اشعار فروغ فرخزاد

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسير

اولين مجموعۀ شعر فروغ است که در۱۷ سالگی منتشر ميشود. ا
در مقدمه كتاب مي گويد :در اسير من فقط بيان کنندۀ ساده از دنيای بيرونی بودم در آن زمان "
شعر هنوز در من حلول نکرده بود با من همخانه بود مثل شوهر.مثل
معشوق. اما بعداً شعر در من ريشه گرفت و به همين دليل موضوع
شعر برايم عوض شد ."ا


اسير
ترا می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم
ز پشت ميله های سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستی پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگی از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا يارای رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكی خندد برويم
چو من سر می كنم آواز شادی
لبش با بوسه می آيد بسويم
اگر ای آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغی اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان می كنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان می كنم كاشانه ای را
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرجائی
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری
من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی
دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

رویا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
ياد عشقی كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ويرانه های اميدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه ای وای، اين اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر كرد
كای هوسران، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزيد
وای بر من، كه ديوانه بودم
وای بر من، كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
كی شد از عشق من حاصل او
با غروری كه چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، خدايا، خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگی ها
قطره اشكی در آن چشم ها ديد
همچو طفلی پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواری
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهی فرو رفت
ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
ليكن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات
باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ريخت
در نگاهت عطش توفان بود
ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی آلوده به نوميدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت

رميده
نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند
از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه ای بدنام گفتند
دل من، ای دل ديوانه من
كه می سوزی ازين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگی ها
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوسه
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت
سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب

ناآشنا
باز هم قلبی به پايم اوفتاد
باز هم چشمی به رويم خيره شد
باز هم در گيرودار يك نبرد
عشق من بر قلب سردی چيره شد
باز هم از چشمه لب های من
تشنه ئی سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش ديده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جويم در او
عاشقی ديوانه می خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تنی می خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او بمن می گويد ای آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو می گويم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام
آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه ای
ای دريغا، كس بآوازش نخواند
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدی های من چه هستند
جز شرم و عجز خوبی های من
از بیان کردن
جز ناله اسارت خوبی های من
در این دنیا تا چشم کار می کند
دیوار است، دیوار است و دیوار است
و جیره بندی آفتاب است
و قحطی فرصت است
و ترس است
و خفگی است
و حقارت است
........
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکه یی از شعر پنجره

کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یم پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم

سرشار میکند.

و میشود از آنجا

خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتح باغ



آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر




همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم




سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنه ي يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايقهاي سوخته ي بوسه ي تو
و صميميت تن هامان ، در طراري
و درخشيدن عريانمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
که سحر گاهان فواره ي کوچک ميخواند



مادر آن جنگل سبز سيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن کوه غريب فاتح
از عقابان جوان پرسيديم
که چه بايد کرد




همه ميدانند
همه ميدانند
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظه ي نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند




سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشيا بيهده ميسوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو که جفتش را




پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و کبوترهاي معصوم
از بلندي هاي برج سپيد خود
به زمين مينگرند
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
معشوق من
با آن تن برهنه ی بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بی قرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکنند
معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه ی قدرت را
تایید میکند
او وحشیانه آزاد ست
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پک میکند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
معشوق من
همچون خداوندی ‚ در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته ی ...
پنهان نموده ام
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه


ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
این دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما گلستان ، ماجراي شاعرانه رشد اين نهال را ، كه ناگهان بغل يك كاج در آمده بود ادامه مي دهد . نهال با اولين بهار بر مي آيد و ميوه مي دهد ... نهال در كاج فرو مي رود و با هم يكي مي شوند انگار اين كاج است كه ميوه داده است انها يكي بودند ، در هم بودند ، با هم بودند . اما :



