اسطوره های اخلاص...

tahoora62

کاربر بیش فعال
رجبعلی نکوگویان مشهور به « جناب شیخ » و « شیخ رجبعلی خیاط » در سال 1262 هجری شمسی، در تهران دیده به جهان گشود. پدر رجبعلی کارگر ساده ای بود. هنگامی که رجبعلی 12 سال داشت از دنیا رفت و وی را تنها گذاشت.

شیخ برای گذران عمر خیاطی می کرد و در خانه خشتی و ساده ای که از پدرش به ارث برده بود در خیابان مولوی کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری) زندگی می کرد. وی تا پایان عمر در همین خانه زیست.

پس از واقعه مهمی که در جوانی شیخ پیش آمد، کراماتی به وی عنایت شد، پرده ها از جلوی چشمانش افتاد و حالات کشف و شهود معنوی برای وی ممکن شد.

جناب شیخ در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمدهادی میلانی داشت، تحول معنوی خود را چنین بازگو نمود:

"در ایام جوانی (حدود 23 سالگی) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن."

رجبعلی نکوگویان برای رضای خدا معصیت را ترک می کند و این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می‌گردد.

شیخ در این باره می گوید: من استاد نداشتم، ولی گفتم: خدایا! این را برای رضایت خودت ترک می کنم و از آن چشم می پوشم، تو هم مرا برای خودت درست کن.

***
شیخ تعریف می کند: نفس، اعجوبه است، شبی دیدم حجاب (حجاب نفس و تاریکی باطنی) دارم و طبق معمول نمی‌توانم حضور پیدا کنم، ریشه یابی کردم. با تقاضای عاجزانه متوجه شدم که عصر روز گذشته که یکی از اشراف تهران به دیدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشایند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم ... .

***
یکی از فرزندان شیخ می‌گوید: ابتدا پدرم در یک کاروانسرا حجره‌ای داشت و در آن خیاطی می‌کرد.
روزی مالک حجره آمد و گفت: راضی نیستم اینجا بمانی. پدرم بدون چون و چرا و بدون این که حقی از او طلب کند، فردای آن روز چرخ و میز خیاطی را به خانه آورد و حجره را تخلیه کرد و تحویل داد، از آن پس در منزل، از اتاقی که نزدیک در خانه بود برای کارگاه خیاطی استفاده می‌کرد.

***

یکی از دوستان شیخ می‌گوید: فراموش نمی‌کنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ را دیدم، در حالی که از ضعف رنگش مایل به زردی بود. قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری و به سوی منزل می‌رفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت کنید، حال شما خوب نیست. فرمود: عیال و اولاد را چه کنم؟! در حدیث است که رسول خدا (ص) فرمودند: « إن الله تعالی یحب أن یری عبده تعباً فی طلب الحلال؛ خداوند دوست دارد که بنده خود را در راه به دست آوردن روزی حلال، خسته ببیند. » و « ملعون ملعون من ضیع من یعول؛ ملعون است، معلون است کسی که هزینه خانواده خود را تأمین نکند.»

***
از جناب شیخ نقل شده‌است : روزی از چهارراه «مولوی» و از مسیر خیابان «سیروس» به چهار راه «گلوبندک» رفتم و برگشتم، فقط یک چهره آدم دیدم!( غرض شمایل برزخی افراد است.)

***
از سخنان جناب شیخ این است: همه چیز خوب است، اما برای خدا!

***
عاشق عارف، مرحوم کربلایی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می گفت: بعد از فوت شیخ، ایشان را در خواب دیدم و از او سوال کردم در چه حالی ؟
گفت: فلانی من ضرر کردم !
با تعجب گفتم: تو ضرر کردی! چرا ؟
فرمود: زیرا خیلی از بلاهایی که بر من نازل میشد با توسل آنها را دفع میکردم، ای کاش حرفی نمی زدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل میکنند در اینجا چه پاداشی می دهند!

***
یکی از دوستان شیخ تعریف می کند:
بعد از اولین ملاقات با جناب شیخ، قرار بر آن شد که به جلسه ایشان برویم.
وقتی به خدمتشان رسیدیم، ایشان رو به قبله نشسته و مناجات می خواندند. جناب شیخ عادت داشت که در ضمن دعا خواندن و مناجات، جملاتی بگوید که تنها اهلش آنرا دریافت می کردند. من هم در همان جلسه، پشت سر ایشان نشستم و با وی هم نوا شدم.

