جریان قرار گرفته سخن گفتم و در انتها افزودم:<o></o>
- بهتره شما خودتون به نحوی ساکنین این خونه رو در جریان بذارید، چون ممکنه دربارۀ من فکرهای نابجایی کنند.<o></o>
او مکثی کرده و گفت:<o></o>
- دیگران چه اهمیتی دارند؟اصلا اگر حضور هر کدومشون آزارت می ده بگو عذرشون رو بخوام.<o></o>
با عجله گفتم:<o></o>
- خواهش می کنم درباره من چنین فکرهایی نکنید.من اونقدرها که فکر می کنید بیرحم نیستم.<o></o>
با لبخند گفت:<o></o>
- تو اصلا بیرحم نیستی.<o></o>
گفتم:<o></o>
- من برای محبوبه خانوم احترام زیادی قائلم و می دونم که شما هم دربارشون چنین احساسی دارید.<o></o>
پرسید:<o></o>
- تو خیال می کنی اون چه فکری درباره تو می کنه؟<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- گمانم فکر می کنه من جایگاه خودمو و شمارو فراموش کردم.<o></o>
او بار دیگر با صدای بلند خندید و آنگاه گفت:<o></o>
- خیل خب عروسک کوچولو.من همین امروز اورو در جریان تصمیم قرار می دم.راضی شدی؟<o></o>
نفس عمیقی کشیده و گفتم:<o></o>
- بله، خیلی ازتون ممنونم.<o></o>
دستم را فشرد و با لبخندی پرمعنا گفت:<o></o>
- حالا بهم حق می دی که انقدر دوستت دارم؟<o></o>
دیده از دیدگان جذابش گرفته و قصد رفتن کردم.خواستم از پذیرایی خارج شوم که گفت:<o></o>
- داری میری؟<o></o>
به طرفش برگشتم و گفتم:<o></o>
- بله، با من کاری دارید؟<o></o>
به عقب تکیه کرده و گفت:<o></o>
- حتی نمی خوای یک کلمه در برابر این همه عشق من به زبون بیاری؟<o></o>
مکثی کرده و گفتم:<o></o>
- خیال می کنید شنیدن حقایقی که به زور از من بیرون می کشید براتون لطفی داشته باشه؟<o></o>
به حاضر جوابی ام خندید و گفت:
- شنیدنشون ارزش اینو داره که التماست کنم.فقط یک کلمه! بهم بگو مه قلبا بهم علاقه داری.
جریان خون در رگهایم سرعت گرفت.با آهنگی لرزان گفتم:
- ای کاش قادر بودم برای علاقه ام اندازه ای تعیین کنم،یا می تونستم قلبم رو بهتون نشون بدم.اونوقت ضرورتی به زبون آوردنش نمی دیدید.
برای لحظه ای دیده بر هم نهاد و من که تاب نگاهش را نداشتم از پذیرایی خارج شدم.

********************
اعت یازده در حالی که سرگرم مطالعه بودم محبوبه به دیدنم آمد.با دیدنش از جا برخاسته و شب بخیر گفتم.او به احترامم پاسخ گفت و من ه در طول آن مدت همیشه اورا با صورتی بشاش و مهربان دیده بودم فورا متوجه اندوهش شدم.او با کسب اجازه روی صندل مقابل تختم نشست و پرسید:<o></o>
- مزاحم استراحتتون که نشدم.<o></o>
کتابی را که در دست داشتم روی میز گذاشتم و گفتم:<o></o>
- اصلا، خودتون که می دونید من عادت به زود خوابیدن ندارم.<o></o>
او به عجلۀ من برای جمع کردن موهای بلندم لبخند زد و با دقتی بیش از گذشته براندازم کرد.برای شکستن سکوت گفتم:<o></o>
- راستش اومدن ناگهانی شما منو غافلگیر کرده.<o></o>
به عقب تکیه کرد و آرام گفت:<o></o>
- دلیلی نداره انقدر دستپاچه باشید، لطفا بنشینید.<o></o>
روی تختم نشستم و سر به زیر افکندم.او بار دیگر به صورتم خیره شد و گفت:<o></o>
- من فقط برای گفتن مطلبی اومدم و زود می رم.<o></o>
مکثی کرده و در ادامه گفت:<o></o>
- من گاهی خیال می کنم گوشام سنگینند و بارها تصمیم گرفتم برم دکتر، اما امروز مطلبی از زبون آقا شنیدم که به انجام این کار مصرتر شدم.<o></o>
با خود گفتم،آه! پس دربارۀ ازدواجمان شنیده که اینقدر بهت زده ست.به صورتش نگریسته و لبخند زدم و او هم متقابلا به لبخندم پاسخ گفت.پرسیدم:<o></o>
- چه چیزی شماو متعجب کرده:<o></o>
- اینکه فکر می کردم شما عاقلتر از این حرفها باشید.<o></o>
لبخند بر لبانم خشکید، بااین حال پرسیدم:<o></o>
- مقصودتون چیه؟<o></o>
- آقا صبح به من گفت قصد داره با شما ازدواج کنه.<o></o>
- بله، همینطوره.<o></o>
متعجب پرسید:<o></o>
- همین طوره؟یعنی شما باور کردید؟<o></o>
سردرگم گفتم:<o></o>
- چه دلیلی وجود داره که باور نکنم؟<o></o>
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سری تکان داده و گفت:<o></o>
- درختر سادۀ من! تو ساده تر از اونی که خیال می کردم.چطور تونستی انقدر چشم و گوش بسته باور کنی؟آقا به جای پدر توست و علاوه بر اون اونقدر ثروتمنده که.....<o></o>
رنجیده گفتم:<o></o>
- بله همۀ اینارو می دونم، اما اینا که دلیلی برای تردید نمی شه.<o></o>
- عزیز من من و تو از یک قشر دیگۀ جامعه ایم و اونا از قشری دیگه.تو تازه میون اینا اومدی و بی تجربه ای اما من جوانیم رو میان اینا پیر کردم.من می دنم که اینطور آدمها زود عاشق می شن و زود فراموش می کنند.چون نه به لحاظ سنی و نه به لحاظ اخلاقی با تو سنخیت دارند.عشق برای اونامثل حباب روی آبه که با کوچکترن تلنگری می شکنه.<o></o>
همۀ بدنم می لرزید و تردید مثل خوره با جانم افتاده بود.او در ادامه گفت:<o></o>
- ممکنه خیال کنی زن احمق و دیوانه ایم که دارم از کارفرمام برات می گم اما وقتی خوب فکر می کنم می فهمم تورو مثل دخترم دوست دارم و آینده ات برام مهمه. پس نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم یا بایستم تا خودت زندگی رو تجربه کنی .چون می دونم بعضی چیزارو وقتی از دست بدی دیگه نمی تونی بدستشون بیاری.من می دونم که تو در علاقه ات صادقی چون در طول این مدت اونطور که باید شناختمت اما با همۀ اینها به عشق و علاقه او شک دارم......<o></o>
همانطور که او حرف می زد بغض گلویم را می فشرد و موج اشک مقابل دیدگانم می لرزید.کوشیدم ازفرو ریختن اشکهایم جلوگیری کنم ولی چون نتوانستن دیده بر هم فشردم و لب به دندان گرفتم.محبوبه با دیدن اشکهایم نزدم آمده و کنارم نشست و تلاش کرد آرامم کند:<o></o>
- خیل خب، دیگه کافیه عزیزم! بهتره بدونی قصد من ناراحت کردنت نبود.<o></o>
سر بر شنانه اش گذاردم و ملتمسانه گفتم:<o></o>
- خواهش می کنم به من بگین چه کنم.نمی دونم راه درست چیه.<o></o>
محبوبه سرم را نوازش کرده و گفت:<o></o>
- تو دختر عاقلی هستی و من مطمئنم می دونی چه باید بکنی.<o></o>
دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- اون می خواد فردا منو ببره خرید.چه بکنم؟باهاش نرم؟<o></o>
محبوبه با لبخند گفت:<o></o>
- این اندازه لازم نیست ازش بترسی،فقط هوشیار باش. من به نجابت و سنگینی تو شک ندارم.<o></o>
صورتش، صورت مادری مهربان بود و همانقدر قابل اعتماد.<o></o>
- توی تنهایی هاتون محتاط باش.اون اگه تورو بخواد در هر شرایطی بدستت میاره.<o></o>
از فرط شوق گونه اش و بوسیده و بارها تشکر کردم.او با نگریستن به ساعتش از جا برخاست و به طرف در رفت و من هم که مثل روحی سرگردان شده بودم تا جلوی در بدرقه اش کردم.هنگام خداحافظی با لبخند گفت:<o></o>
- به یاد داشته باش که اون مرده، نه یک پسر بچۀ احساساتی.<o></o>
متقابلا به لبخندش پاسخ گفتم و تا ساعتها پس از رفتش بیدار مانه و فکر کردم،در حالی که صدای گیتار نادری مثل شبهای گذشته سکوت خانه را می شکست.<o></o>
<o></o>
******************<o></o>
<o></o>
مسلما احمق نبودم که سخنان محبوبه را به منظور بدی برداشت کنم.خوب که فکر کردم متوجه شدم در گفته های او جز خیرخواهی چیز دیگری نیست.پس تصمیم گرفتم از فردای آن شب به رسم احتیاط تا عملی شدن ازدواجمان فاصله را رعایت کنم.نخستین قدم را روزی که به اصرار او برای خرید از خانه خارج می شدیم برداشتم.آن روز هوا آفتابی و روشن بود و تابش خورشید بر ابرهای سپید انعکاسی چشم آزار داشت.من و رکسانا پس از خوردن صبحانه به او ملحق شدیم و او که انتظار دیدن رکسانا را نداشت معترض به جای پاسخ به سلاممان گفت:<o></o>
- این جونور کوچولو از کجا پیداش شد؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- ایشون گم نشده بودند که پیدا بشن.<o></o>
اخم کرده و گفت:<o></o>
- یادم نمیاد از اون هم برای اومدن دعوت کرده باشم.<o></o>
رکسانا دستم را محکمتر گرفت و بغض کرد.گفتم:<o></o>
- اما ایشون هم دوس داره با ما بیاد.<o></o>
عصبی گفت:<o></o>
- بیخود،اون امروز باید توی خونه بمونه.من حتی راننده رو هم مرخص کردم.<o></o>
قلبم فرو ریخت و به یاد حرفهای محبوبه افتادم.گفتم:<o></o>
- به هر حال من مایلم ایشون با ما بیاد.<o></o>
خواست چیزی بگوید که در ادامه گفتم:<o></o>
- یادمه که چند روز قبل دربارۀ تصمیم گیری به من امتیازاتی عطا کردید.<o></o>
عصبی گفت:<o></o>
- و همین امروز باید از اختیاراتت استفاده کنی؟<o></o>
سکوت کردم و سر به زیر افکندم.او پس از مکث کوتاهی با نارضایتی آشکاری گفت:<o></o>
- خیلی خب کرم کوچولو،توهم می تونی با ما بیای.اون هم فقط به خاطر اینکه معلمت می خواد.<o></o>
رکسانا فریادی از شادی کشید. اینطوری بهتر بود او مثل حائلی میان ما عمل می کرد.جمشید خودش پشت رل نشست و من و رکسانا جلو نشستیم. باز هم معترض گفت:<o></o>
- حالا حتما باید وسط ما بشینه؟<o></o>
به اعتراضش لبخند زدم و او که نمی خواست صبحش را با عصبانیت آغاز کند از سر ناچاری سکوت کرد. در راه رکسانا پرسید:<o></o>
-دایی جون داریم کجا می ریم؟<o></o>
جمشید گفت:<o></o>
- داریم می ریم تورو بفروشیم و با پولش یک عالمه طلا جواهر بخریم.<o></o>
رکسانا گفت:<o></o>
- که اون طلا جواهرهارو به کی بدین؟<o></o>
جمشید به من نگریسته و گفت:<o></o>
- بدیم به یک خانوم.<o></o>
رکسانا پرسید :<o></o>
- اون خانوم کیه؟<o></o>
جمشید گفت:<o></o>
- معلمت.<o></o>
رکسانا به من نگریسته و با نابوری پرسید:<o></o>
- برای چی؟<o></o>
جمشید گفت:<o></o>
- برای اینکه به من گوشۀ چشمی نشون بده و به دامم پا بذاره.<o></o>
به تعبیرش لبخند زدم.در ادامه گفت:<o></o>
- ببین!حتی در لبخند زدنش هم قساوت به خرج می ده.<o></o>
رکسانا شانه بالا انداخته و به روبرو نگریست.طفلک سر از حرفهای او در نمی آورد.خب البته چندان مهم نبود، چراکه حضورش ضروری تر از آن به نظر می رسید که فکر می کردم،جمشید چنان سر از پا نمی شناخت که کنترلی بر گفتار و رفتارش نداشت!پس از طی کردن مسافتی نچندان طولانی مقابل جواهر فروشی توقف کرد و همگی پیاده شدیم.قبل از آنکه داخل جواهر فروشی شویم گفت:<o></o>
- باید قول بدی هرچی که دوست داری برداری.<o></o>
- اما من بهتون گفته بودم که......<o></o>
- بله گفته بودی که به طلا جواهر علاقه ای نداری، اما برای تو به عنوان همسر نادری لازمه.<o></o>
- پس بدونید اگر چیزی برمی دارم فقط به خاطر شماست.<o></o>
با لبخند گفت:<o></o>
- بسیار خب، ممنونم.<o></o>
صاحب جواهرفروشی که گویا جمشید را می شناخت به محض دیدنمان جلو آمده و پس از احوالپرسی به درخواست جمشید چند قاب از جدیدترین و زیباترین و فاخرترین سرویس هایش را مقابلم گذاشت و خودش شروع کرد به تعریف از مدل و زیبایی آنها.البته همۀ آنها واقعا زیبا بودند اما مشکل آنجا بود که برای من زیادی سنگین و فاخر بود.پس آهسته از جمشید که چشم به دهان من دوخته بود پرسیدم:<o></o>
- آیا واقعا این همه تجمل لازمه؟<o></o>
او مصرانه گفت:<o></o>
-بله هست.<o></o>
ملتمسانه گفتم:<o></o>
- تورو به خدا رحم داشته باشید.<o></o>
او با لبخند گفت:<o></o>
- چی؟آیا باعث عذابت شدم؟<o></o>
از غیبت جواهرفروش بهره برده وگفتم:<o></o>
- من با دیدن این همه طلا دچار اضطراب شدم.<o></o>
متعجب گفت:<o></o>
- یعنی چی؟می شه بگی در مغز تو چی می گذره؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- ازتون معذرت می خوام اما.....اما احساس حقارت می کنم.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- یعنی می خوای زیر قولت بزنی؟تو قول دادی به خاطر من بخری.<o></o>
- هنوزم به جلب رضایت شما فکر می کنم اما مساله اینه که......که....<o></o>
بی حوصله گفت:<o></o>
- بسیار خب،مجبورم خودم انتخاب کنم.<o></o>
آنگاه قبل از آنکه چیزی بگویم به جواهر فروش در حال نشان دادن یکی از سنگین ترین سرویس ها گفت:<o></o>
- معذرت می خوام،اگه ممکنه این سرویس رو برای ما بپیچید.<o></o>
جواهر فروش با مسرت گفت:<o></o>
-به حسن سلیقتون تبریک می گم خانوم.مبارکتون باشه.<o></o>
وقتی از جواهر فروشی خارج شدیم گفتم:<o></o>
- شما نباید چنان سرویس سنگینی رو برمی داشتید.<o></o>
او در حال باز کردن در اتومبیلش گفت:<o></o>
- هیچی نگو که خیلی ناراحتم کردی.<o></o>
وقتی سوار اتومبیل شدیم جمشید پرسید:<o></o>
- خب دیگه چی مونده؟<o></o>
خواستم چیزی بگویم که گفت:<o></o>
- آه بله.خیلی چیزها.حالا می ریم سراغ لباس عروس و پارچه.<o></o>
رکسانا پرسید:<o></o>
- لباس عروس برای کی؟<o></o>
جمشید گفت:<o></o>
- برای معلمت.<o></o>
رکسانا معترض گفت:<o></o>
- چرا؟<o></o>
جمشید گفت:<o></o>
- آره درست فهمیدی.می خوام شوهرش بدم تا از دست تو خلاص بشه.<o></o>
رکسانا زا من پرسید:<o></o>
- مگه تو از دست من ناراحتی شراره جون؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- دایی با شما شوخی می کنه.<o></o>
جمشید به رکسانا گفت:<o></o>
- کاش من جای توبودم.<o></o>
رکسانا گفت:<o></o>
- شما که چند وقت پیش می گفتید بچه ها رو دوست ندارید حالا چطور شده که دوست دارید جای من باشید؟<o></o>
جمشید با لحنی شوخ گفت:<o></o>
- آه، نفرین با این حافظۀ ضعیف.<o></o>
هرسه خندیدیم.جمشید مقابل فروشگاهی بزرگ توقف کرد و گفت:<o></o>
- لطفا اینجا دیگهاذیت نکن، چون من هیچ سررشته ای در لباس زنانه ندارم.<o></o>
خواستم چیزی بگویم که مانعم شده و گفت:<o></o>
- عجله کنید.حرف و گفتگو رو بذارید برای بعد.<o></o>
من به خواست او یکی از لباس های عروس را انتخاب کردم و سپس بعد از خریدن مقداری پارچه به اتفاق او و خواهرزاده اش از فروشگاه خارج شدم.جمشید گفت:<o></o>
- دیدی کار زیاد سختی نبود؟<o></o>
من که هنوز بابت پرداختن آن همه پول عصبی بودم گفتم:<o></o>
- دیگه دارم مطمئن می شم شما امروز منو آوردید که آزارم بدین.<o></o>
او با لبخند گفت:<o></o>
- لطفا بس کن و بذار بهمون خوش بگذره.من دلم می خواد تو یاد بگیری برای پول ارزشی قائل نشی.<o></o>
معترض گفتم:<o></o>
- آخه اینطوری؟می دونم که دلتون می خواد منو خوشحال کنید اما شما می تونید به عوض خریدن این همه لباس و طلا به فقرا کمک کنید.<o></o>
متبسم گفت:<o></o>
- به فقرا هم کمک می کنم.آروم شدی؟حالا بخند و بگو ببینم ناهار چی می خوری؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- معذرت می خوام ولی من ترجیح می دم برم خونه.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- چیه؟دوباره داری ملاحظه می کنی؟<o></o>
- نه آقا، چون پول ناهار در برابر اون همه پولی که امروز پرداختید رقمی نیست.<o></o>
بی حوصله گفت:<o></o>
- پس چی؟کسی بهت گفته که من مثل غول بیابونی ها غذا می خورم که می ترسی؟<o></o>
من و رکسانا هر دو خندیدیم.او هم خندید. گفتم:<o></o>
- نه کسی چنین حرفی نزده.منتهی چون تا حالا باهاتون غذا نخوردم ترجیح می دم از این به بعد هم نخورم تا وقتی که......<o></o>
جمله ام را پایان ندادم.او با لبخند گفت:<o></o>
- تا کی؟ چرا جمله ات رو تموم نکردی؟<o></o>
سرخی شرم به صورتم دوید و سکوت کردم.او اخم کرده و گفت:<o></o>
- مثل اینکه هنوز در باور اینکه به من تعلق داری مشکوکی؟<o></o>
- نه آقا.هیچ شکی در کار نیست.
