عمر

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با تشکّر از همراهیِ قشنگِ همۀ عزیزانم.

موضوعِ مشاعره:عمر.

عمر من شد برخی فردای من‌
شد زیان سود من از سودای من‌

سالها رفت و نشد فردا پدید
آه ازین فردای ناپیدای من‌

بر امید جنتِ فرداچرا؟
دوزخِ امروزِ شد ماوای من

‌ کام دل فردا بمن بخشد جهان‌
گوئیا فردا بود دنیای من

‌ آرزو فردا برآید بیگمان‌
آه ازین اندیشهء بیجای من‌

چیست این فردا که در رؤیای او
شد تبه امروز بی همتای من‌

دوشم از سر رفت خواب و می گذشت‌
با غم دل چون دگر شبهای من‌

تیک تاکی ساعت آوردم بخود
وز سخن شد ناصح گویای من

‌ با زبان عقربک میگفت عمر
میروم بیشنو صدای پای من

روز اگر سرگرم خواب غفلتی‌
در دل شب گوش کن آوای من‌

تو اسیر آرزوها و زمان‌
لحظه‌ای غافل نه از یغمای من‌

ای ندانسته بهای عمر خویش‌
نیستت آخر چرا پروای من‌

ناگهان آید بپایان دور عمر
وای من ای وای من ای وای من

از ندای عمر بر احوال خویش‌
نوحه‌گر شد طبع غم افزای من‌

در کمین من زمان تیزرو
عاجز از تدبیر کارش رای من‌

بیخبر از سر نوشت خویشتن‌
زندگی شد خواب وحشتزای من

‌ ای زمان ای سود من از تو زیان‌
ای محال از گردشت ابقای من

‌ این تو و این سیر برق‌آسای تو
وین من وین رنج جانفرسای من

*دکتر ناظر زادۀ کرمانی*



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
::لحظه های ناب::

عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود

وآن بنای آرزوها خانه یی بر آب بود

وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد

لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود

از دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت

در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود


روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن

هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود

گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست


جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود

موج بنیان کن شو و دریای طوفان خیز باش

مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود

دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت

لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود

.
.
.

مهدی سهیلی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به لب هايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه ئي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم

بيا اي مرد، اي موجود خودخواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر
عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را

منم آن مرغ، آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم ...

فروغ فرخزاد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميتوان يک عمر زانو زد
با سري افکنده ، در پاي ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه اي ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير

فروغ
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا


مولوی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


مخور غم گذشته، گذشته ها گذشته
هرگز به غصه خوردن، گذشته برنگشته
به فکر آینده باش، دلشاد و سرزنده باش
به انتظار طلعت خورشید تابنده باش

عمر کمه صفا کن، رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن
عمر کمه صفا کن، گذشته رو رها کن
اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن ،به قطره اكتفا كن

قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته
نکن گلایه از فلک، این کار سرنوشته
قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته
نکن گلایه از فلک، این کار سرنوشته

عمر کمه صفا کن، رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن
عمر کمه صفا کن، گذشته رو رها کن
اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
سعی بران کند نرود رو به تباهی
مطلب دل را طلب از سوی خدا کن
زان که بود رحمت او لا یتناهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وفا نكردی وكردم ،جفا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم ،بریدی و نبریدم

اگر ز خلق ،ملامت و گرز كرده ،ندامت

كشیدم از تو كشیدم ؟شنیدم از تو شنیدم

كی ام ؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شكفتم ،به روی شكوه دویدم

مرا نصیب غم آمد ،شادی همه عالم

چرا كه از همه عالم ،محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نكردی ،مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی ،مگر ز موی سپیدم

به جز وفا و عنایت ،نماند در همه عالم

ندامتی كه نبردم ،ملامتی كه ندیدم

نبود از تو گریزی ،چنین كه بار غم دل

زدست شكوه گرفتم ،به دوش ناله كشیدم

جوانی ام به سمند شتاب میشد واز پی

چو گرد در قدم او ،دویدوم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده ،ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشك نشستم ،گهی چو رنگ پریدم

وفا نكردی و كردم ،به سر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم


مهرداد اوستا

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عمر در اشعارِ رهی:

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

**
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

**
عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم

**
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است


**
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

**
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

**
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مُردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح

**
غافل مشو ز عمر که ساکن نمی شود
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست


























 

31434

عضو جدید
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمربازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواستکاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن استدریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می‌صبوح و شکرخواب بامدادهشیار گرد‌هان که گذشت اختیارعمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکردبیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
اندیشه از محیط فنا نیست هر که رابر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که ز خیل حوادث کمین‌گهیستزان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدارروز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهاناین نقش ماند از قلمت یادگار عمر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود

*حافظ*
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر

وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد

حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر

حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

*شهریار*
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شعر کاروان از فریدون مشیری

شعر کاروان از فریدون مشیری



عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار
نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری كه دلم نشكفد از خنده يار


چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك ؟
وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ ؟


عمر پا بر دل من مي نهد و مي گذرد ...
مي برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه كند اين شب ظلماني را .


پنجه مرگ گرفته ست گريبان اميد
شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش
روح آزرده من مي رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردينش


عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
كاروانی همه افسون ، همه نيرنگ و فريب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه كشيدم همه از دست حبيب


ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !:gol:



پ.ن : من عاشق این شعر فریدونم

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شعر دیدار از فریدون مشیری

شعر دیدار از فریدون مشیری


عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟
 

mahdi26465

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرصت تمام شد و به انتها رسید عمر......................ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف‌ کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچۀ دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم.


