چرا آن ھمه درد در دلم انباشتي ؟
گفتم : خداي من ، دقايقي بود در زندگانيم که ھوس مي کردم سر سنگينم راکه پر از دغدغھ اي ديروز بود و ھراس فردا ،بر شانه ھاي صبورت بگذارم و آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه ھاي تو کجا بود ؟
گفت: عزيز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات...