نیما در اتاق مشغول تار زدن بود و به این فکر می کرد چطور خانواده اش را راضی کند اصلا به فرض انها هم راضی شوند غزاله چی!؟ایا قبول می کند؟!خانواده اش چی؟اجازه می دهند یا نه؟...صدای در اومد اجازه هست بیام تو.نیما تار را کنار گذاشت و گفت:بله پدر بفرمایید.
پدر در را به ارامی باز کرد و اول سرش را اورد...