من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
و از بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دیدو بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
تو مرا می پایی
که مبادا دل خود را به تو تحمیل کنم
و من اما
گاهی همچنان خیره به تو می نگرم
تا شاید
حرف احساس دلم را از نگاهم خوانی
و به من فرصت پرواز دهی...