" آخر آبان كه برگها تكيد / چند ميوه نپخته لاي كاج مانده بود / ميوه نچيده خشك بود / ميوه هاي خشك را كلاغ كند / كاج سبز بود ، / كار كاج سبز ماندن است / يك روز غروب ماه دي كه خانه آمدم ، كنار كاج ، تل خاك خيس و تازه اي كنده اي بچشم من رسيد . / پشت خاك گود بود و بيل باغبان / صدا زدم : چكار كرده است / سلام كرد و گفت : يك جا براي درخت مي كند / درخت من ! / " جا براي آن درخت كوچيكه براي هر دو بهتر است كه دور شون كنيم ، هم براي اون ، هم براي كاج / جدا كنيم !؟ ريشه زخم مي خوره / ريشه خواب هست ، ماه دي درخت خواب خواب هست / خواب چكار داره به زخم ، ريشه ريشه هست زخم مي خوره / بهار بياد درست مي شه / نه چه لازمه ؟/ ريشه بايد رشد كنه / اگر هسته اي لاي اين درخت ، جاي خوش ديده ولش بكن به حال خود باشه ، چه لازمه رشد يه درخت به ميل ما باشه ؟ / تو جاي تنگ رشد نمي كنه / مگر كه رشد يعني شاخ و برگ گندگي ؟ نديدي ميوه ها چي بود ؟ / تو جاي تنگ ريشه ها به هم فشار ميدن / ريشه ها با هم صلاح مي دن ، چكار داري به ريشه ها خاك آشتي شون مي ده / جا براي شاخه هاشون هم كمه / شاخه هاي كاج را بزن / كاج حيفشه / كاج ! از بركت سر درخت بود ، كه مثل اينكه كاج ميوه داده بود ، ريشه ها باهم رفيق شدن دستشون نزن ، دستشون نزن/ چاله را كنده ام ديگه / كنده اي كه كنده اي مگر اصل كار چاله هست ؟ / صورتش در هواي سرد تيره غروب سرد و تيره بود و در كنار گود بود و بيل را گرفته بود و سرد و تيره بود / گفتم : كنده اي كه كنده اي ، درخت ها را دست نزن. نهالگي ، بر حسب اتفاق توي شاخه هاي كاج سبزي جا باز مي كند و ميوه مي دهد ، كاج كارش سبز ماندن است . و نهال چنان در كاج مي رود كه انگا اين كاج است كه ميوه داده است .



ولي به هر حال باغبان هم هست . باغبانها دوست دارند كه درخت ها بدلخواه آنها زندگي كنند و رشد كنند و اكنون باغبان آين نهال را مي خواست از درون كاج بر دارد و جاي ديگر ، دور تر ، بكارد چاله را هم كنده بود

اما گلستان نمي گذارد نهال را از او جدا كنند . او نمي خواهد نهال را دورتر ببرند ... چاله كند هست ؟ خوب باشد مگر اصل چاله هست . بياد بياورم فروغ بار ها گفته بود : گلستان " درخت ها " را براي من گفته است . اين را هر بار با غرور به اطرافيان خود مي گفت . و اينجا باغباني است كه مي خواهد نهالك را از كاج جدا كند . آه خيالبافي موقوف ! و نپرسيد اين باغبان كيست ؟ گلستان كه دم فرو بسته است و آنكس كه فروغ ماجراي " درخت ها " را با همه جزئياتش برايش توضيح داده بود به اصرار از من خواست تا راز " درخت ها " را نگشايم . درخت ها شعر لطيفي است و من پيش از اين ، بدون آنكه بدانم درخت ها براي فروغ نوشته شده است . در جاي گفته بودم " درخت گلستان هميشه مي ماند " و ماجراي درخت چنين پاياني دارد .



" يك روز ، روز هاي آخر بهمن / بچه هاي همسايه آمده در حياط ، بازي كنند / نزديك بوده بيفتند توي گود / دست انداخته بودند درخت مرا به كمك بگيرند / درخت مرا شكستند / وقتي كه من رسيدم جاي پاي كوچكشان بود روي برف / و / تنه نازك نازنين درخت من شكسته ، افتاده بود بر كناره گود / و / گود كه فرو كشيده بود . ريشه هاي ساقه شكسته جوان ميان خاك مانده بود ، لاي ريشه هاي كاج / باغبان كه ايستاده بود گفت : ريشه هاي كاج حتم كه زخم خورده است ، كاج كاج پيش نيست ، رفتني است " /



و پايان اشاره به مرگ فروغ است . گلستان اين داستان را در ارديبهشت سال 1345 شروع كرد و در خرداد 1346 به پايان برد . در خرداد 46 ديگر فروغ نبود و اينك باغبان كه در پايان كار مي گويد : " كاج كاج پيش نيست رفتني است " خود گلستان است و كاج هم خود اوست گلستان زخم دردناكي خورده و گلستان پيش نيست ! اين زخم و درد چه بر سرش خواهد آورد ؟ هنوز كسي نمي داند ، شايد هم درد و تنهايي زخم را بر سر خلق كاري بگذارد ، اگر نه رفتني است .



كاوه گلستان ( پسر ابراهيم گلستان ) : تا آن جا فروغ چگونه زندگي مي كرد ؟



پوران فرخزاد :

گرچه فروغ همواره بدنبال نوآوري و امروزي بودن بوده اما پوشش هميشه بسيار ساده آراسته و مرتب بود و به هيچ عنوان اهل پوشش هاي زرق و برق نبوده و از آرايش كردن نيز بشدت پرهيز مي كرد . بر خلاف كساني كه سعي دارند و اصرار دارند فروغ را يك كولي و ژنده پوش در ذهن مردم جاي بدهند . فروغ هميشه منظم و مرتب بوده . و به اين مسئله نيز خيلي اهميت مي داد. و هر چه داشت را تماما به انسانهاي نياز مند انفاق مي كرد.



طوسي حائري : فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت . و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت . سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت . وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت " نمي تواند

وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند ."



