گاهی
متوجه کسی نیست
وقتی پاهای لرزانم را محکم میگیرم
تا ادمیان نبینند
وقتی دل تنگ میشوم
وقتی دل گیر میشوم
باز لبخند میزنم
بگذار بگویند
دیوانه هستی
او که همیشه با همه هست و کنارش هستی
باز میخندم
چون همین را دارم
و قانع بودنم را نمیبیند
که تنها به همین دور نگاه کردن اکتفا کردم
تنها
تکیه دادم به دیوار تا لحظاتی که
سقوط میکنم را نبیند
و انگاه تنها به سرزمین
دور نگاه میکنم
جایی که امده ام و روزی که
به انجا میروم
کسی چه میداند
حس ادمیان را
هر کسی به طریقی زندگی میکند
یکی با شوق دیدار کسی
یکی با شوق بودن با کسی
و من تنها کسی هستم
که به شوق دیدار
هر لحظه هزاران سخن و هزاران حدیث را میشنوم
و باز نگاهم به سوی اوست که
متوجه نگاهم نیست و تنها
گلایه میکند از بودن با دیگران
ولی خبر ندارد
اینبار با قلب خودم
پیمان بستم
تا روزی که هستم وفادار بمانم
حتی اگر بخواهد خیلی ساده
مثل همیشه رهایم کند