داستان کوتاه با قلم رضا بابایی
دوباره سلام. دوباره اشك. دوباره مرگ را نازكشيدن. دوباره...
كاش اينجا بودى. همين جا؛ زير همين سقف. رو در رو. مثل آن وقتها كه پدربزرگ مىنشست و در جنب و جوش ما گم مىشد.
اينجا هوا بارانى است. شايد باران... شايد برف... شايد هيچ كدام. اگر برف باشد، بهتر است. باران، وقتى به زمين مىرسد، همه جا را فقط خيس مىكند؛ همين. برف اما رنگ و بوى زمين را عوض مىكند. برف، جاى پاى آدمها را نگه مىدارد؛ زود آنها را فراموش نمىكند.
از برف و باران بگذريم. چه كار مىكنى با تنهايى، با غريبى، با بىوفايىهاى ما؟
راستى چرا دائم از اين شهر به آن شهر مىروى؟
نگران نامههايم نيستم كه مبادا به دستت نرسد؛ مىدانم نامههايى كه نشانىشان توى پاكت، بعد از سلام نوشته شده باشد، حتما ـ و خيلى زود ـ چشمهاى تو را زيارت خواهند كرد.
اما دلم مىخواهد بدانم چرا يك جا نمىمانى؟
يك روز مىگويند مكهاى، يك روز خبر مىآورند كه در مدينه ديده شده اى، يك روز كربلايىها را ذوق زده مىكنى. يك روز بوى تو را كه در مسجد كوچك و قديمى محله جا مانده بود، شناسايى مىكنند. فكر مىكردم فقط ما آرام نداريم. گويا تو از ما ناآرامترى.
ادامه دارد...
دوباره سلام. دوباره اشك. دوباره مرگ را نازكشيدن. دوباره...
كاش اينجا بودى. همين جا؛ زير همين سقف. رو در رو. مثل آن وقتها كه پدربزرگ مىنشست و در جنب و جوش ما گم مىشد.
اينجا هوا بارانى است. شايد باران... شايد برف... شايد هيچ كدام. اگر برف باشد، بهتر است. باران، وقتى به زمين مىرسد، همه جا را فقط خيس مىكند؛ همين. برف اما رنگ و بوى زمين را عوض مىكند. برف، جاى پاى آدمها را نگه مىدارد؛ زود آنها را فراموش نمىكند.
از برف و باران بگذريم. چه كار مىكنى با تنهايى، با غريبى، با بىوفايىهاى ما؟
راستى چرا دائم از اين شهر به آن شهر مىروى؟
نگران نامههايم نيستم كه مبادا به دستت نرسد؛ مىدانم نامههايى كه نشانىشان توى پاكت، بعد از سلام نوشته شده باشد، حتما ـ و خيلى زود ـ چشمهاى تو را زيارت خواهند كرد.
اما دلم مىخواهد بدانم چرا يك جا نمىمانى؟
يك روز مىگويند مكهاى، يك روز خبر مىآورند كه در مدينه ديده شده اى، يك روز كربلايىها را ذوق زده مىكنى. يك روز بوى تو را كه در مسجد كوچك و قديمى محله جا مانده بود، شناسايى مىكنند. فكر مىكردم فقط ما آرام نداريم. گويا تو از ما ناآرامترى.
ادامه دارد...