در میان دعا، شخصی وارد مجلس شد که در ظاهر، هیچ شباهتی با دیگر شاگردان شیخ نداشت.

ریش هایش را تراشیده بود و با کلاه و لباس مخصوصی وارد مجلس شد. من هم در همان حال و هوای جوانی با خود گفتم که این شخص، با این سر و وضع، اینجا چه می خواهد؟

درست به محض آنکه این مطلب در ذهنم خطور کرد، شیخ مناجات را رها کرده و با صدای بلندی فرمودند: تو به ریشش چه کار داری؟ اگر ریشش را تراشیده، در ازای آن دو صفت خوب دیگر دارد، که ریش داری مثل تو، از آن بی بهره است.
پس مال او به تو می چربد ... و دوباره مناجاتش را ادامه داد.

***
شيخ به شاگردان خود مكرر تأكيد می‌كرد: همه كارها بايد برای خدا باشد، حتی خوردن و خوابيدن. هرگاه اين استكان چای را به قصد خدا بخوری، دل تو به نور الهی منور می‌شود، ولی اگر برای حظ نفس خوردی، همان می‌شود كه خواسته بودی.

***
يكی از شاگردان شيخ توصيه‌های ايشان به اخلاص را چنين توصيف می‌كند:

شيخ می‌گفت: اين جا (خانه خودش) كه می‌آييد برای خدا بياييد، اگر برای من بياييد ضرر می‌كنيد! حال عجيبی داشت، مردم را به خدا دعوت می‌كرد، نه به خود.

***
جناب شیخ یکی از اتاقهای منزلش را به یک راننده تاکسی، به نام « مشهدی یدالله »،اجاره داد. مبلغ اجاره ماهی 20 تومان بود. تا این که همسر راننده وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد، که مرحوم شیخ نامش را « معصومه » گذاشت. هنگامی که در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، یک دو تومانی پر قنداقش گذاشت و فرمود: آقا یدالله! حالا خرجت زیاد شده. از این ماه به جای بیست تومان، هجده تومان بدهید.

***
آيت الله فهری، توصيه‌های شيخ درباره اخلاص را چنين توصيف می‌كند:
تكيه كلام ايشان « كار برای خدا بود ». آن قدر ضمن فرمايشات خود تكرار می‌كرد كه: « كار برای خدا بكنيد، كار برای خدا بكنيد » كه برای شاگردانش « كار برای خدا » حالت ملكه پيدا می‌كرد. مانند يك فيل بانی كه مرتب با چكش به سر فيل می‌كوبد، مرتب بر انديشه شاگردانش میكوبيد كه « كار برای خدا ».

مثال‌هايی از خود و ديگران در اين زمينه می‌آورد تا حالت ملكه در مخاطب ايجاد شود. به همه و در همه حال تأكيد میكرد: كار برای خدا! می‌فرمود: شب كه به خانه می‌روی و همسرت را میخواهی ببوسی، برای خدا ببوس! می گفت: در تمام زوايای زندگی انسان بايد خدا باشد. مقامات و مكاشفات كسانی كه در مكتب شيخ پرورش می‌يافتند در اثر عمل به اين دستورالعمل بود.

***
يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل می‌كند كه: در تشييع جنازه آيت الله بروجردی - رحمه الله عليه- جمعيت بسياری آمدند و تشييع باشكوهی شد، در عالم معنا از ايشان پرسيدم كه چطور از شما اين اندازه تجليل كردند؟ فرمود: تمام طلبه‌ها را برای خدا درس می‌دادم.

***
يكی از ارادتمندان جناب شيخ می‌گويد: شيخ از من پرسيد: شغل شما چيست؟ گفتم: نجار هستم. فرمود: اين چكش را كه به ميخ می‌زنی به ياد خدا می‌زنی يا به ياد پول؟! اگر به ياد پول بزنی، همان پول را به تو می‌دهند و اگر به ياد خدا بزنی هم پول به تو می‌دهند و هم به خدا می‌رسی.

***
يكی از بركات كار برای خدا غلبه بر شيطان است. شيخ در اين باره، می‌فرمود: كسی كه برای خدا قيام كند نفس با هفتاد و پنج لشگر و شيطان با جنود خود، برای از بين بردنش قيام می‌كنند ولی « جند الله هم الغالبون ». عقل هم دارای هفتاد و پنج لشگر است و نخواهد گذاشت بنده مخلص، مغلوب شود: ﴿ إن عبادي ليس لك عليهم سلطان: بدان که بر بندگان (خالص) من دست نخواهی یافت. سوره حجر آیه 42 ﴾. اگر علاقه به غير خدا نداشته باشی، نفس و شيطان زورشان به تو نمی‌رسد، بلكه مغلوب تو می‌گردند.

