نتایح جستجو

  1. S

    سلام نه والا

    سلام نه والا
  2. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    یک روز پژمان ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان(آتوسا) گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود مانی را دید که...
  3. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    مهران از آتوسا پرسیده بود : اگر شیطان از جنس آتش است, آتش جهنم چگونه بر او تاثیر میگذارد و او را می سوزاند؟ آرامش آنجا بود, از مجلس خارج شد و کلوخی آورد و با ضرب بر سر سوال کننده کوبید, خون سر و کله مهران را برداشت آرامش را نزد ادمین بردند. ادمین پرسید : چرا اینگونه کردی؟ آرامش : برای من هم...
  4. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    روزی مهران در میان جماعتی گفت: ادمین ، مدیر عادل و با انصافی است. همه آن جمعیت از این حرف مهران تعجب کرده و گفتند: به چه دلیل این حرف را می گوئی؟ مهران جواب داد: دیشب خدمت ادمین بودم و خودش شخصاً این حرف را زد.
  5. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    روزی مدیری ارشد(که نخواست نامش برای عام فاشیده گردد) از مانی پرسید: بزرگترین حیوان دریا کدام است؟ مانی جواب داد: نهنگ ! مدیر پرسید: بزرگترین جانور روی زمین کدام است؟ مانی گفت : استغفراللّه! کدام جانور جرأت دارد که خود را از مدیر ارشد بزرگتر بداند.
  6. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    خوشامد گویی ها به سویش روانه شد جمع را خوش گشت احوال
  7. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    شخصی(آتوسا) به مانی گفت: من هر روز صبح زود از خواب بر می خیزم. مانی جواب داد: از خواب بر نمی خیزی ، بلکه از رختخواب بر می خیزی.
  8. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    مانی، مهران و آتوسا و آفریقا بد بوی يك عمر رفيق بودن . باري، از بخت بد، آفریقا بد بوی مرحوم مي شه. باقي رفقا هم ميرن تشييع جنازش. رسم اين ملت هم گويا اين بوده كه هر كدوم از نزديكان بايد دم آخري يك پولي مي انداختن توی قبر. خلاصه اول مانی ميره بالاسر قبر و كلي گريه زاري مي كنه و آخر هم دست مي...
  9. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    روزی شخصی از ادمین پرسید: چرا خواب عده ای از مردم سنگین است؟ در جواب گفت: برای اینکه عقل آنها سبک است
  10. S

    من الان باید برم شهرک یه شبکس مورد داره اگه زود جمع و جور شه بهت زنگ میزنم خیلی دلم میخواد بیام.

    من الان باید برم شهرک یه شبکس مورد داره اگه زود جمع و جور شه بهت زنگ میزنم خیلی دلم میخواد بیام.
  11. S

    نمیدونم کجا برده اتفاقا من امروز گفتم بهش آشنا دارم حالا ببینم اگه نبرده بود که میارمش اونجا

    نمیدونم کجا برده اتفاقا من امروز گفتم بهش آشنا دارم حالا ببینم اگه نبرده بود که میارمش اونجا
  12. S

    کجا اسپم نکنم؟خیریه رو میگی؟

    کجا اسپم نکنم؟خیریه رو میگی؟
  13. S

    مهران جون داداش بذار یه جایی بایس برم اگر بتونم کنسلش کنم حتما میام اتفاقا دلم سونا میخواد تو...

    مهران جون داداش بذار یه جایی بایس برم اگر بتونم کنسلش کنم حتما میام اتفاقا دلم سونا میخواد تو این هوای سرد.شدید من اسپم نمیکنم آتوسا پست منو تکرار کرده!
  14. S

    صدای درست شدنشه!!!

    صدای درست شدنشه!!!
  15. S

    نه باور کن عصبانی بودم!!! سمند بابام صدای تراکتور میده!آخه برده بود ایران خودرو درستش کرد.

    نه باور کن عصبانی بودم!!! سمند بابام صدای تراکتور میده!آخه برده بود ایران خودرو درستش کرد.
  16. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    مهران از مدیران بزرگ باشگاه، روزی با آتوسا گفت: مدیری، خوش است اگر دائم باشد! آتوسا گفت: اگر دائم بود هرگز به تو نمی رسید! عمرت چو دو صد بود؛ چو سیصد چو هزار زین کهنه سران برون برندت ناچار گر مدیریو گر تازه وارد این هر دو، به یک نرخ بود، آخر کار
  17. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    چنین گویند که هفت چیز از هفت چیز دیگر سیر نشود: چشم از دیدن گوش از شنیدن زمین از باران آتش از هیزم منعِم از مال عالم از علم و آرامش از کتک خوردن.
  18. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    عتیقه فروشی (آتوسا) در روستایی به منزل رعیتی ساده(مهران)، وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد. فکر کرد؛ اگر قیمت کاسه را بپرسد، رعیت(مهران) ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. برای همین گفت: "عمو جان! چه گربه ی قشنگی داری! آیا حاضری آن...
  19. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    درویشی(مانی) را ضرورتی پیش آمد .کسی(آتوسا) گفت:فلانی(مهران) نعمتی دارد بی قیاس.اگر به سر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.گفت:من او را ندانم.گفت:منت رهبری کنم.دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.یکی را دید لب فروهشته وتند نشسته برگشت وسخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت...
  20. S

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    ادمین روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود. مردم عده ای از بچه های باشگاه را همراه خود می بردند. ادمین پرسید که : بچه های باشگاه را کجا می برید؟ درجواب گفتند: چون بچه های باشگاه گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد...
بالا