پلکهای خسته ام را که می گشایم چیزی در وجودم می شکند.
نگاهم به چشمان همیشه بیدار پنجره گره می خورد. (باز باران می بارد) و حسی ناشناخته همراه با حرکت آرام و زیبای قطره ها در وجودم جنبشی مبهم را به ارمغان می آورد.
ناخواسته از جا برمی خیزم و فاصله ام را با زلال باران کم و کمتر می کنم.
نمی دانم چرا...