براساس سرگذشت ابراهيم (دانيال سابق) ــ ايتاليا

islamboy

عضو جدید
اشاره:تاريخ اسلام از گذشته تا کنون مملواز سرگذشتهاي کساني است که براي هدايت به سوي دين حق تمام سعي وتلاش خود را به کارگرفته اند ودر اين راه مشقتهاي مختلفي متحمل شده اند وباعث شده است که سرگذشت آنها از طرق گوناگون نقل محافل شود.همانا کساني که به دنبال حقيقت هستند بي شک خداوند آنها را درراه رسيدن به راه حق ياري مي گرداند وانسان بايد همواره اين را مدنظر داشته باشد که بزرگترين نعمتي که خداوند بربشر ارزاني داشته است همانا نعمت اسلام مي باشد همانطور که شيخ آلباني همواره در سخنانش مي گفته است:شکروسپاس خداوند که نعمت اسلام وسنت را به ما ارزاني داشته است....

***دانيال راهب


ابراهيم يا همان دانيال که قبلا ً راهب معابد بوده است در موردسفر ايمانيش مي گويد:"من اهل رم ايتاليا هستم که در خانواده اي مرفه بزرگ شده ام.ايام کودکي ام در رفاهيت وبازيگوشي گذشته است که در هيچ موردي کم وکسري نداشته ام.در جواني نيز وضعم به همين منوال مي گذشت؛بهترين اتومبيل زير پايم بود وپول نيز داشتم به خاطر همين همه چيزرا براي خودم تهيه مي کردم.ولي بايد اعتراف کنم که درهمان دوران کودکي احساس مي کردم که من در زندگي يک چيزي کم دارم؛يقين داشتم که يک جاي کار مي لنگد،و بايد اين نطقه چين هاي زندگي ام را به طوري پر مي کردم،زيرا عقيده داشتم فقط صرف داشتن امکانات براي اين زندگي نمي تواند کافي باشد.به خاطرهمين به طور ناخود آگاه به سوي دين کشيده شدم.خودم را به خواندن کتب ديني نصراني وانجيل مشغول کردم وبه کليسا مي رفتم وعبادت مي کردم.در لابلاي اين کتب سؤالاتي برايم پيش مي آمد که صد البته کامل نبودند.هرروز صبح زود از خواب بيدار مي شدم وبه ساحل دريا مي رفتم ودر انديشه اين زندگي به دريا خيره مي شدم.بعد از دوماه که از اين ماجرا گذشت احساس کردم بعد ازاين ديگر قادر نيستم زندگي طبيعي خودرا ادامه بدهم ابتدابه پيش پدرم رفتم وبه او گفتم ديگر نمي توانم با شما به کاربپردازم سپس به نزد مادروبرادرانم رفتم وبه آنها گفتم من تصميم گرفته ام مسافرت کنم وشما راترک کنم.ساکهايم را بستم وسوار قطار شدم؛هنوز مقصد معيني نداشتم.به شهر بولون رسيدم واز آنجا به صومعه اي در بالاي کوه بلندي که نزديکي شهر بود رفتم وبه مدت يک ماه با هيچ احدي حرف نزدم بلکه فقط عبادت مي کردم ومطالعه مي کردم.به مدت سه سال از اين صومعه به آن صومعه نقل مکان مي کردم.تنها تفاوتي که من با راهبان مسيحي داشتم اين بود که من برعکس آنها هيچ پيماني براي ماندن در يک صومعه معين نبسته بودم واين عدم داشتن پيمان باعث مي شد که من ملزم به ماندن در صومعه خاصي نباشم.

***سفر به دوردنيا

بعد از آن تصميم گرفتم به تقاط مختلف گيتي سفر کنم.سفرم را ازاتريش شروع کردم واز کشورهاي روماني ،بلغارستان،ترکيه ،ايران ،پاکستان واز آنجا به هند سفر کردم.تمام اين مسافرتها را از راه زميني انجام دادم.در ترکيه صداي اذان راشنيدم هرچندکه قبل از آن در سفرم به قاهره اذان را شنيده بودم اما بايد اعتراف کنم که درترکيه اذان به طورمحسوسي در من اثر کرد.در هنگام بازگشت در مرز بين پاکستان وايران با يک ايراني مسلمان آشنا شدم که او وهمکارش ازمن ميزباني کردند.آنها سعي مي کردند دين اسلام را برايم تشريح کنند اما سخنان آنها برايم قانع کننده نبود،من دنبال جوابهايي بودم که در ذهنم به دنبال آنها مي گشتم.از آنجا به سفرم ادامه دادم وبه هند رسيدم.وقتي از قطار پياده شدم مشاهده کردم مردم سحرگاه فانوس به دست وبا عجله به سوي شهر در حرکت هستند ؛من نيز آنها را دنبال کردم وقتي بيشتر دقت کردم متوجه شدم آنها به گرد مجسمه گاوي که از طلا ساخته شده بود طواف مي کردند.فهميدم که هند نيز نمي تواند کعبه آمال من در رسيدن به حقيقت باشد.

***بازگشت به ايتاليا

وقتي به ايتاليا بازگشتم به مدت يک ماه تمام در بيمارستان بستري بودم زيرا در هند بيماري مسري به من سرايت کرده بود که خوشبختانه به خير گذشت.وقتي به خانه ام بازگشتم به مسيري که در اين مدت طولاني پيموده بودم مي انديشيدم؛تصميم گرفتم همچنان به راهم در راه رسيدن به حقيقت ادامه دهم.به صومعه بازگشتم ومانند راهبان به زندگي در دير پرداختم.روزي کاهن بزرگ از من خواست تا پيمانم را با آنها ببندم وآنجا مستقر شوم.آن شب را خيلي فکر کردم آخر سر هم تصميم گرفتم پيمان نبندم وآنجا را ترک کردم .

