بنام خداي ايثار

kazem safari

عضو جدید
روزاي اول تموم فکر و ذکرم عضو شدن تو سايت بود. راستش اصلا به کاري که مي خواستمم انجام بدم فکر نمي کردم . براي بار سوم والبته يواشکي رفتم و ثبت نام کردم. دکمه ارسال فرم رو که زدم تازه فهميدم چي کار کردم تمام بدنم سرد شده بود فکر مي کردم انگار يکي منو داره به سمت مرگ راهنماييي مي کنه.
شب که شد موقع خواب مي ترسيدم بخوابم مي ترسيدم صبحي در کار نباشه مي ترسيدم اخرين شب زندگيم باشه.
داشتم فکر مي کردم که زندگيم چقدر بي ثمر بوده و نتونستم توي طول زندگيم کاري بکنم که بهش افتخار کنم
همون موقع ها بود که خوابم برد. تا خود صبح يه سره خوابيدم.
صبح با صداي بابام از خواب بيدار شدم . انگار هنوز زنده بودم انگار هنوز کسي قلبم رو از تو سينم در نياورده بود.
اون روز يکي از نوراني ترين روزاي عمرم بود .
يه روز دو روز يه هفته گذشت جرات نمي کردم به مامان و بابام بگم چي کار کردم اونا اصلا با اين کار موافق نبودن تازه من خودمم هنوز با اين مساله کنار نيومده بودم.
با لخره دست به کار شدم شروع کردم به تحقيق کردن در باره ي اهداي عضو..
توضيحات سايت اهدا رو خوندم .
تازه اون موقع بود که فهميدم چه اعضايي قابل اهدا هستند و در چه صورتي مي شه اونا رو اهدا کرد .
با ديدن اون مطالب ترسم کمتر نشد که بيشتر هم شد. حالا ديگه از قرنيه چشمام و دريچه قلبم هم مي ترسيدم .
وقتي فکر مي کردم که با خودم چي کار کردم تمام بدنم شروع به لرزيدن مي کرد هر بار که مي خوابيدم و بيدار مي شدم گمان مي کردم الانه که فلس فلس بدنم رو از هم جدا کنن و بين مردم تقسيمش کنن.
روزا مي گذشت و من فقط به مراسم ختم خودم فکر مي کردم و براي مرگي که معلوم نبود کي قراره اتفاق بيفته و اصلا معلوم نيست چه طور اتفاق بيفته گريه مي کردم اطرافيانم پدر و مادرم خواهر و برادر هامو تصور مي کردم که دارن براي من عزا داري ميکنن و بعد دوباره گريه مي کردم .
از همه سخت تر اين بود که مجبور بودم همه چي رو توي خودم بريزم و به کسي حرفي نزنم پيش خودم مي گفتم شايد اگه براي من اتفاقي بيفته به اغما برم بتونم دوباره به هوش بيام ولي کسي متوجه اين موضوع نباشه و و اعضاي بدنم رو بردارن.. اصلا چند بار به فکر افتادم که برم و ثبت نامم رو کنسل يا متوقف کنم.
روزي 1000 بار خودم رو مي کشتم و زنده مي کردم اصلا انگار واقعا روزهاي پايان عمرم رو سپري مي کردم حالم خيلي بد بود انگار ديگه رنگ به روم نمونده بود که اتفاقي پاي درد و دل يه دختر خانمي توي پارک نزديک خونمون نشستم اونم مثل من حال خوشي نداشت گويي اونم داشت از يه چيزي فرار مي کرد حال اونم درست مثل حال من بود احساس مي کردم من مي تونم حالشو بفهمم خلاصه خودم رو راضي کردم و ازش پرسيدم .
اونم گفت ديگه نمي تونه خونه رو با اون وضعيت تحمل کنه اول فکر کردم از خونه فرار کرده .اما مي گفت ديگه نمي تونه شاهد عذاب کشيدن پدرش باشه مي گفت حاضره بميره اما پدرش مثل سابق بشه. پرسيدم مشکل پدرش چيه؟ جواب داد: دو سال پيش وقتي پدرش سر کار بوده طي يه حادثه قرنيه اش اسيب مي بينه اول متوجه اسيب ديدگي نمي شن اما يه مدت که مي گذره بينايي پدرش به مشکل بر مي مي خوره اول عينک با شماره کم و بعد هر روز بالا رفتن شماره عينک باعث مي شه کم کم بينايشو از دست بده. با هزار زحمت عملش مي کنن اما چشم اسيب ديده که خوب نمي شه چشم سالم هم به مشکل بر مي خوره. حالا اونا تو ليست انتظار پيوند هستند اما.................
