آتش می ریخت از چشمان مواج مردمان روزگار
شادی خودش را میان شب گرفتگان گم کرده است
دلها خوشی ها را می شستند
و سوگواری گلها را رنگ می زدند
گلها پر پر شدند
هیچ کس نفهمید
هرسو می نگری
صدایی غم را میچیند
ناله ها تبر می زنند به تنه ی دلها
نمی دانم چرا آسمان دلش نمی گیرد؟
مگر نمی بیند کوچه مملو از...
گاهی ما انسانا یادمون میره چرا زنده ایم !!!!
گاهی ما انسانها اونقدر سرم شلوغ میشه که یادم میره چطوری با دیگران صحبت کنیم !!
اون وقته که قصه هایی مثل این ! یه تلنگری واسه ما آدمای فراموشکار !
دوست عزیز مرسی به خاطر تلنگری که زدی به یخ وجودمان !