abdolghani
عضو فعال داستان
شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_همين جوري براي گذراندن وقت.
لحنش با كنايه وخشن بود. بار ديگر گفت:
_از كارفرمات راضي هستي؟ هميشه انقدر سرحاله و مزه مي پرانه؟
_كيوان رو ميگي؟ نه اتفاقا تو دفترش خيلي جدي و مستبد رفتار مي كنه.
باز هم با معني نگاهم كرد و گفت:
_تو چي؟
_من كارم را مي كنم. منظورت را روشن رت بگو.
پوزخندي زد و گفت:
_تو به كار احتياج نداري كه رفتي سركار، ان هم منشي گري. چرا به درست نمي رسي و ادامه تحصيل نمي دهي؟ فكر كنم درسو دانشگاه بيشتر به دردت بخوره.
نفس بلندي كشيدم و گفتم:
_فعلا شرايطش رو ندارم. شايد بعدها اين كار رو كردم.
از اينكه به مسائل زندگيم توجه نشان ميداد، خوشحال شدم. هر چند دوست نداشتم انقدر تعصبي و خشك برخورد كنه. به ارامي گفتم:
_تو با كار بيرون خانم ها مخالفي؟
_نه. چرا اين حرف را ميزني؟ هر چي وقت و موقعيتي داره. براي تو الان وقت تحصيل است. با موقعيت مالي خوبي كه پدرت داره. نه كار انهم منشي گري با كارفرمايي مثل كيوان.
حرصم گرفت و بلافاصله گفتم:
_ولي كيوان مورد اخلاقي نداره. تو حق نداري در مورد اون اينجوري حرف بزني.
نگاهم كرد و با لبخند تلخي گفت:
_بهش علاقه داري كه ازش دفاع مي كني؟
بغض كردم. تمام اين حرفا را زده بود تا احساس من نسبت به كيوان را بسنجد. با صداي پر طنش گفتم:
_من هيچ احساسي به كيوان ندارم. دل من مثل يك زن هرجايي نيست كه هر روز خداش به يكي تعلق داشته باشه.
بي اختيار اشك پهناي صورتم را گرفت. عارف سرعت اتومبيل رو كم كرد و به ارامي توقف كرد. در سكوت نگاهم كرد و گفت:
_من متاسفم. ولي اگه حقيقت رو گفته باشم، يك مقدار روي مسايل تو حساس شدم. دست خودم نيست. دوست ندارم كسي با احساسات پاكت بازي كنه. نمي دانم چرا.
توي دلم با خودم گفتم:
«لعنتي اين تويي كه داري با احساسات من بازي مي كني» اشكهام را با پشت دستم پاك كردم و گفتم:
_ولي من خوب مي دانم. چون به بهارت شباهت دارم. نمي دانم بايد خوشحال باشم يا تاسف بخورم. به هر حال فقط اين تو نيستي كه مواظب مني. من چون يك بيمارم و توي زندگيم شكست خوردم همه سعي دارند برام نقش يك قيم را بازي كنند. در صورتي كه هيچ كس احساس من را درك نمي كند. من فقط به سرپرست و قيم احتياج ندارم. من...
شدت اشك اجازه حرف زدن بهم نداد. عارف هم به سرفه افتاد و از اتومبيل خارج شد. كمي كه دور شد، ايستاد. پشتش به من بود. فقط مي ديدم سينه اش به شدت مي لرزه.كمي بعد برگشت. تمام صورتش سرخ شده بود و پر بود از دانه هاي سفيد رنگ. كنار پنجره من ايستاد. سوئيچ را مقابلم گرفت و گفت:
_من زياد حالم مساعد نيست تو بران لطفا.
پياده شدم و عارف جاي من نشست و من جاي عارف و حركت كردم. در تمام مسير باقي مانده تا باغ هيچ كدام صحبت نكرديم. عارف سرش را به پنجره تكيه داده بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم كه خواب نيست. تعداد نفس هاش خيلي كم بود و به سختي نفس مي كشيد. وقتي حالش را پرسيدم لبخند تلخي زد و گفت:
_خوبم يك خورده تنگي نفس دارم.
