sanam7.mlk
عضو جدید
[FONT="]لحظاتی تا مرگ.....[/FONT]
[FONT="]حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: دارم میمیرم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: یعنی چی؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد[/FONT].[FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده[/FONT][FONT="]...[/FONT]
[FONT="]با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر[/FONT]
[FONT="]داشت میرفت[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز[/FONT]!!![FONT="][/FONT]
[FONT="]یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: بیمار نیستم[/FONT]![FONT="][/FONT]
[FONT="]هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]گفت: فهمیدم مردنیم،[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه[/FONT]![FONT="][/FONT]
[FONT="]خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد[/FONT]