محکم گفت:
- پس برای چی هنوز آقا آقا می کنی؟
- قصدم ناراحت کردن شما نیست.اگه ناراحت شدید معذرت می خوام.&
او پا بر پدال گاز فشرد و بی توجه به ترس من گفت:
- می ریم خونه.دلم نمی خواد به زور وادارت کنم باهام ناهار بخوری.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل نوزدهم
از آن پس به خواست او شبها بعد از شام نزدش می رفتم و ساعتی را برای صرف چای با او می گذراندم.او به نواختن گیتار می پرداخت و من هم تا آنجا که دوست داشتم گوش می دادم و نگاهش می کردم.جدا که در نواختن گیتار استاد بود.یکی از شبها حین نواختن گیتار شعری خواند به این مضمون:<o></o>
ای آرزوی من<o></o>
تو آن همای بخت منی کز دیار دور<o></o>
پرپر زنان به کلبۀ من پر کشیده ای<o></o>
بر بامم ای پرندۀ عرشی خوش آمدی<o></o>
در کلبه ام بمان،<o></o>
ای آنکه همچو من<o></o>
یک آشیان گرم محبت ندیده ای<o></o>
با من بمان که من<o></o>
یک عمر، بی امید<o></o>
همراه هر نسیم،گلزار عشق ها<o></o>
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم<o></o>
می خواستم گلی که دهد بوی آرزو<o></o>
اما نیافتم.<o></o>
شبهای بس دراز<o></o>
با دیدگان مات<o></o>
بر مرکب خیال،نشستم امیدوار<o></o>
دنبال یک ستاره،فضا را شکافتم<o></o>
می خواستم ستاره ی امید خویش را<o></o>
اما نیافتم.<o></o>
بس روزهای تلخ<o></o>
غمگین و نامرد<o></o>
همراه موجهای خروشان و بی امان<o></o>
تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم<o></o>
شاید بیابم آن گوهری که می خواستم<o></o>
اما نیافتم.<o></o>
امروز یافتم<o></o>
گمگشته ای که در طلبش عمر من می گذشت<o></o>
اما کنون نشسته مرا روبرو،توئی<o></o>
آنکس که بود همراه باد سحر،منم<o></o>
وآن گل که داشت بوی خوش آرزو،توئی<o></o>
دیگر شبان تیره نپویم در آسمان<o></o>
تو،آن ستاره یی که نشستی به دامانم<o></o>
همراه موج،در دل دریا نمی روم<o></o>
تک گوهرم تویی که شدی زیب گردنم<o></o>
نوشین لبی که جان به تنم می دمد توئی<o></o>
عمر منی که تاب و توان داده یی به من<o></o>
با من بمان که روشنی بخت من ز تست<o></o>
آری تویی که بخت جوان داده ای به من<o></o>
جمشید پس از خواندن شعر دست از نواختن کشید و به صورتم خیره شد.با لبخندی پرمعنا گفتم:<o></o>
- فوق العاده بود!<o></o>
ابروانش در هم گره خورد و گفت:<o></o>
- فقط همین؟!<o></o>
متوجه نشدم چه انتظاری دارد،پس ساکت ماندم.معترض گفت:<o></o>
- هر دختر دیگه ای این شعر رو شنیده بود هیجان زده می شد.من این شعر رو برای تو خوندم.<o></o>
خونسرد گفتم:<o></o>
- شاید من دختر طبیعی نستم.<o></o>
دل آزرده گفت:<o></o>
- من نمی فهمم چرااز من فاصله می گیری؟جدیدا که دومتر دومتر از من می شینی.<o></o>
- شاید به این دلیله که می خوام شمارو بهتر ببینم!<o></o>
به عقب تکیه کرده و گفت:<o></o>
- مگه ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم؟<o></o>
- ظاهرا همینطوره اما بهتره این مساله رو فراموش نکنید که این علایق مربوط به بعد از ازدواجه،بنابراین ترجیح می دم تا اون زمان صبر کنم.از طرفی احساسم بهم میگه تا وقتی پیش شما احترام دارم که خودمو حفظ می کنم چه در غیر این صورت سر سوزنی براتون ارزش ندارم.<o></o>
فریاد زد:<o></o>
- این مزخرفات چیه؟تو در هر حال برای من با ارزشی.خیال می کنی من از اون مردهایی هستم که ازت استفاده کنم و بعد مثل زباله دورت بندازم؟این یک توهین آشکاره!<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتمک<o></o>
- من هرگز دربارۀ شما چنین فکری نکردم.<o></o>
با اشاره به خودش گفت:<o></o>
- ببین! ببین چه به روزم آوردی؟ روز به روز دارم لاغرتر و ضعیفتر می شم، همش هم تقصیر توئه.مطمئن باش در آینده ازت انتقام می گیرم.از آینده نمی ترسی؟<o></o>
به گفته اش لبخند زده و گفتم:<o></o>
- ترجیح می دم به فردا، فردا فکر کنم.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- تو شیطون کوچولو،حتما برای فردا هم نقشه داری،چون کمتر از سه هفتۀ دیگه مونده و من نمی خوام این مدت باعث آزارت بشم یا به زور وادارت می کنم بهم توجه کنی.فقط یادت باشه داری عذابم می دی.<o></o>
**************<o></o>
رفته رفته خبر ازدواج من با جمشید سوژۀ گفتگوی خدمتکارها شد.البته ارتباط من با همۀ آنها رابطه ای گرم ودوستانه بود ولی موضع برخی از آنان پس از شنیدن خبر ازدواج زود هنگاممان،موضعی محتاط وآمیخته به ترس بود.دیگر کسی منتظر نمی ماند تا من سلام کنم،یا اجازۀ انجام کارهای مربوط به خودم را هم نداشتم.موضع دوستان جمشید هم که ناگفته پیداست. چه تلفنها که به واسطۀ توبیخ و سرزنش اسباب اندوهش می شدو چه متلک ها که روح حساسش را می آزرد.من هم اوایل ناراحت می شدم اما رفته رفته با این نتیجه رسیدم که با ناراحت کردن خودم هم سبب ناراحتی جمشید می شوم و هم به دیگران ثابت می کنم که فرد ترسو و ضعیفی هستم.به هر حال آن تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و کسی در آن دخالتی نداشت.آن روزها هم نقش فردی صبور را بازی می کردم و هم تکیه گاه جمشید بودم.خیلی از دوستانش به محض فهمیدن این حقیقت که او خیال دارد با معلم سرخانۀ خواهر زاده اش ازدواج کند مسخره اش می کردند و خاله اش علنا با فرستادن تلگرافی از اروپا طردش کرد که ناگفته نماند هیچ یک به اندازۀ تلگراف سراسر توهین خاله اش مرا نرنجاند، ولی آن رنجش هم زیاد طول نکشید چرا که به قول جمشید ما باید خودمان را برای مبارزه با منش های غلط اطرافیان آماده می کردیم.چنین بود که تصمیم گرفتیم بدون جشن و پایکوبی به عقد هم درآئیم.قرار شد تنها شاهدان عقد ما حاج احمد و همسرش و محبوبه و سید علی باشند.<o></o>
روز ازدواجمان به دعوت جمشید دفتر دار به منزل آمد و من و او در کنار هم مقابل سفرۀ عقد نشستیم.من فرو رفته در لباس سپید عروسی و او ملبش به کت و شلوار سرمه ای و پیراهنی به رنگ آبی روشن،می رفتیم تا شریک زندگی هم شویم.قبل از آمدن دفتر دار با دیدنم گفت:<o></o>
- تو قشنگترین عروسی هستی که در عمرم دیدم.<o></o>
و من گفتم:<o></o>
- به من بگو خوابم یا بیدار؟!<o></o>
نه بیدار بودم.همه چیز صحت داشت.آمدن دفتر دار،حضور او در کنارم و سر رسیدن مردی که سبب برهم خوردن ازدواجمان شد.بله،همه چیز حقیقت داشت!هنوز عاقد دهانش را برای ادای خطبۀ عقد باز نکرده بود که مردی از عقب فریاد زد:<o></o>
- دست نگه دارید.این عقد باطله!<o></o>
با شنیدن این جمله ناخودآگاه به عقب برگشتم.مردی میانسال، نسبتا خوش لباس با صدای بم بدون لهجه و عجول برای مطرح کردن سخنانش مقابل در پذیرایی ایستاده بود و حضورش مثل زنگ خطری جدی می نمود.به جمشید نگریستم،مثل من متحیر بود.عاقد پرسید:<o></o>
- جریان چیه آقای نادری؟<o></o>
جمشید نزد مرد رفته و با جدیت گفت:<o></o>
- شما کی هستید و توی خونۀ من چه می کنید؟<o></o>
سید علی نفس نفس زنان وارد پذیرایی شد و گفت:<o></o>
- قربون.....هرچی کردم.....نتونستم جلوشون رو بگیرم.<o></o>
از جا برخاستم.دلم گوارهی بدی می داد.جمشید از مرد تازه وارد پرسید:<o></o>
- شما کی هستید آقا؟<o></o>
مرد بی توجه به او نزد دفتردار رفته و با ارائه مدارکی گفت:<o></o>
- طبق این مدارک،این آقا با شناسنامۀ جعلی داره دوباره ازدواج می کنه.<o></o>
رنگ از رخ جمشید پرید،بااین وصف فریاد زد:<o></o>
- چی می گی؟هیچ معلوم هست؟اصلا تو کی هستی؟<o></o>
حالم دگرگون شد و دوباره روی مبل نشستم.عاقد در حال بررسی مدارک گفت:<o></o>
- بله حق با ایشونه.این دوتا شناسنامه مثل همه،منتهی توی یکی تاریخ ازدواج قبلی قید شده و توی یکی نشده.جریان چیه آقای نادری؟<o></o>
سرم را به دست گرفتم و به گلهای فرش چشم دوختم.جمشید به عوض دادن پاسخ به آن همه چرانزد من آمد و با لحنی مهربان گفت:<o></o>
- حالت خوبه؟<o></o>
بغض گلویم را فشرد،چانه ام را بالا گرفته و گفت:<o></o>
- من برات همه چیز رو میگم،همه چیزرو. فقط خودتو ناراحت نکن.<o></o>
اشکهایم به روی گونه هایم چکید و لبانم برای گفتن چیزی لرزید.شانه هایم را به دست گرفته و گفت:<o></o>
- من قصد فریبت رو نداشتم.قسم می خورم.<o></o>
تازه وارد قدمی پیش گذارد وپرسید:<o></o>
- پس میشه بفرمایید اسن این کار چیه؟<o></o>
عاقد در حال جمع کردن وسائلش گفت:<o></o>
با اجازتون من کار غیر قانونی نمی کنم.<o></o>
جمشید مانعش شده و گفت:<o></o>
- من برای خانوم توضیح می دم.<o></o>
عاقد گفت:<o></o>
- چه توضیحی جانم؟شما دارید با یه شناسنامۀ جعلی ازدواج می کنید.<o></o>
جمشید توانست مانع رفتن عاقد شود و من دلم برای استیصالش سوخت.آیا کسی مثل او می توانست فرد فریبکاری باشد؟سرم را به علامت ناباوری تکان دادم و دوباره چشم از او برداشتم.مرد تازه وارد نزد من آمده و گفت:<o></o>
- خانوم من نمی دونم شما کی هستید اما همین قدر بدونید که سعادتتون رو مدیون من و موکلم هستید.موکل من خانوم پری ناز وکیلی هستند که همسر سابق ایشونند و از طریق یکی از دوستان آقای نادری در جریان خبر ازدواج ایشون قرار گرفتند.....<o></o>
جمشید کلامش را قطع کرده و گفت:<o></o>
- یا از اینجا برو بیرون یا خفه ات می کنم.<o></o>
با تحیر به مردی که عاشقانه دوستش داشتم نگریستم.وکیل همسر سابق جمشید بی آنکه به تهدیدهای او توجهی نشان دهد در ادامه گفت:<o></o>
- ایشون هنوز رسما از همسرشون جدا نشدند.شرط دادگاه برای قبول جدایی پرداخت مهریۀ ایشونه که رقم سنگینی هم هست ولی ایشون از پرداختن شانه خالی می کنند.بنابراین.......<o></o>
جمشید یقۀ کت اورا گرفته و از پذیرایی بیرونش انداخت که رفتار اهانت بارش با تهدیدهای آن مرد بی پاسخ نماند:<o></o>
- به خاطر هتک حرمت می دم مجازاتت کنند.<o></o>
جمشید فریاد زد:<o></o>
- هر غلطی می تونی بکن.برو با موکلت به درک.<o></o>
سیل اشکهایم تمامی نداشت.جمشید پس از رفتن آن مرد که ادعا می کرد وکیل همسر سابق اوست،نزدم آمد و مقابل پاهایم روی زمین نشست و متاثر از گریه ام گفت:<o></o>
- به همۀ مقدسات دنیا قسم که می خواستم بهت بگم.<o></o>
زمزمه کردم:<o></o>
- کی؟<o></o>
پرسید:<o></o>
- اول بگو به من اعتماد داری یا نه؟<o></o>
میان گریه زمزمه کردم:<o></o>
- آه خدای من!<o></o>
سری تکان داده و گفت:<o></o>
- می دونم،می دونم که اعتمادت سلب شده اما به من بگواگر روزی می فهمیدی که من قبلا ازدواج کردم دیگه دوستم نداشتی؟<o></o>
این خودخواهی بود.او حتی مرا به حساب نیاورده بود.فریاد زد:<o></o>
- لعنتی ترسیدم اگه قبلا بهت بگم به خواستگاریم جواب ندی.<o></o>
با دست صورتم را پوشاندم.تاب دیدن گریه اش رانداشتم.با آهنگی لرزان ادامه داد:<o></o>
- فکر کردم باعث جنجال و سوئفاهم می شه،فکرهای نابجا می کنی و... و دیگه نمی دونم چی بگم غیر از اینکه من بی گناهم.خب یه چیزی بگو، حداقل سرم فریاد بزن.<o></o>
گریه ام شدت گرفت.التماس کرد:<o></o>
- نه، فقط گریه نکن.<o></o>
اگر گریه نمی کردم چه باید می کردم؟شیشۀ عمر و غرورمان شکسته بود.برخاستم که بروم،او دستم را به دست گرفت و گفت:<o></o>
- نه نرو،حداقل حرفهام رو بشنو بعد برو.<o></o>
به تنهایی احتیاج داشتم اما آنقدر بیرحم نبودم که به آن حال و روز رهایش کنم.مرا دوباره روی مبل نشاند و خودش روبرویم قرار گرفت.خدایا مثل مرغی پرکنده بود و از بیان جزئیات گذشته می گریخت:<o></o>
- اون هیچ وقت به من علاقه نداشت. نمی دونم دنبال چی یا کی بود اما می دونم سرخوردۀ عشق پسر عموش بود.پسر عمویی که تره هم براش خرد نمی کرد.پری ناز دستپروردۀ عهد پدرم بود.پدرم و پدرش به هم قول داده بودند،به همین راحتی.منم اوایل دوسش نداشتم،چرا دوسش داشتم اما عاشقش نبودم.اون منو لایق همسریش نمی دونست و مدام تحقیرم می کرد.دل من برای لمس محبت و عشقش پر می زد اما اون.... مثل یک شاهزادۀ مغرور جدا از من سفر می کرد، جدا از من می خورد، جدا از من می خوابید و خلاصه جدا از من زندگی می کرد.<o></o>
ناگهان جاسیگاری را به طرف کمد پرتاب کرد و فریاد زد:<o></o>
- آخه لعنتی مگه من چم بود؟دیگه چکار باید می کردم؟<o></o>
دستش را قشرده و پا به پایش اشک ریختم،اما هرچه کردم نتوانستم چیزی بگویم.<o></o>
- دیگه جونم به لبم رسید، اونم انگار منتظر همین بود چون از پیشنهاد جدایی استقبال کرد.من پیشنهاد طلاق دادم و مکلف شدم مهریه اش رو بپردازم.خداوندا چه بی عدالتی بزرگی!هم باید روحیه ام رو می دادم و هم نیمی از ثرتم رو.لابد می گی می دادم!نه،هرچه کردم نتونستم.نمی تونستم حاصل زحماتم رو به کسی بدم که به اندازۀ یه مورچه برام ارزش قائل نبود.امیدوار بودم خودش رو اصلاح کنه اما افسوس! زندگیش رو رها کرد و رفت.اوایل خیال می کردم خسته میشه و بر می گرده ولی دریغ.انگار قلبش رو از سنگ ساختن.کم کم ازش کینه به دل گرفتم و حالا که روبروت نشستم به قدری ازش متنفرم که آرزو می کنم دیگه هرگز نبینمش.<o></o>
خواستم بپرسم نقش من چه بود اما هرچه کردم نتوانستم.انگار لبانم را به هم دوخته بودند.اصلا چه لزومی به پرسیدن بود؟من لابد قرار بود نقش پری ناز از دست رفته را بازی کنم و غرور شکستۀ جمشید را بند بزنم.دلم می خواست فریاد بزنم ولی من خودمم ، شراره؟افسوس باز هم نتوانستم.از تصور خودم در تمام لحظاتی که مورد لطف جمشید قرار می گرفتن آزرده شدم.نه تاب تحمل نداشتم.بی مقدمه از جا برخاسته و با عجله و بی توجه به جمشید به اتاقم رفتم . با یک دست دامن بلندم را جمع کرده بودم با دست دیگر جلوی دهانم را گرفته بودم تا با صدای بلند نگریم.خدمتکارها گوشه و کنار در سکوت محض ایستاده بودند و نمی دانم با چه حالتی بر من و او می نگریستند. همین قدر می دانم که شادی نبود.آیا آنها می دانستند و به من نگفتند؟نه،چون از پچ پچشان پیدا بود .احتمالا جمشید بعد از رفتن همسرش عذر خدمتکارها را خواسته و عدۀ جدیدی را به کار گرفته بود.آن روز تا شب اشک ریختم و حتی برای عوض کردن لباسم هم از روی تخت بلند نشدم،انگار رنجم بی پایان بود که همینطور اشک می ریختم.چند بار بر در اتاقم زدند اما حتی نپرسیدم کیست. گمانم می دانستند بی حوصله ام که نا امید باز می گشتند.جان از تنم رفته بود و توانی نداشتم و مغزم از بس فکر کرده بودم در سرم زیادی می کرد.<o></o>
ساعت یازده و نیم شب بالاخره سر از بالش برداشتم و به خودم در آینه نگاه کردم .عروسی بودم با چشمانی سرخ و متورم، رنگی پریده و لبانی ملتهب .روی از آینه برگرفته و به بیون چشم دوختم. باز هم برف می بارید.به یاد آن شب برفی افتادم و دوباره بغض کردم.نه، قادر نبودم جور دیگری را بکشم.اندیشیدم، اصلا شاید برگشت و دوباره با هم زندگی کردند.چرا بمانم و مانعشان شوم؟ از قدیم گفتند زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. مردی که تا آن حد همسرش را دوست داشته نمی تواند بی گذشت باشد.شاید هم برای همین تا امروز از طلاقش سر باز زده.می دانم اگر بمانم مجبور به انجام کارهایی می شوم که مایل به انجامشان نیستم.شاید مدتی پس از رفتنم یاد و خاطرۀ مرا به فراموشی بسپارد و زندگی جدیدی را آغاز کند.من نه از طبقۀ او هستم و نه هم شان اون.چرا به ازدواجی گردن بگذارم که پایانش پشیمانی ست؟فرض کن که من با او ازدواج کردم،اگر همسرش پس از مدتی باز گشت چی؟و اگر جمشید اورا پذیرفت چی؟<o></o>
دوباره اشکهایم روان شد.با خود گفتم:بله من سربارم، من تمام عمرم سربار بودم.مگر پرویز بدبخت نبود که همۀ عمر به خاطر حضور من در زندگی اش عذاب کشید و بالاخره دق مرگ شد؟شاید اگر مدتها قبل ترکش کرده بودم هنوز زنده بود و زندگی می کرد.<o></o>
از جا برخاستم و در همان حال مشغول بستن چمدانم شدم.وقتی کار بستن چمدانم به آخر رسید ساعت از دوازده گذشته بود.آرام در را گشودم و از اتاق خارج شدم.خانه در سکوت شبانه شناور بود.آهسته وارد اتاق رکسانا شدم،خواب بود.بوسه ای نرم بر پیشانی اش نشاندم و همانطور آرام از اتاقش خارج شدم.بار دیگر فضای دور و برم را از نظر گذراندم.دیگر وقت دلکندن بود.از پله ها سرازیر شدم،نوری از پذیرایی به فضای خاموش بیرون روشنی می بخشید.ناخودآگاه سرک کشیدم.متفکر و خاموش مثل پاندول ساعت به عقب و جلو می رفت و صدای قدمهایش سکوت خانه را می شکست.آهسته از خانه خارج شده و به نرمی در را پشت سرم بستم.<o></o>
برف تندتر شده بود و باد سردی می وزید.بر خلاف میلم اصلا به عقب برنگشتم. نمی دانم، شاید می ترسیدم در انجام تصمیمم مردد شوم.با عجله طول باغ را طی کرده و به در اصلی باغ رسیدم.جاسبر با دیدنم جلو آمد و دمش را تکان داد.دستی از سر مهر بر سرش کشیدم و آرام از خانه خارج شدم.بعد از بستن در جاسبر شروع کرد به پارس کردن .صدای حاج احمد را شنیدم که گفت:<o></o>
- چیه حیوون؟باز خیالاتی شدی؟<o></o>
زبان بسته انگار فهمیده بود که سفرم بی بازگشت است.می دانم با رفتنم به روحیۀ جمشید برای دومین بار ضربه زدم اما.....گویی سرنوشت من چنین رقم خورده بود.همیشه آواره و بی پناه در جستجوی پناهگاهی امن و مطمئن.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل بیستم
آنقدر حقیقت شکست در عشقبه مذاقم تلخ آمد که تصمیم گرفتم برای همیشه تهران را ترک کنم.می خواستم چه کنم زندگی در چنان شهر شلوغ و پر ماجرایی را؟آن از زندگی در خانۀ برادرم و آن از عاشق شدن و کار کردنم!با خود گفتم، بالاخره یک لقمه نان هرجا پیدا می شود. دلم می خواست به دهکدۀ دورافتاده ای بروم تا زندگی تازه ای را آغاز کنم.از این روز عزمم را جزم کردم و شبانه سوار اتوبوسی به مقصد شمال کشور شدم و برای همیشه تهران را ترک کردم.شب سفر تا صبح در تاریکی اتوبوس اشک ریختم و حتی اسباب کنجکاوی زنی که در کنارم نشسته بود شدم.بندۀ خدا چند سوال پرسید اما چون جواب سربالا شنید مرا به حال خودم گذاشت.آیا درد بیگانگی برایم کافی نبود؟<o></o>
صبح علی الطلوع در شهر زیبای رشت پیاده شدم و تن به تقدیر سپردم.نخست برای مدتی در محوطۀ میدان شکلی روی نیمکتی مرطوب نشستم و هوای نمزدۀ شهر را به ریه کشیدم آنگاه به قصد اجارۀ اتاقی در حومۀ شهر از پسر بچه ای ده دوازده ساله کمک گرفتم.او مرا به منزل یکی از نزدیکانش برد و چنین بود که اتاقی با وسایل کاملا ابتدایی اجاره کردم و روزگار خود را از سر گرفتم.ابتدا برای ساعاتی کوتاه خوابیدم و آنگاه حوالی بعد از ظهر به قصد بررسی محیط از اتاقم خارج شدم.زن صاحبخانه به محض دیدنم با خوشرویی پرسید:<o></o>
- خوب خوابیدید؟<o></o>
تشکر کرده و گفتم:<o></o>
- هوای اینجا خیلی دلپذیره.خوش به سعادتتون.<o></o>
با لبخندی گرم گفت:<o></o>
- باید بهار اینجارو ببینید.<o></o>
ناخودآگاه گفتم:<o></o>
- ایشالا می بینم.<o></o>
متعجب پرسید:<o></o>
- یعنی خیال دارید تا بهار اینجا بمونید؟<o></o>
- نه،خیال دارم برای همیشه اینجا بمونم.<o></o>
صاف ایستاد و گفت:<o></o>
- ببخشیدها، اما بهتون نمی یاد اهل انجا باشید.<o></o>
- نه، نیستم.<o></o>
- پس لابد قوم و خویشی دارید؟<o></o>
- نه، هیچکس رو ندارم.اگه داشتم که مزاحم شما نمی شدم.<o></o>
با دقت به سرلپایم نگریست و تلاش کرد دست از سوال جواب بردارد.گفتم:<o></o>
- می خوام اینجا زندگی کنم،دیگه از زندگی توی تهران خسته شدم.<o></o>
خندید و با لهجۀ شیرینش گفت:<o></o>
- ببخشیدها،شما برعکس همه حرف می زنید.اینجا خیلی ها آتیش به مالشون می زنند برن تهران و حتی بعضی از جوونا پدر مادرهاشون رو تنها میگذارند و میرن تهران،اونوقت شما اومدید اینجا بمونید؟من که خیال نمی کنم دوام بیارید.<o></o>
زمزمه کردم:<o></o>
- باید دوام بیارم.<o></o>
پرسید:<o></o>
- تنهائید؟آخه بهتون نمیاد ازدواج کرده باشید!<o></o>
- بله تنهای تنها.پدر مادرم و تنها برادرم عمرشون رو دادن به شما.<o></o>
با دلسوزی آشکاری گفت:<o></o>
- اینطوری که خیلی سخته!آخه شما هنوز خیلی جوونی.<o></o>
بغض گلویم را فشرد ولی برای اینکه گریه نکنم نفس عمیقی کشیدم وآب دهانم را فرو دادم.صاحبخانه دست از کار کشید و نزدم آمد و برای خارج کردنم از آن حال و هوا گفت:<o></o>
- خب، من نمی تونم جای اونارو برات پر کنم اما شاید بتونم برات مونس خوبی باشم.<o></o>
به صورت مهربانش خیره شدم و دوباره بغض گلویم را فشرد.انگار صداقت بر صورتش نقش بسته بود که آنقدر منقلبم کرد.کاش همۀ انسانها نتا آن درجه با صفا و صادق بودند.دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
-ازتون ممنونم.<o></o>
زن با محبتی آشکار گفت:<o></o>
- نگران نباش، اینجا هیچکس برای زندگی مشکلی نداره.فقط باید ساده و بدون تجمل زندگی کنی.<o></o>
- مدتهاست که دلم برای این مدل زندگی لک زده.آیا می تونید در زمینۀ پیدا کردن کار کمکم کنید؟هر کاری باشه مهم نیست.فقط بیکار نباشم.<o></o>
او متفکر گفت:<o></o>
- والا من که نه،چون این فصل سال اکثر مردم بیکارند و توی خونه کار می کنند.اون کارها رو هم که تو بلد نیستی.<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- زود یاد می گیرم.<o></o>
بالبخندی پر مهر گفت:<o></o>
- باشه پس یادت میدم.سبد بافی،حصیر بافی و خیلی کارهای دیگه.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- بعد اونارو چکار می کنید؟<o></o>
با افتخار گفت:<o></o>
- می بریم جمعه بازار و چهارشنبه بازار می فروشیم.بالاخره وقتی مردهای ما بیکارند ما هم باید کمکشون کنیم.عصرها دور هم جمع می شیم و کار می کنیم.می دونی خیلی خوش می گذره.<o></o>
به اینکه از زندگی اش انتظار ساده ای داشت غبطه خوردم.زندگی همۀ آنها ساده بود،روی همه شان بشاش و توقعشان کم.آنها خیلی راحت مرا به جمع خودشان پذیرفتند و بی هیچ چشم داشتی به من آموختند چگ.نه از الیافی بی مصرف اجناسی مفید بسازم.اوایل در برخورد با من کمی معذب بودند و خیال می کردند به عنوان دختری تهرانی با آنها تفاوت دارم اما وقتی مرا بدون تشریفات و خاکی دیدند همراه و همدلم شدند و جزئی از خود دانستند.خیلی راحت طرف صحبتم قرار می دادندو بابت اشتباهاتم خرده می گرفتند.عصرها با زن صاحبخانه که لیلا نام داشت نزد زنان دیگر می رفتیم و به محض تاریک شدن هوا به خانه بر می گشتیم.او جدا زن پرکار و مهربانی بود که به خاطر همسرش حتی حاضر بود از جانش بگذرد.چهار فرزند داشت که سه تای اول دختر بودند و آخری پسری بی نهایت زیبا بود با چشمانی به رنگ آبی و موهای خرمایی.دخترها با من رابطه ای صمیمانه داشتند و گاهی در انجام تکالیفشان کمک می گرفتند و پسر کوچولوی چهار ساله علی رغم کم رویی نزدم می آمد و به بهانه شنیدن قصه برای مدت کوتاهی در آغوشم می نشست.همه چیز خوب بود و درآمد من اگرچه فقط جواب خوراک و مسکنم را می داد با این حال راضی بودم و از روزگار گله ای نداشتم به خصوص که برخی از خانومها قول داده بودند فصل بهار به اضافه شدن در آمدم با همکاری در شالیزار کمک کنند.<o></o>
روزهای من با کار و فعالیت سپری می شد و شبها با فکر کردن به گذشته.در خلوت شبها به جمشید می اندیشیدم و با خود می گفتم، یعنی اون حالا داره چکار می کنه؟آیا اصلا به من فکر می کنه؟همیشه در سکوت شبهایم جای صدای گیتارش خالی بود و یادم در ذهنم مررور می شد.یاد برق آن نگاهها و حرارت آن دستها.یاد آخرین گفته ها و یاد ابراز عشق طوفان گونه اش.خدایا چقدر عمر شادکامی ها کوتاهند و فراق چقدر سخت است.گاهی به خود می گفتم،اندیشیدن به گذشته چه سودی دارد؟باید آینده را ساخت.ولی مگر می شد فکر نکرد! چه کسی ست که یاد و خاطرۀ اولین عشقش را به فراموشی بسپارد؟<o></o>
من عشق را با جمشید شناخته بودم پس چگونه می توانستم فراموشش کنم؟او هستۀ اصلی تحول من بود.در کنار او بود که من آموختم چگونه دوست بدارم و با ذره ذرۀ وجود محبوبم یکی شوم.لیلا گاهی دربارۀ اندوهم می پرسید اما مگر می توانستم بگویم؟دردم به گونه ای بود که باید در سینه باقی می ماند بلکه با گذشت زمان با گوشت و پوست و روحم یکی می شد.کسی چه می دانست در تاریکخانۀ ذهن دختری جوان همچون من چه می گذرد؟ هیچکس از درد دیگری نمی داند.هر یک از ما در قلبش قصۀ پر قص ایست که فقط خودش می داند و خدا.

