«آقا بیا یه فال بردار!» اما آقاهه بدون اینکه بشنوه راهشو میگیره و میره.
پسرک به اون پونصدی که روی ترازوش افتاده یه نگاهی می کنه و بعد
بی اونکه اونو برداره دوباره با چشماش دنبال آقاهه می گرده. توی بهت
چشماش می شه فهمید میخواد داد یزنه: «نه، من گدا نیستم.»
مگه کل بساط پسرک چی بود؟ یه کارتن که روی...