فروغ فرخزاد : تمام سرمايه زندگي من كاغذ باطله هايي است كه هر جا مي رم با خودم

حملشان مي كنم و لحظه اي نمي توانم از آنها دور باشم.



امير مسعود فرخزاد : بسيار ساده مي پوشيد و ساده زندگي مي كرد . انگشر و النگو به خودش

آويزان نمي كرد و اين كار ها رو بسيار حقير و كوچك مي دانست . به تنها چيزي كه فكر نمي كرد پول بود . وقتي فروغ مرد تمام داراييش 37 تومان و 8 ريال و يك پاكت سيگار بود .



م آزاد : فروغ بسيار ساده زندگي مي كرد . در همين سادگي خانه اش را بسيار هنرمندانه و با سليقه اي شاعرانه و كمي روشنفكرانه تزئين كرده بود . معلوم بود خانه اش را بسيار دوست مي دارد . اطاق پذيرايي كوچكي داشت و در آن با چيز هاي كوچك و تزئيني بسيار زيبا تزئين كرده بود.



پوران فرخزاد :

فروغ احوال روحي متفاوتي داشت . در هر ماه دو سه بار دچار بحران هاي روحي مي شد . روز هاي اخر تقريبا از همه كس و از همه چيز مي گريخت . در اطاق را به روي خودش مي بست .كلفتش بارها و بارها با نگراني به من يا مادرم تلفن مي زد خانوم باز در را برويش بسته است . تمام كارهاي جنون آميزش را تقريبا در همين روز هاي بحراني انجام مي داد .



فروغ بسيار تلخ و صريح بود . حمله گر بود به همه مي پريد و رك بودن او خيلي ها را بشدت مي رنجاند

كمتر از كسي تعريف مي كرد . معمولا اگر به كسي پيله مي كرد دست بردار نبود . و واي بر اونروزي كه كسي اسير پيله هاي او مي شد . اما اگر مي توانستي به او نزديك شوي در مي يافتي قبلي بسيار مهربان دارد و تلخي اش از ناجنسي نيست . همواره مي گفت " دلش براي تزلزل ادبيات معاصر مي سوزد . و بدي هايش بخاطر بد بودن نيست ، بخاطر خوبيهاي بي حاصل است " فروغ عشق غريبي به مطالعه داشت . و از تخيل نيرومندي بر خوردار بود . در كودكي هم همينطور بود . در مدرسه با بچه ها نمي جوشيد . اغلب بچه ها با بد بودند و مي زدنش و او در مقابل فقط فرياد مي كشيد . فروغ خيلي فضول بود و علي رغم وحشتش از پدر هميشه لاي كتابهاي او سرك مي كشيد و بي پروا جستجو مي كرد ، بابت اين كار ها كت ها خورد .



فروغ در كودكي بسيار عاشق قصه بود ، يك لحظه پدر بزرگ را براي شنيدن قصه راحت نمي گذاشت .

وقتي فروغ قصه هاي پدربزرگ را گوش مي داد دچار احوالات ماليخوليايي خاصي مي شد . فروغ در كودكي بسيار زشت بود و اين مسئله هميشه رنجش مي داد . اما اين اواخر فروغ به طرز باورنكردني هر روز زيباتر مي شد . روز هاي اخر فروغ بي نهايت زيبا مهربان و آرام شده بود.

از سفر آخرش كه از اروپا برگشته بود ، فروغ برايم تعريف كرد كه در ايتاليا يك دختر كولي كف دستش

را نگاه كرد و به او گفته است : عاشق مردي است و در اين عشق ثابت قدم است . و آن مرد را خيلي

دوست دارد . و هم چنين گفت : تصادف خونيني در انتظارش است .



فروغ اين پيشگويي را همواره نقل مي كرد ، گويي لحظه اي نمي توانست از آن دور باشد . و آن روز هم

كه آن فاجعه در راه بود به خانه مادرم رفت ... فروغ آن روز بسيار مهربان تر و زيباتر از هميشه شده بود .

مادرم مي گه : " هرگز فروغ را هيچوقت چون آنروز زيبا و مهربان و دوست داشتني نديده "



خانم گلستان بعد از مرگ فروغ بزرگواري ها كرد . هر روز به اتفاق همسرش بر سر خاك فروغ حاضر

مي شد . و بر سر خاك خواهرم گل هاي ريبايي مي آورد . اما دخترش را نمي دانم ؟ آيا هنوز از خواهرم فروغ كينه اي به دل دارد يا نه ؟



كاوه گلستان :رابطة *پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي*توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده*ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي*افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي*دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي*توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه*اي كه به هيچ كس نه صدمه*اي مي*خورد و نه به كسي مربوط بود...



موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي*شد باهاش حرف زد، نمي*شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي*آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي*كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي*كردم پدرم را مي*ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي*كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...


اگر عشق چيزيه كه با مرگ،*روي آدم چنين اثري مي*گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي*خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي*اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ...



