6 سالم بود، با مامانم رفته بودیم خونه همسایهمون چشم روشنی برای خونهی جدیدشون ببریم.
مامانم بهم گفت برو توی حیاط بازی کن، رفتم حیاط ولی برادرم و پسرهای همسایهمون توی بازی راهم ندادن.
خونهی کناری همسایهمون یه نوزاد چند ماهه به اسم عادل داشت، صدای اون مادر و بچه رو میشنیدم که توی حیاط خودشون...