*********************
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زمستان رو به پایان بود و بهار از راه می رسید و من توانسته بودم در طول آن مدت برای خودم احترام و موقعیتی کسب کنم و اگر تعریف و زیاده گویی نباشد اکثر اوفات به سبب اعتماد به نفس و استقلال الگوی دختران دور و برم بودم،به خصوص وقتی که دانستند تحصیلات عالیه دارم و آنچنان بی تکلف زندگی می کنم بر احترامشان افزوده شد.هرچند که دانستن قصۀ زندگی ام برای خیلی از آنان جالب توجه بود و گاهی برای رفع کنجکاوی تلاش می کردنداما من همچنان خاموش بودم.<o></o>
آنقدر محبوب شده بودم که دیگر مشکلی به نام سرپناه و مسکن آزارم نمی داد،چرا که اگر بر فرض زمانی تصمیم می گرفتم از خانۀ لیلا خارج شوم خیلی ها بودند که با جان و دل پناهم می دادند و حمایتم می کردند که البته هرگز آن روز نمی رسید چرا که لیلا مثل خواهری دلسوز حمایتم می کرد و گاه حتی به گوش خود می شنیدم که در برابر شایعات مربوط به من می ایستد و مبارزه می کند.خب به هر حال برای خیلی ها علامت سوال بود که من،دختری جوان و تحصیل کرده، بی یار و یاور در شهرستان چه می کنم.به خصوص که همۀ آنها انسانهایی متعهد و مقید و محدود بودند و دختر را تا قبل از ازدواج تابع خانواده می دیدند.ولی چه کسی باور می کرد اگر می گفتم در این دنیای پهناور هیچکس را ندارم؟ از این رو من هر قدر مورد احترامشان بودم در هر حال یک غریبه محسوب می شدم مگر اینکه به قول لیلا با یکی از خاستگارانی که در طول آن مدت گردم آمده بودند ازدواج می کردم و یکی از آنان می شدم.ولی مگر امکان داشت؟روحیه ام به نحوی بود که حس می کردم قادر نیستم هیچ مردی را خوشبخت کنم.یکی از همان روزها با گوش خود شنیدم که مادر یکی از خاستگارانم پس از شنیدن پاسخ منفی من به لیلا گفت:<o></o>
- دختره معلوم نیست از زندگی چی می خواد؟انگار اومده اینجا که فقط دل بچه های مارو ببره.اگه نمی خواد شوهر کنه پس می خواد چکار کنه؟این که می گه کس و کاری نداره........<o></o>
لیلا با مهربانی گفت:<o></o>
- اونو فعلا به حال خودش بذارید و ازش ایراد نگیرید.<o></o>
گفتگوی آنها به زبان شمالی صورت می گرفت و تصور می کردند من نمی فهمم،در حالی که در طول آن مدت تا حد ضعیفی متوجه مقصودشان می شدم.دلم می خواست بگویم حق ندارند مرا مجبور کنند اختیار آینده ام را به دیگران واگذار کنم ولی نتوانستم.به هر حال در هر شرایطی همیشه عده ای هستند که زیاده گویی کنند.<o></o>
اواخر بهار پس از رنج و تلاش فراوان توانستم به زبان خودشان صحبت کنم.به قدری روان صحبت می کردم که هرکس نمی دانست تصور می کرد شمالی ام.دلم می خواست به آنها نزدیکتر شوم و مرا از خودشان بدانند.پا به پای آنها در شالیزار کار می کردم و عرق می ریختم و اندوهم را با صبر فرو می دادم.انگار هرچه می گذشت پخته تر می شدم و حتی به خاطر انجام خیلی از اشتباهات خودم را سرزنش می کردم.حس می کردم تازه دارم به بلوغ فکری می رسم و در گذشته جوانی احساساتی و ضعیف بیشتر نبودم.<o></o>
اواخر تابستان برای نخستین بار با برادر لیلا روبرو شدم.نامش رضا بود و تحصیلات دانشگاهی اش را در اصفهان به پایان رسانده و پس از سالها به زادگاهش بازگشته بود.گرچه من برای اولین بار او را می دیدم ولی برخوردش به قدری گرم بود که حس کردم از ساها قبل او را می شناسم.هرچند که در گذشته درباره اش از لیلا زیاد شنیده و به وضوح فهمیده بودم تا چه اندازه به او افتخار می کند.آن روز لیلا به مناسبت بازگشتش مهمانی داده و از اقوام دور و نزدیک دعوت کرده بود.رضا پسری قد بلند و لاغر اندام بود با چشم و ابروی مشکی و موهای خرمایی تیره، بدون لهجه و بی نهایت دلبستۀ خواهرش.هرچند که حتی ذره ای هم نمی شد او را به خاطر دلبستگی به چنان خواهری سرزنش کرد.او هر هفته به نامۀ برادرش پاسخ می گفت و تا آنجا که می توانست از پس اندازش به عنوان کمک هزینه برای تنها برادرش می فرستاد.آن شب لیلا از من هم برای شرکت در جمعشلن دعوت کرد و من که از مدتها قبل با آنها یکی شده بودم پذیرفتم.هنگامی که در آشپزخانه سرگرم کمک به لیلا و دیگران بودم برای اولین بار به رضا معرفی شدم. او برای خوردن آب به آشپزخانه آمده بود و من که درست کنار یخچال ایستاده بودم یک لیوان آب به دستش دادم.او ضمن گرفتن لیوان آب خطاب به خواهرش گفت:<o></o>
- ایشون باید همون شراره خانوم باشند، درسته؟<o></o>
از اینکه مرا به اسم می شناخت تعجب کردم.اما قبل از آنکه عکس العملی نشان دهم گفت:<o></o>
- خواهرم به قدری از شما در نامه هاش تعریف کرده که به محض اینکه دیدمتون فهمیدم باید همون شراره خانوم باشید.<o></o>
لیلا با محبت گفت:<o></o>
- واقعا که تعریفی هم هست.<o></o>
گفتم:شما به من لطف دارید.<o></o>
رضا چشمکی زده و گفت:<o></o>
- هرچند که زیاد هم نباید از حضور ذهن من تعجب کنید چون غریبه در این خونه نیست.<o></o>
لیلا بلافاصله گفت:<o></o>
- شراره جون هم غریبه نیست.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
-بر منکرش لعنت.من کم سعادت بودم که انقدر دیر بهشون معرفی شدم.<o></o>
به تعارفش لبخند زده و گفتم:<o></o>
- بیشترین سعادت نصیب من شده که در مجاورت چنین خانواده ای هستم.<o></o>
مادر لیلا گفتگوی ما را قطع کرده و گفت:<o></o>
- خب همۀ تعارفهاتون رو بذارید برای بعد، شام سرد میشه.<o></o>
رضا نگاهی پرمعنا نثارم کرده و در حال باز رفتن از پله ها گفت:<o></o>
- می بینم که با شرایط اینجا خیلی خوب کنار اومدید.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- این از محبت سایرین بود که منو به جمع خودشون راه دادند.<o></o>
او نگاهش را به آسمان دوخته و گفت:<o></o>
- به خود فرد هم بستگی داره.خواهرم می گفت شما آدم بی تکلفی هستید.<o></o>
- گفتم:<o></o>
- خواهرتون انفدر خوبند که فقط محاسن دیگران رو می بینند.<o></o>
پس از صرف شام مهمانها یکی یکی خداحافظی کرده و مارا ترک گفتند و لیلا توانست به اصرار مادرش را متقاعد کند که رضا آنشب نزد آنها بماند،هرچند که گویی خود رضا هم بد میل نبود.خواهر و برادر چنان روابط گرمی داشتند که تا آن روز ندیده بودم.وقتی آنها را می دیدم به یاد خودم و پرویز می افتادم و گاهی به خود می گفتم من برای پرویز به اندازۀ یک سوم لیلا هم نبودم.با یادآوری پرویز بغض گلویم را فشرد پس برای آنکه رسوا نشوم به آشپزخانه رفتم و خودم را با شستن ظرفها سرگرم کردم اما آنقدر طول نکشید که لیلا سراغم آمد و مانعم شد.با هم برای شستن ظرفها بحث می کردیم که رضا نزدمان آمد و چنین به بحثمان پایان داد:<o></o>
- خواهر من بلدم ظرف بشورم، بالاخره زندگی مجردی همچین فایده هایی هم داره . تو می تونی به خشک کردن ظرفهات برسی تا من هم به شراره خانوم در شستن اونا کمک کنم.<o></o>
خواستم مانعش شوم که گفت:<o></o>
- حق با خواهرمه، ظرفها برای شما زیاده.<o></o>
گفتم:<o></o>
- ولی آخه شما تازه از گرد راه رسیدید.<o></o>
با لبخند گفت:<o></o>
- اولا من این کارو دوست دارم و توی اصفهان همیشه شستن ظرفهارو به عهده می گرفتم.دوما خواهرم به خاطر من چنین مهمونی رو ترتیب داده، به نظر شما نباید به خاطر جبران گوشه ای از محبتش تلاش کنم؟<o></o>
چنین بود که با هم به شستن ظرفها مشغول شدیم.رضا انصافا در این کار وارد بود و آنقدر خوش مشرب بود که من و لیلا را حین کار تا پاسی از شب خنداند واین در حالی بود که من بیشتر شنونده بودم و می کوشیدم با صدای بلند نخندم.وقتی کار شستن ظرفها به آخر رسید هر سه برای استراحت روس تراس نشستیم و آهسته حین خوردن چای گفتگو کردیم،چرا که همسر و فرزندان لیلا خوابیده بودند و ساعت از یک بامداد گذشته بود.لیلا به رضا گفت:<o></o>
- شراره جون هم مثل خودت لیسانس داره.<o></o>
رضا با لبخند گفت:<o></o>
- بله برام نوشته بودی منتهی ننوشتی توی چه رشته ای.<o></o>
گفتم: در رشتۀ ریاضی.<o></o>
در حال برداشتن قند گفت:<o></o>
- منم در رشتۀ شیمی.<o></o>
گفتم :<o></o>
- رشتۀ مورد علاقۀ من شیمی بود اما موفق نشدم در زمینه اش تحصیل کنم.<o></o>
مودب گفت:<o></o>
- در عوض خیلی خوب به زبان انگلیسی حرف می زنید و این منتهای آرزو من بود.<o></o>
به لیلا نگریستم.رضا در ادامه گفت:<o></o>
- اینو دیگه خواهرم نگفته، از خواهرزاده هام شنیدم.بهتون به خاطر چنین حظور ذهنی تبریک می گم.فقط میشه منو بابت کنجکاویم ببخشید و بگین با این همه معلومات توی این دهکده وسط شالیزار چه می کنید؟<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- رضا تو نباید دربارۀ زندگی خصوصی شراره جون کنجکاوی کنی.<o></o>
رضا بلافاصله گفت:<o></o>
- من قبلا بابت فضولیم عذر خواستم و صددرصد منظورم سر فرو کردن در زندگی ایشون نیست. فقط مقصودم این بود بگم حیفه که ایشون با این همه استعداد و معلومات وقتشون رو در این دهکدهتلف کنند.<o></o>
گفتم:<o></o>
- بله حق باشماست،منتهی منم باید زندگیم رو اداره کنم.<o></o>
مکثی کرد و گفت:<o></o>
- قراره من در یکی از مدارس راهنمایی رشت تدریس کنم اگه بخواین می تونم دربارۀ شما هم صحبت کنم.<o></o>
با شادی آشکاری گفتم:<o></o>
- اگه چنین لطفی در حقم بکنید هرگز فراموش نمی کنم.راستش تدریس منتهی آرزوی منه.<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- خب دیگه بچه ها دیر وقته بهتره بریم بخوابیم.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- ببینم خواهر،تو از شراره خانوم برای شرکت در پیک نیک فردا دعوت کردی؟<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- راستش می خواستم دعوتش کنم منتهی گفتم شاید میون ما معذب باشه.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- پس حالا من ازشون دعوت می کنم فردا با ما بیان.<o></o>
سر به زیر افکندم و گفتم:<o></o>
- راستش من.....ترجیح می دم خونه بمونم.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- حیف نیست روز تعطیل رو خونه بمونید؟<o></o>
- مطالعه می کنم.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- به نظرم بهتره فردا رو تعطیل کنید و با ما بیایید.<o></o>
راستش برخورد مادر لیلا همچنان نسبت به من سرد بود و از این رو گفتم:<o></o>
- از لطفتون ممنونم.اگه اجازه بدین مزاحم نمی شم.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- اگر من و خواهرم اصرار کنیم چی؟باز هم قبول نمی کنید؟<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- شراره جون به خدا ما تورو از خودمون می دونیم، پس تو هم با ما راحت باش.<o></o>
- ولی آخه.......<o></o>
رضا کلامم را قطع کرده و گفت:<o></o>
- پس قبوله.<o></o>
به چشمان سیاهش نگریستم ، اصرار در آن موج می زد.خواستم تقاضایش را رد کنم اما نمی دانم چطور شد نتوانستم.پس لبخند زده و گفتم:
- ازتون ممنونم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل بیست و یکم
روزی که برای تفریح با خانوادۀ لیلا همراه شدم،رضا از هیچ محبت و احترامی در حقم کوتاهی نکرد،آنقدر که توجه سایرین را بی آنکه خود متوجه باشد جلب کرده بود.از آن پس اکثر اوقات را در خانه لیلا می گذراند و به بهانه های مختلف از رفتن به خانه سر باز می زد.<o></o>
پس از مدتی توانستم از طریق او در یکی از مدارس راهنمایی رشت به عنوان دبیر مشغول به کار شوم،همان مدرسه ای که خودش به عنوان دبیر شیمی تدریس می کرد.روزی که خبر مواغفت مدیر مدرسه را به من می داد بی آنکه متوجه باشد بیش از حد خوشحال بود.لیلا می گفت دلیل خوشحالی اش همکاری با توست اما من که در حال و هوای دیگربسرمی بردم به نعبیرش خندیدم.چرا باید به من توجه نشان می داد؟مگر کم بودند دخترانی که آرزوی همسری اش را داشتند؟چه بسیار با چشم خود می دیدم با دیدگانی تحسین آمیز براندازش می کنند و می کوشند به نحوی توجه اش را جلب کنند.یکی از علاقه مندانش دختری بود که در همسایگی ما زندگی می کرد.نامش مرجان بود و آنقدر به رضا علاقه داشت که روزی از سر صمیمیت راز قلبش را به زبان آورد.آن روزها من به او نزدیکتر از بقیه بودم، هرچند که خودم هم از مصاحبت با چنان دختر سرزنده و باهنری لذت می بردم.افسوس که رضا به او توجهی نداشت و از مقابلش بی اعتنا می گذشت.دخترک از سوز عشق او زار می زد و حتی برای جلب توجه اش به دعا متوسل شده بود،غافل از اینکه رضا در دنیای دیگری سیر می کرد.یکبار از فرط علاقه تصمیم گرفت راز دلش را به روی کاغذ آورده و به نحوی آگاهش کند اما من مانعش شده و گفتم:<o></o>
- یک دختر بیش از هر چیز باید پابند به غرورش باشد.<o></o>
راستش خودم هم آن اندازه به او نزدیک نبودم که دربارۀ مرجان صحبت کنم،هرچند که بارها شرایط این گفتگو محیا شده بود.بیچاره مرجان با چنان حسرتی اسم او را به زبان می آورد و با چنان علاقه ای به تعارف دیگران دربارۀ او گوش فرا می داد که گاهی گمان می کردم عشقش در مصاف با عشق لیلی پیروز است.گاهی از بی توجهی رضا نسبت به اطرافش حیرت می کردم و گاه اورا به واسطۀ نجابت و غرورش می ستودم.او در هر حال مرد خوددار و نجیبی بود،آنقدر که گاهی غرورش برایم یادآور جمشید بود.غالبا مثل برادری مهربان در تصحیح اوراقم به یاری ام می شتافت و هر زمان مستاصل و گرفته بودم با بیان جملات امید بخش تسکینم می داد.تنها کسی بود که خیال می کردم بدون ترس از سرزنش شدن می توانم در حضورش به معایبم اعتراف کنم و برای باز کردن گره های کور زندگی ام از او کمک بگیرم.<o></o>
یکی از آخرین روزهای آذرماه در حال شانه کردن موهایم ناخواسته متوجه گفتگوی او و خواهرش شدم.لیلا می گفت:<o></o>
- حرف تو به جای خودش درسته برادر،اما تکلیف مادر چی میشه؟<o></o>
رضا با آهنگی رنجیده گفت:<o></o>
- من که نمی تونم با دختری ازدواج کنم که مادرم پسندیده.<o></o>
لیلا با لحنی مهربان گفت:<o></o>
- اما اون به هرحال مادره و احترامش واجبه.من میدونم تو دلت گرفتار شراره ست.به خدا قسم اونم دختر خوب و نجیب و پاکیه،حتی شب اولی که کنار هم ایستاده بودید و ظرف می شستیدبه خودم گفتم چقدر به هم می آیید اما چه کنم که مادر کمی روی این دختر حساسه و به این ازدواج رضایت نمی ده.<o></o>
همانجا کنار دیوار نشستم.رضا گفت:<o></o>
- مگه تو باهاش حرف زدی؟<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- به جان امیرم باهاش حرف زدم اما میگه ه مردم چی بگم؟<o></o>
رضا عصبی گفت:<o></o>
- حرف اصلیش چیه؟مردم؟<o></o>
لیلا آرامتر گفت:<o></o>
- اون پیرزن برای تو هزار آرزو به دل داره.تورو به خدا فلبشو نشکن.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- آخه مگه شراره چه عیبی داره؟<o></o>
- اون هیچ عیبی نداره، خیلی هم دختر خوبیه.اما تو که مادرو می شناسی!تازه،من خیال نمی کنم شراره بهت پاسخ مثبت بده.<o></o>
- آخه چرا؟<o></o>
- فقط می دونم که قصد ازدواج نداره.تا حالا چندتا خاستگار داشته ولی همه رو رد کرده.<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- شاید به من بله گفت.<o></o>
- جواب مادرو چی می دی؟تو باید اول اونو راضی کنی.<o></o>
- آخه حرف مادر منطقی نیست.مگه من می خوام با کس و کارش ازدواج کنم؟<o></o>
- این حرفو نزن،اون مادرمونه.فعلا کمی حوصله کن شاید به مرور زمان نرمتر شد.<o></o>
- اگه نشد چی؟<o></o>
لیلا به مهربانی گفت:<o></o>
-من باهاش حرف می زنم.امید به خدا.<o></o>
سرم را به دست گرفتم و تلاش کردم نگریم.گریه ام به خاطر مخالفت مادر لیلا نبود چرا که اگر حتی به رضا علاقه داشتم بعد از فهمیدن عشق و علاقه مرجان نمی پذیرفتم.گریه ام به خاطر طرز فکر دیگران و معیارهای سنجششان بود.چطور بعضی به خودشان اجازه می دهند بر اساس خانواده و ثروت دربارۀ دیگران قضاوت کنند؟که به قول شاعر:<o></o>
ملاک ارزش افراد نتوان کرد ظاهر را<o></o>
که محتاطان بپیچند درون کهنه جواهر را<o></o>
چه توقعاتی از چنان قشر ساده و بی ریایی داشتم؟!آنهایی که تحصیل کرده بودند و ادعای روشنفکری داشتند به محض اینکه در جریان خبر ازدواج من و جمشید قرار گرفتند چنان رفتار کردند،اینان که عوام بودند و ساده دل.آن روز پس از آرام کردن خود نزد مرجان رفته و بی مقدمه گفتم:<o></o>
- به زودی دربارۀ تو با رضا صحبت خواهم کرد.<o></o>
طفلک به قدری خوشحال شد که تا چند لحظه همان طور مات و مبهوت مانده بود چه بگوید و وقتی شروع کرد به حرف زدن صدایش از فرط شادی و هیجان کی لرزید:<o></o>
-من....من واقعا نمی دونم چی بگم و چطور ازت تشکر کنم.<o></o>
گفتم:<o></o>
- این کاریه که فکر می کنم باید بکنم پس تشکر لازم نیست.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفت:<o></o>
- منو ببخش شراره جون.من درباره تو فکرهای نابجا کردم.<o></o>
گفتم:چه فکرهایی؟<o></o>
همانطور سسر به زیر گفت:<o></o>
- می دونی؟عاشق عقل درستی نداره.روزی که گفتی نامه نده به خودم گفتم لابد خودش به رضا علاقه داره و نمی خواد من مانعش بشم.<o></o>
خندیدم و گفتم:<o></o>
- البته درست فهمیدی، من به رضا علاقمندم اما فقط به عنوان یک برادر.پس بهتره دیگه چنین فکرهایی نکنی.<o></o>
از فرط شوق مرا بوسید و گفت:<o></o>
- تو مهربونترین آدم دنیایی.<o></o>
- نه،اینطور نیست که می گی.من فقط می خوام وظیفه ام رو انجام بدم.<o></o>
با تردید پرسید:<o></o>
- خیال می کنی با فهمیدن حقیقت چه کنه؟<o></o>
با آنکه مطمئن نبودم گفتم:<o></o>
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- من مطمئنم بعد از فهمیدن حقیقت با کمال میل ازت خاستگاری می کنه.<o></o>