***سفربه قدس

از آنجا تصميم گرفتم به شهرقدس سفر کنم؛زيرا مي دانستم اين شهر قدسيت خاصي دارد.از طريق قدس واز راه زميني به کشورهاي سوريه،لبنان،واردن سفر کردم سپس به قدس برگشتم.يک هفته در قدس ماندم وبعد از آن به ايتاليا بازگشتم.همچنان مبهوت سؤالاتي بودم که در ذهن داشتم.به خانه ام بازگشتم وانجيل را گشودم ؛احساس مي کردم حتما ً بايد انجيل را مطالعه کنم، از اول يعني از قصص انبياي بني اسرائيل شروع کردم.در اين مرحله کم کم متوجه حقايق رسالتي شدم که خداوند براي بشر ارسال کرده است.سؤالاتي در ذهنم شکل گرفته بود ومن مي خواستم جواب آنها را از طريق کتابخانه ام که مملو از کتب مرتبط با انجيل وتورات بود به دست بيارم.در آن هنگام صداي اذاني که هنگام سفر به کشورهاي مسلمان شنيده بودم در گوشم طنين انداز شد.من مي دانستم مسلمانان به خدايي واحد اعتقاد دارندومن نيز همين اعتقاد را در وجودم احساس مي کردم.با خودم گفتم: من حتما ً بايد اسلام را بشناسم وشروع کردم به جمع آوري کتبي که در مورد اسلام بود.در خلال سفرهايم يک قرآن مترجم به زبان ايتاليايي خريده بودم که به همراه اين کتب به مطالعه پرداختم.بعد از مطالعه اين کتب متوجه شدم دين اسلام آن طوري که غرب براي ما ترسيم کرده است نمي باشد.بلکه آن را دين رحمت يافتم.من آن را خيلي با مفاهيم کلي که در انجيل وتورات ترسيم شده است نزديک ديدم.من تصميم گرفتم به قدس بازگردم زيرا مي دانستم که قدس مهبط رسالت انبيا سابق مي باشد.اين بار برعکس گذشته با پرواز به آنجا رفتم.از انجا مستقيم به مکاني رفتم که دار الضيافه راهبان وزوارمسيحي در شهرقديم قدس مي باشدرفتم.ساکي که با خود حمل مي کردم مقدار کمي لباس وقران مترجم وانجيل وتورات داشت.درآنجا به مقارنه بين قرآن وپيام راستين تورات وانجيل پرداختم متوجه شدم اين پيامها بسيار به هم نزديک است.در آنجا با مردم مسلمان صحبت مي کردم واز آنها در مورد اسلام مي پرسيدم.

***ديدار با يک دوست

وضع به همين منوال مي گذشت که با دوست عزيزم( وسيم حجير)آشنا شدم.اوودوستانش توانستند با سعه صدر اسلام را برايم شرح دهند.کمي که از اقامتم گذشت (وسيم) به من گفت: ترتيبي داده ام تا با يکي از داعيه ها ديداري داشته باشيم.درآن شب با داعيه( شيخ امجدسلهب) ديدار کردم که از هردري سخن رانديم.داستان حضرت سلمان فارسي را که شنيدم اثري عميق درمن داشت زيرا تشابهي عجيب با سرگذشت من داشت.روزي ديگر با شيخ امجد ديدار داشتم که در آن ديدارشيخ هشام عارف نيز حضور داشت که او به تبيين اسلام پرداخت وسؤالاتي داشتم که جناب شيخ با طمأنينه به آنها جواب گفت.وضع به همين منوال گذشت ومن با برادر امجد در ارتباط بودم و او بسياري از مسائل را برايم روشن مي کرد.

***برسردوراهي وهدايت

در آن موقع دوراه پيش پاي من قرارداشت يا اينکه بايد از حق پيروي مي کردم يا اينکه آن را ردکنم که راه دوم را هرگزنمي توانستم انتخاب کنم زيرا من حق را دريافته بودم ودليلي نداشت که آن را رد کنم.آن روزتنها نشسته بودم واحساس مي کردم که الآن موقعش شده که شهادتين را ادا کنم که ديدم امجد به پيشم آمد وهنگام اذان ظهر فرا رسيده بود من چاره اي نمي ديدم الا شهادتين را در برابر او تکرارکنم( أشهدأن لاإله إلاالله وأن محمدا ً رسول الله)امجد مرا در آغوش گرفت وبه خاطر هدايت من تبريک گفت ومن نيز سجده شکر گذاردم.او از من خواست غسل کنم تا به مسجد الاقصي براي نماز برويم؛بعد از نماز با ديگر نمازگزاران ديدار داشتم واز آن موقع به تحصيل علوم شرعي براساس منهج سنت پيامبراسلام واصحاب گرامي آن حضرت وسلف صالح اين امت پرداختم.ودر آخر خداوند را به خاطر نعمت اسلام وسنت سپاس مي گويم و صلي الله علي محمد وعلي آله وأصحابه اجمعين.

ترجمه: شفيق شمس
مصدر: سايت نوار اسلام
IslamTape.Com
 
Similar threads

Similar threads

بالا