پرسيدم مشکل مالي داريد؟ گفت :حتي اگه مشکل مالي هم نداشتيم قرنيه اي براي پيوند وجود نداشت. چون هيچ کس حاضر نيست جسد عزيزانش رو قطعه قطعه کنه و تازه در صورت وجود داوطلب اون قدر ليست انتظار پر هست که جا به ما نرسه .
ساعتش رو نگاه کرد اشکاش رو پاک کرد خدا حافظي کرد و رفت .
حالا نوبت گريه کردن من و امثال من بود مايي که با خود خواهي تموم حتي از جسد خودمون هم نمي گذشتيم به هر حال که من مي مردم جسدم به چه دردي مي خورد.
پدر اون دختر بي چاره توي جووني داشت نابينا مي شد در حالي که روزي هزاران هزار نفر رو زير خاک دفن مي کنن در صورتي که قرنيه چشماشون سالم و قابل پيوند بود.
از خودم بدم اومد يه تکوني خوردم تا چند روز بهش فکر مي کردم کسايي که توي يه حادثه اتش سوزي مي سوختن اما زنده مي موندن و يه عمر مجبور بودن خودشون رو از همه پنهان کنن.
کسايي که مشکل بينايي داشتن و ديگه نمي تونستن زيبايي هاي اطرافشون رو ببينن حتي عزيزاشون رو.
کسايي که نياز به پيوند مغز استخوان داشتن يا حتي نوزاد هاي بي گناهي که مادر زادي دريچه قلبشون نورمال نبود. همه به يه طرف کسايي که به ظاهر از همه سالم تر بودن و در خفا از داخل اب مي شدن و ذره ذره مي سوختن يا بهتره بگم اونايي که مشکل قلب و کليه دارن اونا هر روز که مي گذره به مرگ نزديک تر مي شن در حالي که مايحتاج زنده بودنشون هر روز زير خاک خوراک موريانه ها مي شه .
بعد به اين نتيجه رسيدم که علم پزشکي اون قدر پيشرفت کرده که وقتي درصد زنده موندن و به هوش اومدن بالا باشه کسي رو به زور وارد اون دنيا نکنه.
اين اسمش ايثار نيست چون من از خودم چيزي ندارم که بخوام با دستاي خودم به کسي ببخشم اما اون که اون بالا نشسته و اين راه رو جلوي پاي من قرار داده حتما منظوري داشته. اون به من يه سري امانت بخشيده که هر وقت زمانش برسه ازم پس مي گيره .
حالا خيالم راحته که بعد از مرگم دست خالي نيستم درسته اونا يه روزي مال من بودن يه عضوي از وجودم بودن اما قرار نيست تا ابد مال من بمونن .
اينم يکي از امتحان هاي زندگي من بود که نا خواسته پا به اون گذاشتم اما دلم مي خواد که سربلند با پس دادن امانت هاي الهي ازش بيرون بيام .
الان چند سالي از زمان ثبت نامم مي گذره و من کارت اهداي عضوم رو در يافت کردم اونو هميشه توي کيفم مي زارم تا وقتي نوبت من هم رسيد يکي باشه که بتونه ازش استفاده کنه .
بعد ها از فکر هايي که مي کردم شرمنده مي شدم ولي لااقل يه چيزي برام روشن شد و اونم اين بود که روزي که ما ادم ها پا به اين دنيا مي گذاريم توي صف مرگ مي ايستيم.
نوبت بعضي هامون شده و بعضي ها هنوز فرصت دارن نمي گم خدا کنه زود تر نوبت من برسه چون دوست ندارم اعضامو با سر شکستگي تحويل نفر بعد بدم اما مي گم خدا کنه وقتي نوبت من شد که اول صف بايستم طوري به اون طرف قدم بگذارم که بتونم به افراد بيشتري کمک کنم البته اينم بگم که منتظر اون روزي هم مي مونم که خدا منو و امثال من رو توي صف ايثار گر هاي درجه پايينش قرار بده . بالخره منم يه بخشش کوچيک تو زندگيم کردم که بتونم بهش افتخار کنم.
 
Similar threads

Similar threads

بالا