بعدازظهر بود كه رسيديم اصفهان. وقتي وارد باغ شدم تمام خاطرات دو ماه قبل برام زنده شد. فقط با يك تفاوت. ان موقع باغ سبز بود ولي حالا زرد و خزان زده ولي بر خلاف تهران هوا بهار بود، نه زياد سرد و نه زياد گرم. قبل از اينكه بخواهم از اتومبيل خارج شوم، عارف به ارامي دستم را گرفت، توي چشمانم نگاه كرد و گفت:
_باور كن من نمي خواستم ناراحتت بكنم.
_مهم نيست من از تو ناراحت نمي شوم.
دستم را از دستش بيرون كشاندم و به سرعت از اتومبيل خارج شدم. تمام بدنم گر گرفته بود. به شدت استخوان درد داشتم. سر درد هم شده بود نور علي نور. خانم جان و اقا جان امدند استقبالمان و به گرمي ازمان پذيرايي كردند. با كمك عاطفه ميز ناهار را چيدم. خانم جان برامان حليم بادمجان درست كرده بود. غذاي خيلي خوشمزه اي بود. ميلي به خوردن نداشتم. عاطفه متوجه شد و با ناراحتي گفت:
_چيه شهرزاد؟ حالت خوبه؟
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_سرم درد ميك نه. مي رم بخوابم. معذرت مي خوام.
از سر ميز بلند شدم و رفتم طبقه بالا به اتاق سابقم. همه چيز مثل قبل بود و هيچ چيز عوض نشده بود. كنار پنجره ايستادم و خيره شدم به اتاق عارف. كمي بعد سرو كله خودش هم پيدا شد. از ساختمان قديمي خارج شد و به ارامي رفت سمت خانه اش. نزديكي هاي خانه كه رسيد برگشت و به اتاق من نگاه كرد. براش دست تكان دادم. برام دست تكان داد و خنديد و وارد ساختمان خودش شد.
يك قرص مسكن خوردم و روي تخت ولو شدم. به حرف هاي عارف خوب فكر كردم. بخشي از حرفاش درست بود. كيوان زيادي راحت برخورد مي كرد ومن نهايت دقتم را در برخورد با او انجام ميدادم.
دلم مي خواست لااقل عارف قبول كنه براش نقش بهار رو بازي كنم. احساسش را نمي خواستم. همين كه خودم دوستش داشتم برام كافي بود. وقتي به خود امدم بالشم از اشك خيس شده بود. چشمانم گرد شده بود. در حال به خواب رفتن بودم.
با صداي عاطفه بيدار شدم. دستش روي پيشاني ام بود و بالاي سرم نشسته بود. لبخند تلخي زد و گفت:
_تو تب كردي، مي خواهي برويم دكتر يا احمد را بگم بياد؟
_نه حالم خوبه نگران نباش.
لباس بيرون به تن داشت. گفتم:
_جايي مي خواهيد برويد؟
_فاطمه براي شام دعوتمان كرده خانه اش. ولي مثل اينكه حال تو خوب نيست. بقيه بروند من كنار تو مي مانم.
_نه برو. گفتم كه حالم خوبه. از طرف من عذر بخواه. حالم خوب شد فردا يه سري بهشان مي زنم.
_اخه تو بدحالي.
_هيس برو ديگه. به دايي هم نگو من بد حالم بي مورد نگران ميشه.
خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_پس اگه حالت بدتر شد زنگ بزن زود برمي گرديم.
_باشه برويد كه دير شد.
عاطفه لبخندزنان از اتاق خارج شد. جلوي پنجره ايستادم و رفتم دايي و عاطفه و ديگران را نظاره گر شدم. رفتم حمام و با بي حالي يك دوش گرفتم. لباس ساده و مرتبي پوشيدم. ضعف داشتم. رفتم پايين سراغ يخچال و يك سيب برداشتم. كاپشنم را برداشتم و سيب گاز زنان رفتم داخل باغ. كمي كه توي باغ گشت زدم رفتم سمت ساختمان عارف. از دور نور سوسوي شمع ها به چشم مي خورد. به بهار حسادت كردم. هنوز هم عارف را داشت و عارف عاشقانه دوستش داشت و براش عزيز بود. جلوتر رفتم. در بي اختيار داخل شدم. باز هم مقدار زيادي شمع به صورت چند دايره دور هم چيده شده بود. عارف وسط دايره ها زانو به بغل نشسته بود. با ديدن من لبخند كمرنگي زد. زانوانش را محكم به سينه اش چسبانده بود و گفت:
_خوش اومدي. حالت بهتر شد؟
_خوبم. در باز بود.