و می فرمود: در هر نفس كشيدن امتحانی است، ببين با انگيزه رحمانی آغاز می شود يا با انگيزه شيطانی آميخته می‌گردد!

***
يكی از شاگردان شيخ كه نزديك به سی سال با ايشان بوده نقل می‌كرد كه شيخ به من می‌فرمود: روح شخصی از علمای اهل معنا - ‌كه ساكن يكی از شهرهای بزرگ ايران بود - را در برزح ديدم كه تأسف می‌خورد و مرتب بر زانوی خود می‌زد و می‌گفت: وای بر من، آمدم، و عملی خالص برای خدا ندارم!

از او پرسيدم كه چرا چنين مي كند؟

پاسخ داد: در ايام حيات، روزی با يكی از اهل معنا كه كاسب بود برخورد كردم، او مرا به برخی از خصوصيات باطنی خود متذكر ساخت، پس از جدا شدن از او تصميم به رياضت گرفتم، تا مانند آن شخص ديده برزخی پيدا كنم و به مكاشفات و مشاهدات غيبی دست يابم.
مدت سی سال رياضت كشيدم تا موفق شدم، در اين هنگام مرگم فرا رسيد، اكنون به من می‌گويند: تا آن هنگام كه آن شخص اهل معنا تو را متذكر ساخت گرفتار هوای نفس بودی، و پس از آن تقريباً سی سال از عمر خود را صرف رسيدن به مكاشفات و رؤيت حالات برزخی كردی، اينك بگو: عملی كه خالص برای ما انجام داده‌ای كدام است؟!

***
فرزند جناب شیخ نقل کرده است:

یك روز كه یكی از برادرانم به رحمت خدا رفته بود، من دم در خانه ایستاده بودم، مردی آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتم: برادرم ،پسر جناب شیخ از دنیا رفته.

گفت: عجب! من می‌خواستم بروم سر مزار جناب شیخ، حالا نمی‌روم و می‌ایستم برای تشییع جنازه، چون به جناب شیخ علاقه دارم.

بعد گفت: من یك عمویی داشتم كه اینجا در این محل سلمانی داشت، وضع مالی‌اش خوب نبود و 34 تومان بدهی داشت. در ضمن مستأجر بود و صاحبخانه به خاطر بدهی‌اش او را جواب كرده ‌بود و ضرب‌الاجل گذاشته‌ بود كه اگر تا چند روز دیگر اجاره خانه را ندهی، اثاثیه‌ات را توی كوچه می‌گذارم! عمویم می‌گفت همان وقت صبح، شیخ رجبعلی آمد توی سلمانی من نشست و گفت: سر مرا اصلاح كن! سرش را كه اصلاح كردم، از جیبش پولی درآورد و گفت: این پول اصلاح سرم و باز مقدار دیگری پول درآورد و به من داد و گفت: این را هم بگیر و با آن گرفتاری‌هایت را حل كن.

... پدرم دلش می‌خواست هر كسی در هر لباسی كه هست، شغلی داشته باشد و از آن امرار معاش كند و شدیداً با بی شغلی و بیكاری مخالف بود و این را به همه می‌گفت. می‌دانید كه ما در جنوب تهران، در مولوی زندگی می‌كردیم و آنجا قبل از انقلاب، یك محیط خاصی بود. آدم‌های ناباب هم زیاد داشت. اما پدرم، هیچ وقت از همان آدم‌های ناباب با القاب و عناوین زشتی كه در آن وقت مرسوم بود، یاد نمی‌كرد. به آنها داش مشدی می‌گفت.

یك روز پدرم با یكی از همین افراد كه مست هم بوده، در كوچه رو به رو می‌شود، می‌رود و یقه او را می‌گیرد و از او می‌پرسد: چرا مادرت را كتك زدی؟

مرد مست با اعتراض می‌گوید: برو ببینم، به تو چه مربوط است؟

پدرم می‌گوید: اگر دفعه دیگر او را بزنی من هم تو را می‌زنم! یعنی چه، خجالت نمی‌كشی؟ مادرت را می‌زنی؟ آن مرد مست می‌رود و با مادرش دعوا می‌كند كه چرا رفته‌ای و شكایت مرا به پیر مرد خیاط كرده‌ای؟

مادرش می‌گوید: والله به پیر و پیغمبر من چیزی به كسی نگفته‌ام.