به سراپای خودش نگریسته و گفت:<o></o>
- فکر می کنی به نظرش بیام؟آخه من دختر چندان زیبایی نیستم، حداقل نه به اندازۀ تو که......<o></o>
کلامش را قطع کرده و گفتم:<o></o>
- هیس،لطفا بس کن و چنین حرفهایی نزن.<o></o>
با سماجت گفت:<o></o>
- خواهش می کنم بزار حرفم رو بزنم.همه می دونند که اون برای تو احترام زیادی قائله،اونوقت خودت انکار می کنی؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- نه بیشتر از یک همکار.اینو مطمئن باش.<o></o>
با اطمینان خاطر به دیدگانم نگریست و لبخند زد.به هر حال اگر قرار بود آنجا بمانم باید کاری می کردم آن وصلت سر بگیرد ،غافل از اینکه آن تلاش سبب ریشه دار شدن صمیمیت من و مرجان شد.<o></o>
<o></o>
******************<o></o>
<o></o>
بعدازظهر یکی از همان روزها پس از تعطیل شدن مدرسه به رضا گفتم:<o></o>
- مایلید نیم ساعت از وقتتون رو در اختیار من بذارید؟<o></o>
رضا با لبخندی پرمعنا گفت:<o></o>
- خیلی جالبه،من هم می خواستم از شما همین تقاضا رو بکنم.<o></o>
گفتم:<o></o>
- پس اگر قبول کنید بریم یک نقطۀ ساکت و خلوت.<o></o>
- کنار دریا چطوره؟<o></o>
برایم تفاوتی نداشت،پس گفتم:<o></o>
- بسیار خب.پیاده برویم؟<o></o>
- نه،چون یک دنیا حرف برای زدن دارم و وقت تنگه.یک تریا اونجا هست که میشه توش حرف زد.<o></o>
تمام دقایقی که تو راه بودیم حتی یک کلام هم حرف نزدیم تا اینکه خواهی نخواهی روبروی هم قرار گرفتیم.گفتم:<o></o>
- اگر اجازه بدین من بی مقدمه شروع می کنم.<o></o>
به عقب تکیه کرده و گفت:<o></o>
- بسیار خب،میگن حق تقدم با خانومهاست.<o></o>
به تعبیرش لبخند زده و پس از مکث کوتاهی در حال نگریستن به دریا گفتم:<o></o>
- در واقع حالا که اجازه دادین من حرف بزنم نمی دونم از کجا شروع کنم!<o></o>
خندید و گفت:<o></o>
-عجله نکنید و هرطور راحتید بگین.<o></o>
قلبم به شدت می تپید و من متعجب بودم وقتی قرار است دربارۀ دیگری حرف بزنم چرا آنقدر هیجان زده ام!مکثم طولانی شد که رضا پرسید:<o></o>
- جریان چیه شراره خانوم؟<o></o>
به صورتش نگریستم و اندیشیدم،بی نهایت به هم می آیند.سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- معذرت می خوام شاید چیزی که من می خوام درباره اش باهاتون حرف بزنم کمی به نظرتون بی ادبانه بیاد،شایدم فکر کنید فضولم و .....<o></o>
باز هم لب به دندان گرفته و مکث کردم.خدایا چه باید می گفتم؟باید می گفتم با فلان دختر ازدواج کن که بی نهایت دوستت داره؟!او همچنان با تعجب نگاهم می کرد و از رفتارم سردرگم بود.گفتم:<o></o>
- می دونید؟شما و آیندتون همیشه برای من مهم بوده و هستید.<o></o>
با لبخندی گیج گفت:<o></o>
- و آیندۀ شمابرای من .<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- شما به قدری مهربان و نجیب و پاک نهادید که به دختری که باهاتون ازدواج خواهد کرد غبطه می خورم.<o></o>
لبخند بر لبانش خشکید.با این حال تکرار کرد:<o></o>
- ازدواج؟شما از کجا می دونید من تصمیم به ازدواج گرفتم؟!<o></o>
سرفه ای مصلحتی کرده و گفتم:<o></o>
- فقط حدس زدم و می خوام اگه اجازه بدین در این راه بهتون کمک کنم.<o></o>
بی مقدمه گفت:<o></o>
- چنانچه به خاستگاریم پاسخ مثبت بدین کمکم کردید.<o></o>
چنان جا خوردم که کمی از چای روی لباسم ریخت.او فنجان چای را از دستم گرفته و گفت:<o></o>
- شما قدر کار منو ساده کردید.می دونید؟من آدم خجالتی و بی دست و پایی ام،برای همین مانده بودم چطور باهاتون صحبت کنم.......خواهش می کنم اجازه بدین حرفم رئ تا آخر بگم،چون در غیر اینصورت ممکنه حرفامو که از دیشب تمرین کردم فراموش کنم.<o></o>
با بی صبری منتظر نشستم تا سخنانش پایان گیرد:<o></o>
- اغلب بهتون فکر می کنم و مطمئنم متوجه علاقه ام شدید،چون دائم اونجاام و جای دیگه قرار نمی گیرم.بطوری که می بینید یک کارمند ساده ام اما می تونم یک زندگی ساده رو اداره کنم.به گذشتتون کاری ندارم اما مایلم آیندتون به من مربوط باشه و اگه قصد ازدواج دارید برای مدتی کوتاه به پام صبر کنید.مثلا تا آخر امسال.<o></o>
گفتگو آنطور که مایل بودم پیش نمی رفت پس گفتم:<o></o>
- چند لحظه صبر کنید،مثل اینکه سوئتفاهم شده.<o></o>
اخم کرده و گفت:<o></o>
- منظورتون چیه؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- من اون صحبتهارو نکردم که از خودم خاستگاری کنید.<o></o>
سردرگم گفت:<o></o>
- منم نگفتم شما خواستید.این میل قلبی خودمه.<o></o>
- ببینید آقا رضا شما سخت در اشتباهید.اون کسی که می تونه شمارو خوبخت کنه من نیستم.<o></o>
مصمم پرسید:<o></o>
پ چرا؟<o></o>
به عقب تکیه کرده و گفتم:<o></o>
- به هزاران دلیل که یکی از اونا اینه که من قصد ازدواج ندارم.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- آخه برای چی؟<o></o>
- برای اینکه نمی تونم کسی رو با بدبختی هام شریک کنم.<o></o>
رنجیده گفت:<o></o>
- شاید هم به کس دیگه ای برای ازدواج فکر می کنید.<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- اولا اینطور نیست.در ثانی اگرم بود تصور نمی کردم به شما می گفتم.<o></o>
سرخ شد و گفت:<o></o>
- معذرت می خوام قصدم فضولی نبود.<o></o>
با لبخندی کمرنگ گفتم:<o></o>
- نه اصلا اینطور نیست.شاید اصلی ترین دلیلش اینه که مادرتون ناراضیه.<o></o>
با دهان باز بر من خیره شد و پرسید:<o></o>
- شما از کجا می دونید؟<o></o>
به دروغ با به یاد آوردن گفتگوی آن روزشان گفتم:<o></o>
- زنها این چیزهارو بهتر می فهمند.<o></o>
بلافاصله گفت:<o></o>
- اما من راضیش می کنم،یعنی فکر می کنم تقریبا کردم.<o></o>
- آیا برای همین نمی خواستید صبر کنم؟<o></o>
آرام گفت:<o></o>
- خدای من!شما روانشناسی می دونید؟یا علم غیب دارید؟<o></o>
خیره در چشمانش گفتم:<o></o>
- ببینید آقا رضا،در دنیا هیچ موجودی به ارزش و قیمت مادر یافت نمی شه.اینو من که از دستش دادم می دونم.لطفا قدرش رو بدونید و آزارش ندین.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفت:<o></o>
- من بدون رضایت اون کاری نمی کنم.<o></o>
- مهمترین سرمایۀ زندگی هرکس دعای پدر و مادره.در راهی قدم بردارین که رضایت مادرتون متوجه اونه.علاوه بر اون زندگیتون رو در کنار دختری شروع کنید که از صمیم قلب دوستتون داره و شبها ستاره هارو به امید دیدنتون شماره می کنه.<o></o>
سر بلند کرده و به صورتم نگریست.انگار کمی کنجکاو بود،پس در ادامه گفتم:<o></o>
- دختری رو می شناسم که حاضره به خاطرتون هستیش رو فدا کنه.دختری که در شما علائم کاملترین مرد روی زمین رو می بینه.کسی که حاضره خودش فنا بشه اما تار مویی از سرتون کم نشه.کسی که به خاطر خراش جزئی پاتون ساعتها اشک می ریزه و برای به دست آوردن علاقتون به خدا التماس می کنه.<o></o>
پرسید: <o></o>
-مگه چنین کسی هم هست؟<o></o>
گفتم:<o></o>
- بله،اما زمانی اسمش رو به زبون می یارم که بهم اطمینان بدین باهاش ازدواج می کنید.<o></o>
متبسم گفت:<o></o>
- چی می گین؟مگه میشه ندیده دربارۀ کسی قول ازدواج داد؟وانگهی از کجا معلوم مادرم قبول کنه؟<o></o>
- بهتون اطمینان میدم دختر زیبا و منحصر به فردیه و مادرتون راضی خواهد بود.<o></o>
با لحنی شوخ پرسید:<o></o>
- نکنه این خوابیه که مادرم دیده؟<o></o>
با جدیت گفتم:<o></o>
- قسم می خورم اینطور نیست.خب چی میگین؟<o></o>
مکثی کرد و گفت:<o></o>
- کسی رو که شما تائید کرده باشید مطمئنم که می پسندم.<o></o>
با لبخندی رضایتبخش گفتم:<o></o>
- مبارک باشه.<o></o>
رضا پس از شنیدن اسم مرجان چنان یکه خورد که از دید من دور نماند.شاید برای اینکه هرگز باور نداشت دختری با آن همه غرور آنقدر دوستش داشته باشد.آن روز پس از همراهی من تا در خانه هنگام خداحافظی گفت:<o></o>
- حالا که به تقاضام پاسخ منفی دادی ازت خواهشی دارم.<o></o>
- شما امروز به هعدتون وفا کردید،پس منم باید خواهشتون رو بپذیرم.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفت:<o></o>
- اگر قراره با مرجان ازدواج کنم مایلم اونچه رو که گفتم فراموش کنید.<o></o>
با لبخند گفتم:<o></o>
- اگرم نمی گفتید فراموش می کردم.راستش رو یخواهید من حافظۀ ضعیفی دارم.<o></o>
به گفته ام خندید و گفت:<o></o>
- شما زنها غیر مستقیم به دنیا حکومت می کنید.<o></o>
گفتم:<o></o>
- براتون آرزوی خوشبختی می کنم.<o></o>
با صمیمیت گفت:<o></o>
- منم برای تو.<o></o>
آن شب پس از مدتها خوابی راحت کردم،شاید برای آنکه از انجام هیچ کاری تا آن روز آنقدر احساس خوشحالی نکرده بودم.<o></o>
دیدن خوشبختی دیگران گاهی دلیل خوشبختی خویش است
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل بیست و دوم
با ازدواج رضا و مرجان نه تنها ارتباطم با لیلا و خانواده اش قطع نشد بلکه به احترامم نزد آنان افزوده شد و رضا همچون برادری دلسوز از هیچ محبتی در حقم فروگذار نبود.ما در کنار هم به تدریس مشغول بودیم و صادقانه هر آنچه در گذشته حادث شده بود را به بوتۀ فراموشی سپردیم.رضا بیش از گذشته طرف مشورت و اعتماد من قرار گرفت و حضورش از آن جهت که بی پناه و تنها بودم بیش از همیشه ضروری گردید و مرجان بعد از اینکه نقشی آنچنان مهم را در سرنوشتش بازی کردم همچون خواهری مهربان همراهی ام نمود.مرتب به دیدنم می آمد و به اصرار برای رفتن به منزلشان دعوتم کرد اما آنچه که برای من مهمترین به حساب می آمد رفتار محبت آمیز و سراسر احترام مادر لیلا بود.انگار بعد از ازدواج رضا و مرجان در عقایدش دربارۀ من تجدید نظر کرده و دیگر چون گذشته به دیدۀ تردید بر من نمی نگریست.<o></o>
خب،همین برای من کافی بود.اینکه بدانم آنهایی را که دوستشان می دارم خوشبختند و از زندگی شان لذت می برند بزرگترین سهم من از خوشبختی است.مگر خوشبختی به چه چیز می گویند؟همین که توانسته بودم در عرض یکسال موقعیت و احترام کسب کنم رضایت بخش بود.حالا کمتر کسی بود که به خاطر لیلا احترامم کند،هرکسی مرا می شناخت به خاطر خودم،از این جهت که با دستان خودم زندگی ام را آباد کرده بودم احترامم می کرد.دیگر کسی دربارۀ گذشته ام کنجکاوی نمی کرد و حضورم آنقدر طبیعی شده بود که مرا جزئی از خود می دانستند.<o></o>
رضا و مرجان هم بیش از آنچه بشود تصور کرد خوشبخت بودند.به خدا در هیچ نقطۀ دنیا زنی به مهربانی و فداکاری مرجان یافت نمی شود.او آنچنان عاشقانه در کنار همسرش زندگی می کرد که دیگران را به حسرت و تحسین وا می داشت.انگار در هر قدمی که برمی داشت رضایت همسرش را می طلبید و در انجام هر کاری فراهم کردن موجبات خوشحالی همسرش مقدم بود.او آنقدر به رضا علاقه داشت که یکبار به من گفت:<o></o>
- به خدا آنقدر خوشبختم که گاهی می ترسم خواب باشد.<o></o>
آن روز من خندیدم و گفتم:<o></o>
- نه خواب نیستی،بیدار بیداری!<o></o>
در پاسخم گفت:<o></o>
- تو خیال می کنی اونم به اندازۀ من خوشبخت باشه؟<o></o>
بله،رضا هم خوشبخت بود و من به چشم خود شاهد شگفتی روز به روزش بودم هرچند که در به زبان آوردنش به اندازۀ مرجان سخاوتمند نبود اما کاملا پیدا بود که دلباختۀ همسرش است.آنچه که سبب شد به حقیقت این موضوع واقف شوم ماجرایی ست که طی آن رضا پس از مدتها عشق و علاقه اش را به زبان آورد.ماجرا یک سال و نیم بعد از ازدواجشان رخ داد،وقتی که مرجان باردار بود و رضا خیلی ناگهانی تصمیم به سفر گرفت.مرجان هرچه کرد اورا از رفتن منصرف کند نتوانست.حتی من از او خواستمتا بعد از به دنیا آمدن بچه حوصله کند و آنگاه به اتفاق خانواده اش سفر کند،اما او نپذیرفت و تاکید کرد باید هرچه زودتر به تهران برود.هیچکس از دلیل اصرار او برای رفتن به سفر اطلاعی نداشت و حتی کوشش مرجان نیز بی ثمر ماند که البته به جهت کنجکاوی محق بود زیرا تنها یک هفته به وضع حملش مانده بود و به تصور او همسرش آنقدر بی فکر نبود که فقط به خاطر تفریح او را در چنان اوضاع و شرایطی به حال خود رها کند.آن شب بعد از رفتن رضا مادرش هرچه کرد نتوانست مانع رفتن مرجان شود به ناچار از من خواست چنانچه بپذیرم با او همراه شوم.خانۀ رضا جایی دور از هیاهو قرار داشت و آنقدر زیبا بود که گویی بهشتی کوچک به دست مخلوقات خدا بنا شده.هرچند که مرجان در رسیدگی و توجه بدان نقش مهمی داشت و هرچه در آن خانه بود بی تاثیر از حضوروی نبود.وقتی به خانه رسیدیم به مرجان که جهت رفتن نابهنگام رضا دلخور بود گفتم:<o></o>
- بهتر بود نزد مادرت می موندی.<o></o>
او که می کوشید اندوهش را از من مخفی کند با لبخندی خسته گفت:<o></o>
- امشب می خواستم تنها باشم.<o></o>
با لحنی شوخ گفتم:<o></o>
- پس بفرما منم زیادی ام.<o></o>
دستم را فشرده و گفت:<o></o>
- توروخدا این حرفو نزن.تو از من به خودم نزدیکتری.<o></o>
- بهتره زندگی رو به خودت سخت نگیری.شاید کار مهمی داشته که انقدر برای رفتن اصرار داشت.<o></o>
مرجان گفت:<o></o>
- بله واضحه که کار داشت اما آیا نمی تونست چند روز دست نگهداره.ما بچۀ اولمونه و من دوست دارم اون لحظه رضارو کنار خودم ببینم.<o></o>
گفتم:<o></o>
- دیدی که قول داد قبل از وضع حملت برگرده.<o></o>
آنگاه با آهنگی شوخ در ادامه گفتم:<o></o>
- ای کلک چیزی که تورو ناراحت کرده اینه که نتونستی باهاش بری.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفت:<o></o>
- خب بله، شاید اگه برام از دلیل رفتنش می گفت انقدر ناراحت نمی شدم.<o></o>
- قدر مسلم برای تفریح نرفته.<o></o>
صورتش را با دست پوشانده و گفت:<o></o>
- نمی دونم چرا انقدر دلم شور می زنه.<o></o>
شانه اش رو فشرده و گفتم:<o></o>
- تورو خدا بس کن.مگه کجا رفته؟دلیل دلشوره ات اینه که برای اولین بار از هم دور شدید،اینم که طبیعیه.بهتره بری یک دوش آب گرم بگیری و کمی استراحت کنی.<o></o>
آرام گفت:<o></o>
- می دونی، گاهی فکر می کنم خودمو بهش تحمیل کردم.<o></o>
با لحنی سرزنش بار گفتم:<o></o>
- این چه حرفیه؟رضا اصلا استحقاق این همه سرزنش رو نداره.اون عاشقانه دوستت داره،خودت هم می دونی.<o></o>
-راستش رو بخوای در صحت این موضوع شک دارم.<o></o>
- تورو خدا بس کن.اگه همۀ زنها به اندازۀ تو حساس باشند که دیگه نمی شه زندگی کرد.رضا فقط کمی تودار و مغروره.<o></o>
- از غروش خوشم میاد اما فکر نمی کنی بهتر باشه کمی از محبتش رو به زبون بیاره؟<o></o>
- به نظر من ناراحتی تو بی اساسه.<o></o>
- باور کن این موضوع گاهی منو رنج می ده و به خودم می گم نکنه......<o></o>
- این حرفها رو بریز دور.من مطمئنم تو در اشتباهی.آخه چطور میشه مردی به زنی علاقه نداشته باشه و باهاش ازدواج کنه؟مگه کسی اونو مجبور کرده بود؟تو باید حوصله کنی،مطمئن باش با به دنیا اومدن بچه تغییر می کنه.<o></o>
- اینو جدی می گی؟<o></o>
- معلومه،چون با به دنیا اومدن بچه احساس تعلق عمیق تر خواهد شد.<o></o>
مرا بوسید گفت:<o></o>
- تو فرشته ای!<o></o>
- باید قول بدی فردا صبح بریم خونۀ مادرت.خودت که می دونی روزهای آخر رو باید پیش کسی باشی که تجربه اش بیشتره.چطوره همین حالابریم؟<o></o>
مرجان پرده را کنار زده و گفت:<o></o>
- حالا که امکان نداره چون هوا به هم ریخته است.<o></o>
نزدش رفته و گفتم:<o></o>
- آخه چطور ممکنه؟وقتی می آمدیم هوا خوب بود.<o></o>
مرجان گفت:<o></o>
- هوای پائیز همین طوره.مثل اخلاق رضاست.<o></o>
خندیدم و گفتم:<o></o>
- بهتره بگی اخلاق رضا مثل پائیزه.نگاه کن توروخدا انگار نه انگار هوا آفتاب بود!درختها دارند از جا درمیان.تو بهتره بری دوش بگیری تا منم شامو ردیف کنم.<o></o>
مرجان با صمیمیت گفت:<o></o>
- این چه حرفیه!از کی تا حالا غریبه شدم؟<o></o>
- تو اصلابرای من غریبه نیستی.مطمئنم اگر خواهری داشتم به اندازۀ تو مهربون نبود.<o></o>
- منم دربارۀ تو همین احساسو دارم.<o></o>
مرجانخواست چیزی بگوید که ناخودآگاه از فرط درد نالید.بازویش را فشرده و دستپاچه پرسیدم:<o></o>
- چی شد؟ حالت خوبه؟<o></o>
او روی صندلی پشت سرش نشست و گفت:<o></o>
- نگران نباش حالم خوبه.<o></o>
- ولی انگار ناراحتی.<o></o>
در حال مالیدن پاهایش گفت:<o></o>
- طوری نیست، مادرم میگه مال روزهای آخره.راستش رو بخوای امروز از اول صبح کمی کمردرد داشتم.<o></o>
معترض گفتم:<o></o>
- حالا می گی؟<o></o>
خندید و گفت:<o></o>
- آخه اصلا درد آزار دهنده ای نبود.مادرم میگه درد زایمان دردیه که حتی نمی تونی چند دقیقه اش رو تحمل کنی.<o></o>
- حق با مادرته.جدا که مادر شدن سخت ترین کار دنیاست.فکر کنم از بس خودتو ناراحت کردی و فکرهای نابجا کردی اذیت شدی.<o></o>
مرجان از جا برخاست و گفت:<o></o>
- فکر کنم حق با تو باشه.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- خیال می کنی حالت برای حمام کردن مساعده؟<o></o>
با لبخندی دوستانه گفت:<o></o>
- گفتم که، خوب خوبم.<o></o>
آنگاه مقابل پنجره ایستاد و گفت:<o></o>
- بیچاره رضا، چه روزی رو برای سفر انتخاب کرد.<o></o>
- تو نمی خواد نگران اون باشی.بهتره به خودت برسی، چون چیزی که بیش از همه رضا رو ناراحت می کنه اینه که خدایی نکرده برای تو یا بچه اتفاقی بیفته.<o></o>
با آهنگی مشتاق پرسید:<o></o>
- تو خیال می کنی اگه یک روزی اتفاقی برای من بیافته.....<o></o>
کلامش را قطع کرده و گفتم:<o></o>
- تورو خدا بس کن مرجان!حتی به زبون آوردن چنین چیزهایی درست نیست.من می رم به آشپزخونه چون مایل نیستم دربارۀ این مسائل حرف بزنم.<o></o>
او به هراس من خندید و به حمام رفت.بعد از رفتن او من هم برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفتم.
******************
وقتی شاممان به آخر رسید اوضاع جوی هوابسیار بد شده بود، به نحوی که شیشه ها از شدت باد می لرزید و صدای زوزۀ باد از شکاف در و پنجره ها شنیده می شد و ما مجبور شدیم به خاطر قطع و وصل شدن برق در تاریکی نمانیم. راستش را بخواهید طوفان به قدری شدید بود که من حسابی ترسیده بودم ولی تلاش می کردم هراسم را به مرجان منتقل نکنم.دلم به دلائل نامعلومی شور میزد و قلبم به شدت می تپید و آرزو می کردم هوا هرچه زودتر آرام شود.آن شب هردوتا دیر وقت بیدار ماندیم و با هم صحبت کردیم.صحبتهایی پیرامون اسن بچه ، رسم بچه داری و عکس العمل خانواده ها.مرجان دربارۀ دختر یا پسر بودن بچه حساسیتی نداشت ولی با اطمینان می گفت رضا بیش از پسر به دختر علاقه دارد، هرچند که با توجه به این حقیقت که تنها پسر خانواده بود کمی عجیب می نمود.<o></o>
گفتگوی ما تا پاسی از شب ادامه یافت، چرا که سرو صدای طوفان مانع استراحتمان می شد و مرجان کمی از ضعف زانوانش شکایت داشت و وقتی بالاخره توانست بخوابد من هم آرام دربسترم دراز کشیده و به خواب رفتم.نمی دانم چه مدت خوابیده بودم ولی وقتی دیده گشودم که مرجام دستم را فشرد و با آهنگی درد آلود کمک می خواست.سراسیمه از جا برخاسته و پس از روشن کردن چراغ مقابلش نشستم.رنگ به رو نداشت وبه سختی می کوشید فریاد نزندومعترض گفتم:<o></o>
- چرا زودتر بیدارم نکردی؟<o></o>
لب به دندان گرفته و گفتک<o></o>
-تازه چشمم گرم شده بود که با درد شدیدی از خواب بیدار شدم.<o></o>
طوفان و رعدوبرق و باران بر اضطرابم دامن می زد.پرسیدم:<o></o>
- حالت خیلی بده؟<o></o>
با تکان سر تایید کرد.پرسیدم:<o></o>
- فکر می کنی وقتشه؟یعنی به این زودی؟<o></o>
توان پاسخ دادن نداشت.یکی از دزختهای مقابل خانه بر اثر طوفان با سرو صدای وحشتناکی بر زمین افتاد.مستاصل دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- باید بقیه رو خبر کنم.<o></o>
به سختی گفت:<o></o>
- چطوری؟ تلفن که نداریم.<o></o>
حق با او بود.بدون فکر گفتم:<o></o>
- می رم دنبالشون.<o></o>
دستم را محکم به دست گرفته و ملتمسانه در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت گفت:<o></o>
- توروخدا منو توی این حال تنها نذار.دارم می میرم.<o></o>
حال و روزش بدتر از آن بود که بتوانم تنهایش بگذارم.از آن گذشته آن همه راه را در تاریکی و خلوت وحشتناکی که طوفان و رعدوبرق و باران به خطرش دامن می زد چگونه می توانستم تنها طی کنم و اگر فرضا با ماشین می رفتم به چه کسی می توانستم اعتماد کنم؟گفتم:<o></o>
- مرجان جون، لااقل بذار ماشین بگیرم.<o></o>
او دوباره التماس کرد:<o></o>
- منو تنها نذار،حالم خیلی بده،به خدا راست می گم.<o></o>
نوازشش کرده و گفتم:<o></o>
-حق با توست معلومه که راستع میگی عزیزم.اما باید بریم بیمارستان.<o></o>
او باز هم مانع رفتنم شد.ملتمسانه گفتم:<o></o>
- لااقل بذار یکی از همسایه ها رو خبر کنم.به خاطر خدا،به خاطر اون بچه.<o></o>
بی رمق تر از آن بود که چیزی بگوید.بی آنکه منتظر چیزی بمانم بی هدف از خانه خارج شدم و به سرعت دویدم.خیابان خلوت خلوت بودو هیچ اتومبیلی به چشم نمی خورد.باد و طوفان به قدری شدید بود که موهایم را با فشار غریبی با خودمی برد و تلاش من برای مهار کردنشان بی ثمر بود.حس می کردم عن قریب موهایم از ریشه کنده خواهد شد پس دستم پشت گردنم بود و چشمانم از شدت باد و طوفان و باران نیمه باز بود.مستاصل زمزمه کردم خدایا خودت کمک کن!نه عابری، نه وسیله ای!<o></o>
دوباره راه آمده را بازگشتم و زنگ خانۀ کناری را فشردم .انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اوضاع نامساعدتر از آنچه بود شود.بار دیگر زنگ همسایه را فشردم ولی چون انتظار را بیهوده دیدم در حالی کهسراپایم خیس از باران شده بود زنگ یکی دو خانۀ دیگر را فشردم و مستاصل اشک ریختم.به محض شنیدن صدای یکی از همسایه ها با آهنگی بغض آلود گفتم:<o></o>
- به خاطر خدا کمک کنید.......من همسایۀ کناریتونم.<o></o>
طولی نکشید مخاطبم که مردی میانسال بود جلوی در آمده و پرسید:<o></o>
- چی شده خانوم؟<o></o>
میان گریه و باران گفتم:<o></o>
- همسایتون، خانوم آقای کیانی،حال و روز خوبی نداره.<o></o>
- چشه؟<o></o>
- داره وضع حمل می کنه.<o></o>
مرد با محبت گفت:<o></o>
- از بدشانسی خانومم رفته خونۀ مادرش.اما دخترم هست،بیدارش کنم؟<o></o>
- مگه دخترتون واردند؟<o></o>
در پاسخ گفت:<o></o>
-همش شونزده سالشه.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- این اطراف کسی نست که قابله باشه؟<o></o>
مرد مکثی کرد و گفت:<o></o>
- نه، باید ببریدش شهر.<o></o>
- شما وسیله ندارید؟<o></o>
- نه والا،فکر نمی کنم همسایه ها هم وسیله داشته باشند.برین سراغ کبری خانوم.<o></o>
بلافاصله گفتم:<o></o>
- ایشون کیه؟<o></o>
- همسایه اون طرفیتون.<o></o>
- اونا که نبودند.<o></o>
طوفان شدیدتر شده بود.قصد رفتن کردم،مرد پرسید:<o></o>
- چیکار می خواین بکنید؟<o></o>
با آهنگی لرزان گفتم:<o></o>
- نمی دونم.<o></o>
- می خواین دخترمو بیدار کنم؟<o></o>
مستاصل گفتم:<o></o>
- نمی دونم.<o></o>
- آره بیدارش می کنم بیاد پیشتون.<o></o>
با خود گفتم، آخه از یک دختر بچۀ بی تجربه چه کاری ساخته است؟<o></o>
مرد گفت:<o></o>
- زنگ خونه های دیگه روهم بزنید؟<o></o>
وقت حرف زن نبود.شروع کردم به فشردن زنگها،یکی بعد از دیگری.از چشمانم هینطور اشک می بارید.یکی دو نفر از خانه ها خارج شدند و من قبل از آنکه سوالی کنند میان گریه و باد و باران فریاد زدم:<o></o>
- به خاطر خدا کمک کنید، اون داره می میره.<o></o>
یکی از زنهای همسایه که زنی تازه عروس بود و بدتر از من تجربه ای در این زمینه نداشت با من و دختر همسایه برای رفتن نزد مرجان همراه شد در حالی که رنگش آشکارا پریده بود و اضطراب در کلامش موج می زد:<o></o>
- خانوم من در این زمینه وارد نیستم......شکم چندمشه؟.....اول؟......باید بره دکتر!<o></o>
فریادزدم:<o></o>
- چطوری؟ مگه نمی بینی وسیله نیست؟<o></o>
فریادم سبب شد سکوت کند.این از بدشانسی من بود که باید در آن شرایط خطرناک گیر تازه عروسی بی تجربه و دختر بچه ای ناشی می افتادم و از آن همه خانه فقط همین دونفر را برای کمک به زنی در حال وضع حمل می یافتم.خطاب به دونفر از مردها گفتم:
- همونطور نایستید منو نگاه کنید.برین دنبال کمک!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باران و طوفان با شدتی وحشتناک ادامه داشت و اگر من فقط کمی به سرو لباسم توجه داشتم از ترس سکته می کردم.درست مثل این بود که ما را داخل حوضی پراز آب فرو کرده باشند.حتی خودشان که سالها در آن آب و هوا زیسته بودند بروز چنان طوفانی را بی سابقه می دانستند. قبل از آنکه وارد خانه شویم سرعت باد به درجه ای رسیده بود که انسان را هم از جا می کند و من که نگران مرجان و وضعیتش بودم پیش از همه وارد خانه شدم.طفلک رنگ به رو نداشت و دردش به قدری جان فرسا بود که فریاد می زد اما فریادش میان طوفان و رعد و برق گم می شد.او به محض دیدنم اشاره کرد نزدش بروم.دستش را در دست گرفته و گفتم:<o></o>
- صبور باش عزیزم.<o></o>
همۀ صورتش خیس از عرق شده و زیر چشمانش هلال کبود رنگی نقش بسته بود.پرسید:<o></o>
- زنده می مونم؟<o></o>
با اطمینان گفتم:<o></o>
- صد در صد.اونا رفتند کمک بیارن.<o></o>
ناامیدانه گفت:<o></o>
-دیر می رسند، خودم می دونم.<o></o>
با آهنگی بغض آلود گفتم:<o></o>
- تو از کجا می دونی؟همه چیز بسته به میل خداست.<o></o>
همانطور که از درد به خودش می پیچید گفت:<o></o>
- بچه داره به دنیا میاد.تورو خدا یه کاری کن ،نذار بمیره.<o></o>
ناگهان با نیرویی ناشناخت از جا برخاستم.زن جوان پرسید:<o></o>
- می خواین چیکار کنید؟<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- نشنیدید؟ بچه داره به دنیا میاد.<o></o>
زن جوان که بعدا دانستم نامش الناز است با وحشتی آشکار گفت:<o></o>
- نه نه ، من نمی تونم.من هیچی بلد نیستم!<o></o>
طی سه قدم بلند نزدش رفته و با جدیتی بی سابقه اما آهسته گفتم:<o></o>
- اگه در حضورش اینطور احمقانه حرف بزنی و هرچی می گم گوش نکنی به خداوندی خدا می کشمت.<o></o>
با ترس و ناباوری در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت:<o></o>
- تو دیوانه ای!من می رم.<o></o>
بازویش را محکم گرفته و فریاد زدم:<o></o>
- اون داره می میره،نمی بینی؟بعدا چطور می تونی به وجدانت جواب بدی؟<o></o>
مکررا گفت:<o></o>
- تو اونو می کشی.<o></o>
با اعتماد به نفس گفتم:<o></o>
- من نمی ذارم بمیره.حالا نایست اونجا تماشا کن، یالا بروبا اون دختره کمی آب جوش و کهنه برام بیار.<o></o>
او با دیدگانی اشک بار به مرجان می نگریست و همانطور برجا خشکش زده بود.فریاد زدم:<o></o>
- یالا بجنب.<o></o>
پس از رفتن او مجددا نزد مرجان رفته و گفتم:<o></o>
- عزیز من نترس،مطمئن باش فردا صبح وقتی بیدار بشی یک بچه کوچولوی مامانی رو کنارت می بینی.<o></o>
با امیدی دور از انتظار گفت:<o></o>
- یک دختر!<o></o>
با لبخندی خسته گفتم:<o></o>
- یک دختر خوشگل مثل خودت، همانطور که رضا می خواد.راحت دراز بکش و به خدا توکل کن.<o></o>
روی او را با ملافه ای سبک پوشاندم و به آشپزخانه رفتم.دخترک و الناز مثل دوتا موش ترسو اشک می ریختند.الناز به محض دیدنم میان گریه گفت:<o></o>
- اگه بمیره مقصر تویی.<o></o>
گفتم:<o></o>
- اون اگه همینطوری هم بمونه می میره.نمی بینی؟<o></o>
- آخه تو که در این کار تجربه ای نداری!<o></o>
صادقانه گفتم:<o></o>
- یکبار سالها قبل فیلم یک ماما رو در حال کار دیدم.<o></o>
ناباور گفت:<o></o>
- فقط فیلم؟!آه خدای من! حاضر نیستم در کاری باهات شریک باشم که آخرش معلومه.<o></o>
دوباره فریاد زدم:<o></o>
- خیل خب زنیکۀ ترسو،حالا که آیندۀ خودت مهمتر از جون یک انسانه یالا برو پی کارت.<o></o>
فریادم هردوی آنها را بر جا میخکوب کرد.حتی خودم هم باور نداشتم چنان قصدی دارم.دخترک که کمی منتطقی تر به نظر می رسید با آهنگی لرزان گفت:<o></o>
- من فقط کهنه و آب جوش رو میارم.<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- هردوتون گوش کنید.من خیال دارم تا جون در بدن دارم کمکش کنم.حالا هر کدومتون فکر می کنید کارم احمقانه ست می تونید برین.<o></o>
هر دوی آنها به یکدیگر نگریستند و تا حدودی به خود مسلط شدند، چرا که الناز گفت:<o></o>
- در حال حاضر اگر از خدا چیزی بخوام هیچی نیست غیر از موندن اون و بچه اش.<o></o>
لبخند زده و گفتم:<o></o>
- دنبالم بیائید.
******************
حوال چهر و نیم صبح بچه به دنیا آمد و درست نیم ساعت بعد اقوام رضا و مرجان رسیدند.بچه دختر بود و آنقدر تپل که نمی شد به خاطر آزردن مادرش سرزنشش کرد. حال مرجان چندان مساعد نبود و بقیه مجبور شدند به بیمارستان منتقلش کنند.حال من و آن دونفر هم بهتر از او نبود، هرچند که دلم می خواست به خاطر نق نق های بی پایان و دست دست کردن برای گرفتن بچه و فریادهای بی هنگام به خاطر دیدن چنان صحنه هایی،جیغ بزنم.به خصوص که بعد از رفتن دیگران الناز نزدم آمده و با آرامش و اعتماد به نفسی دور از باور گفت:<o></o>
- کارمون بهتر از اون بود که فکر می کردم!<o></o>
کارمون؟! خواستم چیزی بگویم و به خاطر گریه ها و فریادهای بی دلیلش سرزنشش کنم اما بی رمق تر از آن بودم که بتوانم.پس دیده بر هم نهاده و لب بر هم فشردم.بگذریم که پدر آن دخترک هم با افتخاری آشکار نزد دیگران از دخترش تعریف می کرد و تاکید داشت به لیاقتش شک نداشته.بخصوص وقتی که شنید مرجان بهتر شده و زنده خواهد ماند با آب و تاب بیشتری حرف می زد.<o></o>
عصر همان روز مرجان با اوضاع بهتری از بیمارستان مرخص شد و پیش از همه اصرار داشت مراببیند. وقتی به دیدنش رفتم هم
ۀ بدنم از فرط خستگی و ضعف کوبیده بود اما به محض دیدنش رنجم را از یاد بردم و اجازه دادم در آغوشم بگیرد.او بی وقفه تشکر می کرد و اشک می ریخت.اطرافیان هم گریه می کردنند.مادر لیلا اشک ریزان گفت:<o></o>
- به خدا تو مایه برکت هر خونه ای.اگه تو نبودی........اگه تو نبودی.......<o></o>
گفتم:<o></o>
- اگر هم من نباشم خدا هست خانوم.<o></o>
مادر مرجان دستم را گرفته و گفت:<o></o>
تو جون دختر منو نجات دادی و این کار کمی نیست.<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- حق با بقیه ست.اگه نبودی معلوم نبود حالا مرجان و دخترش کجا بودند.تو کاری رو انجام دادی که هیچکس شهامت نداره حتی بهش فکر کنه.<o></o>
مرجان میان گریه گفت:<o></o>
- من شاهد بودم که اون چطور با شهامت و تلا ما رو نجات داد.هیچ وقت اون صحنه رو از یاد نمی برم که خدا رو با فریاد صدا می کردی و ازش کمک می خواستی.<o></o>
اشک خودم هم با به یاد آوردن آن لحظه از دیدگانم جاری گردید.حق با او بود، لحظه ای که بچه پا به دنیا می گذاشت بی آنکه خود بفهمم خدا را فریاد می کردم.مرجان در ادامه گفت:<o></o>
- قبل از اومدنت داشتم به مادرم می گفتم، به همین دلیل دخترم پیش از اونکه دختر من باشه دختر شراره ست.شراره تو حالا واقعا از یک خواهر به من نزدیکتری.<o></o>
با لحن شوخ پرسیدم:<o></o>
- حالا که چنان لحظات سختی رو تجربه کردی ، فکر نمی کنی دربارۀ گفتن حرفهای شب قبل در اشتباه بودی؟<o></o>
او دستم را فشرده و در حالی که می کوشید اشاره ای به موضوع گفتگویمان نکند گفت:<o></o>
- حق با توست.از خودم به خاطر گفتن چنان حرفهایی خجالت می کشم.<o></o>
از شلوغی حاکم بر اتاق بهره برده و آرام گفتم:<o></o>
- مطمئنم اگه رضا بفهمه بال درمیاره.بگو ببینم مادر شدن چه جور احساسیه؟<o></o>
با لبخندی گرم گفت:<o></o>
- باید خودت تجربه کنی تا بفهمی.هرچند که حالا تو برای دخترم کمتر از من نیستی.<o></o>
آنگاه در حال نوازش دخترش گفت:<o></o>
- اسمش رو میذارم شراره، چه دیگران قبول کنند و چه نه.دلم می خواد مثل تو تربیتش کنم.بیا بغلش کن.<o></o>
بغض گلویم را فشرد.تا یکی دوسال قبل حس می کردم در دنیا موجود زائدی ام و حالا کسانی بودند که می خواستند موجودی مشابه من پرورش دهند.دختر مرجان را در آغوش خود فشرده و فکر کردم از احساس غرور لبریزم.چطور در گذشته آنقدر ناامید و خسته بودم؟به راستی چه لذتی دارد دیگران دوستت داشته باشند و به حسابت آورند.<o></o>
دو روز پس از به دنیا آمدن شراره رضا به رشت برگشت و با دیدن بچه جا خورد و زمانی تعجبش به حد اعلا رسید که دانست دخترش را من با دنیا آوردم.آن روز را هرگز از یاد نمی برم.به من در حالی که بی نهایت شادمان بود گفت:<o></o>
- فکر می کردم هر کاری ازت بر بیاد، اما نه این کار!<o></o>
بعد با حالتی جدی گفت:<o></o>
- برام تعریف کردند با چه شهامتی برای حفظ تنها سرمایه های زندگی من تلاش کردی.ازت ممنونم.<o></o>
آنگاه در حضور دیگران به مرجان گفت:<o></o>
- ازت معذرت می خوام که هنوز نیامده برای مدت کوتاهی ترکت می کنم اما مجبورم به خاطر موضوع مهمی با شراره تنها صحبت کنم.تو که اعتراضی نداری؟<o></o>
قلبم فرو ریخت.سلبقه نداشت رضا در حضور دیگران چنان تقاضایی کند.مرجان با رضایتی آشکار گفت:<o></o>
- البته که ندارم.<o></o>
رضا دستش را فشرده و پس از بوسیدن دخترش از جا برخواست.زیر چشمی به دیگران نگریستم، برخورد آنها هم محترمانه بود.پس از جا برخاسته و به اتفاق رضا از اتاق خارج شدم.رضا در حیاط خانۀ خواهرش را گشود و کنار ایستاد ابتدا من وارد شوم.وقتی روی تراس زیر آسمان گرفته نشستیم اوبرای نخستین بار گفت:<o></o>
-اگه سیگار بکشم ناراحت نمی شی؟<o></o>
در حالی که می کوشیدم لحنم مودبانه باشه گفتم:<o></o>
- مگه تو سیگار هم می کشی؟<o></o>
با لحنی شوخ در حال روشن کردنش گفت:<o></o>
- چیه؟ می خوای پیش مرجان رسوام کنی؟<o></o>
خندیدم و گفتم:<o></o>
- البته که نه، اما از این به بعد اگه به خاطر دخترت نکشی بهتره.<o></o>
- از این به بعد؟من تازه چند روزه شروع کردم.<o></o>
- پس خیلی راحت می تنی کنارش بذاری.<o></o>
به چشمانم خیره شد و گفت:<o></o>
- بعد از اینکه خیالم از طرف تو راحت شد این کارو می کنم.<o></o>
مقصودش گنگ بود.پس در سکوت به نگاه پر معنایش پاسخ گفتم.چند لحظه بعد گفت:<o></o>
- نمی پرسی مقصودم چیه؟<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتمک<o></o>
- خودت برای همین خواستی تنها باهام حرف بزنی.<o></o>
- هنوز منو معتمد خودت می دونی؟<o></o>
بدون مکث گفتم:<o></o>
- البته که می دونم.<o></o>
به عقب تکیه کرد و معترض گفت:<o></o>
- پس چرا وانمود می کردی گذشتۀ پر ماجرایی نداشتی؟<o></o>
به صورتش نگریستم و خواستم چیزی بگویم که در ادامه گفت:<o></o>
- البته گذشتۀ تو به خودت مربوطه، اما تو واقعا چطور می تونستی اون همه رنج رو خودت به تنهایی به دوش بکشی؟مگه شونه های تو چقدر توان داشتند؟<o></o>
برای لحظاتی کوتاه مکث کرده و در ادامه با آهنگی متاثر گفت:<o></o>
- وقتی فقط رنجهای تو رو کنار هم می چینم از خودم بدم میاد.تو در طول این مدت برای همۀ ما دلسوز و فداکا بودی، اما من چی؟ من برای تو چه کردم؟جز اینکه با دادن پیشنهاد ازدواج رنجت دادم و تمام مدت مثل کنه بهت چسبیدم، کار دیگه ای کردم؟<o></o>
- رضا.....<o></o>
- نه، لطفا بذار حرفهام رو بزنم.در غرور و قدرت تو هیچ شکی ندارم اما فقز بگو چطور این همه رنج رو توی قلب کوچیکت جا دادی؟رنج از دست دادن برادرت و رنج آوارگی، رنج تنهایی و رنج از دست دادن مردی که بینهایت دوستش داشتی.این همه برای دختری به سن و سال تو کم نیست.<o></o>
با دهان باز به صورتش خیره شدم.با لبخندی تلخ گفت:<o></o>
- بله تعجب نکن، من همه چیز رو می دونم.پس خیال کردی برای چی رفته بودم تهران؟فکر کردی اگه خودتو توی این دهات دور افتاده حبس کنی دنیا به آخر می رسه؟فکر نکردی با این کار مردی رو که از عشقت تقریبا دیوانه شده راهی اون دنیا می کنی؟<o></o>
بلافاصله پرسیدم:<o></o>
- از اون چی می دونی؟<o></o>
سری تکان داده و آهسته گفت:<o></o>
- تو به من بزرگترین لطف دنیا رو کردی و زن و فرزندمو از مرگ نجات دادی.منم می خوام گوشه ای از این محبت رو جبران کنم.<o></o>
عجولانه تکرار کردم:<o></o>
- از اون چی می دونی ؟ خبری ازش داری؟<o></o>
با لبخندی پر معنا پرسید:<o></o>
- اگه انقدر دوسش داشتی چرا ترکش کردی؟<o></o>
مکثی کرده و گفتم:<o></o>
- تو که همه چیز رو نمی دونی.<o></o>
او با اطمینان گفت:<o></o>
- من همه چیزو می دونم، به خوبی خودت.واقعا تو چطور تونستی اونو در اون اوضاع و شرایط رها کنی و به فراموشی بسپاریش؟<o></o>
- تو نمی تونی منو سرزنش کنی.هیچکس از دل دیگری خبر نداره.<o></o>
- همین قدر می دونم اونقدر دوسش داری که نمی تونی با هیچ مرد دیگه ای زندگی کنی.آیا این همون دلیل موجهی نیست که به خاطرش همۀ خاستگارات رو جواب می کنی؟<o></o>
- من اون لحظه فکر کردم تصمیمم درسته.<o></o>
- حالا چی؟حالا که نزدیک سه سال گذشته.بازم فکر می کنی کارت درست بوده؟به نظرت اگه می موندی و با مشکلاتت مبارزه می کردی بهتر نبود؟<o></o>
- خیال می کردم اینطوری برای اون بهتر باشه.<o></o>
- بهتر باشه! تو تفریبا با رفتنت اونو دیونه کردی!<o></o>
مصرانه پرسیدم:<o></o>
- تورو به خدا ازش چی می دونی؟<o></o>
رضا پک محکمی به سیگارش زده و گفت:<o></o>
- من اونو دیدم،از عشق تو معتکف و خونه نشین شده و با دیوانگی فاصله ای نداره.<o></o>
- بهش که نگفتی از من باخبری؟<o></o>
- مگه دیوانه ام؟!<o></o>
- پس اونو از کجا پیدا کردی؟<o></o>
رضا روزنامه ای را مقابلم نهاد و گفت:<o></o>
- از این.قسمت آگهی های ترحیمش رو بخون.<o></o>
روزنامه را باز کرده و به خواست او به بخش آگهی های ترحیم را از نظر گذراندم.کسی مطلبی را به یاد من به چاپ رسانده بود.مطلبی که با خواندنش اشک به دیده آوردم.رضا گفت:<o></o>
- می دونی که من عادت دارم از روی کنجکاوی همۀ مطالب روزنامه رو بخونم.اول فکر کردم هم اسم تو زیاده ولی وقتی فامیلی تورو با فامیلی اون آگهی تطبیق دادم شکم تا حد زیادی به یقین مبدل شد.راستش رو بخوای علی رغم سکوتت همیشه دربارۀ گذشته ات کنجکاو بودم و در باور این موضوع که هیچکس و هیچ چشم انتظاری نداری تردید داشتم.این بود که از روی کنجکاوی به دفتر قبول آگهی ها تلفن زدم اما چون به مقصود نرسیدم تصمیم گرفتم حضورا به دفتر روزنامه مراجعه کنم و با بیان دلالی قانع کننده پیرامون آگهی دهنده تحقیق کنم.اونا ابتدا زیر بار نمی رفتند اما وقتی اصرار کردم آدرس آگهی دهنده را در اختیارم گذاشتند.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- هنوز توی همون باغ زندگی می کنند؟<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- نه، کدوم باغ؟جایی رو که من دیدم خونه ای نسبتا متوسط بود در شمال شهر و صاحبش مردی به نام جمشید نادری بود.مردی میانسال و مغموم.<o></o>
- کسی باهاش زندگی نمی کرد؟<o></o>
- چرا یک خانوم متشخص بنام محبوبه بود که من این اطلاعات رو از طریق اون کسب کردم.<o></o>
- فقط او؟!<o></o>
- بله ، خودت خودت که بهتر می دونی از همسرش جدا شده.<o></o>
از جا برخاسته و تکرار کردم:<o></o>
- جدا شده؟!<o></o>
- بله، تقریبا دو سه سالی میشه.<o></o>
قلبم به شدت می تپید . به طرف اتاقم رفتم.رضا پرسید:<o></o>
- می خوای چیکار کنی؟<o></o>
عجولانه در جمع اوری اتاقم گفتم:<o></o>
- من باید برم.<o></o>
رضا که مقصودم را نمی فهمید گفت:<o></o>
- سر در نمی یارم! دو سه سال قبل اونطور با عجله ترکش می کنی و حالا هم با عجله میری سراغش؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حس می کردم وقت کافی برای ادای مقصودم ندارم با این حال صاف ایستاده و گفتم:<o></o>
- اون از همسرش جدا شده و من اینو نمی دونستم.<o></o>
- اون که سالها قبل از همسرش جدا شده.سری به علامت استیصال تکان داده و گفتم:<o></o>
- تو متوجه نیستی، اون به من احتیاج داره.اون فکر می کنه من مردم.<o></o>
- خب بله، انگار از پیدا کردنت ناامید شده بود بنابراین فکر کرده بود مردی.<o></o>
اشک از دیدگانم جاری گردید.میان گریه گفتم:<o></o>
- آه خدای من، چه عذابی کشیده.<o></o>
- حالا کجا می ری این وقت شب؟!داره هوا تاریک می شه.<o></o>
- من باید برم، حتی اگه حالا نصف شب بود. اگه زودتر می دونستم زودتر می رفتم.خیال می کردم هنوز به همسرش علاقه داره و برش می گردونه.<o></o>
رضا با حالتی غریب براندازم می کرد .ملتمسانه گفتم:<o></o>
- تورو خدا فقط مانعم نشو و بذار برم و اگه می خوای کمکم کنی برام ماشن بگیر و آدرسش رو بهم بده.<o></o>
- بذار منم باهات بیام.<o></o>
- این امکان نداره.من باید تنهابرم،همونطور که تنها اومدم.درضمن زن و فرزندت به حضورت احتیاج دارند، باید در کنارشون باشی.<o></o>
رضا که مقصود مرا نمی فهمید با حالتی سردرگم گفت:<o></o>
- من که نمی دونم چی می گی، همین قدر می دونم که وقتی تصمیم بگیری کاری رو انجام بدی هیچی نمی تونه جلوتو بگیره.<o></o>
با دیدگانی اشک آلود گفتم:<o></o>
- تودر حق من لطفی کردی که خودت از وسعتش بی خبری.<o></o>
- حتی نمی خوای با بقیه خداحافظی کنی؟<o></o>
- برای بردن اسبابهام بر می گردم.فرصت زیاده.تا اون موقع از قول من ازشون معذرت بخواه.<o></o>
دستمالی به طرفم گرفت و با محبت گفت:<o></o>
- تا چند دقیقۀ دیگه ماشین جلوی دره ، حاضر باش.
در تمام طول سفر گریه کردم و برای رسیدن به تهران لحظه شماری نمودم.همان مسیری که روزی آرزو داشتم هرچه زودتر از تهران دورم کند اکنون برایم به قدری طولانی بود که هر ثانیه اش بسان یکسال می گذشت.رضا بدرقه ام کرده و سفارش نمود از حال خودم بیخبرشان نگذارم.گاهی با خود فکر می کنم اگر رضا آن پیام غم زده را نمی خواند چه می شد.<o></o>
راننده به خواست من مسیر چهارساعته را به دلیل سرعت زیاد سه ساعته پیمود و سرانجام ساعت یک بعد از نیمه شب مقابل منزل نادری توقف نمود.منزلی که اگر باور نداشتم رضا آن را دیده باشد به اینکه مالکش نادری باشد شک می کردم.وقتی زنگ را فشردم همۀ تنم می لرزید. انگار قرار بود پس از سالها گذشته را تکرار کنم.مدتی طول کشید تا اینکه در توسط محبوبه باز شد.او با دیدنم برای چند لحظه بر جا میخکوب شد و خواست چیزی بگوید که به سکوت دعوتش کردم و آرام گفتم:<o></o>
- لطفا خودتون رو کنترل کنید. می تونم بیام داخل؟<o></o>
او در حالی که اشک شوق می ریخت کنار ایستاد تا وارد خانه شوم،آنگاه در را آهسته بست.پرسیدم:<o></o>
- خواب که نبودید؟<o></o>
میان گریه گفت:<o></o>
- می دونید که آقا تا دیر وقت بیدارند.<o></o>
آوای گیتارش سکوت خانه را می شکست .با به یاد آوردن گذشته اشک در دیگانم جمع شد و بغضی آشنا گلویم را فشرد.محبوبه مرا به یکی از اتاقها راهنمایی کرد و آنگاه گفت:<o></o>
- شما رفع خستگی کنید تا اومدنتون رو به آقا خبر بدم.<o></o>
دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- نه، اجازه بدین خودم به دیدنشون برم.داخل پذیرایی اند درسته؟<o></o>
تائئد کرد و گفت:<o></o>
- هنوزم باورم نمی شه خودتونید.<o></o>
- فکر کردید مردم؟<o></o>
- آه من نه، آقا اینطور فکر می کردند و خدا می دونه طی این مدت چقدر خودشون رو سرزنش کردند.<o></o>
- برای چی؟<o></o>
- می گفتند احساس شمارو به بازی گرفتند و روحتون رو آزرده کردند و سبب آوارگی و مرگتون شدند.چه شبها که برای من اشک ریختند و گفتند شرارۀ من پس انداز زیادی نداشت و از این خونه رفت.دائم نگرانتون بودند و خودشون رو ملامت می کردند.یادمه سه شبانه روز بعد از رفتنوتون نه لب به چیزی زدند و نه خوابیدند، فقط گریه می کردند تااینکه عاقبت بیمار شدند.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- چرا اومدین به این خونه؟!بقیه چی شدند؟ رکسانا کجاست؟<o></o>
محبوبه اشک از دیده زدود و گفت:<o></o>
- حکایت بلندی داره، باید سر فرصت براتون بگم.همین قدر بگم که آقا کس دیگه ای شده و مطمئنم اگه ببینیدشون در شناختنشون شک می کنید.<o></o>
همین هنگاه نادری محبوبه را فراخواند و او با عذر خواهی از من نزدش رفت.خدایا قلبم با شنیدن صدایش داشت از قفسۀ سینه ام بیرون می زد.صدا همان صدا بود فقط اندوهگین و خسته.<o></o>
- لطفا برام قهوه بیارین.<o></o>
آرزو کردم بتوانم همان لحظه چهره اش را ببینم.همانطور پشت در اتاق اشک ریخته و لب به دندان گرفتم.دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی مگر می شد؟انگار بغضی سنگین راه گلویم را بسته بود و شهامت کافی برای رویارویی دوباره را نداشتم.آرام و بی صدا به آشپزخانه رفتم و در همان حال اطرافم را از نظر گذراندم.آن خانه در مقایسه با منزلی که در گذشته دیده بودم، بسیار کوچک به نظر می رسید.با این وصف ساکت و آرام بود.به محبوبه گفتم:<o></o>
- لطفا هوشون رو بدین من ببرم.<o></o>
محبوبه گفت:<o></o>
- فکر می کنید با دیدنتون چه عکس العملی نشون بدن؟<o></o>
- راستش را بخواهید نمی دونم چون حال خودم اصلا مساعد نیست.<o></o>
محبوبه لبخندی زده و با صداقت گفت:<o></o>
- واقعیتش اینه که من هرگز مردی رو ندیده بودم که اینطور به زنی خالصانه علاقه داشته باشه.<o></o>
گفتم:<o></o>
- اونم به زنی که ذره ای لیاقت اون همه محبت و توجه رو نداره.<o></o>
- شما نباید دربارۀ خودتون اینطور غیر عادلانه قضاوت کنید.خودتون نمی دونید که چقدر برای آقا ارزش دارید.شبی نیست که یادتون نکنه.همین امشب داشت می گفت شرارۀ من قلبش فقط برای دیگران می تپید.<o></o>
اشک در دیگانم جمع شد. محبوبه در ادامه گفت:<o></o>
- من تا چند وقت قبل به معجزۀ عشق اعتقادی نداشتم اما با دیدن آقا معتقد شدم.شما با رفتنتون آقارو معتکف و دگرگون کردید،به نحوی که حاضر نیست خلوتش رو با هیچ چیز عوض کنه و به گذشته برگرده.<o></o>
خواستم دربارۀ همسرش بپرسم که قهوه آماده شد و محبوبه گفت:<o></o>
- شما مطمئنید که می تونید با ایشون روبرو بشین؟<o></o>
چون تاکید کردم سینی حاوی شکر و شیر و قهوه را به دستم داد و با لبخندی پر مهر بدرقه ام کرد.آوایگیتارش همچنان سکوت معصوم خانه را می شکست و عطر نفسهایش به هیجان گنگ گذشته در وجودم جانی دوباره می بخشید.خوب که فکر می کنم در میابم من هرگز در طول آن سالها نتوانسته بودم اورا فراموش کنم و در اصل با یاد او زیسته بودم و آنقدر به او نزدیک بودم که نمی فهمیدم.درست مثل اینکه دائم به خود یادآوری کنم من دست دارم،قلب دارم،روح دارم یا احساس دارم!وقتی با انگشتان لرزانم به در پذیرایی زدم صدایش ترسی غریب به وجودم ریخت:<o></o>
- بفرمائید داخل.<o></o>
در پذیرایی را گشودم و آنجا را نیمه تاریک دیدم .او مقابل اتش شومینه ایستاده و چهره اش ناخوانا بود.برخی از موهایش سفید شده و اندکی لاغر می نمود، با این وصف چون گذشته خوش لباس بود و عطر توتونش احساس می شد.به زحمت لب گشودم سلام کنم که گفت:<o></o>
- سینی رو بذارین و برین خانوم.<o></o>
دانستم هنوز متوجه حضورم نشده لذا با آهنگی لرزان سلام دادم و در حالی که سینی در دستانم می لرزید همچنان ایستادم.آرام و ناباور به عقب برگشت و با دیدنم سر به زیر افکند.گمانم به اینکه خودم باشم شک داشت چرا که دوباره با دقتی دوچندان به سرلپایم نگریست و با دهان باز بر جا ایستاد.سینی را که اکنون مثل کوهی سنگین شده بود روی نزدیکترین میز به خودم گذاشتم و قدمی پیش برداشتم.او نیز چند قدم جلو آمد و ناباور شانه هایم را به دست گرفته و زمزمه کرد:<o></o>