_مي دانستم مياي. براي همين در را باز گذاشتم.
با احتياط از روي شمع ها رد شدم و رفتم وسط دايره پشت به پشت عارف نشستم. به طوري كه شانه هامون مماس بر هم شد. به ارومي گفتم:
_اينجا به ادم ارامش ميده. مخصوصا نور اين شمع ها ادم را از چند فرسخي مي كشاند سمت خودشان. خوش به حال بهار كه چنين بزمي براش ترتيب داده ميشه.
صداي بغض دار عارف به گوشم رسيد:
_دوست داشتي جاي بهار بودي؟
با صداقتي تمام گفتم:
_خيلي چون تو رو داره.
_دختر خوب چه من داشتني، اخلاق خوبم يا قيافه عبوسم؟ همين چند ساعت قبل بود كه اشكت را دراوردم. نمي داني چقدر خودم را سرزنش كردم. باز هم متاسفم.
_من باز هم ميگم هيچ وقت از تو ناراحت نميشم چون دوستت دارم.
با صداي بلند خنديد و گفت:
_من را دوست داري؟ عاقل باش شهرزاد. من ارزش دوست داشتن ندارم، چون...
سكوت كردم. دلم مي خواست باز هم اعتراف كنم. دايي هميشه مي گفت تو خيلي راحت حرف دلت رو ميزني ولي من در مقابل عارف هيپنوتيزم مي شدم و اختيار زبانم را از دست مي دادم. اشكهام باز هم روان شد و با صداي لرزان گفتم:
_من نمي خواهم دوستم داشته باشي فقط اجازه بده دوستت داشته باشم.
اه بلندي كشيد و گفت:
_تو براي عشق يك طرفه حيفي، حروم ميشي. من نمي خوام يك همچين ظلمي در حقت بكنم. من يكي را مي خواهم كه فقط كنارم باشه و از تنهايي درم بياره و نقش عروس پدر مادرم را براشان بازي كنه. باور كن تو حيفي.
با بهانه هاي رنگ وارنگ عارف اشكام تبديل به هق هق گريه شد. برگشت مقابلم زانو زد. با مهرباني اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_گريه نكن من ارزش گريه را ندارم. انقدر خودت را عذاب نده. من نمي توانم و نمي خواهم كسي را دوست داشته باشم.
برخاستمو اشك ريزان از خانه عارف دويدم بيرون. با تمام سرعتم مي دويدم و اشك مي ريختم. به شدت احساس تنهايي مي كردم. عارف باز هم جوابم كرده بود. دلم نمي خواست به اين زودي تسليم بشوم، حتي اگر شده عشق را گدايي مي كردم.
با سردي نم دستمال به روي پيشاني ام بيدار شدم و چهره نگران دايي منصور را مقابلم ديدم. دستي به صورتم كشيد و گفت:
_چطوري دايي؟
_من كجا هستم دايي؟ ساعت چنده؟
_خانه پدر عاطفه تو اصفهان. ساعت ده شبه. تو چرا به اين حال افتادي؟
ياد صحبتم با عارف افتادم و اشك توي چشمانم جمع شد. خواستم از روي تخت بلند شوم كه دايي مانعم شد و گفت:
_سرم داري شهرزاد.بگير بخواب، بدجوري رنگت پريده.
دست دايي را كه توي دستم بود فشردم و گفتم:
_نگران نباشيد من حالم خوبه فقط كمي ضعف دارم.
دايي لبخند كمرنگي زد و گفت:
_سعي كن بخوابي. من تنهات مي گذارم تا راحت تر بخوابي. وقتي سرم تمام شد يك چيزي برات ميارم بخوري.
دايي برخاست و از اتاق خارج شد. سرم را به طرف پنجره چرخاندم و نگاهم را به خانه عارف معطوف كردم. چراغ هاي خانه اش همه روشن بود. از دور سايه دوستانش را كه براي شب شعر توي خانه اش جمع شده بودند مي ديدم.به خودم لعنت فرستادم. چرا بايد دوباره به كسي دل مي بستم كه هيچ احساسي بهم نداشت؟ مشتهام را از حرص فشردم و بارها خدا را صدا زدم.