فردایش باز هم همان مرد مست از آنجا رد می‌شود، پدرم كه منتظرش بوده به او می‌گوید: باز هم رفتی و با مادرت دعوا كردی؟

مرد مست می‌گوید: باز هم او آمد و به تو شكایت كرد؟
پدرم می‌گوید: خجالت بكش! چرا عرق می خوری؟ زشت است! مرد مست می‌گوید: بیكارم، قبلا جگر فروش بودم، سهمیه‌ام را قطع كرده‌اند، محل كارم را هم گرفته‌اند و حالا دیگر به من جگر نمی‌دهند. خدا گواه است كه این قسمت‌اش را خودم شاهد بودم.

پدرم گفت: حالا چند تا جگر می‌خواهی؟

گفت: اگر شش یا هفت تا جگر به من بدهند زندگی‌ام می‌چرخد.

پدرم گفت: خیلی خب، من می‌گویم هشت تا جگر به تو بدهند برو سركارت. رفت و مشغول كار شد و عجیب این كه اوایلی كه پدرم از دنیا رفته‌ بود ما سر مزار او كه می‌رفتیم، سماور داشتیم و همین مرد می‌آمد و در مقبره پدرم چایی دم می‌كرد و به همه چای می‌داد.

... یك روز جناب شیخ نماز اول وقت را عمداً به تأخیر انداخت. بعد از چند دقیقه آقایی وارد شد و جناب شیخ با ورود او گفت: حالا بلند شوید تا نماز بخوانیم.پرسیدند: جناب شیخ! چرا نماز را به تأخیر انداختید؟ گفت: از این تازه وارد بپرسید!

آن شخص تازه وارد گفت: من هم سعی داشتم كه برای نماز اول وقت اینجا باشم، اما در راه كه می‌آمدم دیدم سگی پایش شكسته و ناراحت است. معطل شدم تا پای سگ را ببندم و به همین خاطر كمی دیر رسیدم. جناب شیخ به احترام این كار او، نماز را به تأخیر انداخته بود.

 

tahoora62

کاربر بیش فعال
پاداش خودداری از نگاه نامشروع
یکی از همراهان جناب شیخ رجبعلی خیاط گفت:روزی با تاکسی از میدان سپاه پائین می آمدم ،دیدم خانمی بلندبالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده،صورتم را برگرداندم و پس از استغفار ،او را سوار کردم و به مقصد رساندم.روز بعد خدمت شیخ رسیدم-گویا داستان را از نزدیک مشاهده کرده باشد-گفت: آن خانم بلند بالا که بود که نگاه کردی و صورتت را برگرداندی و استغفار کردی؟خداوند تبارک و تعالی یک قصر برایت در بهشت ذخیره کرده و یک حوری شبیه همان.
آتش مال حرام
شخصی در مجلسی مشغول سحر و جادو بود،فرزند شیخ که در آن مجلس حضور داشت نقل می کند که : من جلوی کار اورا گرفتم،جادوگر هر چه کرد،نتوانستت کاری انجام دهد،سرانجام متوجه شد که من مانع کار او هستم و باالتماس از من خواست که:"نان مرا نبُر" .سپس قالیچه ای گرانبها به من داد.قالیچه را به خانه بردم،هنگامی که پدرم آن را دید فرمود: این قالیچه را چه کسی به تو داده است که از آن دود و آتش بیرون می آید؟! زود آن را به صاحبش بازگردان.
ازکار افتادن گرامافون
یکی از فرزندان شیخ نقل می کند که :با پدرم به جشن عروسی یکی از بستگان رفتیم،میزبان که متوجه آمدن شیخ شد،از جوان ها خواست گرامافون را خاموش کنند،ما داخل مجلس شدیم،جوان ها آمدند ببینند چه کسی آمده که آنها نباید از گرامافون استفاده کنند.وقتی شیخ را نشان دادند،گفتند:ای بابا به خاطر او ما گرامافون را خاموش کنیم؟! و دوباره رفتند و آن را روشن کردند. من نصف بستنی را خورده بودم که پدرم به دست من زد که" بلند شو برویم" من که توجه نداشتم موضوع چیست،گفتم آقا جان من هنوز بستنیم را نخورده ام.پدرم گفت:خیلی خوب بلند شو.شنیدم همین که ما از در خارج شدیم گرامافون سوخت،یکی دیگر آوردند آن هم سوخت.این واقعه موجب شد که میزبان به صف ارادتمندان شیخ بپیوندد.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
امدادهای غیبی
شیخ رجبعلی خیاط پس از رهایی از دام نفس اماره و شیطان و بازشدن چشم و گوش دل ، در صف بندگان شایسته قرار می گیرد و از این پس گاهی در خواب و گاهی در بیداری ، از الهام های سازنده غیبی برخوردار می شود و از هدایت ویژه ای که خاص مجاهدان راستین و با اخلاص است بهره مند می گردد. این هدایت در حدیث نبوی چنین تبیین شده است: هر گاه خداوند خوبی بنده ای را بخواهد او را در دین فقیه و آگاه گرداند و راه راست را به او الهام کند.

تاوان اندیشه مکروه

آیت الله فهری(نماینده ولی فقیه در دمشق)نقل می کند که جناب شیخ به ایشان فرمود: روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم ، اندیشه مکروهی در مغزم گذشت،ولی بلافاصله استغفار کردم.در ادامه راه شترهایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند،قطاروار از کنار من گذشتند ناگاه یکی از شترها لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب می دیدم. به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه می گیرد و با اضطراب عرض کردم: خدایا این چه بود؟در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکری بود که کردی.گفتم: گناهی که انجام ندادم.گفتند: لگد آن شتر هم که به تو نخورد !

تهدید به سرنوشت بلعم باعورا


یکی از کسانی که مجذوب ایشان شده بود ، آیت ا... آقا میرزا محمود امام جمعه زنجان فردی فاضل و از شاگردان میرزای نائینی بود.مردی با آن فضل،مجذوب صفا و نورانیت انسان وارسته ای شده بود که از معلومات رسمی بی بهره بود.
شیخ روزی فرمود:امام جمعه زنجان و جمعی از محترمین تهران-ظاهراً- به این جا آمدند،ایشان همراهان را معرفی کرد و ...در اثر این آمد و رفت حالتی به من دست داد که: به جایی رسیدم که شخصیت ها به دیدن من می آیند و ..." شب حالت عجیبی به من دست داد، حالم خیلی گرفته شد،با حالت تضرع و زاری و اظهار نیاز به در گاه خداوند متعال،صفای باطن بازگشت.در فکر فرو رفتم که اگر این حالت ادامه پیدا می کردتکلیف من چه بودو چرا اینطور شدم؟! در این فکر بودم که بلعم باعورا را به من نشان دادندو گفتند: اگر این حالت ادامه پیدا می کرد مثل او می شدی،نتیجه همه زحماتت این بود که با شخصیت ها محشور بودی،دنیا را داشتی و در آخرت چیزی نصیب نمی شد. این ماجرا گذشت روزهای جمعه جلسه داشتیم،یک روز جلسه طول کشید و نزدیک ظهر شد،صاحب منزل و رفقا گفتند:همین جا ناهار را صرف کنید،ما هم قبول کردیم.هفته دیگر مجدداً جلسه به ظهر متصل شد و باز سفره انداختند ، طبعاً سفره چرب تر از هفته قبل بود و این داستان چند هفته تکرار شد . در یک جلسه که سفره خیلی رنگین بود یک قالب کره خوب در وسط سفره قرار داشت که توجه همه را به خود جلب کرد.به ذهنم آمد : که این سفره به خاطر مناست، اصل مجلس و رفقا نیز به خاطر من دعوت شده اند،بنابراین من به خوردن این کره اولویت دارم.با این اندیشه قدری نان برداشتم و تا دراز شدم که از آن کره بردارم دیدم بلعم ِ باعورا در گوشه اتاق به من می خندد1 که دستم را کشیدم.· بلعم باعورا عالمی بود که دعایش مستجاب می شد.وی 12 هزار شاگرد داشت اما در نتیجه هواپرستی و خودخواهی به یاری ستمگر عصر خود برخاست تا آنجا که آماده شد لشگر حضرت موسی را نفرین کند. قرآن کریم در سوره اعراف آیه 176 ضمن اشاره به سرنوشت عبرت انگیز این دانشمند هواپرست او را به سگ تشبیه کرده است.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
انتظا رفرج
یکی از شاگردان جناب شیخ می گوید: او خود همیشه متوجه آن بزرگوار بود،ذکر صلوات را بدون وعجل فرجهم نمی گفت ، جلسات ایشان بدون تجلیل از امام عصر (عج) و دعا برای فرج برگزار نمی شد،در اواخر عمر که احساس می کرد قبل از فرج از دنیا می رود به دوستان می گفت : اگر موفق به درک حضور حضرتش شدید سلام مرا به او برسانید.

برزخ جوانی منتظر

جناب شیخ به هنگام دفن جوانی می گوید: دیدم که حضرت موسی بن جعفر(ع) آغوش خود را بر جوان گشود، پرسیدم: این جوان آخرین حرفش چه بود؟گفتند: این شعر:
منتظران را به لب آمد نفس ای شه خوبان تو به فریاد رس

پینه دوزی در شهر ری


یکی از شاگردان شیخ می گوید:روزی در خدمتشان بودم و راجع به فرج مولا امام زمان (ع) و خصوصیات انتظار صحبت بود، فرمودند:
پینه دوزی بود در شهر ری- ظاهراً به نام امامعلی،ترک زبان ، عیال و اولادی نداشت،مسکن او هم ظاهراً- در همان دکانش بود،حالات فوق العاده ای از او نقل نمودند. خواسته ای جز فرج آقا در وجودش نبود.وصیت کرد بعد از مرگ او را در پای کوه بی بی شهربانو در حوالی شهر ری دفن کنند.هروقت به ایشان توجه کردم دیدم امام (عج) آن جاست.

دو پیش بینی سیاسی

یکی از فرزندان شیخ می گوید:در 30 تیر سال 1330 هجری شمسی وقتی شیخ وارد منزل شد،شروع کرد به گریه کردن و فرمود:
حضرت سید الشهداء این آتش را باعبایشان خاموش کردند و جلوی این بلا را گرفتند،آنها بنا داشتند در این روز خیلی ها را بکشند: آیت الله کاشانی موفق نمی شود ولی سیدی هست که می آید و موفق می شود.
پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم ،حضرت امام خمینی است.

آینده انقلاب اسلامی

حال که سخن از امام خمینی پیش امد جالب است پیش بینی ایشان را نیز نسبت به آینده انقلاب اسلامی ایران بدانیم.
آقای علی محمد بشارتی وزیر پیشین کشور نقل می کرد که : در تابستان سال 1358 هنگامی که مسئول اطلاعات سپاه بودم ،گزارش داشتیم که آقای شریعتمداری در مشهد گفته است : من بالاخره علیه امام اعلام جنگ می کنم.من خدمت امام رسیدم و ضمن ارائه گزارش ،خبر مذکور را هم گفتم. ایشان سرشان پائین بود و گوش می داد،این جمله را که گفتم سربلند کرد و فرمود: اینها چه می گویند،پیروزی ما را خدا تضمین کرده است.ما موفق می شویم، دراینجا حکومت اسلامی تشکیل می دهیم و پرچم را به صاحب پرچم می سپاریم.پرسیدم:خودتان- امام سکوت کردند و جواب ندادند.

ناصرالدین شاه در برزخ

در رابطه با وضعیت ناصرالدین شاه قاجار در عالم برزخ ، یکی از شاگردان شیخ از ایشان نقل کرد: روح او را روز جمعه ای آزاد کرده بودند و شب شنبه او را با هل به جایگاه خود می بردند،او با گریه به ماموران التماس می کرد و می گفت: نبرید.هنگامی که مرا دید به من گفت: اگر می دانستم جایم اینجاست در دنیا خیالِ خوشی هم نمی کردم.!

ستایش از پادشاه ستمکار


جناب شیخ ، دوستان و شاگردان خود را از همکاری با دولت حاکم(پهلوی) و به خصوص از تعریف و تمجید آنان برحذر می داشت.یکی از شاگردان شیخ از وی نقل کرده است که فرمود:
روح یکی از مقدسین را در برزخ دیدم که محاکمه می کنند و همه ی کارهای ناشایست سلطان جایر زمان او را در نامه عملش ثبت کرده و به او نسبت می دهند، شخص مذکور گفت: من این همه جنایت نکرده ام، به او گفته شد: مگر در مقام تعریف از او نگفتی : عجب امنیتی به کشور داده است؟ گفت:چرا ! به او گفته شد: بنابراین تو راضی به فعل او بوده ای ،او برای حفظ سلطنت خود به این جنایات دست زد. در نهج البلاغه آمده است که امام علی(ع)فرمودند: هر که به کردار عده ای راضی باشد مانند کسی است که همراه آنان ، آن کار را انجام داده باشد و هر کس به کردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد: گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
ریاضت کشیدن در دین

