نشست روی زمین زیر سایه خورشید
به هر طرف که نظر کرد هیچ چیز ندید
نشست روی زمین دست کرد در جیبش
به عکس خیره شد و عکس بر لبش چسبید
دو چشم دوخته ,از عکس خیره بود به او
نه لرزشی ,نه امیدی ,نه قطره ای ,لرزید
نه خسته بود و نه مرده, نه کور ,نه میدید
کسی که در دل این شهر پیر بی همه...