نتایح جستجو

جالب بود دینو زندگی من اصن نمیخوندم هرچی دوس داشتم مینوشتم ولی واسه کنکورخوندم الان تواخباریه بچه 14ساله توایران استاددانشگاس عجججججججججججیبه والا

من دیگه برم عزیز مهمون داریم شبت بخیر بای خیلی خوشحالم ازدوستی باتو:w33:

اینکه خوبه! برعکس من علاقه ب کتاب خوندن دارم تا اینکه ازته سیستمم بخونم

بیخیال همه چی میگذره !!!!!! خداروشکرکه الآن خوبه:w21:

همش توصفحه خودم مینویسم بعدیادم میاد وای خیلی سخته پیام نور داداش منم آی تی پیام نورمیخوندتو4سال کاردانی گرف بعدبیخیال شدداره میره سربازی ک اومدبخونه بره غیرانتفاعی

خب هرکی تویه چیزی قوی تویه چی یکم ضعیف.من فیزیکم خیلی ضعیفه ولی خداروشکراستادامون خوب بودن من ریاضیروخیلی دوس دارم وهرچی سوال بدن بایدحل کنم خجالت نداره خب بستگی ب استادم داره دیگه خب ب نظرم توکاراعملیرو بیشترازتئوری دوس داری!!!!!!

هروقت گذاشتی بگو!! راستی ترم6ی؟

ناراحت چیه عزیزمن! خب هرکی توزندگیش مشکلاتی داره ک نمیتونه ب کسی بگه! دوباره اومدم من

دارم زیادی سوال میپرسم :w05:باشه عزیز به کارت برس منم منم میرم بای

اماچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه نمیگی مث اینکه پس هنوقطعی نیس!منم دعامیکنم سلامتی عزیز توچیکارمیکنی؟

سلام ایشالاکه چیزی نیس:crying2: ممنون خوبم

- مانعى در مسير در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس درگوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى ازبازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و...

- هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى واردقهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. - پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟ - خدمتکار گفت: ٥٠ سنت پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام...

WHEN I CAME DRENCHED IN THERAIN …وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLAWITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER...

سلام خوبی؟ نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟:redface:

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت. آنهادر مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد آرايشگرگفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد. مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟ آرايشگرجواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما...

یکی نیس لپ تاپ منوتمیزکنه پرخاکوگرده! مراحمی عزیزم کاری ندارم جزخوابیدن ظهرتون بخیر فعلابای

من ک زیراسمم نوشتم عزیزم گرگانی ام

ممنون عزیز! اگه کارندارین بای :gol:

تاحالاپروژه محاسبات عددی داشتی؟ میشه بگی ازکجایی البته اگه دوس داری؟:question: