بشنو از ني چون حكايت ميكند...

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد


درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام


بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما


ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما


جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد


عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا


با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی


هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا


چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت


جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای


چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس


عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود


آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

مولوی


 
آخرین ویرایش:

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
والاترين و زلال ترين حالات جان آدمي ، عشق به كمال مطلق و معبود حقيقي است .

مهم ترين مطلبي رو كه اين شعر مولا مي رسونه اينه كه :

صاحبان چنين عشق هايي پيوسته ، در
انتظار لحظه ي رهايي از قفس تن و زندان خاك
و
پيوستن به خداوندند .




عشق حقيقي تنها عشق به خداست

:(
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت لیلی را خلیفه کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟!

از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت: خامش! چون تو مجنون نیستی

هرکه بیدار است او در خوابتر
هست بیداریش از خوابش بتر

چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو دربندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا ماندش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان او راه سفر
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد


شعله تا مشغول کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد


نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر تورا زین سوختن مطلوب چیست


گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم


زان که می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود


با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار


مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز دو ديده خون فشانم ز غــمت شب جدايي
چــه كنم كه هست اينها گـل باغ آشــــنايي

مــــژه‌ها و چشم يارم به نظر چــــنان نـمايد
كه مـــيان سنبلــستان چرد آهــوي ختــايي

سر برگ گــل ندارم به چه رو روم به گــلشن
كه شــــنيده‌ام ز گلها هـــمه بوي بي‌وفـايي

بكدام مذهبست اين؟ بكدام ملت‌است اين؟
كه كشند عاشقي را كه تو عاشـقم چرايي

به طواف كــعبه رفتم به حــرم رهـــم ندادند
كه تو در بـرون چه كردي كه درون خانه آيي؟

به قـــمارخانه رفتم، هــــــمه پاكــــباز ديدم
چـو به صــومعه رســــيدم همه زاهد ريايي

در ديــر مي‌زدم مــــــن، که نـــدا ز در درآمد
كه درآ درآ عــــــراقي، كه تو هم ازآن مــايي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بشنو يك تفسير از آواي ني
گوش جان بر دادهاي ناي ني
ني نفير ناله هاي بي نواست
ني نواي دردهاي بي دواست
ني حكايت از نيستان ميكند
ني شكايتها ز انسان ميكند
ني عجب دارد ز عشاق حزين
عاشق مولا نباشد شرمگين
ني نباشد ناله را چون گويمش
ني نباشد آه را چون جويمش
ناي ني از ناي من افروخته
همچو من چشمي به اولي دوخته
از نوايش آسمان بشكافته
وز نفيرش سينه ها بشكافته
اين صداي آسماني در زمين
اين سراسر داغدار اندر جبين
راوي يك قطره از دريا شود
راوي يك قصه از رويا شود
من ني ام آن ني كه جانش آتش است
از نوايش آسمان در آتش است
من ز ني تفسيرها دارم كنون
سوز آوايش زند بر دل جنون
ساقيا جامي ز داد ني فروش
ناله ني را به جاي مي فروش
ني در اين بازار بي حرمت رهاست
قصه ني قصه رنج و جفاست
ليك اينجا بر غمت غمخوار نيست
همرهان را جز به پستي كار نيست
آب در هاونگها كوبيدن است
چشم ياري جز ز مولا ديدن است
من ني ام جانم به مهرش سوخته
ديده بر ديدار هجرش دوخته
ساقيا راز مي و ني را بگو
پرده را بشكاف و بي پروا بگو
بر دم مي مردي و مردانگي
ناله ني غربت و بيگانگي
اشگ مي شادي به صد افزون كند
ناي ني دل را به غم محزون كند
ناي ني چون اشگ دل صاف و زلال
شادي مي يك سراب بي مثال
بر مي و ني هر دو يك حاجت رواست
جز ز حق ياري گرفتنها خطاست

 
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن * * * ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها * * * خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی * * * بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده * * * بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا * * * بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شام خوبرویان واجب وفا نباشد * * * ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد * * * پس من چگونه گویم کین درد رادواکن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم * با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد * * * از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