هر دم از عمر می‌رود نفسی
چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابـی
مگــر ایــن پنــج روز دریــابــی

خجل آن کس که رفت‌و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نســاخت
هر کـه آمد عمارتـی نو ساخت
رفت و منـزل به دیگـری پـرداخت

وآن دگرپخت همچنین هوسی
ویـن عمـارت به سر نبرد کسـی
یــار نـاپـایــدار دوسـت مــدار
دوستــی را نشــاید این غــدار
نیک و بد چون همی بباید مـرد
خنک آن کس کـه گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرسـت
کس نیارد ز پس ز پیـش فرسـت
عمــر بــرف است و آفتـاب تموز
اندکی مــاند و خواجــه غره هـنوز

ای تهــی‌دسـت رفتــه در بــازار
تــرســمت پــر نیــاری دستــار

هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خـرمنش خوشــه بـایـد چید

سعدی

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خيام

خيام

از مـن رمقی بـسعی سـاقی مانده است

وز صحبت خلق بی وفایی مانده است

از بـاده دوشــین قــدحی بـيش نــمـاند

از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می نوش که عمر جاودانی این است

خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و مل است و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اينست


خيام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عمر آن بود (عماد خراسانی)


عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت

آفتابی زد و ویرانه دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت

خیره شد چشم دل از جلوه مستانه او

تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت
 

vajiheh.kh

عضو جدید
شاید آینده ی دور...

دیدم او را بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست یا نه دیگریست
چیزکی در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پریست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه ی مردم شد او
حمید مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در دو روز عمر كوته سخت جاني كرده ام
با همه نامهربانان مهرباني كرده ام
همدلي هم آشياني هم زباني کرده ام

بعد از اين بر چرخ بازيگر اميدم نيست، نيست
آن سرانجامي که بخشايد نويدم نيست نيست
هديه از ايام جز موي سپيدم نيست، نيست

من نه هرگز شكوه‌اي از روزگاران كرده‌ام
نه شکايت از دورنگي هاي ياران کرده ام
گرچه شكوه بر زبانم مي‌فشارد استخوانم
من که با اين برگريزان روز و شب سر کرده ام
صد گل اميــــد را در سينه پرپر كرده‌ام
کرده همرنگ خزانم دست تقدير اين زمانم

پشت سر پلها شكسته پيش رو نقش سرابي
هوشيار افتاده مستي در خرابات خرابي
مهرباني كيميا شد مردمي ديريـست مرده
سرفرازي را چه داند سر به زيري سرسپرده


مي‌روم دل‌مردگي‌ها را ز سر بيــــرون كنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر كلام ناهمــاهنگ جدايـــــي خط كشم
در سرود آفرينش نغمه اي موزون کنم

در دو روز عمر خود بسيار حرمان ديده‌ام
بس ملامتها کز اين نامردمان بشنيده ام
سر دهد در گوش جانم موي همرنگ شبانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چيده ام
زين سبب گردي ز خاكستر به خود پاشيده‌ام

گـر بمانم يا نمانم بند‌ه پيــر زمانم
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ,جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن,حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده,که این جمعه هم گذشت...
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست

فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالتست

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب
ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست

زین در کجا رویم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بریزد حوالتست

گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل
سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست

ما را دگر معامله با هیچ کس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست

از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالتست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]دنگ:
[/h]
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است

دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است

تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم

دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال

پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...


*سهراب*
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
صدای تیک تاک ساعت
هر روز در گوشم میپیچد به صدای
حرکت عقربه های ساعت نگاه میکنم
و ارام میگویم امروز هم گذشت
وای بر عمر بر باد رفته
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمر کوتاه شب، عمر کوتاه ما نم به روی برگه ... نغمه ی زندگی نغمه ی برگِ گل با هجوم تگرگه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای غزل ترين من در کتاب زندگی !
گم نمی کنم ترا در شتاب زندگی !


بی تو لحظه هايم از طعم تيرگی پُرند!
با تو کرده ام عزيز ! انتخاب زندگی



زندگی لبالب از شعر ناب چشم توست
تو هميشه با منی ای شراب زندگی !



روزهای عمر من بی تو پر کسالتند
تشنه ی شب توام ای تو آب زندگی !



آسمان من فقط سهم بال ناز توست
گم نمی کنم ترا در شتاب زندگی !




حبيب عنبری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


گفتي كه رفته رفته چو عمر آيمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت،
رفته رفته

ر ف ت...





محتشم كاشاني
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شروع کن قدم زدن را
اینجا قدم میزند
عمر
نمیایستد
اگر مرد راهی
در همین حال
برخیز
و به مبارزه بگیر
انانی را
که میخواهند تو را زمین بزنند
انگاه که
قلبت با تمام وجود میتپپد یکبار هست
اگر دلت میخواهد
حسرت نشود
همیشگی خانه دلت
هرگاه عاشق شدی
نترس و با صدای بلند
بگو
بگذار
مردم
با دیده حقارت به تو بنگرند
انکه
حقیر هست
انانی هستند
که هنوز عشق را تجربه نکرده اند
عمرشان بر باد رفته هست
انانی که عاشقی را تجربه نکرده اند
لذت بخش ترین درد دنیاست
 
بالا