سكوت مي كند و با تلخي فراوان به آرامي اشك مي ريزد .



پوران فرخزاد :

گلستان فروغ را خيلي خوب شناخته بود . آن من عاصي و روح نا آرام و سرگردان فروغ را كه او را سخت مي آزرد در كار و كار و كار غرق كرده بود . در كار گم شدن درون ملتهب فروغ را آرامشي مي بخشيد . گلستان اين را خوب درك كرده بود و فروغ را بي نهايت در كار و نظم غرق كرده بود . بخصوص كه گلستان در محيط كاري بسيار تلخ و جدي و منظم بود كه حتي فروغ را نيز مي ترساند و اين براي آرام كردن فروغ كاملا لازم بود .



اما خوشا كه فروغ نيز درست در آن موقع كه در خود فرو رفته بود و مي خواست از درون بار بر آورد و

بشكفد ، به گلستان رسيده بود و چه خوش موقعي ! عشق آمد ! كدام روز و چگونه كسي نمي داند و چه باك ! زيرا اگر نمي دانيم در كدامين روز ، دستهايشان را در هم فشردند ، اينرا خوب مي دانيم فروغ خسته دل و پژمرده ناگهان شكفت. به بهار پا گذاشت و هر جوانه اي از وجودش فرياد زد :



اي شب از روياي تو رنگين شده / سينه از عطر تو رنگين شده / اي به روي چشم من گسترده خويش /

شاديم بخشيده از اندوه بيش / همچو باراني كه شويد جسم خاك / هستيم ز آلودگي ها كرده پاك /

اي دو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من / بيش از اين گر كه در خود داشتم /

هر كسي را تو نمي انگاشتم /



و گلستان ، شيدايي اما خود دار سرود :

" از روي سنگها ي بستر سيلاب رد شديم و از كنار رود كه باريك و پا مي لغزيد رفتيم رو به پشته

پر شيب تا راه چرخ خورد و ما در راه رها كرديم .. .

از روي تپه قله را نمي ديديم و راهها به زور ما را در امتداد خويش مي بردند .. "



و فروغ شادمانه و دلواپس به گلستان مي گفت :

كنون كه آمديم تا به اوجها / مرا بشوي با شراب موجها / مرا به پيچ در حرير بوسه ات / مرا بخواه در شبان

در پا / مرا دگر رها مكن / مرا از اين ستاره ها جدا مكن ... /



و گلستان انگار كه داستان اين همگامي ، اين عشق ، و اين صعود را در خواب نقل مي كند ، براي

خود دوباره مي گويد ، افسانه مي سرايد :

" ... راه از نيمه گذشت / و / ما ضرب راه رفتن را / با ضربه هاي نفس هم نواخت مي كرديم /

ديگر صعود را ، سپردن نبود / بودن بود / و هويت بودن / گاهي كه خسته مي شديم / مي ايستاديم /

و از بوته بو مادران و شنگ و بابونه / مي چيديم / و باز راه مي افتاديم ... /



و فروغ خود دار نيست ، عاشق است . حسود هم هست ، همانكه از قول او گفته اند : " هر وقت از گلستان قهر مي كردم براي اينكه حسادتش را تحريك كنم با گلستانه گرم مي گرفتم " و فروغ شاعر ، در كار حسادت و بازيهاي عشق هم از قافيه كلمات و وزنشان غافل نبود ، او كه خود دار نيست ، از سر صفا و روراست به گلستان مي گويد :



" اين دگر من نيستم / حيف از آن عمري كه با من زيستم / اين لبانم بوسه گاه بوسه ات / خيره چشمانم به راه بوسه ات / آه مي خواهم كه بشكافم زهم / شاديم يكدم بيالايد به غم / آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي / همچو ابري اشك ريزم هايهاي /



و فروغ كه با گريه هايش هم عالمي دارد . بسيار مي گريست ، اما در اين تنهايي سالهاي آخر عمر ،

در اين بهار آلود عشق زده كه روزهاي اندوه و اظطراب نيز در آن زياد بود ، كسي گريه اش را نديد ، چون

در را كه برويش مي بست گريه مي كرد ، و آوازش را نيز كسي نشنيد ، زيرا در آن روز هاي تاريك كه در بروي خود مي بست ، آواز بغض آلودي نيز زمزمه مي كرد .



و گلستان ، آرام و تو دار ، داستان صعودشان را به قله و اوج چنين دنبال مي كند:
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
" نمي رفتيم و / سايه مان ديگر نمانده بود / و مه مي رسيد / تاريكي هاي برف / ما را نويد مي دادند

نزديك قله ايم / و ما قله را نمي ديديم / صعود و حجم سحابي سنگ ها / با برف و بوي سوسن و حس سكوت / تن كه گرم بود / و مي رفتيم / سيارا گرفته بود / و / نخست ارتفاع /



و فروغ در بي خبري به اوج قله و ارتفاع مي رفت به خداكه در اين روز ها در خواب راه مي رفت زنانگي اش او را در خواب شيرين عشق از خود بي خود كرده بود . او در آن ره سرش گرم كار خودش بود .



