ته باغ خونه مامان بزرگ
بچه که بودم، مامان بزرگم اومد در گوشم گفت؛ ” واسه چی به شیرینیها دست زدی؟ یه بار دیگه بری سراغ شیرینیها، میاندازمت ته باغ، سگها بخورنت.” شب شد و خوابیدیم. تا صبح خواب سگهای ته باغ رو میدیدم. دنبالم میکردن و منو میگرفتن. هِی منو میخوردن و هِی از اونورشون پس...