- خودتی!خود خودت!<o></o>
بغض گلویم را فشرد.چقدر شکسته شده بود.اشکم سرازیر شد. دستش را بر موها و دستها و شانه ها و صورتم کشید و اینبار با صدای بلندتری تکرار کرد:<o></o>
- خود خودتی!<o></o>
با تکان سر تایید کردم.مرا به خودش فشرد و با صدای بلند گریست و گفت:<o></o>
- خداوندا پس دعام صورت حقیقت به خودش گرفت .ازت ممنونم ، ازت ممنونم که یک بار دیگه امکان دیدنشو بهم دادی.<o></o>
من هم گریه می کردم و قادر نبودم کلامی به زبان بیاورم.مرا کمی از خودش دور کرده و به خاطر بلندی قدش چانه ام را با دست بالا گرفت و به صورتم خیره شد.این ژست مخصوصش بود.بالاخره گفتم:<o></o>
- خودمم آقا، شرارۀ احمق و کله شق شما.<o></o>
روی مبلی نشست و مرا کنار خودش نشاند، دستم را به دست گرفته و همچنان به صورتم خیره ماند.گویی هنوز حضورم را باور نداشت.خواستم چیزی بگویم که مانعم شده و گفت:<o></o>
- هیچی نگو، فقط بذار نگات کنم.چون وقتی حرف می زنی این امکان رو ازم می گیری که به دقت براندازت کنم.<o></o>
گفتم:<o></o>
- من اومدم که پیشتون باشم،پس فرصت برای دیدنم زیاده آقا.<o></o>
دوباره اشکهایش روان شدند.برای نخستین بار دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- باشه،هر طور شما بخواین.ساکت می شینم.<o></o>
میان گریه بی مقدمه گفت:<o></o>
- شراره اگه فقط کمی صبر کرده بودی و عجله نمی کردی همه چیز درست می شد.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- می دونم آقا.سرزنشم نکنید.<o></o>
- من بلافاصله بعد از رفتنت به رای دادگاه گردن گذاشتم و مهریه پری نازو پرداختم و ازش جدا شدم.وقتی تو نبودی دیگه هیچی اهمیت نداشت.هیچی!<o></o>
انگار با خودش حرف می زد.گفتم:<o></o>
- من با ورودم به زندگیتون یک دنیا مشکلات ریز و درشت خلق کردم.<o></o>
شانه هایم را به دست گرفته و گفت:<o></o>
- تو با ورودت به زندگیم برام زندگی و عشق آوردی و با رفتنت همشون رو ازم گرفتی.<o></o>
سر به زیر فکندم.در ادامه گفت:<o></o>
- خیلی دنبالت گشتم، حتی رفتم پیش زن برادرت بلکه ازت خبری داشته باشه.وقتی ناامید شدم به خودم گفتم برای همیشه ازدستت دادم و خدا داره به خاطر اشتباهات گذشته تنبیهم می کنه.بارها به درگاهش توبه کردم و بهش التماس کردم تورو به من برگردونه اما انگار دیگه خیلی دیر شده بود.<o></o>
- من که حالا روبروتون نشستم و حقیقت دارم.<o></o>
دست بر صورتم کشیده و گفت:<o></o>
- واقعا خودتی یا اومدی که قبل از مرگ تنها آرزوم رو برآورده کنی؟<o></o>
دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- این حرفهارو نزنید آقا.من برگشتم تا در کنار شما باشم و اگر چنین حرفهایی بزنید اینبار حقیقتا خودمو سر به نیست می کنم.<o></o>
مرا به طرف خودش کشید و زمزمه کرد:<o></o>
- نه، اگه بدونم خودتی از خدا عمری طولانی می خوام تا سالهای دوری و جبران کنم و هر کاری لازم باشه برای خوشبختیت بکنم.<o></o>
- وقتی در کنار شما باشم خوشبخت خوشبختم.<o></o>
کمی از خود دورم کرد و در پناه نور آباژور با حالتی متفکر پرسید:<o></o>
- اینو جدی گفتی یا تعارف بود؟<o></o>
متبسم گفتم:<o></o>
- پس خیال کردین برای چی برگشتم؟<o></o>
با آهنگی لرزان از فرط بغض گفت:<o></o>
- من به دیدن گاه به گاهت هم راضی ام عزیز من، انقدری که شارژ روحیم کنی.<o></o>
گفتم:<o></o>
- منم برای ادامۀ زندگی به حضور شما احتیاج دارم .خیال می کردم گفتم.<o></o>
با اشاره به خودش گفت:<o></o>
- ولی من پیر شدم و تو در اوج جوانی هستی.از اون گذشته بعد از دادن مهریۀ پری ناز مثل گذشته ثروتمند نیستم.<o></o>
اخم کرده و گفتم:<o></o>
- شما دارید دربارۀ من اشتباه می کنید.آیا فکر می کنید من چشم به ثروتتون داشتم؟<o></o>
- اما به هر حال تو باید دلخوشی داشته باشی؟<o></o>
- بزرگترین دلخوشی من شمایید آقا.شما.<o></o>
با ناباوری به صورتم خیره ماند.روی از او بر گرفته و در ادامه گفتم:<o></o>
- به محض اینکه فهمیدم چه کردید برگشتم .شاید باور نکنید اما اگر زودتر فهمیده بودم خیلی زودتر اومده بودم.<o></o>
چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد و پرسید:<o></o>
- پس برای چی نگاهت رو از من می دزدی و حرف می زنی؟اگه راست می گی چشم در چشمم بگو، در غیر اینصورت خیال می کنم داری از سر ترحم چنین حرفهایی می زنی.<o></o>
با لبخندی گیج گفتم:<o></o>
- ترحم؟!من مگه کی هستم که ترحم کنم؟خودم موجود بدبختی ام که تمام این مدت آواره بودم.<o></o>
دستم را فشرد و گفت:<o></o>
- قصۀ قربتت رو هم باید بشنوم اما حالا نه.حالا می خوام چیزهای مهمتری رو از زبونت بشنوم.چیزهایی که حاضرم به خاطر شنیدنشون جونمو فدا کنم.<o></o>
بغض گلویم را فشرد.گفتم:<o></o>
- آقا تورو به خدا به من بیشتر از اونچه لیاقتمه محبت نکنید، چون ظرفیت پذیرشش رو در خودم نمی بینم.<o></o>
خودش هم می گریست.با این وصف گفت:<o></o>
- زود باش، تا نشنوم قرار نمی گیرم.<o></o>
میان گریه گفتم:<o></o>
- به اندازۀ تمام خوبی ها و بدی ها، به اندازه تمام زیبایی ها و زشتی ها و به اندازۀ هرچه هست و نیست دوستون دارم.<o></o>
بر دستانم بوسه زد و میان گریه گفت:<o></o>
- دوباره!<o></o>
گفتم:<o></o>
- خودتون می دونید، بهتر از خودم می دونید.یادتونه؟ اولین باری که بهم پیشنهاد ازدواج دادید فهمیدید که چقدر بهتون علاقه دارم.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- نه مطمئن نیستم.پس برای چی ترکم کردی؟من بعد از رفتن تو دیوانه شدم و روزی هزار بار آرزوی مرگ کردم.حالا خیال می کنم اومدی تا باز جنونم عود کنه و دوباره بری.<o></o>
- قضاوت بیرحمانه ایه .<o></o>
- نه اون اندازه که تو دربارۀ من به کار گرفتی.<o></o>
- گذشته رو جبران می کنم.همونی می شم که شما می خواین.<o></o>
- مطمئنی که پشیمون نمی شی؟<o></o>
- اینو من از شما می پرسم.آیا مطمونید که چند سال بعد از زندگی در کنار دختر فقیر و بی کسی چون من پشیمون نمی شین؟<o></o>
- می گم که اومدی دوباره منومجنون کنی.آخه کی می تونه مثل من از عشق دختری انقدر تغییر کنه؟تو حتی با حضورت در باور خیلی از عقایدم کمکم کردی و سبب شدی پس از سالها به طرف خدا برگردم آیا این برات کافی نیست؟<o></o>
به شانه اش تکیه کرده و زمزمه کردم:<o></o>
- دنیا برای درک عشق و دوست داشتنم خیلی کوچیکه!<o></o>
با آهنگی پر محبت گفت:<o></o>
- دلیلش اینه که خودت به وسعت دنیا مهربونی.<o></o>
.....<o></o>
آنجا شروع زندگی مشترک ما بود.پس از ازدواجمان رکسانا را از مدرسۀ شبانه روزی اش برای همیشه به خانه باز گرداندیم تا در کنار هم زندگی ساده ای را آغاز کنیم.<o></o>
خنده آور است، اما حتی حالا پس از گذشت سالها هنوز وقتی روبرویش می نشینم باور ندارم انقدر خوشبخت باشم.چون به خودش می گویم می خندد و می گوید :تا بوده همین بوده.همیشه یک عمر به دنبال خوشبختی می دویم وچون به دستش می آوریم در قبولش نا باوریم!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل بیست و سوم
باران و طوفان با شدتی وحشتناک ادامه داشت و اگر من فقط کمی به سرو لباسم توجه داشتم از ترس سکته می کردم.درست مثل این بود که ما را داخل حوضی پراز آب فرو کرده باشند.حتی خودشان که سالها در آن آب و هوا زیسته بودند بروز چنان طوفانی را بی سابقه می دانستند. قبل از آنکه وارد خانه شویم سرعت باد به درجه ای رسیده بود که انسان را هم از جا می کند و من که نگران مرجان و وضعیتش بودم پیش از همه وارد خانه شدم.طفلک رنگ به رو نداشت و دردش به قدری جان فرسا بود که فریاد می زد اما فریادش میان طوفان و رعد و برق گم می شد.او به محض دیدنم اشاره کرد نزدش بروم.دستش را در دست گرفته و گفتم:<o></o>
- صبور باش عزیزم.<o></o>
همۀ صورتش خیس از عرق شده و زیر چشمانش هلال کبود رنگی نقش بسته بود.پرسید:<o></o>
- زنده می مونم؟<o></o>
با اطمینان گفتم:<o></o>
- صد در صد.اونا رفتند کمک بیارن.<o></o>
ناامیدانه گفت:<o></o>
-دیر می رسند، خودم می دونم.<o></o>
با آهنگی بغض آلود گفتم:<o></o>
- تو از کجا می دونی؟همه چیز بسته به میل خداست.<o></o>
همانطور که از درد به خودش می پیچید گفت:<o></o>
- بچه داره به دنیا میاد.تورو خدا یه کاری کن ،نذار بمیره.<o></o>
ناگهان با نیرویی ناشناخت از جا برخاستم.زن جوان پرسید:<o></o>
- می خواین چیکار کنید؟<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- نشنیدید؟ بچه داره به دنیا میاد.<o></o>
زن جوان که بعدا دانستم نامش الناز است با وحشتی آشکار گفت:<o></o>
- نه نه ، من نمی تونم.من هیچی بلد نیستم!<o></o>
طی سه قدم بلند نزدش رفته و با جدیتی بی سابقه اما آهسته گفتم:<o></o>
- اگه در حضورش اینطور احمقانه حرف بزنی و هرچی می گم گوش نکنی به خداوندی خدا می کشمت.<o></o>
با ترس و ناباوری در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت:<o></o>
- تو دیوانه ای!من می رم.<o></o>
بازویش را محکم گرفته و فریاد زدم:<o></o>
- اون داره می میره،نمی بینی؟بعدا چطور می تونی به وجدانت جواب بدی؟<o></o>
مکررا گفت:<o></o>
- تو اونو می کشی.<o></o>
با اعتماد به نفس گفتم:<o></o>
- من نمی ذارم بمیره.حالا نایست اونجا تماشا کن، یالا بروبا اون دختره کمی آب جوش و کهنه برام بیار.<o></o>
او با دیدگانی اشک بار به مرجان می نگریست و همانطور برجا خشکش زده بود.فریاد زدم:<o></o>
- یالا بجنب.<o></o>
پس از رفتن او مجددا نزد مرجان رفته و گفتم:<o></o>
- عزیز من نترس،مطمئن باش فردا صبح وقتی بیدار بشی یک بچه کوچولوی مامانی رو کنارت می بینی.<o></o>
با امیدی دور از انتظار گفت:<o></o>
- یک دختر!<o></o>
با لبخندی خسته گفتم:<o></o>
- یک دختر خوشگل مثل خودت، همانطور که رضا می خواد.راحت دراز بکش و به خدا توکل کن.<o></o>
روی او را با ملافه ای سبک پوشاندم و به آشپزخانه رفتم.دخترک و الناز مثل دوتا موش ترسو اشک می ریختند.الناز به محض دیدنم میان گریه گفت:<o></o>
- اگه بمیره مقصر تویی.<o></o>
گفتم:<o></o>
- اون اگه همینطوری هم بمونه می میره.نمی بینی؟<o></o>
- آخه تو که در این کار تجربه ای نداری!<o></o>
صادقانه گفتم:<o></o>
- یکبار سالها قبل فیلم یک ماما رو در حال کار دیدم.<o></o>
ناباور گفت:<o></o>
- فقط فیلم؟!آه خدای من! حاضر نیستم در کاری باهات شریک باشم که آخرش معلومه.<o></o>
دوباره فریاد زدم:<o></o>
- خیل خب زنیکۀ ترسو،حالا که آیندۀ خودت مهمتر از جون یک انسانه یالا برو پی کارت.<o></o>
فریادم هردوی آنها را بر جا میخکوب کرد.حتی خودم هم باور نداشتم چنان قصدی دارم.دخترک که کمی منتطقی تر به نظر می رسید با آهنگی لرزان گفت:<o></o>
- من فقط کهنه و آب جوش رو میارم.<o></o>
محکم گفتم:<o></o>
- هردوتون گوش کنید.من خیال دارم تا جون در بدن دارم کمکش کنم.حالا هر کدومتون فکر می کنید کارم احمقانه ست می تونید برین.<o></o>
هر دوی آنها به یکدیگر نگریستند و تا حدودی به خود مسلط شدند، چرا که الناز گفت:<o></o>
- در حال حاضر اگر از خدا چیزی بخوام هیچی نیست غیر از موندن اون و بچه اش.<o></o>
لبخند زده و گفتم:<o></o>
- دنبالم بیائید.
******************
حوال چهر و نیم صبح بچه به دنیا آمد و درست نیم ساعت بعد اقوام رضا و مرجان رسیدند.بچه دختر بود و آنقدر تپل که نمی شد به خاطر آزردن مادرش سرزنشش کرد. حال مرجان چندان مساعد نبود و بقیه مجبور شدند به بیمارستان منتقلش کنند.حال من و آن دونفر هم بهتر از او نبود، هرچند که دلم می خواست به خاطر نق نق های بی پایان و دست دست کردن برای گرفتن بچه و فریادهای بی هنگام به خاطر دیدن چنان صحنه هایی،جیغ بزنم.به خصوص که بعد از رفتن دیگران الناز نزدم آمده و با آرامش و اعتماد به نفسی دور از باور گفت:<o></o>
- کارمون بهتر از اون بود که فکر می کردم!<o></o>
کارمون؟! خواستم چیزی بگویم و به خاطر گریه ها و فریادهای بی دلیلش سرزنشش کنم اما بی رمق تر از آن بودم که بتوانم.پس دیده بر هم نهاده و لب بر هم فشردم.بگذریم که پدر آن دخترک هم با افتخاری آشکار نزد دیگران از دخترش تعریف می کرد و تاکید داشت به لیاقتش شک نداشته.بخصوص وقتی که شنید مرجان بهتر شده و زنده خواهد ماند با آب و تاب بیشتری حرف می زد.<o></o>
عصر همان روز مرجان با اوضاع بهتری از بیمارستان مرخص شد و پیش از همه اصرار داشت مراببیند. وقتی به دیدنش رفتم هم
ۀ بدنم از فرط خستگی و ضعف کوبیده بود اما به محض دیدنش رنجم را از یاد بردم و اجازه دادم در آغوشم بگیرد.او بی وقفه تشکر می کرد و اشک می ریخت.اطرافیان هم گریه می کردنند.مادر لیلا اشک ریزان گفت:<o></o>
- به خدا تو مایه برکت هر خونه ای.اگه تو نبودی........اگه تو نبودی.......<o></o>
گفتم:<o></o>
- اگر هم من نباشم خدا هست خانوم.<o></o>
مادر مرجان دستم را گرفته و گفت:<o></o>
تو جون دختر منو نجات دادی و این کار کمی نیست.<o></o>
لیلا گفت:<o></o>
- حق با بقیه ست.اگه نبودی معلوم نبود حالا مرجان و دخترش کجا بودند.تو کاری رو انجام دادی که هیچکس شهامت نداره حتی بهش فکر کنه.<o></o>
مرجان میان گریه گفت:<o></o>
- من شاهد بودم که اون چطور با شهامت و تلا ما رو نجات داد.هیچ وقت اون صحنه رو از یاد نمی برم که خدا رو با فریاد صدا می کردی و ازش کمک می خواستی.<o></o>
اشک خودم هم با به یاد آوردن آن لحظه از دیدگانم جاری گردید.حق با او بود، لحظه ای که بچه پا به دنیا می گذاشت بی آنکه خود بفهمم خدا را فریاد می کردم.مرجان در ادامه گفت:<o></o>
- قبل از اومدنت داشتم به مادرم می گفتم، به همین دلیل دخترم پیش از اونکه دختر من باشه دختر شراره ست.شراره تو حالا واقعا از یک خواهر به من نزدیکتری.<o></o>
با لحن شوخ پرسیدم:<o></o>
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- حالا که چنان لحظات سختی رو تجربه کردی ، فکر نمی کنی دربارۀ گفتن حرفهای شب قبل در اشتباه بودی؟<o></o>
او دستم را فشرده و در حالی که می کوشید اشاره ای به موضوع گفتگویمان نکند گفت:<o></o>
- حق با توست.از خودم به خاطر گفتن چنان حرفهایی خجالت می کشم.<o></o>
از شلوغی حاکم بر اتاق بهره برده و آرام گفتم:<o></o>
- مطمئنم اگه رضا بفهمه بال درمیاره.بگو ببینم مادر شدن چه جور احساسیه؟<o></o>
با لبخندی گرم گفت:<o></o>
- باید خودت تجربه کنی تا بفهمی.هرچند که حالا تو برای دخترم کمتر از من نیستی.<o></o>
آنگاه در حال نوازش دخترش گفت:<o></o>
- اسمش رو میذارم شراره، چه دیگران قبول کنند و چه نه.دلم می خواد مثل تو تربیتش کنم.بیا بغلش کن.<o></o>
بغض گلویم را فشرد.تا یکی دوسال قبل حس می کردم در دنیا موجود زائدی ام و حالا کسانی بودند که می خواستند موجودی مشابه من پرورش دهند.دختر مرجان را در آغوش خود فشرده و فکر کردم از احساس غرور لبریزم.چطور در گذشته آنقدر ناامید و خسته بودم؟به راستی چه لذتی دارد دیگران دوستت داشته باشند و به حسابت آورند.<o></o>
دو روز پس از به دنیا آمدن شراره رضا به رشت برگشت و با دیدن بچه جا خورد و زمانی تعجبش به حد اعلا رسید که دانست دخترش را من با دنیا آوردم.آن روز را هرگز از یاد نمی برم.به من در حالی که بی نهایت شادمان بود گفت:<o></o>
- فکر می کردم هر کاری ازت بر بیاد، اما نه این کار!<o></o>
بعد با حالتی جدی گفت:<o></o>
- برام تعریف کردند با چه شهامتی برای حفظ تنها سرمایه های زندگی من تلاش کردی.ازت ممنونم.<o></o>
آنگاه در حضور دیگران به مرجان گفت:<o></o>
- ازت معذرت می خوام که هنوز نیامده برای مدت کوتاهی ترکت می کنم اما مجبورم به خاطر موضوع مهمی با شراره تنها صحبت کنم.تو که اعتراضی نداری؟<o></o>
قلبم فرو ریخت.سلبقه نداشت رضا در حضور دیگران چنان تقاضایی کند.مرجان با رضایتی آشکار گفت:<o></o>
- البته که ندارم.<o></o>
رضا دستش را فشرده و پس از بوسیدن دخترش از جا برخواست.زیر چشمی به دیگران نگریستم، برخورد آنها هم محترمانه بود.پس از جا برخاسته و به اتفاق رضا از اتاق خارج شدم.رضا در حیاط خانۀ خواهرش را گشود و کنار ایستاد ابتدا من وارد شوم.وقتی روی تراس زیر آسمان گرفته نشستیم اوبرای نخستین بار گفت:<o></o>
-اگه سیگار بکشم ناراحت نمی شی؟<o></o>
در حالی که می کوشیدم لحنم مودبانه باشه گفتم:<o></o>
- مگه تو سیگار هم می کشی؟<o></o>
با لحنی شوخ در حال روشن کردنش گفت:<o></o>
- چیه؟ می خوای پیش مرجان رسوام کنی؟<o></o>
خندیدم و گفتم:<o></o>
- البته که نه، اما از این به بعد اگه به خاطر دخترت نکشی بهتره.<o></o>
- از این به بعد؟من تازه چند روزه شروع کردم.<o></o>
- پس خیلی راحت می تنی کنارش بذاری.<o></o>
به چشمانم خیره شد و گفت:<o></o>
- بعد از اینکه خیالم از طرف تو راحت شد این کارو می کنم.<o></o>
مقصودش گنگ بود.پس در سکوت به نگاه پر معنایش پاسخ گفتم.چند لحظه بعد گفت:<o></o>
- نمی پرسی مقصودم چیه؟<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتمک<o></o>
- خودت برای همین خواستی تنها باهام حرف بزنی.<o></o>
- هنوز منو معتمد خودت می دونی؟<o></o>
بدون مکث گفتم:<o></o>
- البته که می دونم.<o></o>
به عقب تکیه کرد و معترض گفت:<o></o>
- پس چرا وانمود می کردی گذشتۀ پر ماجرایی نداشتی؟<o></o>
به صورتش نگریستم و خواستم چیزی بگویم که در ادامه گفت:<o></o>
- البته گذشتۀ تو به خودت مربوطه، اما تو واقعا چطور می تونستی اون همه رنج رو خودت به تنهایی به دوش بکشی؟مگه شونه های تو چقدر توان داشتند؟<o></o>
برای لحظاتی کوتاه مکث کرده و در ادامه با آهنگی متاثر گفت:<o></o>
- وقتی فقط رنجهای تو رو کنار هم می چینم از خودم بدم میاد.تو در طول این مدت برای همۀ ما دلسوز و فداکا بودی، اما من چی؟ من برای تو چه کردم؟جز اینکه با دادن پیشنهاد ازدواج رنجت دادم و تمام مدت مثل کنه بهت چسبیدم، کار دیگه ای کردم؟<o></o>
- رضا.....<o></o>
- نه، لطفا بذار حرفهام رو بزنم.در غرور و قدرت تو هیچ شکی ندارم اما فقز بگو چطور این همه رنج رو توی قلب کوچیکت جا دادی؟رنج از دست دادن برادرت و رنج آوارگی، رنج تنهایی و رنج از دست دادن مردی که بینهایت دوستش داشتی.این همه برای دختری به سن و سال تو کم نیست.<o></o>
با دهان باز به صورتش خیره شدم.با لبخندی تلخ گفت:<o></o>