سرم كه تمام شد خودم سوزن را از دستم بيرون كشيدم. حالم بهتر شده بود و تبم كمتر بود. از روي تخت برخاستم، دست به ديوار گرفتمو از اتاق خارج شدم. از بالالي نرده هاي راه پله توي سالن پايين را ديد زدم. دايي و عاطفه با دكتر توي سالن بودند و صحبت مي كردند. عاطفه خنده كنان رو به احمد گفت:
_امشب شب شعر عارف ديدنيه، مونا هم امده. برويم يك سر زن داداشمان را ببينيم.
دلم توي سينه ريخت. روي اولين پله كه رسيدم نشستم. دكتر لبخندي زد و گفت:
_دختر خوبيه ولي براي عارف حيفه. اين ديوونه بعد از بهار هيچ زني رو قبول نداره.
عاطفه با دلخوري گفت:
_اين حرف را نزن احمد. عارف خودش مونا رو انتخاب كرده. مي گفت مونا هم شرايطش رو قبول كرده. تازه فاصله سني شان هم خيلي كمه. از همه نظر به هم ميايند. ديگه چي ميخواهي؟ خانم شاعر هم هست بهتر از اين نميشه.
اگر يك لحظه ديگه انجا مي ماندم صداي گريه ام سالن را برمي داشت. بي صدا برخاستمو به اتاقم رفتم. حسابي از امدن به اصفهان پشيمان شدم. كمي بعد دكتر و عاطفه امدند اتاقم. خواستم بنشينم اجازه نداد و گفت:
_بعد از چند وقت امدي ان هم بيمار امدي، تو كي سر حال مياي اصفهان؟
با بغض گفتم:
_ديگه نميام اصفهان.
خنديد و گفت:
_مياي.همان طور كه حالا امدي. چرا صبر نكردي خودم سرم را از دستت بكشم بيرون؟ كارت خيلي اشتباه بود.
در جوابش سكوت كردم. عاطفه ظرف سوپي را كه همراهش اورده بود مقابلم گرفت و گفت:
_فاطمه برات پچته. يك كمي بخوري بد نيست.
با كمكش نشستم. خودش سوپ را قاشق قاشق گذاشت دهانم.
حالت تهوع داشتم و زياد نتوانستم بخورم. عاطفه با ناراحتي گفت:
_اگه مي دانستم حالت بدتر ميشه اصلا نمي رفتم. تو امانتي شهرزاد. تو رو به خدا مواظب خودت باش.
_باشه زندايي بهتر از گل.من كه جز زحمت براي شما كاري ندارم. مسافرتتان را هم خراب كردم.
دكتر امپول پني سيليني را كه اماده كرده بود داد دست عاطفه و گفت:
_قبلا تستش كردم.
خنديدم و گفتم:
_خيلي بدجنسيد دكتر. با اين امپول ها نمي توانيد بين من و عاطفه را به هم بزنيد.
دكترد ر حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
_حسابي محكم بزن تا حرف هاي من بهش ثابت بشه.
بعد از اينكه عاطفه امپول را بهم تزريق كرد يك ليوان اب پرتغال برام اورد. بعد از خوردن ابميوه، عاطفه از اتاق خارج شد و تنها شدم. خيلي دلم مي خواست دوباره مي رفتم خانه عارف و مونايي كه عاطفه ازش حرف ميزد را مي ديدم ولي نه ناي رفتن داشتمو نه جراتش را. احساس مي كردم با ديدن مونا كنار عارف دوباره غش مي كنم و از حال مي روم.
ان شب باز هم كابوس ديدم. باز همان دست سعي داشت به صورتم چنگ بزنه ولي اينبار يك چهره پشت ان دست بود. چهره خودم زل زده بود توي چشمام و با نفرت نگاهم مي كرد. ترسيدم و فرياد زنان شروع به دويدن كردم. لب حوض بزرگ وسط باغ رسيده بودم و او همچنان دنبالم مي كرد. رفتم داخل حوض. همانطور كه عقب عقب مي رفتم خوردم زمين. با تماس اب سرد داخل حوض با بدنم شوكه شدم و به خودم امدم. كمي بعد دايي و عاطفه از پنجره اتاقشان به بيرون نگاه كردند. عارف هم به سرعت از ساختمانش خارج شد و امد طرف حوض. به داخل امد.
