بدو بدو یه خاطره از دوران بچگی بگو

tifoid

عضو جدید
بچهه که بودم پدرجونم منو میشوند رو پاهاش تا بهم نماز یاد بده. اولین باری که نماز خوندم براش تشهدم رو بلد نبودم ولی بهم یه سجاده خیلی ناز هدیه داد هنوز دارمش..... اولین سوره ای هم که یادم داد ناس بود.... خدا بیامرزدش.........
 

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاس اول ابتدایی از کوه افتاده بودم کل دهن و دماغ یکی شده بود، بعد از باند پیچی به مدرسه رفتم معلمم داشت به زور باند پیچی رو باز می کرد که ببینه راست می گم یا نه...
 

میثم1919

عضو جدید
یک قضیه خیلی جالب
یک روز یک فیلم دیدم که در زمین تله گذاشته بودن توی تله نیزه بود روی تله رو هم با برگ پوشوندن
جاتون خالی ما هم جلوی خونمون فضای سبز بود زمین رو کندیم یک چوب سفت و تیز در چاله گذاشتیم روی اون رو هم برگ ریختم
2 الی 3 روز از بچه همسایه مون خبری نبود رفتم دم خونشون متوجه شدم که در به در شل شده پاشم بخیه زده
 
آخرین ویرایش:

marzieh69

عضو جدید
سلام
من کلاس سوم ابتدایی بودم یه روز خاله ام اومده بود خونه مون . همسایه طبقه پایینی مون که خیلی آدم گیری بود خونه نبودند ما بچه ها هم فرصت رو غنیمت شمردیم شروع کردیم به دویدن تو خونه دنبال هم خواهر بزرگم نشسته بود منم حواسم نبود پام گیر کرد بهش با سر رفتم تو سر در آهنی اتاق . خیلی از سرم خون می اومد سریع رفتیم دکتر تازه اصل ماجرا از اینجاست دوازده تا بخیه خوردم بعد دکتر دید که من بچه ام خواست اذیتم کنه باند سرم رو به صورت پاپیون بست و باعث شد من یک هفته ای پام رو از خونه نذارم بیرون چون خجالت می کشیدم
 

marzieh69

عضو جدید
حدودا شش یا هفت سالم بود که با مامانم رفته بودیم نانوایی من اجازه گرفتم رفتم پارک بازی کنم سوار تاب شده بودم که یهو افتادم حواسم نبود که تاب دوباره برمیگرده به سمتم سرم رو بلند کردم تاب خورد توی سرم و من خیلی عادی رفتم وسط نانوایی وایستادم به مامانم نگاه می کردم یهو یه مرده گفت خانم داره از سر این بچه خون میاد مامانم زنبیلش رو جا گذاشت دوید من رو برد دکتر
 

میثم1919

عضو جدید
حدودا شش یا هفت سالم بود که با مامانم رفته بودیم نانوایی من اجازه گرفتم رفتم پارک بازی کنم سوار تاب شده بودم که یهو افتادم حواسم نبود که تاب دوباره برمیگرده به سمتم سرم رو بلند کردم تاب خورد توی سرم و من خیلی عادی رفتم وسط نانوایی وایستادم به مامانم نگاه می کردم یهو یه مرده گفت خانم داره از سر این بچه خون میاد مامانم زنبیلش رو جا گذاشت دوید من رو برد دکتر

سلام این قضیه برای من هم اتفاق افتاده بود ولی من داشتم از پشت تاب رد میشدم که تاب به گوشم خورد یک چند تایی هم بخیه خورد
 

marzieh69

عضو جدید
سلام این قضیه برای من هم اتفاق افتاده بود ولی من داشتم از ذشت تاب رد میشدم که تاب به گوشم خورد یک چند تایی هم بخیه خورد

پی خیلی حواس پرت بودید البته عالم بچگی همه اش این بود که بازی اشکنگ داره سر شکتنک داره
 

erina

عضو
از قدیم گفت نمک ضدعفونی کننده و ترمیم کننده زخمه
یادمه بچه بودم واسه اینکه به این خاصیت نمک پی ببرم یه مورچه رو له کردم روش نمک پاشیدم ولی مردشششششششششش:cry::D
 

غزل *

عضو جدید
من از این خاطره ها تا دلت بخواد دارم
مثلا ماهیم می مرد براش مراسم خاکسپاری و مجلس ختم میگرفتم با دوستام

اینو منم یادمه یه ماهی قرمز داشتم مرد با خواهر وبرادرم مراسم گرفتیم براش سنگ قبر درست کردیم بعد روش با ماژیک تاریخ مرگ وساعتشو خلاصه برای خودمون فیلم بودیم و چند ساعت بعدش دیدم این مورچه های مزاحم نبش قبرش کردند :D
 

