عبدالجبار کاکایی در وبلاگش سالهای تاکنون نوشته است: این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود برای تن های تکیده در لباس های خاکستری برای آرامش مادرانم در آوار بمب برای هیجان پدرانم در آشوب مرگ. این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود. از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بودو اسمم در میان اسمهایشان بالیدو کم کم بزرگ شد. با گریه هایشان گریستم با خنده هایشان خندیدم. و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بودمقابل چشم حیرت زده من سیلی خوردی در بی پناهی و ناچاری و خدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بودهمان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم. و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلیی چنین نمی شد.
پسرم.
به تن های تکیده ای کهدر لباس من سال های پیش جنگیدند شک نکن. به قهرمانان قصه های من شک نکن. به رودخانه های خون آلود اروندو کارون شک نکن به تن های مجروح تنگه چذابه شک نکن به بدن های خاک آلود دشت های مهران شک نکن فقط به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود.
اعتماد ملی
پسرم.
به تن های تکیده ای کهدر لباس من سال های پیش جنگیدند شک نکن. به قهرمانان قصه های من شک نکن. به رودخانه های خون آلود اروندو کارون شک نکن به تن های مجروح تنگه چذابه شک نکن به بدن های خاک آلود دشت های مهران شک نکن فقط به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود.
اعتماد ملی
