گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
انزمان که خبر مرگ مرا . از کسی می شنوی
روی ترا کاش می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت را که مهم نیست زیاد
وتکان دادن سر را:
که عجب عاقبت مرد؟
افسوس ..........
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که انرا از تو گرفتند،
عشق بورز به انها که دلت را شکستند،
دعا کن برای انان که نفرینت کردند،
درخت باش برغم تبرها،
بپر به کوری چشم خفاشها،
بهار شو بخند که خدا هنوز ان بالا با ماست.
ای پروردگار وای خدای ما!
ای خویشتن در پرواز ما!
ما به اراده و خواست تو می خواهیم.
تو می توانی شب های ما را روز مبدل کنی
زیرا شب ها و روزهای ما از آن توست.
ما نمی توانیم چیزی را از تو بخواهیم
زیرا پیش از آن که نیاز در درونمان متولد شود،
از نیازمان آگاهی.
تو نیازمان هستی
هر چه از خود بیشتر دهی،...
درست است..........باید قبول می کردم که
من حالا یک غریبه ام برای او,.....
مدتی بعد من او را دیدم,
بی آنکه او مرا ببیند.........ابرهای فشرده بدجوری
چشمانم را از تصرف غرور خارج کردند,
کلی سبک شدم با اشک.......
و او هنوز بی خبر
و .....من بی خبرتر از او