میثم1919

عضو جدید
خوب میخواستم آزمایشمو رو مورچه انجام بدم

ما ماهی ها رو زنده زنده کاروارشکافی میکردیم
ببینیم زنده می مونه یانه
البته اون موقع ماهی ارزون بود بچه های الان لطف کنید الان این کارو انجام ندهید
 

میثم1919

عضو جدید
پس واسه خودتت دکتری بودی

یک روز با دختر وپسر عمم یک سواخ توی زمین پیدا کردیم گفتیم سوراخ ماره
رفتیم نفت اوردیم ریختیم توی سوراخه بعد کبریت هم زدیم
زنبورها ریختند سرمون ما فرار کردیم دختر عمم جا موند
وقتی پیداش کردیم شاید 20 جای نیش زنبور روی بدنش بود
کارش به بیمارستان رسید دکتر گفت اگه دیر میرسوندینش مرده بود
 

dzzv_13

مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
مدیر تالار
یادمه بچه بودم تابستانها آب بازی میکردیم
هرکی برای خودش یه تفنگ آب پاش داشت

یه روز که داشتیم بازی میکردیم
دیدم اصلا مزه نمیده با یزره آب خیسشون کرد
به این خاطر یه فکر شوم به سرم زد
رفتم یه سطل پر آب گذاشتم روی پشت بوممون
و نردبان رو هم توی حیاط بالا گذاشته بودم

توی کوچه که داشتیم آب بازی میکردیم
یه کاری کردم که همه در خونه ما جمع شدن

من هم که خیلی تیز بودم و سریع رفتم توی حیاط و از نردبان بالا و سطل آب رو خالی کردم سر دوستام

وای چه حالی داد
شدن خیس خالییییییییییییی:D:D
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
مرسی که منم دعوت کردین.
بچه که بودم حیاط خونمون یه درخت انجیر خیلی بزرگ داشت.وقتی می رفتم لبه باغچه مینشستم زیر شاخ و برگاش گم میشدم و کسی نمی تونست منو ببینه...واسه همین هروقت از یه چیزی ناراحت می شدم می رفتم زیر شاخ و برگای اون و توعالم بچگی ناراحتیامو بهش می گفتم.
خیلی وقته اون باغچه رو جمع کردیم.:smile:
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راهنمايي بوديم جلسه اول معلم اسم و فاميل بچه ها را ميپرسيد وقتي نوبت من شد گفتم:
من آقاي عليرضا ...... هستم
معلم گفت توي خونه هم همينطوري صدات ميكنن و كلاس كلا زد زير خنده
 

sasy_mc90

عضو جدید
ما خیلی فقیر بودیم.مادرم قادر به زاییدن من نبود.خالم منو زایید
 

امپراطور شب

عضو جدید
یادم میاد بچه بودم همسایمون تازه تلفنشون خریده بودن اوردن خونه ما ازمایش کنن منم بچهههههههههههههه به جایی که بزنم پریز تلفن زدم پریز برق! یه صدای نازی داد و اندک جرقه ای زد و در ان لحظه بود که فهمیدم واقعااااااااااااا چه کاری کردم بعدشم به همسایمون گفتم تلفنتون از اول خراب بود ببرین پس بدین تا نبست مغازشو
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو که راست میگی 🤣
الان یه خاطره میگم تا متوجه بشی

یه روز یه بچه ای اون پیش من و گفت خواهرم قبول شده (یادم نیست کجا را گفت اما یه جای مهم بود) و همه بهش جایزه دادند
من ساده هم رفتم و یه جایزه خریدم و بهش دادم گفتم بده خواهرت
بعدا فهمیدم دروغ گفته و خواهرش جایی قبول نشده
تازه این شخص یه غریبه بود نه دوست و من برای اولین بار دیده بودمش
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
دیدی چقدر من ساده و مظلوم بودم
این تاپیک برای 2011 بود، جالبه توی کامنت اون زمان هم گفتی که من خیلی ساده و مظلوم بودم😂
باور کن گاهی وقتها دلم میخواد باور کنم که ساده و مظلومی ولی هرچی تلاش میکنم نمیشه😂
.
حالا یه خاطره بگم:
بچه بودم چهار پنج سالم بود فکر میکنم، یه تانکر نفت بزرگ داشتیم، یه روز رفتم یه لیوان گرفتم زیر شیرش و شیرش رو باز کردم و یکم نفت ریختم توی لیوان و خوردم🥴😂
 

Similar threads

بالا