!پرستو!
عضو جدید
مثل درویشی روضه خوان پیچیدی سمت کوی تنهایی من و چندی بعد در حالی که گوشهایم داشت
تازه به صدایت عادت می کرد در خم کوچه ، در نگاهم گم شدی . . با عجله در را باز کردمو اسکناس
به دست دویدم دنبال سایه ات : صبر کن سید ، من نذر دارم ! صبر کردی ؛ برگشتی رو به سایه ات ،
نگاهم کردی و من مبهوت نگاه تو دیدم که از پشت سبیلت ، از پشت آن ریشهای پشمی تا سینه
آویزانت داشتی می خندیدی ! تو خندیدی و با زبان خنده ات به من گفتی : بانو ، نذریت باشد بعد
اجابت حاجتت !
رفتی و سایه ات شتابان تر از همیشه به دنبالت . . نگاه من هم که نفس زنان تا انتهای کوچه ،
تا انتهای حضورت دویده بود ، از پیچ کوچه نپیچید و تو تنها رفتی و من محو تماشای رفتنت خواستم
فریاد بزنم من حاجتم را گرفتم در گذار تو از خلوت کوچه ام ، نغمه ات سکوتم را شکست و ردپای
خاکی ات سیاهی و سردی و براقی آسفالت کوچه ای را شست که درونش گم شده بودم .
ردپایت هنوز اینجاست تا راه را نشانم دهد ، تا برای دادن آن اسکناس که دیگر در دستم تبدیل به یک
لبخند شده بود ، تا بودنت بگذرم و در این گذار درویشی باشم فانوس به دست و نغمه خوان درحال
عبور از کوی سکوت و تنهایی آدمها . . و در این عبور لبخندی بکارم بر تابلوی سر در هر کوچه که
نشانی باشد بر رسالتم ، بر بودنم ، بر به دنبال بودنت . . .
باز هم از کوچه ام عبور کن ، گرچه حالا کوی من به اندازه ی دنیا بزرگ و به قدر دل آدمهایش گسترده !
باز هم بیا و نذار وسوسه ی تنهایی بهانه ای باشد تا سرم را به عمق تاریکی گریبانم فرو برد . .
باز هم از کوی تنهایی من بگذر نغمه خوان ، ساکن و سالک هرجا که باشم ؛ بگذار حاجتم روا شود با
یک لبخند . . .
باز هم از پشت سبیلهایت به من لبخند بزن!