_همين جوري براي گذراندن وقت.
لحنش با كنايه وخشن بود. بار ديگر گفت:
_از كارفرمات راضي هستي؟ هميشه انقدر سرحاله و مزه مي پرانه؟
_كيوان رو ميگي؟ نه اتفاقا تو دفترش خيلي جدي و مستبد رفتار مي كنه.
باز هم با معني نگاهم كرد و گفت:
_تو چي؟
_من كارم را مي كنم. منظورت را روشن رت بگو.
پوزخندي زد و گفت:
_تو به كار احتياج نداري كه رفتي سركار، ان هم منشي گري. چرا به درست نمي رسي و ادامه تحصيل نمي دهي؟ فكر كنم درسو دانشگاه بيشتر به دردت بخوره.
نفس بلندي كشيدم و گفتم:
_فعلا شرايطش رو ندارم. شايد بعدها اين كار رو كردم.
از اينكه به مسائل زندگيم توجه نشان ميداد، خوشحال شدم. هر چند دوست نداشتم انقدر تعصبي و خشك برخورد كنه. به ارامي گفتم:
_تو با كار بيرون خانم ها مخالفي؟
_نه. چرا اين حرف را ميزني؟ هر چي وقت و موقعيتي داره. براي تو الان وقت تحصيل است. با موقعيت مالي خوبي كه پدرت داره. نه كار انهم منشي گري با كارفرمايي مثل كيوان.
حرصم گرفت و بلافاصله گفتم:
_ولي كيوان مورد اخلاقي نداره. تو حق نداري در مورد اون اينجوري حرف بزني.
نگاهم كرد و با لبخند تلخي گفت:
_بهش علاقه داري كه ازش دفاع مي كني؟
بغض كردم. تمام اين حرفا را زده بود تا احساس من نسبت به كيوان را بسنجد. با صداي پر طنش گفتم:
_من هيچ احساسي به كيوان ندارم. دل من مثل يك زن هرجايي نيست كه هر روز خداش به يكي تعلق داشته باشه.
بي اختيار اشك پهناي صورتم را گرفت. عارف سرعت اتومبيل رو كم كرد و به ارامي توقف كرد. در سكوت نگاهم كرد و گفت:
_من متاسفم. ولي اگه حقيقت رو گفته باشم، يك مقدار روي مسايل تو حساس شدم. دست خودم نيست. دوست ندارم كسي با احساسات پاكت بازي كنه. نمي دانم چرا.
توي دلم با خودم گفتم:
«لعنتي اين تويي كه داري با احساسات من بازي مي كني» اشكهام را با پشت دستم پاك كردم و گفتم:
_ولي من خوب مي دانم. چون به بهارت شباهت دارم. نمي دانم بايد خوشحال باشم يا تاسف بخورم. به هر حال فقط اين تو نيستي كه مواظب مني. من چون يك بيمارم و توي زندگيم شكست خوردم همه سعي دارند برام نقش يك قيم را بازي كنند. در صورتي كه هيچ كس احساس من را درك نمي كند. من فقط به سرپرست و قيم احتياج ندارم. من...
شدت اشك اجازه حرف زدن بهم نداد. عارف هم به سرفه افتاد و از اتومبيل خارج شد. كمي كه دور شد، ايستاد. پشتش به من بود. فقط مي ديدم سينه اش به شدت مي لرزه.كمي بعد برگشت. تمام صورتش سرخ شده بود و پر بود از دانه هاي سفيد رنگ. كنار پنجره من ايستاد. سوئيچ را مقابلم گرفت و گفت:
_من زياد حالم مساعد نيست تو بران لطفا.
پياده شدم و عارف جاي من نشست و من جاي عارف و حركت كردم. در تمام مسير باقي مانده تا باغ هيچ كدام صحبت نكرديم. عارف سرش را به پنجره تكيه داده بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم كه خواب نيست. تعداد نفس هاش خيلي كم بود و به سختي نفس مي كشيد. وقتي حالش را پرسيدم لبخند تلخي زد و گفت:
_خوبم يك خورده تنگي نفس دارم.
بعدازظهر بود كه رسيديم اصفهان. وقتي وارد باغ شدم تمام خاطرات دو ماه قبل برام زنده شد. فقط با يك تفاوت. ان موقع باغ سبز بود ولي حالا زرد و خزان زده ولي بر خلاف تهران هوا بهار بود، نه زياد سرد و نه زياد گرم. قبل از اينكه بخواهم از اتومبيل خارج شوم، عارف به ارامي دستم را گرفت، توي چشمانم نگاه كرد و گفت:
_باور كن من نمي خواستم ناراحتت بكنم.
_مهم نيست من از تو ناراحت نمي شوم.
دستم را از دستش بيرون كشاندم و به سرعت از اتومبيل خارج شدم. تمام بدنم گر گرفته بود. به شدت استخوان درد داشتم. سر درد هم شده بود نور علي نور. خانم جان و اقا جان امدند استقبالمان و به گرمي ازمان پذيرايي كردند. با كمك عاطفه ميز ناهار را چيدم. خانم جان برامان حليم بادمجان درست كرده بود. غذاي خيلي خوشمزه اي بود. ميلي به خوردن نداشتم. عاطفه متوجه شد و با ناراحتي گفت:
_چيه شهرزاد؟ حالت خوبه؟
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_سرم درد ميك نه. مي رم بخوابم. معذرت مي خوام.
از سر ميز بلند شدم و رفتم طبقه بالا به اتاق سابقم. همه چيز مثل قبل بود و هيچ چيز عوض نشده بود. كنار پنجره ايستادم و خيره شدم به اتاق عارف. كمي بعد سرو كله خودش هم پيدا شد. از ساختمان قديمي خارج شد و به ارامي رفت سمت خانه اش. نزديكي هاي خانه كه رسيد برگشت و به اتاق من نگاه كرد. براش دست تكان دادم. برام دست تكان داد و خنديد و وارد ساختمان خودش شد.
يك قرص مسكن خوردم و روي تخت ولو شدم. به حرف هاي عارف خوب فكر كردم. بخشي از حرفاش درست بود. كيوان زيادي راحت برخورد مي كرد ومن نهايت دقتم را در برخورد با او انجام ميدادم.
دلم مي خواست لااقل عارف قبول كنه براش نقش بهار رو بازي كنم. احساسش را نمي خواستم. همين كه خودم دوستش داشتم برام كافي بود. وقتي به خود امدم بالشم از اشك خيس شده بود. چشمانم گرد شده بود. در حال به خواب رفتن بودم.
با صداي عاطفه بيدار شدم. دستش روي پيشاني ام بود و بالاي سرم نشسته بود. لبخند تلخي زد و گفت:
_تو تب كردي، مي خواهي برويم دكتر يا احمد را بگم بياد؟
_نه حالم خوبه نگران نباش.
لباس بيرون به تن داشت. گفتم:
_جايي مي خواهيد برويد؟
_فاطمه براي شام دعوتمان كرده خانه اش. ولي مثل اينكه حال تو خوب نيست. بقيه بروند من كنار تو مي مانم.
_نه برو. گفتم كه حالم خوبه. از طرف من عذر بخواه. حالم خوب شد فردا يه سري بهشان مي زنم.
_اخه تو بدحالي.
_هيس برو ديگه. به دايي هم نگو من بد حالم بي مورد نگران ميشه.
خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_پس اگه حالت بدتر شد زنگ بزن زود برمي گرديم.
_باشه برويد كه دير شد.
عاطفه لبخندزنان از اتاق خارج شد. جلوي پنجره ايستادم و رفتم دايي و عاطفه و ديگران را نظاره گر شدم. رفتم حمام و با بي حالي يك دوش گرفتم. لباس ساده و مرتبي پوشيدم. ضعف داشتم. رفتم پايين سراغ يخچال و يك سيب برداشتم. كاپشنم را برداشتم و سيب گاز زنان رفتم داخل باغ. كمي كه توي باغ گشت زدم رفتم سمت ساختمان عارف. از دور نور سوسوي شمع ها به چشم مي خورد. به بهار حسادت كردم. هنوز هم عارف را داشت و عارف عاشقانه دوستش داشت و براش عزيز بود. جلوتر رفتم. در بي اختيار داخل شدم. باز هم مقدار زيادي شمع به صورت چند دايره دور هم چيده شده بود. عارف وسط دايره ها زانو به بغل نشسته بود. با ديدن من لبخند كمرنگي زد. زانوانش را محكم به سينه اش چسبانده بود و گفت:
_خوش اومدي. حالت بهتر شد؟
_خوبم. در باز بود.