یکی از فرزندان شیخ نقل میکند که : با پدرم به کوه بی بی شهربانو رفته بودیم،دربین راه اتفاقاً به شخصی برخوردیم،وی ادعاهایی داشت،پدرم به او فرمود:حاصل ریاضت های تو چیست؟آن شخص با شنیدن این سخن،خم شد و از روی زمین قطعه سنگی را برداشت و آن را تبدیل به گلابی نمودو به پدرم تعارف کردو گفت:بفرمائید میل کنید.پدرم فرمود: خوب!این کار را برای من کردی،بگو ببینم برای خدا چه داری؟ و چه کرده ای؟! مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد...

ارزش کار برای خدا

یکی از دوستان شیخ از او نقل می کند که فرمود: در مسجد جمعه تهران ، شبها می نشستم و حمد و سوره مردم را درست می کردم ،شبی دو بچه با هم دعوا می کردند،یکی از آنها که مغلوب شد برای اینکه کتک نخوردآمد پهلوی من نشست، من ازفرصت استفاده کردم،حمدوسوره اش رو پرسیدم، و این کار آن شب،همه ی وقت مرا گرفت.شب بعد درویشی نزدم آمد وگفت:من علم کیمیا،سیمیا،هیمیاولیمیا دارم و آماده ام به شما بدهم، مشروط به اینکه ثواب کار دیشب خود را به من بدهی!به او پاسخ دادم: نه! اگر این ها به درد می خورد به من نمی دادی.!

اخلاق

جناب شیخ بسیار مهربان،خوش رو،خوش اخلاق،متین و مودب بود.همیشه دو زانومی نشست،به پشتی تکیه نمی کرد،همیشه کمی دورتر از پشتی می نشست،ممکن نبود با کسی دست بدهد و دستش را زودتر از اوبکشد. خیلی آرامش داشت.هنگام صحبت اغلب خنده رو بود و به ندرت عصبانی می شد.یکی دیگر از شاگردان شیخ می گوید:هنگامی که همراه دوستان بود جلوتر از آنها وارد نمی شد.دیگری می گوید: به اتفاق شیخ به مشهد رفته بودیم ،عازم حرم شدیم،حیدر علی معجزه-پسر مرحوم میرزا احمد مرشد چلویی-دیوانه وار خود را جلوی پای شیخ انداخت و خواست پایش را روی چشم خود بگذارد! جناب شیخ فرمود: بی غیرت!آن نافرمانی خداوند را نکن و از این کار خجالت بکش،من چه کسی هستم؟!

بی اعتنایی به موقعیت های دنیوی

شیخ با همه تواضع و فروتنی که در برابر مردم مستضعف،مستمند و به ویژه سادات داشت،نسبت به رؤسا و شخصیت های دنیوی بی اعتنا بود. هنگامی آنها به خانه اش می آمدند می فرمود:آمدند سراغ پیرزنه (منظور از پیرزنه در نظر شیخ حب دنیوی است)را از من بگیرند، گرفتارند، دعا می خواهند، مریض دارند، وضعشان به هم خورده .... فرزند شیخ می گوید:یکی از امرای ارتش که به شیخ ارادت می ورزید به من گفت: می دانی چرا من پدرت را دوست دارم؟ وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم،نزدیک در اتاق نشسته بود،سلام کردم،گفت: برو بنشین... رفتم نشستم،نابینائی از راه رسید،جناب شیخ تمام قد از جا برخاست ، با احترام او را در آغوش کشید و بوسید و کنار خود نشاند.من نگاه می کردم که در خانه او چه می گذرد،تا این مرد نابینا از جا برخاست تا برود، شیخ کفش او را جلوی پایش جفت کرد، ده تومان هم به او داد و رفت! ولی هنگامی که من خواستم خداحافظی کنم از جا برنخاست و همان طور که نشسته بود گفت: خداحافظ !
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
S یک راه برای نزدیک تر شدن به اخلاص خدا ، عشق ، عرفان 0

Similar threads

بالا