این آخرین شعری بود که مولانا قبل از فوتش برای پسرش خواند
 

pdnvd

عضو جدید
خدايا من در قلب خود چيزي دارم كه با انهمه جلال و جبروتت در عرش کبریا نداری!
من خدائی مهربان چون تو دارم و تو خدائی نداري....
----------------------------------------
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست.
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
از دوستی دوست نگنجم در پوست
در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست
هرگز نزید به کام عاشق معشوق
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
وان علم که در نشان نگنجد به طلب
سریست میان دل مردان خدای
جبریل در آن میان نگنجد به طلب
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
بیکار مشین درآ درآمیز شتاب
بیکار بدن به خور برد یا سوی خواب
از اهل سماع میرسد بانک رباب
آن حلقه‌ی ذاهل شدگان را دریاب
 

behnaz 10

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یا صاحب الزمان[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] خدا کند تو بیایی و صبح ســر بزند

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] که بی سـتاره ترین شب شب جدایی توست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بیا که دیدن رویت بهشت موعود است
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بهشت هم آیتی از جلوه خدایی توست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[/FONT][/FONT]
[/FONT][/FONT]
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
ای اهل مناجات که در محرابید
منزل دور است یک زمان بشتابید
وی اهل خرابات که در غرقابید
صد قافله بگذشت و شما در خوابید
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
در دریائی کرانه‌اش ناپیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعره‌ها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی‌پا و سر گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای لایق این خانه نه​ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
"مولوی"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزای را بر ريز بر جان ، ساقيا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ، ساقيا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقيا
ای جان جان جان جان ، ما نامديم از بهر نان
برجه ، گدا رويی مکن در بزم سلطان ، ساقيا
اول بگير آن جام مه ، بر کفه ی آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوی مستان ، ساقيا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری يک قدح بر شرم افشان ، ساقيا
بر خيز ای ساقی بيا ، ای دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود، پيش آی خندان ، ساقيا
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقي بده پيمانه اي ،زان مي که بي خويشم کند
برحسن شورانگيز تو ،عا شق تراز پيشم کند

زان مي که در شبهاي غم ،بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بيش و کم ،فارغ ز تشويشم کند

نور سحر گاهي دهد ، فيضي که مي خواهي دهد
بامسکنت، شاهي دهد،سلطان درويشم کند

سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ،بيگانه از خويشم کند

بستاند آن سرو سهي ،سوداي هستي از «رهي»
يغما کند انديشه را ،دور از بد انديشم کند

رهي معيري
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوسی است در سر من که سر بشر ندارد


من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم


دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی


من از او به جز جمالش طلبی دگر نـــــدارم


 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشقی دارم پاکترازآب زلال
این باختن عشق مراهست حلال
عشق دگران بگرددازحال به جال
عشق من ومعشوق مرانیست زوال
:gol::gol::gol:
ازآتش عشق سردها گرم شود
وزتابش عشق سنگهانرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز باده عشق مرد بی شرم شود
:gol::gol::gol:
مولانا
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
آن که برگشت

و

جفا کرد

و

به
هیچم بفروخت . . .

به همه
عالمش از من

نتوانند خرید . . .
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
من كوه شده ام

و ديگر

به هيچ كس نميرسم

تو آدم باش !
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
از کـسی کِـه نِمیشنــاسـی گـــاهـی بُتــی میســـازی......

آنقــدر بـُـــزرگـــ کــِــه حتــی از دَستـــ اِبـــراهیـــم هَـــم کـــاری بـَـر نِــمی آیـــد....
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
به تو هم مــی گــ ــویند عــــــــــــــــــــــــ شق؟

دختــ ــرک جلوی تــو از
مــ ــن بد مـــی گوید و تـــــــــــو...
هــیچ نمـــی گـــویی...

من هرچقــد
بد باشمــــ سزاور کم توجهــــــی تــو نیســـتم....


تــــا
چند بشمارمــــ تا برگردی؟؟؟؟
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز



گاهــے دِلــَم مے خواهــَد..
وَقتے مِثلــِ کــُودَکـے هایـَــم.
[SUP]بـُغض[/SUP] میکــُنَمـ...




خــُدا از آسـِـمان بـﮧ زَمین بیـایَد...


اَشـکــ هایــَم را پاکـ کــُند...


دَستانـَم را بــِگیرَد...


وَ...


بــِگویــَد:


اینـجا آدَما اَذیــَتِت می کـُنن


بیـا بــِریــم...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
روزگارم بد نیست غم كم میخورم

كم كه نه هر روز كمكم میخورم

عشق از من دورو پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست كه حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یك غزل آمد وحالم را گرفت

مازیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ماپنداشتیم
 
بالا