" تو لاله ها را مي چيدي / و گيسوانم را مي پوشاندي / وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدن ، /

تو لاله ها را مي چيدي / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / وقتي كه من ديگر / چيزي نداشتم كه بگويم / تو گونه هايت را مي چسباندي / به اضطراب پستانهايم / و گوش مي دادي / به خون من كه ناله كنان مي رفت / تو گوش مي دادي / اما مرا نمي ديدي / "



و گلستان ، آگاه و نگران در راه اوج است . با همراهش ره سير قله هاست و مي داند كه راهنما اوست

اوست كه مي داند در راه اوج و قله طوفانها نيز هست :



" شيب سفيد مه آلود / شايد نشانه پايان اوج بود / اما ميان مستي و مه اوج انتها نداشت / اوج از تخته

سنگ و كوه گذر كرده بود / ما در كنار تخته سنگ نشستيم / و گوش به ضربه هاي قلب سپرديم / كه گرم از صعود بود / و سرشار از حيات / و / شهر دور بود / و چشم انداز در پشت پرده مه / پست و محو / شايد به خواب كشانده شديم / از خستگي تن و از خيرگي چشم / بهر حال / ما وقت را به تيك تاك ساعت داديم / و خود را به ضرب نبض / و در صفاي ساده خود بوديم / تا ناگهان / كه باد تند شد و برق جست... "



و فروغ را دلداده را غم باد و طوفان نيست . او اگر مي خواهد به اوج برسد ، براي آن است كه در كنار گلستان باشد . اگر حسادت مي كند هم براي آنست . اگر مي گريد و تلخي مي كند براي آن است كه به خوشبختي عادت ندارد او از باد نمي ترسد و مي گويد :



در انتظار دره رازيست / اين را به روي تله هاي كوه / بر سنگهاي سهمگين كندند / آنها كه در خط سقوط خويش / يك شب سقوط كوهساران را / از التماسي تلخ آكندند... "



فروغ بارها گفته بود گلستان " درخت ها " را براي او نوشته است . راستي آيا آنها فروغ و گلستان نهالي را با دست خود در گوشه اي از باغي كاشته اند؟ و فروغ كه گويا قلب تپنده رشد گياهي ، و نبض زننده ريشه هاست ، كه شعرش شعر رشد و نيروي ناميد است . از چه وقتي بكار گياه و درخت و گل دل داده است ؟مي توانيم جستجو كنيم و بسيار زود مي يابيم . در " اسير ، ديوار ، و عصيان " فروغ درخت ها را نمي بيند . گنجشك ها را هم نمي بيند و كاري بكار رشد ريشه ها ندارد ... او در آنوقت ها اسير خودش بود و مي دانيم كه گلستان هنوز هم كه هنوز است بدون فروغ تنها به جنگل ها شمال مي رود و در سر سبزي ريشه ها و برگها و درخت ها خلوت مي كند . " درخت ها " براي فروغ نوشته شد و گلستان كه چنين مي نويسد :



" كنار كاج نقره اي / ميان بوته ها / جوانه داده بود / تا جوانه بود / زير برگهاي پهن / نديده ماند / كسي كه ميوه را چشيده بود ، خورده بود / هسته را همين كنار جوي يا نه دورتر تا سر قنات / پرت كرده بود / و آب هسته را كشانده بود / تا رسانده بود لاي پونه ها / بعد هسته رفته بود زير خاك / يا همان ميان پونه ها / جوانه داده بود / ريشه كرده بود / و بعد برف روي سال مرده ريخت / بهار بعد / يك نهال بود با چهار برگ / دوام كرده بود و پا گرفته بود / و لاي پونه ها و پشت شاخه ها كاج رشد داشت ..."



و فروغ ، شايد از همان روز اول كه دست هايش در دستهاي گلستان فرو رفت و گرم شد براي اولين بار احساس كرد ، اين دستهايش ديگر معلق و آويزان نخواهد بود ، نطفه اين شعر در ذهنش بسته شد كه :



" سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست / و در اندوه صدايي جان دادن / كه به من مي گويد

دستهايت را / دوست مي دارم / دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ،

مي دانم / و پرستو ها در گودي انگشتانم تخم خواهند گذاشت ... "



اما گلستان ، ماجراي شاعرانه رشد اين نهال را ، كه ناگهان بغل يك كاج در آمده بود ادامه مي دهد . نهال با اولين بهار بر مي آيد و ميوه مي دهد ... نهال در كاج فرو مي رود و با هم يكي مي شوند انگار اين كاج است كه ميوه داده است انها يكي بودند ، در هم بودند ، با هم بودند . اما :



" آخر آبان كه برگها تكيد / چند ميوه نپخته لاي كاج مانده بود / ميوه نچيده خشك بود / ميوه هاي خشك را كلاغ كند / كاج سبز بود ، / كار كاج سبز ماندن است / يك روز غروب ماه دي كه خانه آمدم ، كنار كاج ، تل خاك خيس و تازه اي كنده اي بچشم من رسيد . / پشت خاك گود بود و بيل باغبان / صدا زدم : چكار كرده است / سلام كرد و گفت : يك جا براي درخت مي كند / درخت من ! / " جا براي آن درخت كوچيكه براي هر دو بهتر است كه دور شون كنيم ، هم براي اون ، هم براي كاج / جدا كنيم !؟ ريشه زخم مي خوره / ريشه خواب هست ، ماه دي درخت خواب خواب هست / خواب چكار داره به زخم ، ريشه ريشه هست زخم مي خوره / بهار بياد درست مي شه / نه چه لازمه ؟/ ريشه بايد رشد كنه / اگر هسته اي لاي اين درخت ، جاي خوش ديده ولش بكن به حال خود باشه ، چه لازمه رشد يه درخت به ميل ما باشه ؟ / تو جاي تنگ رشد نمي كنه / مگر كه رشد يعني شاخ و برگ گندگي ؟ نديدي ميوه ها چي بود ؟ / تو جاي تنگ ريشه ها به هم فشار ميدن / ريشه ها با هم صلاح مي دن ، چكار داري به ريشه ها خاك آشتي شون مي ده / جا براي شاخه هاشون هم كمه / شاخه هاي كاج را بزن / كاج حيفشه / كاج ! از بركت سر درخت بود ، كه مثل اينكه كاج ميوه داده بود ، ريشه ها باهم رفيق شدن دستشون نزن ، دستشون نزن/ چاله را كنده ام ديگه / كنده اي كه كنده اي مگر اصل كار چاله هست ؟ / صورتش در هواي سرد تيره غروب سرد و تيره بود و در كنار گود بود و بيل را گرفته بود و سرد و تيره بود / گفتم : كنده اي كه كنده اي ، درخت ها را دست نزن. نهالگي ، بر حسب اتفاق توي شاخه هاي كاج سبزي جا باز مي كند و ميوه مي دهد ، كاج كارش سبز ماندن است . و نهال چنان در كاج مي رود كه انگا اين كاج است كه ميوه داده است .



ولي به هر حال باغبان هم هست . باغبانها دوست دارند كه درخت ها بدلخواه آنها زندگي كنند و رشد كنند و اكنون باغبان آين نهال را مي خواست از درون كاج بر دارد و جاي ديگر ، دور تر ، بكارد چاله را هم كنده بود

اما گلستان نمي گذارد نهال را از او جدا كنند . او نمي خواهد نهال را دورتر ببرند ... چاله كند هست ؟ خوب باشد مگر اصل چاله هست . بياد بياورم فروغ بار ها گفته بود : گلستان " درخت ها " را براي من گفته است . اين را هر بار با غرور به اطرافيان خود مي گفت . و اينجا باغباني است كه مي خواهد نهالك را از كاج جدا كند . آه خيالبافي موقوف ! و نپرسيد اين باغبان كيست ؟ گلستان كه دم فرو بسته است و آنكس كه فروغ ماجراي " درخت ها " را با همه جزئياتش برايش توضيح داده بود به اصرار از من خواست تا راز " درخت ها " را نگشايم . درخت ها شعر لطيفي است و من پيش از اين ، بدون آنكه بدانم درخت ها براي فروغ نوشته شده است . در جاي گفته بودم " درخت گلستان هميشه مي ماند " و ماجراي درخت چنين پاياني دارد .



" يك روز ، روز هاي آخر بهمن / بچه هاي همسايه آمده در حياط ، بازي كنند / نزديك بوده بيفتند توي گود / دست انداخته بودند درخت مرا به كمك بگيرند / درخت مرا شكستند / وقتي كه من رسيدم جاي پاي كوچكشان بود روي برف / و / تنه نازك نازنين درخت من شكسته ، افتاده بود بر كناره گود / و / گود كه فرو كشيده بود . ريشه هاي ساقه شكسته جوان ميان خاك مانده بود ، لاي ريشه هاي كاج / باغبان كه ايستاده بود گفت : ريشه هاي كاج حتم كه زخم خورده است ، كاج كاج پيش نيست ، رفتني است " /



و پايان اشاره به مرگ فروغ است . گلستان اين داستان را در ارديبهشت سال 1345 شروع كرد و در خرداد 1346 به پايان برد . در خرداد 46 ديگر فروغ نبود و اينك باغبان كه در پايان كار مي گويد : " كاج كاج پيش نيست رفتني است " خود گلستان است و كاج هم خود اوست گلستان زخم دردناكي خورده و گلستان پيش نيست ! اين زخم و درد چه بر سرش خواهد آورد ؟ هنوز كسي نمي داند ، شايد هم درد و تنهايي زخم را بر سر خلق كاري بگذارد ، اگر نه رفتني است .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ريخت
در نگاهت عطش توفان بود

ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی آلوده به نوميدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب این شعر رو بعد از مرگ فروغ فرخزاد برای او گفته


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید .


صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود .
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.


به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم .


و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.


ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار
بهار با عطر سرمست کننده غنچه ها و جوانه ها و شکوفه هایش، و با آفتاب گرم دلنشینش، روح فروغ را به پرواز در می آورد و او خود را چون پرنده ای سبکبال، در لحظه آغاز پرواز، احساس می کند که می خواهد پر بگشاید و سبکبار اوج بگیرد و به جست و جوی جفت خویش برود:
پرنده گفت: « چه بویی، چه آفتابی، آه!
بهار آمده است
و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت.»
( از شعر پرنده فقط یک پرنده بود- دفتر تولدی دیگر)
و چه خوب است و خوشایند، همراه جفت خویش، همه عمر را، پرستو وار، از بهاری به بهار دیگر سفر کردن:
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
( از شعر گذران– دفتر تولدی دیگر)
فروغ آرزوهای بهاری دیگری هم دارد. آرزوی این که پرتو خورشید بهاری باشد و، سحرگاه، از پنجره معشوق بر او بتابد:
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده ی لرزان حریر
رنگ چشمان ترا می دیدم
( از شعر آرزو- دفتر دیوار)
بهار جشن طبیعت است، و طبیعت در جشن بهاری خویش آنقدر زیباست که آدمی را مسحور خویش می کند، آن چنان که از سخن گفتن باز می ماند و حرف هایش، ناگفته، در ژرفای جانش انباریده می شود. به جای او گنجشگان پرگو سخن می گویند و زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار:
سکوت چیست به جز حرف های ناگفته؟
من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشگان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشگان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم...)
بهار فقط شادی بخش نیست، که اندوه های خویش را نیز دارد و اشک ها و گریه های خویش را، و وهم سبز خویش را:
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
( از شعر وهم سبز – دفتر تولدی دیگر)
وفروغ آن دختر غمگین است، تنها نشسته کنار پنجره، که با نگاهی محزون به بهار می نگرد و به او حسد می برد، چرا که بهار سرشار از عطر و گل و ترانه و سرمستی است و دل او سرشاز از حزن و اندوه تنهایی:
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
(از شعر دختر و بهار- دفتر اسیر)
بهار هشدار دهنده است و سرزنش کننده. مسافری ست که از دریچه جانت می گذرد و با تو سخن می گوید، و اگر تو نیز چون او رهروی همیشه در جریان و پوینده ای پیش رونده نباشی، تو را ملامت می کند:
نمی توانستم، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت
« نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی»
( از شعر وهم سبز- دفتر تولدی دیگر)

بهار زود گذر است و سبک سیر، تند و بشتاب می گذرد، با نسیم می آید و بر باد می رود، با روزهای درخشان عیدش، با آفتاب و گلش، و با رعشه های عطرناکش:
آن روز ها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی
( از شعر آن روزها- دفتر تولدی دیگر)
و باز زمستان است که در راه است، زمستان سرد با بارش یک ریز برفش که مدفون می کند دست های جوانی را در اعماق خود، و باز، بهاری دیگر، که از پس زمستان خواهد آمد، و در آن دست های مدفون شده در زمستان، چون ساقه های سبز رویا، یا فواره های سبز سبکبار خواهند رویید و شکوفه خواهند داد:
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز سبکبار
شکوفه خواهد داد، ای یار، ای یگانه ترین یار
( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – دفتر ایمان بیاوریم...)
تابستان
آنگاه تابستان گرم و گدازنده از راه می رسد، با بار شادی های مهجورش، و در گرماگرم آن فروغ خود را تنها تر از یک برگ حس می کند در آب های سبز تابستان:

تنها تر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در آب های سبز تابستان
...........
« در اضطراب دست های پر
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آب ها می خواند
در آب های سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست
( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)
تابستان با غروب های تشنه اش، که فصل سرودن شعر های اندوهبار است، در نیمه های راهی شوم آغاز:
این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنه ی تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
( از شعر شعری برای تو- دفتر عصیان)
پاییز
کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد،
اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)
پاییزی که پیش رویش چهره تلخ زمستانی است فرو بلعنده جوانی و مدفون کننده شباب در زیر برف های سنگینش، و پشت سرش خاطره عشق های ناگهانی و پر آشوب گرم و سوزان تابستانی:
پیش رویم:
چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)
در پاییز دمسرد نومیدی، تک درخت امید شاعر، سرشار از تب زرد خزان می شود و گرفتار رنج برگریزان. خزان خاموشی ها و فراموشی ها، خزان پژمردن ها و خشکیدن ها:
چون ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
( از شعر گذران – دفتر تولدی دیگر)
و چاره ای نیست جز آرام راندن، به سوی سرزمین زمستانی مرگ، در آن سوی ساحل غم های پاییزی:
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غم های پاییزی
( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)
پاییز با خش خش برگ های زرد خشکیده اش یاد آور خاطره اندوهبار آخرین لحظه تلخ دیدار است، و در این واپسین دیدار می توان پوچی سراسر جهان و زندگی را دید، و ناله های مرگ آلود پژمرش را در خش خش برگ های خشک و زرد خزان شنید:
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگ های خزان را
( از شعر پوچ- دفتر عصیان)
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رؤيائي
دخترك افسانه مي خواند
نيمه شب در كنج تنهائي:


