امروز کلی گریه کردم.خدا جون دیدی که؟
چقدر دلم برای عموم تنگ شده.اون رو تخت بیمارستان داری لحظه هاشو با اشک سپری می کنه و من ...
و من دارم به وحشت نارسیده ای میرسم که وجودمو داره نابود می کنه.عموی من چقدر سخته.تا دیروز تو توی ذهنم همون آدمی بودی که به همه چیز حتی غمهاش می خندید ولی امروز فهمیدم...