دوش مست و بی خبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم تا کنار پنجره
پدری کور و فلج بود در گوشه ای
مادری زار وپریشان مانده چون حیرانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری گرم عیش و نوش با بیگانه ای
چون بشد فارغ آن مرد پلید
قصد رفتن را نمود با...