بي گمان روزي ز راهي دور
مي رسد شهزاده اي مغرور
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش


مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائي از در و گوهر


مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي
باد ... پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه موي سياهش را

مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بي گمان شهزاده اي والاست»

دختران سر مي كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار

«شايد او خواهان من باشد.»

ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمي بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزي هم نمي چيند

همچنان آرام و بي تشويش
مي رود شادان براه خويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش

مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه مي پيچد صداي در
سوي در گوئي ز شادي مي گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست

«آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي
نيمه شب ها خواب مي ديدم كه مي آئي.»

زير لب چون كودكي آهسته مي خندد
با نگاهي گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه مي بندد

«اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبائي
اي نگاهت باده ئي در جام مينائي
آه، بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائي
ره بسي دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»

مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
مي خزم در سايه آن سينه و آغوش
مي شوم مدهوش.

باز هم آرام و بي تشويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.


مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته مي گويند
«دختر خوشبخت! . . .»
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود ، دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
کنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می شود
آینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها ، خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان نماز گزارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ ...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی که مثل هیچ کس نیست

من خواب دیده ام که کسی می اید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می اید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می اید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوق
از مجموعۀ دیوار
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شراب و خون

نيست ياری تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا بركشم آواز خويش

بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدی آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را ای هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور می
بازگويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش كی مرا پابند كرد
آتشی كز ديدگانش سركشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد

از لبانش كی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشين
بر تنم كی مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين

من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوی من
آنقدر دانم كه اين آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سياه
ناگهان بی آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه

مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسكه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كردم، چه می دانم كه بود

مستيم از سر پريد، ای همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپايان آرم اين افسانه را
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفتهاست
دلم گرفتهاست
به ايوان مي روم وانگشتانم را
بر پوست كشيده شب ميكشم
چراغهاي رابطهتاريكند
چراغهاي رابطهتاريكند
كسي مرا بهآفتاب
معرفي نخواهدكرد
كسي مرا به ميهمانيگنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطربسپار
پرنده مردنياست.
فروغ فرخ زاد - پرواز را به خاطز بسپار
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد ما ار خواهد برد


در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانیست


گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی مینگرم


من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟


در شب اکنون چیزی میگذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابر ها ، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند


لحظه ای

و پس از آن ، هیچ.


پشت این پنجره شب دارد میلرزد

و زمین دارد

باز میماند از چرخش

پشت این پنجره یک نا معلوم نگران من و تست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ی سوزان ، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

.....

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ستاره ها


ای ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
ای ستاره ها كه از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد

آری اين منم كه در دل سكوت شب
نامه های عاشقانه پاره می كنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره می كنم

با دلی كه بوئی از وفا نبرده است
جور بی كرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زيركانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام بروی نامه های او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو روئی و جفای ساكنان خاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاك

من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس بعاشقان باوفا كنم

ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی اين جهان گشاده ايد

رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حلقه





دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است ببر


راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگی ست
مرد حيران شد و گفت:
حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است


همه گفتند: مبارك باشد
دخترك گفت: دريغا كه مرا
باز در معنی آن شك باشد


سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهائی كه باميد وفای شوهر
بهدر رفته، هدر


زن پريشان شد و ناليد كه وای
وای، اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندوه


كارون چون گيسوان پريشان دختری
بر شانه های لخت زمين تاب می خورد
خورشيد رفته است و نفس های داغ شب
بر سينه های پر تپش آب می خورد

دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر می كشد به بستر عشاق بی گناه

نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه می كشد
مهتاب می دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه می كشد

بر آب های ساحل شط، سايه های نخل
می لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب

در جذبه ای كه حاصل زيبائی شب است
رؤيای دور دست تو نزديك می شود
بوی تو موج می زند آنجا، بروی آب
چشم تو می درخشد و تاريك می شود

بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتی و رفتی از اين ديار
ای شاخه شكسته ز توفان عشق من
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دوست داشتن


امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه می كارد

شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهی چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سكر آور گل ياس است

آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه، بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشنی سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو

آنچه در من نهفته دريائيست
كی توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفانی
كاش يارای گفتنم باشد

بسكه لبريزم از تو، می خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها

بسكه لبريزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ريزم
زير پای تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم

آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
 
بالا