شهریست در کناره آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر زنور
شهریست در کناره آن شهر و من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
فروغ فرخ زاد