_مي دانستم مياي. براي همين در را باز گذاشتم.
با احتياط از روي شمع ها رد شدم و رفتم وسط دايره پشت به پشت عارف نشستم. به طوري كه شانه هامون مماس بر هم شد. به ارومي گفتم:
_اينجا به ادم ارامش ميده. مخصوصا نور اين شمع ها ادم را از چند فرسخي مي كشاند سمت خودشان. خوش به حال بهار كه چنين بزمي براش ترتيب داده ميشه.
صداي بغض دار عارف به گوشم رسيد:
_دوست داشتي جاي بهار بودي؟
با صداقتي تمام گفتم:
_خيلي چون تو رو داره.
_دختر خوب چه من داشتني، اخلاق خوبم يا قيافه عبوسم؟ همين چند ساعت قبل بود كه اشكت را دراوردم. نمي داني چقدر خودم را سرزنش كردم. باز هم متاسفم.
_من باز هم ميگم هيچ وقت از تو ناراحت نميشم چون دوستت دارم.
با صداي بلند خنديد و گفت:
_من را دوست داري؟ عاقل باش شهرزاد. من ارزش دوست داشتن ندارم، چون...
سكوت كردم. دلم مي خواست باز هم اعتراف كنم. دايي هميشه مي گفت تو خيلي راحت حرف دلت رو ميزني ولي من در مقابل عارف هيپنوتيزم مي شدم و اختيار زبانم را از دست مي دادم. اشكهام باز هم روان شد و با صداي لرزان گفتم:
_من نمي خواهم دوستم داشته باشي فقط اجازه بده دوستت داشته باشم.
اه بلندي كشيد و گفت:
_تو براي عشق يك طرفه حيفي، حروم ميشي. من نمي خوام يك همچين ظلمي در حقت بكنم. من يكي را مي خواهم كه فقط كنارم باشه و از تنهايي درم بياره و نقش عروس پدر مادرم را براشان بازي كنه. باور كن تو حيفي.
با بهانه هاي رنگ وارنگ عارف اشكام تبديل به هق هق گريه شد. برگشت مقابلم زانو زد. با مهرباني اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_گريه نكن من ارزش گريه را ندارم. انقدر خودت را عذاب نده. من نمي توانم و نمي خواهم كسي را دوست داشته باشم.
برخاستمو اشك ريزان از خانه عارف دويدم بيرون. با تمام سرعتم مي دويدم و اشك مي ريختم. به شدت احساس تنهايي مي كردم. عارف باز هم جوابم كرده بود. دلم نمي خواست به اين زودي تسليم بشوم، حتي اگر شده عشق را گدايي مي كردم.
با سردي نم دستمال به روي پيشاني ام بيدار شدم و چهره نگران دايي منصور را مقابلم ديدم. دستي به صورتم كشيد و گفت:
_چطوري دايي؟
_من كجا هستم دايي؟ ساعت چنده؟
_خانه پدر عاطفه تو اصفهان. ساعت ده شبه. تو چرا به اين حال افتادي؟
ياد صحبتم با عارف افتادم و اشك توي چشمانم جمع شد. خواستم از روي تخت بلند شوم كه دايي مانعم شد و گفت:
_سرم داري شهرزاد.بگير بخواب، بدجوري رنگت پريده.
دست دايي را كه توي دستم بود فشردم و گفتم:
_نگران نباشيد من حالم خوبه فقط كمي ضعف دارم.
دايي لبخند كمرنگي زد و گفت:
_سعي كن بخوابي. من تنهات مي گذارم تا راحت تر بخوابي. وقتي سرم تمام شد يك چيزي برات ميارم بخوري.
دايي برخاست و از اتاق خارج شد. سرم را به طرف پنجره چرخاندم و نگاهم را به خانه عارف معطوف كردم. چراغ هاي خانه اش همه روشن بود. از دور سايه دوستانش را كه براي شب شعر توي خانه اش جمع شده بودند مي ديدم.به خودم لعنت فرستادم. چرا بايد دوباره به كسي دل مي بستم كه هيچ احساسي بهم نداشت؟ مشتهام را از حرص فشردم و بارها خدا را صدا زدم.
