نشسته در آغاز يك ساحل
پشت به دريايى كه از تمام بودنش
سر كوفتنش
نعره هاى بى گاهش
كه ميگويد :
هاى ، من اينجايم ، نگاهم كن ... ؟
مى رسد ، تنها
،
و من در نهان خويش ، خواهم گفت :
من با قلب آشفته ى تو
من با نعره هاى تو
من با صداقت تو
من با يك رنگى تو
قهرم ، آرى قهر
،
هرچه ميخواهى ، صدايم زن...