نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
... چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
زبرون کسی نیاید،جویباری تو این جا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
شب غارت تتاران همه سو...