- بله تعجب نکن، من همه چیز رو می دونم.پس خیال کردی برای چی رفته بودم تهران؟فکر کردی اگه خودتو توی این دهات دور افتاده حبس کنی دنیا به آخر می رسه؟فکر نکردی با این کار مردی رو که از عشقت تقریبا دیوانه شده راهی اون دنیا می کنی؟<o></o>
بلافاصله پرسیدم:<o></o>
- از اون چی می دونی؟<o></o>
سری تکان داده و آهسته گفت:<o></o>
- تو به من بزرگترین لطف دنیا رو کردی و زن و فرزندمو از مرگ نجات دادی.منم می خوام گوشه ای از این محبت رو جبران کنم.<o></o>
عجولانه تکرار کردم:<o></o>
- از اون چی می دونی ؟ خبری ازش داری؟<o></o>
با لبخندی پر معنا پرسید:<o></o>
- اگه انقدر دوسش داشتی چرا ترکش کردی؟<o></o>
مکثی کرده و گفتم:<o></o>
- تو که همه چیز رو نمی دونی.<o></o>
او با اطمینان گفت:<o></o>
- من همه چیزو می دونم، به خوبی خودت.واقعا تو چطور تونستی اونو در اون اوضاع و شرایط رها کنی و به فراموشی بسپاریش؟<o></o>
- تو نمی تونی منو سرزنش کنی.هیچکس از دل دیگری خبر نداره.<o></o>
- همین قدر می دونم اونقدر دوسش داری که نمی تونی با هیچ مرد دیگه ای زندگی کنی.آیا این همون دلیل موجهی نیست که به خاطرش همۀ خاستگارات رو جواب می کنی؟<o></o>
- من اون لحظه فکر کردم تصمیمم درسته.<o></o>
- حالا چی؟حالا که نزدیک سه سال گذشته.بازم فکر می کنی کارت درست بوده؟به نظرت اگه می موندی و با مشکلاتت مبارزه می کردی بهتر نبود؟<o></o>
- خیال می کردم اینطوری برای اون بهتر باشه.<o></o>
- بهتر باشه! تو تفریبا با رفتنت اونو دیونه کردی!<o></o>
مصرانه پرسیدم:<o></o>
- تورو به خدا ازش چی می دونی؟<o></o>
رضا پک محکمی به سیگارش زده و گفت:<o></o>
- من اونو دیدم،از عشق تو معتکف و خونه نشین شده و با دیوانگی فاصله ای نداره.<o></o>
- بهش که نگفتی از من باخبری؟<o></o>
- مگه دیوانه ام؟!<o></o>
- پس اونو از کجا پیدا کردی؟<o></o>
رضا روزنامه ای را مقابلم نهاد و گفت:<o></o>
- از این.قسمت آگهی های ترحیمش رو بخون.<o></o>
روزنامه را باز کرده و به خواست او به بخش آگهی های ترحیم را از نظر گذراندم.کسی مطلبی را به یاد من به چاپ رسانده بود.مطلبی که با خواندنش اشک به دیده آوردم.رضا گفت:<o></o>
- می دونی که من عادت دارم از روی کنجکاوی همۀ مطالب روزنامه رو بخونم.اول فکر کردم هم اسم تو زیاده ولی وقتی فامیلی تورو با فامیلی اون آگهی تطبیق دادم شکم تا حد زیادی به یقین مبدل شد.راستش رو بخوای علی رغم سکوتت همیشه دربارۀ گذشته ات کنجکاو بودم و در باور این موضوع که هیچکس و هیچ چشم انتظاری نداری تردید داشتم.این بود که از روی کنجکاوی به دفتر قبول آگهی ها تلفن زدم اما چون به مقصود نرسیدم تصمیم گرفتم حضورا به دفتر روزنامه مراجعه کنم و با بیان دلالی قانع کننده پیرامون آگهی دهنده تحقیق کنم.اونا ابتدا زیر بار نمی رفتند اما وقتی اصرار کردم آدرس آگهی دهنده را در اختیارم گذاشتند.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- هنوز توی همون باغ زندگی می کنند؟<o></o>
رضا گفت:<o></o>
- نه، کدوم باغ؟جایی رو که من دیدم خونه ای نسبتا متوسط بود در شمال شهر و صاحبش مردی به نام جمشید نادری بود.مردی میانسال و مغموم.<o></o>
- کسی باهاش زندگی نمی کرد؟<o></o>
- چرا یک خانوم متشخص بنام محبوبه بود که من این اطلاعات رو از طریق اون کسب کردم.<o></o>
- فقط او؟!<o></o>
- بله ، خودت خودت که بهتر می دونی از همسرش جدا شده.<o></o>
از جا برخاسته و تکرار کردم:<o></o>
- جدا شده؟!<o></o>
- بله، تقریبا دو سه سالی میشه.<o></o>
قلبم به شدت می تپید . به طرف اتاقم رفتم.رضا پرسید:<o></o>
- می خوای چیکار کنی؟<o></o>
عجولانه در جمع اوری اتاقم گفتم:<o></o>
- من باید برم.<o></o>
رضا که مقصودم را نمی فهمید گفت:<o></o>
- سر در نمی یارم! دو سه سال قبل اونطور با عجله ترکش می کنی و حالا هم با عجله میری سراغش؟<o></o>
حس می کردم وقت کافی برای ادای مقصودم ندارم با این حال صاف ایستاده و گفتم:<o></o>
- اون از همسرش جدا شده و من اینو نمی دونستم.<o></o>
- اون که سالها قبل از همسرش جدا شده.سری به علامت استیصال تکان داده و گفتم:<o></o>
- تو متوجه نیستی، اون به من احتیاج داره.اون فکر می کنه من مردم.<o></o>
- خب بله، انگار از پیدا کردنت ناامید شده بود بنابراین فکر کرده بود مردی.<o></o>
اشک از دیدگانم جاری گردید.میان گریه گفتم:<o></o>
- آه خدای من، چه عذابی کشیده.<o></o>
- حالا کجا می ری این وقت شب؟!داره هوا تاریک می شه.<o></o>
- من باید برم، حتی اگه حالا نصف شب بود. اگه زودتر می دونستم زودتر می رفتم.خیال می کردم هنوز به همسرش علاقه داره و برش می گردونه.<o></o>
رضا با حالتی غریب براندازم می کرد .ملتمسانه گفتم:<o></o>
- تورو خدا فقط مانعم نشو و بذار برم و اگه می خوای کمکم کنی برام ماشن بگیر و آدرسش رو بهم بده.<o></o>
- بذار منم باهات بیام.<o></o>
- این امکان نداره.من باید تنهابرم،همونطور که تنها اومدم.درضمن زن و فرزندت به حضورت احتیاج دارند، باید در کنارشون باشی.<o></o>
رضا که مقصود مرا نمی فهمید با حالتی سردرگم گفت:<o></o>
- من که نمی دونم چی می گی، همین قدر می دونم که وقتی تصمیم بگیری کاری رو انجام بدی هیچی نمی تونه جلوتو بگیره.<o></o>
با دیدگانی اشک آلود گفتم:<o></o>
- تودر حق من لطفی کردی که خودت از وسعتش بی خبری.<o></o>
- حتی نمی خوای با بقیه خداحافظی کنی؟<o></o>
- برای بردن اسبابهام بر می گردم.فرصت زیاده.تا اون موقع از قول من ازشون معذرت بخواه.<o></o>
دستمالی به طرفم گرفت و با محبت گفت:<o></o>
- تا چند دقیقۀ دیگه ماشین جلوی دره ، حاضر باش.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل بیست و چهار
در تمام طول سفر گریه کردم و برای رسیدن به تهران لحظه شماری نمودم.همان مسیری که روزی آرزو داشتم هرچه زودتر از تهران دورم کند اکنون برایم به قدری طولانی بود که هر ثانیه اش بسان یکسال می گذشت.رضا بدرقه ام کرده و سفارش نمود از حال خودم بیخبرشان نگذارم.گاهی با خود فکر می کنم اگر رضا آن پیام غم زده را نمی خواند چه می شد.<o></o>
راننده به خواست من مسیر چهارساعته را به دلیل سرعت زیاد سه ساعته پیمود و سرانجام ساعت یک بعد از نیمه شب مقابل منزل نادری توقف نمود.منزلی که اگر باور نداشتم رضا آن را دیده باشد به اینکه مالکش نادری باشد شک می کردم.وقتی زنگ را فشردم همۀ تنم می لرزید. انگار قرار بود پس از سالها گذشته را تکرار کنم.مدتی طول کشید تا اینکه در توسط محبوبه باز شد.او با دیدنم برای چند لحظه بر جا میخکوب شد و خواست چیزی بگوید که به سکوت دعوتش کردم و آرام گفتم:<o></o>
- لطفا خودتون رو کنترل کنید. می تونم بیام داخل؟<o></o>
او در حالی که اشک شوق می ریخت کنار ایستاد تا وارد خانه شوم،آنگاه در را آهسته بست.پرسیدم:<o></o>
- خواب که نبودید؟<o></o>
میان گریه گفت:<o></o>
- می دونید که آقا تا دیر وقت بیدارند.<o></o>
آوای گیتارش سکوت خانه را می شکست .با به یاد آوردن گذشته اشک در دیگانم جمع شد و بغضی آشنا گلویم را فشرد.محبوبه مرا به یکی از اتاقها راهنمایی کرد و آنگاه گفت:<o></o>
- شما رفع خستگی کنید تا اومدنتون رو به آقا خبر بدم.<o></o>
دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- نه، اجازه بدین خودم به دیدنشون برم.داخل پذیرایی اند درسته؟<o></o>
تائئد کرد و گفت:<o></o>
- هنوزم باورم نمی شه خودتونید.<o></o>
- فکر کردید مردم؟<o></o>
- آه من نه، آقا اینطور فکر می کردند و خدا می دونه طی این مدت چقدر خودشون رو سرزنش کردند.<o></o>
- برای چی؟<o></o>
- می گفتند احساس شمارو به بازی گرفتند و روحتون رو آزرده کردند و سبب آوارگی و مرگتون شدند.چه شبها که برای من اشک ریختند و گفتند شرارۀ من پس انداز زیادی نداشت و از این خونه رفت.دائم نگرانتون بودند و خودشون رو ملامت می کردند.یادمه سه شبانه روز بعد از رفتنوتون نه لب به چیزی زدند و نه خوابیدند، فقط گریه می کردند تااینکه عاقبت بیمار شدند.<o></o>
پرسیدم:<o></o>
- چرا اومدین به این خونه؟!بقیه چی شدند؟ رکسانا کجاست؟<o></o>
محبوبه اشک از دیده زدود و گفت:<o></o>
- حکایت بلندی داره، باید سر فرصت براتون بگم.همین قدر بگم که آقا کس دیگه ای شده و مطمئنم اگه ببینیدشون در شناختنشون شک می کنید.<o></o>
همین هنگاه نادری محبوبه را فراخواند و او با عذر خواهی از من نزدش رفت.خدایا قلبم با شنیدن صدایش داشت از قفسۀ سینه ام بیرون می زد.صدا همان صدا بود فقط اندوهگین و خسته.<o></o>
- لطفا برام قهوه بیارین.<o></o>
آرزو کردم بتوانم همان لحظه چهره اش را ببینم.همانطور پشت در اتاق اشک ریخته و لب به دندان گرفتم.دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ولی مگر می شد؟انگار بغضی سنگین راه گلویم را بسته بود و شهامت کافی برای رویارویی دوباره را نداشتم.آرام و بی صدا به آشپزخانه رفتم و در همان حال اطرافم را از نظر گذراندم.آن خانه در مقایسه با منزلی که در گذشته دیده بودم، بسیار کوچک به نظر می رسید.با این وصف ساکت و آرام بود.به محبوبه گفتم:<o></o>
- لطفا هوشون رو بدین من ببرم.<o></o>
محبوبه گفت:<o></o>
- فکر می کنید با دیدنتون چه عکس العملی نشون بدن؟<o></o>
- راستش را بخواهید نمی دونم چون حال خودم اصلا مساعد نیست.<o></o>
محبوبه لبخندی زده و با صداقت گفت:<o></o>
- واقعیتش اینه که من هرگز مردی رو ندیده بودم که اینطور به زنی خالصانه علاقه داشته باشه.<o></o>
گفتم:<o></o>
- اونم به زنی که ذره ای لیاقت اون همه محبت و توجه رو نداره.<o></o>
- شما نباید دربارۀ خودتون اینطور غیر عادلانه قضاوت کنید.خودتون نمی دونید که چقدر برای آقا ارزش دارید.شبی نیست که یادتون نکنه.همین امشب داشت می گفت شرارۀ من قلبش فقط برای دیگران می تپید.<o></o>
اشک در دیگانم جمع شد. محبوبه در ادامه گفت:<o></o>
- من تا چند وقت قبل به معجزۀ عشق اعتقادی نداشتم اما با دیدن آقا معتقد شدم.شما با رفتنتون آقارو معتکف و دگرگون کردید،به نحوی که حاضر نیست خلوتش رو با هیچ چیز عوض کنه و به گذشته برگرده.<o></o>
خواستم دربارۀ همسرش بپرسم که قهوه آماده شد و محبوبه گفت:<o></o>
- شما مطمئنید که می تونید با ایشون روبرو بشین؟<o></o>
چون تاکید کردم سینی حاوی شکر و شیر و قهوه را به دستم داد و با لبخندی پر مهر بدرقه ام کرد.آوایگیتارش همچنان سکوت معصوم خانه را می شکست و عطر نفسهایش به هیجان گنگ گذشته در وجودم جانی دوباره می بخشید.خوب که فکر می کنم در میابم من هرگز در طول آن سالها نتوانسته بودم اورا فراموش کنم و در اصل با یاد او زیسته بودم و آنقدر به او نزدیک بودم که نمی فهمیدم.درست مثل اینکه دائم به خود یادآوری کنم من دست دارم،قلب دارم،روح دارم یا احساس دارم!وقتی با انگشتان لرزانم به در پذیرایی زدم صدایش ترسی غریب به وجودم ریخت:<o></o>
- بفرمائید داخل.<o></o>
در پذیرایی را گشودم و آنجا را نیمه تاریک دیدم .او مقابل اتش شومینه ایستاده و چهره اش ناخوانا بود.برخی از موهایش سفید شده و اندکی لاغر می نمود، با این وصف چون گذشته خوش لباس بود و عطر توتونش احساس می شد.به زحمت لب گشودم سلام کنم که گفت:<o></o>
- سینی رو بذارین و برین خانوم.<o></o>
دانستم هنوز متوجه حضورم نشده لذا با آهنگی لرزان سلام دادم و در حالی که سینی در دستانم می لرزید همچنان ایستادم.آرام و ناباور به عقب برگشت و با دیدنم سر به زیر افکند.گمانم به اینکه خودم باشم شک داشت چرا که دوباره با دقتی دوچندان به سرلپایم نگریست و با دهان باز بر جا ایستاد.سینی را که اکنون مثل کوهی سنگین شده بود روی نزدیکترین میز به خودم گذاشتم و قدمی پیش برداشتم.او نیز چند قدم جلو آمد و ناباور شانه هایم را به دست گرفته و زمزمه کرد:<o></o>
- خودتی!خود خودت!<o></o>
بغض گلویم را فشرد.چقدر شکسته شده بود.اشکم سرازیر شد. دستش را بر موها و دستها و شانه ها و صورتم کشید و اینبار با صدای بلندتری تکرار کرد:<o></o>
- خود خودتی!<o></o>
با تکان سر تایید کردم.مرا به خودش فشرد و با صدای بلند گریست و گفت:<o></o>
- خداوندا پس دعام صورت حقیقت به خودش گرفت .ازت ممنونم ، ازت ممنونم که یک بار دیگه امکان دیدنشو بهم دادی.<o></o>
من هم گریه می کردم و قادر نبودم کلامی به زبان بیاورم.مرا کمی از خودش دور کرده و به خاطر بلندی قدش چانه ام را با دست بالا گرفت و به صورتم خیره شد.این ژست مخصوصش بود.بالاخره گفتم:<o></o>
- خودمم آقا، شرارۀ احمق و کله شق شما.<o></o>
روی مبلی نشست و مرا کنار خودش نشاند، دستم را به دست گرفته و همچنان به صورتم خیره ماند.گویی هنوز حضورم را باور نداشت.خواستم چیزی بگویم که مانعم شده و گفت:<o></o>
- هیچی نگو، فقط بذار نگات کنم.چون وقتی حرف می زنی این امکان رو ازم می گیری که به دقت براندازت کنم.<o></o>
گفتم:<o></o>
- من اومدم که پیشتون باشم،پس فرصت برای دیدنم زیاده آقا.<o></o>
دوباره اشکهایش روان شدند.برای نخستین بار دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- باشه،هر طور شما بخواین.ساکت می شینم.<o></o>
میان گریه بی مقدمه گفت:<o></o>
- شراره اگه فقط کمی صبر کرده بودی و عجله نمی کردی همه چیز درست می شد.<o></o>
سر به زیر افکنده و گفتم:<o></o>
- می دونم آقا.سرزنشم نکنید.<o></o>
- من بلافاصله بعد از رفتنت به رای دادگاه گردن گذاشتم و مهریه پری نازو پرداختم و ازش جدا شدم.وقتی تو نبودی دیگه هیچی اهمیت نداشت.هیچی!<o></o>
انگار با خودش حرف می زد.گفتم:<o></o>
- من با ورودم به زندگیتون یک دنیا مشکلات ریز و درشت خلق کردم.<o></o>
شانه هایم را به دست گرفته و گفت:<o></o>
- تو با ورودت به زندگیم برام زندگی و عشق آوردی و با رفتنت همشون رو ازم گرفتی.<o></o>
سر به زیر فکندم.در ادامه گفت:<o></o>
- خیلی دنبالت گشتم، حتی رفتم پیش زن برادرت بلکه ازت خبری داشته باشه.وقتی ناامید شدم به خودم گفتم برای همیشه ازدستت دادم و خدا داره به خاطر اشتباهات گذشته تنبیهم می کنه.بارها به درگاهش توبه کردم و بهش التماس کردم تورو به من برگردونه اما انگار دیگه خیلی دیر شده بود.<o></o>
- من که حالا روبروتون نشستم و حقیقت دارم.<o></o>
دست بر صورتم کشیده و گفت:<o></o>
- واقعا خودتی یا اومدی که قبل از مرگ تنها آرزوم رو برآورده کنی؟<o></o>
دستش را فشرده و گفتم:<o></o>
- این حرفهارو نزنید آقا.من برگشتم تا در کنار شما باشم و اگر چنین حرفهایی بزنید اینبار حقیقتا خودمو سر به نیست می کنم.<o></o>
مرا به طرف خودش کشید و زمزمه کرد:<o></o>
- نه، اگه بدونم خودتی از خدا عمری طولانی می خوام تا سالهای دوری و جبران کنم و هر کاری لازم باشه برای خوشبختیت بکنم.<o></o>
- وقتی در کنار شما باشم خوشبخت خوشبختم.<o></o>
کمی از خود دورم کرد و در پناه نور آباژور با حالتی متفکر پرسید:<o></o>
- اینو جدی گفتی یا تعارف بود؟<o></o>
متبسم گفتم:<o></o>
- پس خیال کردین برای چی برگشتم؟<o></o>
با آهنگی لرزان از فرط بغض گفت:<o></o>
- من به دیدن گاه به گاهت هم راضی ام عزیز من، انقدری که شارژ روحیم کنی.<o></o>
گفتم:<o></o>
- منم برای ادامۀ زندگی به حضور شما احتیاج دارم .خیال می کردم گفتم.<o></o>
با اشاره به خودش گفت:<o></o>
- ولی من پیر شدم و تو در اوج جوانی هستی.از اون گذشته بعد از دادن مهریۀ پری ناز مثل گذشته ثروتمند نیستم.<o></o>
اخم کرده و گفتم:<o></o>
- شما دارید دربارۀ من اشتباه می کنید.آیا فکر می کنید من چشم به ثروتتون داشتم؟<o></o>
- اما به هر حال تو باید دلخوشی داشته باشی؟<o></o>
- بزرگترین دلخوشی من شمایید آقا.شما.<o></o>
با ناباوری به صورتم خیره ماند.روی از او بر گرفته و در ادامه گفتم:<o></o>
- به محض اینکه فهمیدم چه کردید برگشتم .شاید باور نکنید اما اگر زودتر فهمیده بودم خیلی زودتر اومده بودم.<o></o>
چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد و پرسید:<o></o>
- پس برای چی نگاهت رو از من می دزدی و حرف می زنی؟اگه راست می گی چشم در چشمم بگو، در غیر اینصورت خیال می کنم داری از سر ترحم چنین حرفهایی می زنی.<o></o>
با لبخندی گیج گفتم:<o></o>
- ترحم؟!من مگه کی هستم که ترحم کنم؟خودم موجود بدبختی ام که تمام این مدت آواره بودم.<o></o>
دستم را فشرد و گفت:<o></o>
- قصۀ قربتت رو هم باید بشنوم اما حالا نه.حالا می خوام چیزهای مهمتری رو از زبونت بشنوم.چیزهایی که حاضرم به خاطر شنیدنشون جونمو فدا کنم.<o></o>
بغض گلویم را فشرد.گفتم:<o></o>
- آقا تورو به خدا به من بیشتر از اونچه لیاقتمه محبت نکنید، چون ظرفیت پذیرشش رو در خودم نمی بینم.<o></o>
خودش هم می گریست.با این وصف گفت:<o></o>
- زود باش، تا نشنوم قرار نمی گیرم.<o></o>
میان گریه گفتم:<o></o>
- به اندازۀ تمام خوبی ها و بدی ها، به اندازه تمام زیبایی ها و زشتی ها و به اندازۀ هرچه هست و نیست دوستون دارم.<o></o>
بر دستانم بوسه زد و میان گریه گفت:<o></o>
- دوباره!<o></o>
گفتم:<o></o>
- خودتون می دونید، بهتر از خودم می دونید.یادتونه؟ اولین باری که بهم پیشنهاد ازدواج دادید فهمیدید که چقدر بهتون علاقه دارم.<o></o>
معترض گفت:<o></o>
- نه مطمئن نیستم.پس برای چی ترکم کردی؟من بعد از رفتن تو دیوانه شدم و روزی هزار بار آرزوی مرگ کردم.حالا خیال می کنم اومدی تا باز جنونم عود کنه و دوباره بری.<o></o>
- قضاوت بیرحمانه ایه .<o></o>
- نه اون اندازه که تو دربارۀ من به کار گرفتی.<o></o>
- گذشته رو جبران می کنم.همونی می شم که شما می خواین.<o></o>
- مطمئنی که پشیمون نمی شی؟<o></o>
- اینو من از شما می پرسم.آیا مطمونید که چند سال بعد از زندگی در کنار دختر فقیر و بی کسی چون من پشیمون نمی شین؟<o></o>
- می گم که اومدی دوباره منومجنون کنی.آخه کی می تونه مثل من از عشق دختری انقدر تغییر کنه؟تو حتی با حضورت در باور خیلی از عقایدم کمکم کردی و سبب شدی پس از سالها به طرف خدا برگردم آیا این برات کافی نیست؟<o></o>
به شانه اش تکیه کرده و زمزمه کردم:<o></o>
- دنیا برای درک عشق و دوست داشتنم خیلی کوچیکه!<o></o>
با آهنگی پر محبت گفت:<o></o>
- دلیلش اینه که خودت به وسعت دنیا مهربونی.<o></o>
.....<o></o>
آنجا شروع زندگی مشترک ما بود.پس از ازدواجمان رکسانا را از مدرسۀ شبانه روزی اش برای همیشه به خانه باز گرداندیم تا در کنار هم زندگی ساده ای را آغاز کنیم.<o></o>
خنده آور است، اما حتی حالا پس از گذشت سالها هنوز وقتی روبرویش می نشینم باور ندارم انقدر خوشبخت باشم.چون به خودش می گویم می خندد و می گوید :تا بوده همین بوده.همیشه یک عمر به دنبال خوشبختی می دویم وچون به دستش می آوریم در قبولش نا باوریم!
پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا