اتومبیل حرکت کرد نیما دستی تکان داد و برای چند لحظه او را تماشا کرد برگشت به جاده نگاه کرد و اهی کشید./SIZE]
_سعید:نیما نمیخواستی ازش جداشی.نزدیکای اراک هستیم و تمام این مدت تو فکر رفته بودینمی خوای حرفی بزنی؟
_نیما:نمی دونم سعید چرا احساس گیجی و منگی می کنم.
دوباره به صندلی تکیه داد و چشمام رو...