آدم دوربرش خيلي بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابي ميخوند هم همه چيزش رديف بود.
يه مدتي خوب شيطوني کرد. که تو اين مدت من ازش خبر نداشتم تا همين چند وقت پيش که يه دفعه اي ديدمش. رديف نبود. انگاري دلش خيلي پر بود.
با هم رفتيم ? قدمي بزنيم. ازش پرسيدم:
– چه خبر؟
با حالت گرفته گفت از دفعه آخري که ديدمت هيچ خبر به درد بخوري نيست.
ـ چه ميکني ؟
ميرم و ميام
فک کردم دوس نداره ازش سوال کنم واسه همين ساکت شدم.
يه مدتي که به سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش ديدم چشمامش پر اشکه دلم ريخت
روشو اونور کرد که اشکاشو نبينم
پرسيدم چي شده
بغضش دو برابر شد.
سرشو گذاش رو شونم و بلند بلند گريه کرد و يه چيزايي گفت
ميگفت: فکر ميکردم بايد دنبال کسي که آرزو داري بگردي اما نفهميدم خودش مياد .
وقتي هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نميدونستم بعضي جاهارو اصلا نبايد ميگشتم.
به هر جايي رفتم اما نفهميدم تو هر جا بخشي از وجودمو جا گذاشتم.
دنبال آدم روياهام گشتم حتي تو نکبت و مردابي که مطمئنا اون اونجا هيچ وقت نبود.
حالا ديگه اين من اون مني نيست که اون آدم روياها رو آرزو ميکرد. حتي اگه آرزو هم کنه ديگه لياقته اونو نداره.
اومدم بهش نزديک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتي روياش هم از خيالم رفته.
نميدونستم چي بگم.
هرچي ميگفتم بدتر ميشد.
واسه همين سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .
و فقط تو دلم براش دعا کردم!