سرم كه تمام شد خودم سوزن را از دستم بيرون كشيدم. حالم بهتر شده بود و تبم كمتر بود. از روي تخت برخاستم، دست به ديوار گرفتمو از اتاق خارج شدم. از بالالي نرده هاي راه پله توي سالن پايين را ديد زدم. دايي و عاطفه با دكتر توي سالن بودند و صحبت مي كردند. عاطفه خنده كنان رو به احمد گفت:
_امشب شب شعر عارف ديدنيه، مونا هم امده. برويم يك سر زن داداشمان را ببينيم.
دلم توي سينه ريخت. روي اولين پله كه رسيدم نشستم. دكتر لبخندي زد و گفت:
_دختر خوبيه ولي براي عارف حيفه. اين ديوونه بعد از بهار هيچ زني رو قبول نداره.
عاطفه با دلخوري گفت:
_اين حرف را نزن احمد. عارف خودش مونا رو انتخاب كرده. مي گفت مونا هم شرايطش رو قبول كرده. تازه فاصله سني شان هم خيلي كمه. از همه نظر به هم ميايند. ديگه چي ميخواهي؟ خانم شاعر هم هست بهتر از اين نميشه.
اگر يك لحظه ديگه انجا مي ماندم صداي گريه ام سالن را برمي داشت. بي صدا برخاستمو به اتاقم رفتم. حسابي از امدن به اصفهان پشيمان شدم. كمي بعد دكتر و عاطفه امدند اتاقم. خواستم بنشينم اجازه نداد و گفت:
_بعد از چند وقت امدي ان هم بيمار امدي، تو كي سر حال مياي اصفهان؟
با بغض گفتم:
_ديگه نميام اصفهان.
خنديد و گفت:
_مياي.همان طور كه حالا امدي. چرا صبر نكردي خودم سرم را از دستت بكشم بيرون؟ كارت خيلي اشتباه بود.
در جوابش سكوت كردم. عاطفه ظرف سوپي را كه همراهش اورده بود مقابلم گرفت و گفت:
_فاطمه برات پچته. يك كمي بخوري بد نيست.
با كمكش نشستم. خودش سوپ را قاشق قاشق گذاشت دهانم.
حالت تهوع داشتم و زياد نتوانستم بخورم. عاطفه با ناراحتي گفت:
_اگه مي دانستم حالت بدتر ميشه اصلا نمي رفتم. تو امانتي شهرزاد. تو رو به خدا مواظب خودت باش.
_باشه زندايي بهتر از گل.من كه جز زحمت براي شما كاري ندارم. مسافرتتان را هم خراب كردم.
دكتر امپول پني سيليني را كه اماده كرده بود داد دست عاطفه و گفت:
_قبلا تستش كردم.
خنديدم و گفتم:
_خيلي بدجنسيد دكتر. با اين امپول ها نمي توانيد بين من و عاطفه را به هم بزنيد.
دكترد ر حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
_حسابي محكم بزن تا حرف هاي من بهش ثابت بشه.
بعد از اينكه عاطفه امپول را بهم تزريق كرد يك ليوان اب پرتغال برام اورد. بعد از خوردن ابميوه، عاطفه از اتاق خارج شد و تنها شدم. خيلي دلم مي خواست دوباره مي رفتم خانه عارف و مونايي كه عاطفه ازش حرف ميزد را مي ديدم ولي نه ناي رفتن داشتمو نه جراتش را. احساس مي كردم با ديدن مونا كنار عارف دوباره غش مي كنم و از حال مي روم.
ان شب باز هم كابوس ديدم. باز همان دست سعي داشت به صورتم چنگ بزنه ولي اينبار يك چهره پشت ان دست بود. چهره خودم زل زده بود توي چشمام و با نفرت نگاهم مي كرد. ترسيدم و فرياد زنان شروع به دويدن كردم. لب حوض بزرگ وسط باغ رسيده بودم و او همچنان دنبالم مي كرد. رفتم داخل حوض. همانطور كه عقب عقب مي رفتم خوردم زمين. با تماس اب سرد داخل حوض با بدنم شوكه شدم و به خودم امدم. كمي بعد دايي و عاطفه از پنجره اتاقشان به بيرون نگاه كردند. عارف هم به سرعت از ساختمانش خارج شد و امد طرف حوض. به داخل امد.