حالا از آن روزها سالها مي گذشت و او مانده بود و خاطرات آن زمان...
هرگاه كه از خاطرات بيرون مي آمد احساس درد شديدي در دلش مي كرد و چشمانس سياهي مي رفت
مي خواست به اين وضع خاتمه دهد براي همين از خدا خواست تا ياريش كند .
به خدا گفت اي خداي من با تمام وجود تو را مي خوانم و اينك نيازم را به تو...